eitaa logo
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
1.7هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
640 ویدیو
0 فایل
--------♥️🔗📜----^^ #حاج‌قاسم‌سلیمآنی⟀: همان‌دخترکم‌حجاب هم👱🏻‍♀ࡆ• دختر‌من‌است🖐🏼ࡆ• دخترماوشماست ♡☁️ #قدرپدررامیدانیم:)🌱🙆🏻‍♀️ ارٺـباٰطـ📲 بـآ مـآ؛ @A22111375 🍃°| ادمین تبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳• 
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی فوتبال یا قرآن #قسمت_11 مسئله ورزش از همان کودکی در احمد شکل گرف
حفظ قرآن چهار سالش بود. ما در منطقه قائم شهر آبادان ساکن بودیم. آنجا نه حسینیه بود، نه مسجد. بچه های کوچک هم زیاد بودند. من یک کلاس قرآن برایشان داخل خانه راه انداختم. بچه ها جمع می شدند و قرآن می خواندند. احمد با اینکه کوچکتر از بقیه بود می گفت: من هم میخوام قرآن بخوانم. آنجا سوره های کوچک قرآن را حفظ میکرد و می خواند. من احساس کردم که باید از الان باید با احمد کار کرد .یک دفتر و مداد آوردم. حرف الف را نوشتم و گفتم: بابا این خط را برای من بنویس. دیدم همان دفعه اول از بچه های کلاس اولی بهتر نوشت. وقتی دیدم استعداد یادگیری داره تمام الفبا و روخوانی قرآن را در زمانی کمتر از سه هفته به احمد یاد دادم. آن زمان روخوانی قرآن را به بزرگترها با بیست جلسه آموزش میدادیم. ولی احمد الفبا و روخوانی قرآن را کمتر از سه هفته یاد گرفت. جوری شده بود که در سن چهار سالگی هرجای قرآن را باز می کردی می خواند. تصمیم گرفتیم اقدام کنیم برای حفظ قرآن ولی آنجا موسسه یا مرکزی برای این کار نبود‌. با بعضی اهالی قرآنی منطقه مشورت گرفتیم. گفتند: حالا برای حفظ خیلی زود است. صبر کردیم تا اینکه منتقل شدیم قم و زمان مدرسه رفتن احمد شد. سال اول و دوم استعداد خودش را در یادگیری دروس به معلم ها نشان داد. به همین خاطر در سال سوم پیشنهاد کردند جهشی بخواند ما هم همین کار را کردیم. وقتی جهشی خواند یک سال فرصت پیدا کردیم تا روی حفظ قرآنش تمرکز کنیم و رفتیم سراغ یک موسسه قرآنی. بیشتر موسسات قرآنی آن زمان بچه های ابتدایی را قبول نمی کردند. حتما باید در مدارس راهنمایی ثبت نام می کردیم تا قبول کنند. ولی وقتی گفتیم احمد استعداد خوبی دارد و کلاس ها را جهشی می خواند، قبول ‌کردند. راوی: پدر شهید حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان @Shahadat_dahe_haftad کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
*دوست دارم زودتر خانوم خونه م بشی * طنین صدایش مدام توی گوشم می پیچید. مطمئن بودم زهرا بانو هم نسبت به این تصمیم واکنش نشان می دهد.چرا که مدام به فکر جهزیه اک بود آن هم به بهترین شکل ممکن.چیزی که زیاد برای خودم مهم نبود.حتی به صالح نگفتم که خانه رع چه کار کنیم ؟ خیلی کار داشتیم و این پیشنهاد صالح همه را سردرگم می کرد. درست مثل تصورم زهرا بانو کلی غر زد و مخالفت کرد اما بابا انقدر گفت و گفت و گفت که سکوت کرد و کم و بیش متقاعد شد. اینطور که فهمیدم هنوز قرار بود با سلما و پدرش توی خانه ی پدرش زندگی کنیم.مشکلی نداشتم اما از صالح دلخور بودم که درمورد این مسائل با من چیزی نمی گفت. از طرفی هم نگران بودم. از این همه اصرار و عجله واهمه داشتم و سردرگم بودم برای تشکیل زندگی جدید. دو روز بود که صالح را ندیده بودم.انگار لج کرده بودم که حتی به او نمی گفتم یک لحظه به دیدارم بیاید و خودم هم با او تماسی نداشتم.اصلا این سکوت صالح هم غیر طبیعی بود. انگار چند شهر از هم فاصله داشتیم و همسایه ی دیوار به دیوار هم نبودیم.بی حوصله و بغض آلود بیرون رفتم. مدتی بود به پایگاه نرفته بودم.هنوز پیچ کوچه را رد نکرده بودم که ماشین صالح از جلویم رد شد. بی تفاوت به راهم ادامه دادم.صالح نگه داشت و صدایم زئ توجه نکردم. _مهدیه جان...مهدیه خانوم...ایستادم اما به سمت او نچرخیدم.ماشین را خاموش کرد و به سمتم دوید. _خانومی ما رو نمی بینی؟ بدون حرکتی اضافی گفتم: _سلام... _سلام به روی ماهت حاج خانوم _هنوز مشرف نشدم.پس لطفا نگو حاج خانوم. _چی شده خانومم؟با ما قهری؟نمیگی همسایه ها ببینن بهمون می خندن؟ _همسایه ها جای من نیستن که بدونن چی تو دلم می گذره _الهی من فدای دلت بشم که اینجوری دلخوری. می دونم...به جان مهدیه که می خوام دنیا نباشه خیلی سرم شلوغ بود.الان هم باید برگردم محل کار.فقط چیزی لازم داشتم که برگشتم .قول میدم شب بیام باهم حرف بزنیم.باشه خانومم؟! مظلومانه به من خیره شده بود.گفتم: _لطفا شرطمون یادت نره. باتعجب به من نگاه کرد.گفتم: _اینکه مواظب خودت باشی. لبخند زد و دستش را روی چشمش گذاشت. سوار ماشینش شد و با عجله دور شد.آهی کشیدم و راهی پایگاه شدم. @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️ با حسین وارد خونه شدیم مامان:بچه‌ها خوش اومدین _مامان باید باهاتون حرف بزنم مامان:باشه عزیزم بیا _مامان،فکر کنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی😍 مامان:یعنی چی؟ _مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزار شهدا مامان این دوتا سکوت و سرخ مامان:تو مطمئنی😳 _99 درصد مامان:باشه عزیزم حسین جان پسرم بیا ناهار سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن حسین جان حسین:بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم غذا پرید تو گلوی داداش با دست زدم پشتش برادر من آروم حسین:مادر من فعلا بهش فکر نمیکنم آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم:کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر نمیکنی باز آب پرید گلوش _مبارک باشه داداش جان مامان_زنگ بزنم خونشون؟؟ حسین سرش انداخت پایین @Shahadat_dahe_haftad کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣