#رمان_مجنون_من_کجایی ❤️
#قسمت_28
با حاج خانم به سمت آزمایشگاه راه افتادیم
گفتن که جواب آزمایشا فردا صبح آمده است😊
بعد از گرفتن جواب آزمایش راهی خرید حلقه💍 شدیم
دوتا رینگ ساده
عاشق سادگیشون بودم
با بنیاد شهید هماهنگ شد که سفره عقدمون کنار مزار بابا باشه☺️
سید تمام اصرارش این بود یه عالم خطبه عقدمون بخونه
برای همین به وسیله سید محمد(پسرعمو سید مجتبی)تونستم برای ولادت قمر بنی هاشم با حجت الاسلام علم الهدی از علما مشهد هماهنگ کنیم😇
بالاخره روز عقد رسید😍
استرس داشتم یا هیجانم زیاد بود
خودمم نمیدونم ولی ضربان قلبم خیلی زیاد بود
باورم نمیشد قراره منو سید بشیم
همسفر بهشت😁❤️
مطهره و محدثه و زینب و حنانه گوشه های تورم گرفتن
فرحنازم در حال قند سابیدن
سید قرآن📖 رو سمتم گرفت بوسیدمش و بازش کردم سوره نور اومدم همزمان چشممون به آیه افتاد:
(مردان پاک برای زنان پاک و زنان پاک برای مردان پاک)
لبخندی از روی عشق نثار هم کردیم😊❤️
عروس رفته گل 🌺محمدی بیاره
وااای خدایا😱
عروس رفته گلاب محمدی بیاره
و بالاخره بار آخر😰
وصدای لرزون خودمو کنترل کردم و آروم کلمات رو به زبون آوردم:با استعانت از آقا امام زمان و با اجازه پدرم و برادرم بله😇
صدای صلوات کل محوطه رو پر کرد
اشک😭 تو چشمای مادرم حلقه زد
بعد از خونده شدن خطبه سید مجتبی دستمو تو دستش گرفت و حلقه💍 دستم کرد
اولین بار برخود چه شیرین و خجول شد🙂
بعد از عقد زن عمو آقا سید بهم نزدیک شد و گفت رقیه جان این دوست محدثه
قصد ازدواج داره🤔
برای سید محمد میخام🙃
محدثه خیلی دوست داشت همسرش طلبه باشه
اره زن عمو قصد ازدواج داره
انقدرم دختر خوبیه😇
زن عمو:پس شماره خونشون بده
-بله حتما
خندم گرفته بود ظاهرا عقد ما باعث شد این محدثه هم مزدوج شه😁
سید گفت بریم تپه نورالشهدا
با همون لباسا راهی تپه نورالشهدا شدیم
شهدا من آغوش پدر ندیدم😔😢
همسرمو خودتون حفظ کنید
حالم حال عجیبی بود
با حضرت دلبر در مرکز دلبر😍...
#ادامه_دارد.....
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
💐💐💐
غروب ماه رمضان بود ابراهیم آمد در خانه ما و بعد از سلام و احوالپرسی یک قابلمه از من گرفت، بعد داخل کله پزی رفت...
به دنبالش آمدم و گفتم: "ابرام جون کله پاچه براى افطاری! عجب حالی می ده؟!" گفت: "راست می گی، ولی براى من نیست"
یک دست کامل کله پاچه و چند تا نان سنگک گرفت وقتی بیرون آمد ایرج با موتور رسید ابراهیم هم سوار شد و خداحافظی کرد...
با خودم گفتم لابد چند تا رفیق جمع شدند و باهم افطاری می خورند از اینکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شدم فردای آن روز ایرج را دیدم و پرسیدم: دیروز کجا رفتید؟
گفت: "پشت پارک چهل تن، انتهای کوچه، منزل کوچکی بود که در زدیم و کله پاچه را به آن ها دادیم چند تا بچه و پیرمردی که دم در آمدند خیلی تشکر کردند ابراهیم را کامل می شناختند آن ها خانواده ای بسیار مستحق بودند بعد هم ابراهیم را رساندم خانه شان..."
برگرفته از کتاب سلام بر ابراهیم ۱🌺
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
#شهیدیکه_با_زبان_روزه_به_شهادت_رسید🕊
بخشندگی و سخاوت شهید
محمد حسین در دوران نوجوانی و جوانی خود در پایگاه مسجد فعالیت میکرد👌 ، در یکی از شب های سرد زمستانی وقتی که با هم به خانه برمیگشتیم، پیرمرد دستفروشی در کنار خیابان بساط پهن کرده بود و دستکش و کلاه و لباس زمستانی میفروخت🍃
محمد حسین با دیدن این صحنه به سمت پیرمرد رفت و تمام وسایل او را خرید تا آن پیرمرد مجبور نباشد در آن سرما در کنار خیابان تا آن موقع شب دستفروشی کند🙂 ،بعد از اینکار خوشحالی خاصی در چهره اش پیدا بود بعد فهمیدم که شهید وسایلی که خریده بود را به مستمندان و نیازمندان داده بود ☺️🌹
راوی:دوست شهید
#شهید_محمد_حسین_عطری ❤️
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
الله اصطفى.mp3
7.79M
#ملاباسم_کربلایی
🎵 الله اصطفی...
🎼 قطعه استودیویی
✅ اثری کمنظیر از حاج ملاباسم کربلایی دربارۀ «أمُّ المُؤمِنین» #حضرت_خدیجه کبری سلاماللهعلیها
http://eitaa.com/joinchat/2443706369Cf2cb04cbae
کانال ❣ شهادت + دهه هفتاد❣
از او کـه مــادر زهـراست، زهــرا دختـری آورد
که زن در نسل او جز زینب کبری نخواهد شد...
#وفات_حضرت_خدیجه_س
#تسلیت_باد
@shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣