آیت الله میلانی میفرمودند:
.
هر روز بنشینید یک مقدار؛
با امام زمان درد و دل کنید!
خوب نیست #شیعه روزش شب شود
و شباش روز شود و اصلاً به یاد #او نباشد... بنشینید چند دقیقه ولو #آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند.
با همین #زبان خودمان؛
سلام و علیکی با آقا کند!
با حضرت #درد_و_دلی کند...
•|♡|•
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#ریحانه
چون کوه⛰ در این سیطره مغرور😌بمان
چون ماه🌙بتاب و غرق در نور✨بمان
از چشمِ😈بد ای خلاصه ی پاکی ها
در پرده ی این حجاب😍مستور
•|♡|•
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهیدمدافع_حرم 😔
🍃بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
که مکان و زمان شهادتش را می دانست😭
خیلی فرق داره بگی «اینجا شهید دهقان میومده هیئت» ..
تا اینکه بگی «با محمد اینجا میومدیم».. و پشت سرش هزارتا تصویر تو ذهنت شکل بگیره.. . و یا اینکه بگی «شهید دهقان 20 سالش بود عمل به جهاد کرد و شهید شد،»
تا اینکه در ذهنت مرور بشه اگه الان بود تو این برحه ی زمانی چه کاری انجام میداد.. چه وضعیتی داشت؟ کجا میرفتیم؟ ازدواج کرده بود؟ کارش؟ سربازی؟ و یک دنیا سوال دیگه...
و باز هم تصاویر ذهنی...
سرت رو بالا بیاری ببینی مسیر هیئت هایی که باهاش میرفتی بنر تبلیغات مجلس روضه ست و تصویر خود محمد چاپ شده... پست های پارسالم رو بخونید میفهمید که گذروندن این فصل چه مصیبتیه...
.
لطفا از اینکه توی فرستادن عکس و خاطره کم میزارم از دست من دلخور نشید و اونو پای بخل من نزارید.. اگه میتونستم قطعا دریغ نمیکردم.. .
وقتی یک خلا تو زندگی نزدیکان یکی مثل محمد پیش میاد ، بعد از یک مدت انقد بزرگ میشه که سعی میکنیم ازش فرار کنیم.. ولی خب ...
.
با هر سلیقه و اعتقادی نمیشه از این گذشت که شهدا هیئتی بودند.. محمد به شدت هیئت دوست ، هیئت شناس ، هیئت گرد و هیئت منش بود و این ویژگی بود که تو اون چند سال روی من هم خیلی تاثیر گذاشت.. برنامه هیئت نوردیش غیر قابل پیش بینی بود ولی توی دو سال آخر چیذرش ترک نمیشد... توی اون سال هایی که امثال شهید امین کریمی و شهید امیر سیاوشی کنارمون بودن😢
.
از محرم آخری که محمد سوریه بود و جاش اینجا خالی ، بارز ترین وصیتی که ازش توی وجودم حک شده اینه که...
#یادم_کنید
.
#یادش_کنید
.
دلتنگ تر از آنم که دگر اشک بریزم...
#نقل_از_دوست_شهید 🌹
#ادامه دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
نشسته بود ،
زانوهاش رو
گرفته بود توی بغلش .
هیچ وقت
این طوری
ندیده بودمش ؛
.
ساڪت شده بود.
ناراحت بودمـ.
دلمـ میخواست
مثل همیشه باشه؛
وقتی می دیدیمش
غصه هامون
از یادمون می رفت.
.
گفتمـ؛
چه قدر
مظلومـ شدی حاجی
سرش رو برگردوند،
فقط #لبخند زد ...
گاهی
شیوه ی جواب حاجی
همین بود
لبخند لبخند لبخند ...
.
.
شادیمون توی
چهرمون باشه
و
غمـ و غصمون
توی دلمون
.
لمُؤمِنُ بَشرُهُ فی وَجِهِهِ
وَحُزنُهُ فی قَلبِهِ؛
شادی مومن در رخسار
او و اندوهش در دل است.
.
شبیه #شهدا رفتار کنیمـ
.
.
شادی روح رفیق و همراه شهیدمون
صلوات
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
❣حاج حسین خرازی...
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
⚜🌺⚜🌺⚜🌺⚜🌺
#همسرشهید
به رختخوابها تكيه داده بود. دستش را روي زانش كه توي سينهاش كشيده بود، دراز كرده بود و دانههاي تسبيحش تند تند روي هم ميافتاد. منتظر ماشين بود؛ دير كرده بود.مهدي دور و برش ميپلكيد. هميشه با ابراهيم غريبي ميكرد، ولي آن روز بازيش را گرفته بود. ابراهيم هم اصلاً محل نميگذاشت. 🍃
هميشه وقتي ميآمد مثل پروانه دور ما ميچرخيد، ولي اينبار انگار آمده بود كه برود. خودش ميگفت «روزي كه من مسئلهي محبت شما را با خودم حل كنم، آن روز، روز رفتن من است.»💫
عصباني شدم و گفتم «تو خيلي بيعاطفهاي. از ديشب تا حالا معلوم نيست چته.»
صورتش را برگردانده بود و تكان نميخورد. برگشتم توي صورتش. از اشك 😭خيس شده بود.بندهاي پوتينش را يك هوا گشادتر از پاش بود،با حوصله بست. مهدي را روي دستش نشاند و همينطور كه از پلهها پايين ميرفتيم گفت «بابايي! تو روز به روز داري تپلتر ميشي. فكر نميكني مادرت چهطور ميخواد بزرگت كنه؟» و سفت بوسيدش.
چند دقيقهاي ميشد كه رفته بود. ولي هنوز ماشين راه نيافتاده بود. دويدم طرف در كه صداي ماشين سر جا ميخكوبم كرد. نميخواستم باور كنم. بغضم را قورت دادم و توي دلم داد زدم «اونقدر نماز ميخونم و دعا ميكنم كه دوباره برگردي.»🌷
#خاطره
#شهیدابراهیم_همت
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣