#شهید_احمد_مکیان
#شهید_دهه_هفتادی
عکس امام
#قسمت_9
یکی دو سالش بیشتر نبود تازه راه افتاده بود.می رفت کنار قاب عکس امام خمینی و دست می کشید روی عکس امام. وقتی من یا مادرش می گفتیم سرمان درد می کند احمد می دوید سمت قاب دست های کوچکش را می کشید به عکس امام و می آمد دست هایش را می کشید روی سرمان. با همان زبان بچگانه می گفت خوب می شید. خوب می شید.
راوی : پدر شهید
حجت الاسلام و المسلمین مجید مکیان صلوات
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_9
مثل برق و باد به آخر هفته رسیدیم.سردرگم بودم.نمی دانستم این راهی که انتخاب کرده ام درست است یا ...پنجشنبه بود و دلم هوای شهدا را کرد.دو شهید گمنام را بین مقبره ی شهدای نام و نشان دار دفن کرده بودند.
یک راست به سراغ آنها رفتم.همیشه سنگ مزارشان تمیز بود و خانواده های شهدا هوای این دو غریب را نیز داشتند.کتاب دعا را به دستم گرفتم و بعد از قرائت فاتحه،زیارت عاشورا خواندم.
با هر سلام به حضرت و لعن به قاتلین اهل بیت دلم سبک تر می شد.
بغضم ترکید و چادر را روی صورتم کشیدم و دل سیر با خدای خودم راز و نیاز کردم.
_ای خدا...خودت به دادم برس،خودت کمکم کن مسیر درستو انتخاب کنم.من صالح رو قبول دارم.مورد پسند منو خانواده مه...
فقط نگرانم،از تنهایی می ترسم.می ترسم با هر ماموریتش دیوونه بشم.بمیرم و زنده بشم.می ترسم زود صالحو ازم بگیری اونوقت من چطوری طاقت بیارم؟اصلا دلم نمی خواد بهم بگن همسر شهید.خودم می دونم سعادت می خواد اما...اما من برای این سرنوشت ساخته نشدم تنهایی دیوونه م می کنه.نمی تونم نسبت بهش بی تفاوت باشم.از تو که پنهون نیست مهرش به دلم نشسته.دوست دارم همسرم بشه...هم نفسم بشه...اما...خدایا من صالح رو سالم می خوام.تو سرنوشتم شهادت سوریه رو قرار نده.می دونم بازم میره.سالم از سوریه بهم برش گردون.می خوان جواب مثبت بدم.خدایا هوامو داشته باش.
با قلبی آرام و تصمیمی قطعی به سوی منزل بازگشتم.نتیجه را به زهرا بانو گفتم و او نیز به پدر منتقل کرد.قرار نامردی را برای فرداشب گذاشتند.حس عجیبی داشتم.می دانستم که صالح هم دست کمی از من ندارد.پیشانی بند را به دیوار مجاور تختم وصل کردم و بوسه ای بر آن کاشتم.
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_9
به سمت اتاق آبجی رقیه حرکت میکنم
در باز میکنم میبینم معصومانه خوابیده😴
چقدر ضعیف شده
امیدوارم راه حلی که برنامه ریزی کردم
قویش کنه
به سمت تخت میرم
-رقیه جان
خواهر گلم
پاشو عزیزم😊
پاشو بریم مزار شهدا
رقیه با صدای خواب آلود:
چشم
-پس تا تو حاضر بشی
من یه زنگ به یکی از دوستام بزنم📱
رقیه:چشم
از اتاق رقیه به سمت اتاق خودم رفتم
گوشی برداشتم📱
-سلام سید
سید مجتبی:سلام علیکم برادر
-خخخ😂
خوش مزه☹️
زنگ زدم بپرسم برنامه هیئت چه مدلیه
سید:عرض به حضورتون برادر جمالی
این مداح هیئت ما مدافع حرم هست
صبح تشریف آوردن از سوریه🙈
-از خونه ما رفتی روی کله قند خوابیدی؟ که شیرین شدی
یا رفتی قم تو نمک خوابیدی که بانمک شدی🙄
سید:هیچ کدام بالام جان
انصافا تو نمیدونی چرا برادر جمالی مداح ماهم هست
داعش بهش کارساز نیست
-خخخخ گلوله نمکی☹️😕
موندم ی طوری شهید بشم جیگر رفقا بسوزه
برو دیگه بچه پرو
فعلا یا علی👋
سید:یاعلی
تق تق
رقیه:داداش من حاضرم
-بفرما فدات بشم🤗
بزن بریم
سوار ماشین شدیم🚙
خب رقیه خانم تعریف کن
چه خبر
رقیه:عرض به حضورتون که قراره کلاسام شروع بشه
پنج شنبه حاجی گفت برم معراج
-اه موفق باشی😚
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣