❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
حسین بهشتی؛ جانشین واحد مخابرات لشکر۲۷ ؛ که طی عملیات، بیسیمچی📞 همراه فرماندهی لشکر هم بوده است، در بیان روحیات #محمدابراهیمهمت در نبرد خیبر ، به خصوص در جزیرۀ جنوبی مجنون می گوید🍃 « یکی از وقایع منحصر به فردی که واقعاً تا آن موقع از جنگ اتفاق نیافتاده بود، جنگیدن داخل جزایر مجنون بود طی عملیات خیبر ، رزمنده هایی که وارد جزیره مجنون می شدند🍃، چون هیچ عقبه و پشتیبانی نداشتند، تنها اتکایشان به خداوند☝️ متعال بود این حالت جداافتادگی از پشتیبانی ها، حمایت ها، رفاقت ها و محرومیت از هر گونه امکانات مادی، بچه های داخل جزیره را به خدا نزدیک تر می کرد👌 احساس می کردیم وارد دنیای دیگری شده ایم که با دنیای بیرون از جزیره، زمین تا آسمان تفاوت دارد البته این حالت در #حاج_همت بیشتر نمایان بود🙂 خُب؛ من به عنوان بی سیم چی فرماندهی لشکر، همه جا در کنار #حاجی بودم با کمال شگفتی، می دیدم که #همت از آن همه تنهایی و غُربت، واقعاً لذت می بَرَد😕 در ذهن امثال من، این توهمات خطور می کرد که هر آن نیروهای دشمن وارد جزیره می شوند و همه ما را یا می کشند و یا به اسارت می برند🙁؛ اما #حاج_همت ، اصلاً چنین فکری در ذهنش نبود این را ما از حرکات و تصمیم های او می فهمیدیم🙂 تصمیم هایی که واقعاً بوی خون می دادند و از همان تفکر عاشورایی این مرد سرچشمه می گرفتند با توجه به آن که نیرویی دور و برش نمانده بود، اما به همان چند نفر از مسئولین لشکر که در اطرافش مانده بودند، خیلی وابستگی پیدا کرده بود☺️ به عباس کریمی ، رضا دستواره ، اکبر زجاجی ، سعید سلیمانی و از همۀ این ها بیشتر به سعید مهتدی یادم هست یک روز، چند ساعتی بود که صدای مهتدی از پشت بیسیم📞 ما شنیده نمی شد😞 #همت که دستپاچه شده بود، به من گفت «سریع سعید را به گوش کن، ببین او کجاست؟ چرا با من حرف نمی زند😒؟ وقتی سعید پشت بی سیم آمد، #همت با لحنی پر از دلواپسی به او گفت «کجایی برادر سعید😒 ؟ چرا اذیتمان می کنی؟🙁»
📄 🌸 منبع کپشن کتاب خواندنی و باشکوه شراره های خورشید ، نوشته آقایان «گلعلی بابایی و حسین بهزاد» صفحات ۷۱۸ و ۷۱۹ 🔶 🍃
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#نوروز
📛 قطع رابطه با اقوام
✅مردی به حضرت محمد(ص) گفت:
🌺⇦اقوام و خویشاوندانم با من قطع رابطه کردهاند و مرا آزار میدهند، آیا من هم میتوانم با آنها قطع رابطه کنم؟
🌸⇦رسول الله فرمودند:
اگر چنین کنی ، خداوند نظر رحمتش را از همه شما بر مىدارد.
آن مرد پرسید:
پس چه کنم؟
💐⇦حضرت محمد(ص) فرمودند:
ایجاد رابطه کن با کسى که با تو قطع رابطه کرده است، و عطا کن به کسى که تو را محروم ساخته، و عفو کن کسى را که به تو ظلم کرده است؛
در این صورت ، خداوند پشتیبان تو در برابر آنها خواهد بود.
📙 محجة البيضاء
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهادتانه🍃
چه عاشقانه پرواز کردی...
یک روز علی...
یک روز تو...
و روزها و پرواز ها...
که شما یادآوری میکنید...
که این دنیا خاکیست...
خاک را به افلاک نفروشیم...
و تو...
زیبای آشنای ما...
سالروز پروازت تبریک...
رسیدن به آرزویت تبریک...
و رفتنت غمی بود ز دل ما...
و ولی شاد از شادی تو...
🍃
سالروز شهادت شهید #حسین_معزغلامی...
۴فروردین ماه...
🍃
صلوات:) هدیه به روح مطهر شهید
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_48
تا صبح فردای آن روز پلک روی هم نگذاشتم.هیچ شماره ای پاسخگویمان نبود و مسئول کاروان هم موبایلش خاموش بود.📱
کنار تلفن نشسته بودم☎️ و مدام تماس می گرفتم و نا امید تر می شدم.😞
آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم باز نمی شد و می سوخت.😖
پلکم ورم کرده بود و روی گونه ام سوزش بدی داشت.
شوریِ اشک،گونه ام را سوزانده بود و سرخ شده بود.😣 وقت اذان صبح بود.نای بلند شدن نداشتم.
بغض داشتم و پاهایم سست بودند. لعنت بر شیطانی گفتم و بلند شدم.سجاده ام را کنار تلفن☎️پهن کردم.
موبایلم هم کنار سجاده بود📱 عجب نمازی...قامت که بستم شانه هایم لرزید.با اشک و ضجه نکازم را خواندم😭
سرم را روی مهر گذاشتم و سجده کردم.آنقدر خدا را التماس کردم که از خدا خجالت می کشیدم ونمی تونستم سرم را از سجده بردارم.😖
خدایا... یاارحم الراحمین.تورو به عظمت کبریاییت قسم.تو رو به ذات اقدست قسم ای خدااااا😮 صالحم رو بهم برگردون.من خیلی نادون بودم ای خدا.من یه انسانم ودر برابر حکمت ودرایت تو خیلی ناچیزم.... دعای احمقانه ی منو به پای همین نادونی بذار...من فقط برای مأموریت سوریه اش دعا می کردم.ای خدا من صالحم رو از خودت می خوام...😭😰
سر سجاده خوابم برده بود...😴
به ساعت که نگاه کردم 8صبح را نشان می داد.پتوی نازکی رویم انداخته بودند و هنوز سجاده پهن بود.
می دانستم کار سلماست.خانه ساکت بود."یعنی کجا رفتن؟"
بلند شدم و همانطور دوباره کنار تلفن نشستم و شماره را گرفتم.☎️
هتل که جوابگو نبود.چندین بار هم شماره مسئول کاروان را گرفتم.دو بوق ممتد می خورد و قطع می کرد.تا اینکه صدای مردی توی گوشی پیچید.تمام تنم یخ زد و زبانم قفل شد.طولی نکشید که دوباره قطع شد📞
با سلما تماس گرفتم.
_الو سلما...سلام
_سلام عزیزم خوبی؟
_کجایی تو دختر؟پدرجون کجاست؟
_با علیرضا اومدیم سازمان حج و زیارت.اینجا خیلی شلوغه و وضعیت اسفناکیه،هنوز آمار دقیق و علت این اتفاق معلوم نیست.ان شاءالله بتونیم خبری بگیریم.پدرجون هم رفته امامزاده.گفت میرم دعا کنم...دلش خیلی گرفته بود.😣
تو بهتره خونه بمونی.شاید کسی زنگ بزنه.جویای اخبار هم باش.
الو...الو مهدیه؟!
آنقدر بغض داشتم که بدون حرفی تماس را قطع کردم.😞
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣