#رمان_از_سوریه_تا_منا
#قسمت_39
سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود . زیاد او را نمی دیدیم...
درگیر خرید و غرق در دوران نامزدی اش بود. ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد . 😕
پدرجون هم به مسجد رفته بود🕌 برای نماز ظهر . زنگ در به صدا در آمد . دکمه ی آیفون را فشردم .
می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است . صدای پسر جوانی به گوشم رسید که ”یاالله“ می گفت .
روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم . درب ورودی را باز کردم . پسر جوان ، زیر بازوی پدرجون را گرفته بود .
پیشانی پدرجون خونی شده بود . هول کردم😧 و دویدم توی حیاط...
_ پدرجون...الهی بمیرم چی شده؟
_چیزی نیست عروسم ...نگران نباش🙂
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود .😞 به پسر نگاه کردم .👀
سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
_ چیزی نیست خواهر . نگران نباشید. از در مسجد اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید .😕
آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل . وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.
به کمک آن پسر ، پدرجون را روی مبل نشاندیم . پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید . او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم .☺️
تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدرجون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم .
کمی بی حال بود و رنگش پریده بود . 😓
با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد. ☎️
_الو صالح جان
_سلام خوشگلم خوبی؟😊
_ممنون عزیزم . کجایی؟☺️
_نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
_نه ...فقط زود برگرد.
_چطورمگه؟😕
_هیچی...دلم ضعف میره گرسنمه😬
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:😃
_چشم شکموجان... سر خیابونم
نگران بودم .😞 می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت .
صالح که آمد ، متوجه پدرجون نشد . او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند .
صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
_صالح!
_جانم خانومم؟
_آااام... پدرجون کمی حالش خوب نیست.
_پدرجون ؟ کجاست؟😳
_توی اتاق سلما دراز کشیده .
جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخمی شده .
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت .😰
پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .
به اصرارِ صالح ، او را به بیمارستان بردیم🏥 و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.☎️
_سلام عروس خانم. کجایی؟
_سلام مهدیه جان . با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم .
_باشه... پس ماهم ناهار می خوریم.
خوش بگذره.☺️
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم . هرچند بعدا حسابی از دستم شاکی می شد .😟
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💠 #عاشقانه_شهدا ❤️
⚜دوران #نامزدی باید برای حضور در یک دوره سه ماهه پزشک یاری به مشهد می رفت.
⚜فردای روزی که حرکت کرده بود هنوز از روی سجاده نمازم بلند نشده بودم که تماس گرفت، گفت: اینجا یه بوته #گل_یاس توی محوطه اردوگاه آموزشی هست، اومدم کنار اون زنگ زدم، این گل #بوی_سجاده تو رو ميده.
⚜گل یاس داخل سجاده ام را برداشتم، بو کردم و گفتم: خوبه پس #قرارمون توی این سه ماه هر شب کنار همون بوته یاس!
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌷
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
﷽⤵
اشتباه میکنند
این روزها نه مانتوهای تنگ و جلو باز مد است
نه ساپورت های رنگارنگ
نه انواع شلوارهای پاره
و مدل های موی غربی
و نه روابط نامشروع و دزدی!!
این روزها
فقط
در آوردن اشک مهدی فاطمه (عج) مد شده!!
حواست به مولا باشد !
⭐️اللهم عجل لولیک الفرج⭐️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
#شهید_محمدرضا_دهقان_امیری #شهید_مدافع_حرم 😔
🍃 بسمـ رب شهدا 🍃
#شهید_دهه_هفتادی 😍❤️
مکان و زمان شهادتش را می دانست😭
#خیلی_بامعرفت_بود
🌷از روز اولی ک محمدرضا رو تو دانشگاه دیدم یه مظلومیت خاصی تو چشماش👀 بود...
با خیلیا فرق داشت...
مغرور و متکبر نبود...
خودش برای رفاقت قدم جلو میذاشت...
اصلا هم چیزی رو به دل❤️ نمیگرفت...
خیلی معرفت داشت ، غم دیگران رو انگاری غم خودش میدونست و تا اونجایی ک در توانش بود برای حل شدن اون مسئله به دیگری کمک میکرد...
اگه کسی ناراحت بود ، حتی شده نصفه شب🌙! با موتور 🏍میرفت دنبالش و میبردش بیرون... طوری فضا رو براش عوض میکرد که اصلا طرف یادش میرفت غمی داشته!...😊
امر ب معروف و نهی از منکر و نصحیت های دلسوزانش همیشه بجا بود...
عین یه برادر بزرگتر و دلسوز که انگاری کوله باری از تجربه داره پشتمون بود...
خنده هاش واقعا آدمو سر حال میکرد...☺️
یکی از آخرین شبهای قبل از رفتنش ، وقتی رفتیم بیرون خیلی بهش اصرار کردم که نره...😔 ولی اون آماده رفتن بود ، دفاع از حرم رو وظیفه میدونست ... میگفت حالا ک در توانش هست اگه نره باید پاسخگو باشه...
گفت ناراحت نباش! من برمیگردم...😢
بهش گفتم تو همه کاراتو کردی که بری ، از وابستگی ها و دل بستگی هات دل کندی ، حتی موتورتم دادی رفیقت ، هیچ چیز دنیایی نذاشتی بمونه و داری همه چیزو واسه آخرت جمع میکنی...بعد به من میگی برمیگردی؟؟!!...😞
از اون خنده های همیشگی به لباش اومد... طوری که واقعا نتونستم ادامه بدم و چیزی بهش بگم... انگار یه خداحافظی همیشگی بود...😭
یه عکس 📷گرفت و گفت به کسی چیزی نگو و...
رفت...
دیگه نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم تا روزی ک خبر شهادتش رسید...
اون لحظه فقط یادمه ک همه رو محمدرضا صدا میکردم...😭😭
#خاطره
#رفیق
#داداش_محمدرضاماروببین💔
#ادامه_دارد....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
1_44405360.mp3
11.05M
#نریمان_پناهے
#یاحضرت_مادرسلام_الله_علیه
💔😭
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
لَعَنَ اَللهُ قاتِلیکِ یٰا فٰاطِمَةَ اَلزَّهرٰا
مَردَکِ پَست که عمری نمکِ حیدر خورد
نعرہ زد بر سر مادر؛ به غُرورم بَر خورد
ایستادم به نوکِ پنجهی پا؛ اما حیف
دَستَش از روی سرم رَد شد و بَر مادر خورد
اَللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ فٰاطِمَةَ وَ اَبیهٰا وَ بَعْلُهٰا وَ بَنیهٰا وَ اَلسِّرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیهٰا بِعَدَدِ مٰا اَحٰاطَ بِهِ عِلْمُکْ💔
#شبتون_زهرایی✋
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣