وُضو بگیـرید ؛
وٺـازه ڪنـید روح وُ جانِٺـان
را با یادِ |او...|
#عجلو_به_الصلاه❤️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_33
ناهار خورده و نخورده خوابش برده بود. از فرصت استفاده کردم و به دکتر رفتم. دکتر هم توصیه های لازم را گفت و اینکه حداقل تا شش ماه آینده حق بارداری مجدد ندارم .😔اصلا به این چیزا فکر نمیکردم . تمام هم و غمم صالح بود و رسیدگی به او... به خانه که بازگشتم تازه بیدار شده بود . نگران بود از نبودم و شاکی از اینکه چرا تنها رفته ام ؟!
_ تو مگه استراحت مطلق نبودی ؟ چرا تنها رفتی ؟ چرا بیدارم نکردی باهات بیام ؟
_ نگران نباش عزیزم ... چیز مهمی نبود . یه چکاپ ساده و معمولی بود.☺️
_ هرچی باشه ... وقتی من خونه ام نباید تنها بری . اگه اتفاقی برات بیفته من چه غلطی بکنم ؟😒
صدایش را برده بود بالا . صالح من صالح مهربان چ آرامم چرا اینطور پرخاشگر شده بود ؟!
سری تکان داد و با اخم به اتاقمان رفت و درب را به هم کوبید.😕سردرگم به سلما نگاه کردم و چانه ام از بغض لرزید . پدرجون بلند شد و به سمتم آمد . پیشانی ام را بوسید و گفت :
_ دلخورنشو عروسم ... صالح تا موقعیت جدیدشو پیدا کنه طول میکشه . مدام نگرانت بود و همش می گفت بلایی سرش نیاد. سلما هم که از پایگاه برگشت کلی باهاش دعوا کرد که چرا تنهات گذاشته . باید درکش کنیم.
مطمئنم که از وضعیت فعلی تو باخبر بود هرگز بد برخورد نمی کرد . خودت باید صالحو بشناسی دخترم .😊
اشکم سرازیر شد و به آشپزخانه رفتم . دو استکان چایی ریختم و با خودم به اتاق بردم . صالح روی تخت دراز کشیده بود . آستین خالی هم ، کج و کوله روی تخت افتاده بود . چایی را روی زمین گذاشتم و کنار صالح لبه ی تخت نشستم . دستش را از روی چشمش برداشتم و لبخندی زدم .
_قهری؟!
_ لا اله الا الله ... مگه بچه م؟
_ والا با این رفتاری که من دارم میبینم از بچه هم بچه تری😂
_ اخم کرد و گفت :
_ اصلا تو چرا اینحوری نشستی ؟
بلند شد و به اصرار مرا وادار کرد روی تخت استراحت کنم .
_مگه تو استراحت مطلق نیستی ؟! به چه حقی رعایت نمیکنی ؟😠
بدون چون و چرا اوامرش را انجام دادم و دلم برای اینهمه نگرانی اش می سوخت ” خدایا چطور بهش بگم ؟!!!؟“
_ یه چیزی میگم آیزه ی گوشت کن
_ اینجوری باهام حرف نزن
چشمش را بست و چند نفس عمیق کشید .
_ ببخشید ... نمی دونم چرا اعصابم خُرده ؟
دستش را لای موهایش کرد و گفت :
_ درسته که یه دست ندارم و نقص عضو شدم اما ... من هنوز همون صالحم . هنوز مرد خونه هستم و شوهر تو ... پس دوست ندارم دیدت نسبت بهم عوض بشه .
از حرفش بغض کردم . صالح چه فکر میکرد و دل پر بغض من چه رازی در خود داشت 😔
_گریه نکن . این وضعیته که ... که باید از این به بعد باید تحمل کنی
دیگر تحمل این حرفارو نداشتم . صالح برای من همان صالح بود . چیزی تغییر نکرده بود. نباید اجازه میدادم روحیه اش را ببازم و خودش را ناقص بداند . بعضمرا توی آغوشش سبک کردم و با صدای آخِ صالح ، به خودم آمدم . دستم را روی زخم بازوی قطع شده اش فشرده بودم .😰
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#خواب_شهید_محمد_مسرور
🌸من يك شب #خواب ديدم كه در خانه اي قرار داشتم ومي خواستم #وضو بگيرم در نظرم آمد كه خانه ي همسايه ما خانه ي #حضرت_زهرا (س) است.
🌸 خواستم كه آنجا #وضو بگيرم اول از كسي خواستم كه نزد ايشان ((حضرت فاطمه )) برود و اجازه ِ وضوي من را از او بگيرد.
🌸خانم حضرت فاطمه (س) #اجازه داد ومن روي ايشان را نديدم، چون با چادر ونقاب روي خويش را گرفته بودن و من ديدم #حوض_كوثر در خانه ي حضرت فاطمه زهرا است و من رفتم كنار حوض كوثر و #وضو گرفتم و از آنجا خارج شدم.
#شهید_محمد_مسرور🌷
#شهید_مدافع_حرم
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#خاطرات_شهدا 🌷
💠 #شهیــد_امام_زمـانـے
اومد بهم گفت: " میشہ ساعت🕰 4 صبح #بیدارم ڪنے تا داروهام رو بخورم ؟ "
ساعت 4 صبح بیدارش ڪردم،
تشڪر ڪرد
و بلند شد از سنگر رفت بیرون ...
بیست الی بیست و پنج دقیقہ گذشت، اما نیومد ...
#نگرانش شدم؛
رفتم دنبالش و دیدم یہ قبر ڪنده و توش #نمازشب مےخونہ و زار زار گریہ😭 مےڪنہ !😳
بهش گفتم :
" مرد حسابـے تو ڪہ منو نصف جون ڪردے !
مےخواستے نماز شب بخونے چرا بہ دروغ گفتے #مریضم و مےخوام داروهام رو بخورم ؟! "
برگشت و گفت :
" خدا شاهده من مریضم،
چشماے👀 من مریضہ، دلم مریضہ،
من 16 سالمہ!
چشام مریضہ! چون توی این 16 سال #امام_زمان عج رو ندیده ...
دلم مریضہ ! بعد از 16 سال هنوز نتونستم با #خدا خوب ارتباط برقرار ڪنم ...
گوشام مریضہ! هنوز نتونستم یہ #صداےالهـے بشنوم ... "😔😭
#جای_تامل_داره😔
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 😔
🍃 بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
مکان_و_زمان_شهادتش_را_میدانست
#دورهمی
خانوادهام عازم حج شدند. درخانه🏡 تنها بودم، به رفقا زنگ📞 زدم و قرار یک دور همی دوستانه گذاشتیم.
محمدرضا هم سریع خودش را باموتور🏍 رساند. آن شب🌙 بچهها که شام را خوردند همگی رفتند، فقط او و یکی از رفقا ماندند تا صبح⛅️ بیدار ماندیم و گپ زدیم و خندیدیم☺️. نگذاشت که تنها باشم و این معرفتش همیشگی بود.
#نقل_از_دوست_شهید 🌹
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#به_همین_سادگی
هردوتایمان اهل #سادگی بوده و از تجملات بیزار بودیم. اول زندگیمان بود و این خصلت، خوش میدرخشید. دو تا #اتاق از خانه پدریش مانده بود که فرش کردیم.
#جهیزیهام را هم با مهدی بردیم و چیدیم. آنقدر کم بود که پشت یک #پیکان استیشن جا میشد.
فقط وسایل #ضروری زندگی را داشتیم و به همین سادگی زندگیمان شروع شد...!
#شهید_مهدی_باکری 🌷
📙 نیمه پنهان ماه
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
8c1f6fd3d367b559fa13c6c30a79ab20587bd45e.mp3
7.31M
🎙#حـاج-امیــر-عــباســے
⚫#فــاطــمیــہ-دوم
همسنگر حــیدر تا لحظــہ ی آخــر
تـــویــے نـــور چشــم بـابـا
یــــازهـرا یــازهـــرا
🌹زمــینــہ-فــاطـمــے🌹
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣