❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_احمد_مکیان #شهید_دهه_هفتادی آرام بود #قسمت_6 احمد در دوران کودکی خیلی آرام بود. یعنی آرام
#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
انس با قرآن
#قسمت_7
وقتی احمد کوچک بود ما کلاس های فرهنگی و عزاداری را داخل خانه خودمان برگزار می کردیم کلا سه اتاق داشتیم یک اتاق برای پدرم بود یک اتاق برای ما و یک اتاق هم پذیرایی. اتاق پذیرایی محل کلاس قرآن و برگزاری عزاداری بود احمد در چنین خانه ای بزرگ شد و در شرایطی رشد کرد که غالبا قرآن می شنید
پدرم بعد از نماز صبح با صدای بلند قرآن میخواند و تمام اهل خانه صدای قرآنش را می شنیدند. احمد در این فضا با قرآن انس گرفت و زمینه ای فراهم شد که زودتر از هم سن و سالانش قرآن را بخواند و حفظ کند.
راوی: پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_7
از همان اول صبح با هر چیزی که تصورش را بکنی زهرابانو را دیدم که روی سرم می ایستاد و مرا بیدار می کرد
نان بربری....کارد پنیر خوری...کفگیر ملاقه...حتی با دسته ی جارو برقی
اما من دوست نداشتم از تختم جدا شوم.
اواخر شهریور بود و هوا حسابی خنک شدهذبود.بخصوص اوایل صبح که از سرما پتو را دور خودم می پیچیدم.حس لذتبخشی بود.بالاخره با هزار ترفند و توپ تشر زهرا بانو دل کندم و بلند شدم.
هنوز درست و حسابی دست و رویم را خشک نکرده بودم که دستمال گردگیری توی دستم جا گرفت.
همیشه اینطور بود.کافی بود مهمان به منزل ما بیایید کل خانه را پوست می کند بسکه گردگیری می کرد و جارو و بشور بساب.
حالا که بحث خاستگار بود و همین امر بیشتر او را حساس می کرد.بهتر بود برای آرامش خودم هم که شده بی چون و چرا امرش را اطاعت کنم.نزدیک ناهار بود و من هنوز صبحانه هم نخورده بودم .البته زهرا بانو مجال نمیداد.
بابا از بیرون ناهار آورده بود که گرما و بوی غذا فضای خانه را دم کرده و داغ نکند.
به هزار بدبختی و التماس ناهار خوردیم و بقیه ی کارها ماند برای بعد از ناهار .ساعت از 21 گذشته بود که زنگ را فشردند.چادر رنگی را روی سرم مرتب کردم و منتظر ایستادم.بلوز و دامن بنفش رنگی که خیلی هم به چهره ساده ام می آمد.به اصرار زهرا بانو کمی کرم زده بودم و رژ لب کمرنگ را از همان لحظه آنقدر خورده بودم که اثری از آن نمانده بود.صالح با شرم همیشگی به همراه پدرش و سلما وارد شد ودسته گل را به آشپزخانه بردم و توی گلدانی که از قبل آماده کرده بودم گذاشتم.
کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی کمرنگ ،چهره و قیافه ای متفاوت از بقیه ی ایام به او داده بود.ریشش آنکادر شده بود و بوی عطر ملایمی فضا را گرفته بود.با صدای زهرا بانو سینی چای را در دست گرفتم و رفتم.حتی لحظه ی برداشتن چای سرش را بلند نکرد.
حرصم گرفته بود خواستم دوباره به آشپزخانه بروم که به دستور زهرا بانو توی مبل فرو رفتم و چادرم را محکم به خودم پیچیدم.
_بشین دخترم...
سلما هم جدی بود.سعی می کرد با من رو در رو نشود چون قطعا خنده مان می گرفت.مقدمات گفتگو سپری شد و پدر در مورد شغل صالح پرسید.صالح با دستمال عرق پیشانی اش را خشک کرد و گفت :
_والا ما که توی سپاه خدمت می کنیم و خودتون بهتر شرایط رو می دونید
پدرم گفت:
_ماموریتتون زیاده؟البته برون مرزی....
_بستگی داره.فقط اینو بگم که هر جا لازم باشه بی شک میرم حتما.چی بهتر از دفاع؟!
پدرم لبخندی زد و سکوت کرد اما زهرابانو درست مثل دیشب پکر شد.آقای صبوری گفت:
_دخترم...مهدیه جان...نظر شما چیه؟
صورتم گل انداخت.نمی توانستم چیزی بگویم آن هم جلوی این جمع؟!!
_والا چی بگم؟؟!!
سلما به فریادم رسید و گفت:
_آقاجون اجازه بدید این مسئله رو بین خودشون حل کنند.اگه پدر و مادر مهدیه اجازه میدن که برن حرفاشونو بزنن.
پدرم اجازه را صادر کرد و مئ و صالح به اتاق من رفتیم و به خواست او درب را نیمه باز گذاشتم.
*واقعا که....خودم باز می گذاشتم احتیاجی به تفکر جنابتون نبود*
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_7
بالاخره اون دو روز تموم شد
دوروز سخت و طاقت فرسا
دو روزی که با لبخندای اشک بار مادر و زینب😊
و حسرت سیدجواد
و ضعف و بی حالی من گذشت
آنقدر تو اون دو روز حالم بد بود
آنقدر بی تاب بودم😞
که همه رو نگران میکردم
بالاخره امروز رسید
ساعت 7/5 صبح⌚️
همه آماده ایم
به سمت تهران راه افتادیم
تو راه سید جواد کنار زد بخاطر حال خراب من😣
هم بخاطر تهیه گل برای حسین داداشی
ساعت 9 صبح بود که بالاخره به فرودگاه رسیدیم✈️
وای خدایا چرا این یک ساعت نمیگذره پا شدم برم ی آبی به دست و روم بزنم که باز بیحال شدم🤕
📝راوی زینب
زینب:وای خاک تو سرم😱
سید یه کاری کن بدبخت شدم
باز این بچه حالش بد شد
سید جواد:هیس هیچی نیست😯
فقط فشارش افتاده
میرم یه آب معدنی با چهارتا قند میگیریم
براش آب قند درست کنیم
تا جواد بره برگرده من به خدا رسیدم
رقیه رو گرفتم تو بغلم سرش از روی چادر بوسیدم😘
جواد رسید آب قند به رقیه دادیم
خداروشکر حالش زود خوب شد
_رقیه خانم پاشو خواهر
ببین پرواز حسین داداش نشسته
پاشو عزیزم☺️
📝راوی رقیه
به هزار یک زحمت از جا پاشدم
زینب دستمو تو دستش گرفت
حسین بالای پله برقی ظاهر شد
دستمو گذاشتم روی شیشه
حسین بالاخره به جمع ما پیوست
قبل از اینکه به آغوش مادر پناه ببره
آغوشش باز کرد برای من
حسین:بیا فدات بشم
با دو به آغوشش پناه بردم
_کجا بودی داداش😙
حسین:فدات بشم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣