❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
سلام دهه هفتادی ها😄✌️ خوبین ان شاءالله؟ 📚و اما خلاصه ای از رمان جدید📚 داستان برمیگرده به زمان انق
دهه هفتادی های عزیز 😊
به نظرتون رمان و چه ساعتی بزاریم؟؟🤔🤔🤔
لطفا نظراتتون رو به ایدی زیر ارسال کنید ☺️😉
@sarvan16
#گفتــانہ❣
داشت اون سال تو مناطق برامون می گفت!
_بچه ها!نگید حضرت زهرا حرم نداره...یه یا زهرایی یا فاطمه ای بنویسید بزنید به اتاقتون،به خونتون!بگید مادر من میخوام ازاین به بعد اینجا حرمت باشه...اونوقت هرکاری میکنین نیت کنید ...ظرفم می شورید به نیت ظرفای حرمش،هیئتش بشورید..
ازون وقت مراقب باشید...مبادا تو حرم هر حرفی ...گناهی...!
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣
به افتخار آقایون #با_غیرت👇👇👇👇
🔹هنوزم پیدا میشه پسری که یه دختر بی حجاب میبینه نگاهشو بنداره پایین
🔶هنوزم پیدا میشه پسری که اگه ببینه چهارنفر مزاحم ناموس مردم شدن بره جلو و سینه سپر کنه🌺🍃🌺
🔹هنوزم پیدا میشه پسری که اگر ببینه چهارتا دختر بلند بلند تو خیابون حرف میزنن بجای اینکه دلش بره رگ غیرتش بیرون بزنه
🔶هنوزم پیدا میشه پسری که جای عجقم_عسیسم_فداتشم خانومی_بیا سره قرار...گفتن ، مردونه صدات کنه حاج خانوم
🔹هنوزم پیدا میشه پسری که جای اینکه مثل بقیه با دوستت دارم یه دختر بیخیال باشه و دل دخترارو بازی بده فقط و فقط با دوستت دارم حاج خانومش دلش میلرزه
🔶هنوزم پیدا میشه پسری که جای چت کردنو گشتو گزارو این چیزا وقتی از دختری خوشش اومد سریع میره خواستگاری که به گناه نیفتن🌸🍃🌸🍃🌸
🔹هنوزم پیدا میشه پسری که جای اینکه دکمه لباسشو تا سینش باز کنه و شلوار جرواجر بپوشه دکمه لباسش بسته باشه و مردونه لباس بپوشه
🔶هنوزم پیدا میشه پسری که نزاره دختر نامحرم اسمشو مفرد صدا بزنه و بدون آقا خطابش کنه
🔹هنوزم پیدا میشه پسری که غیرت داشته باشه...غیرت حسینی🍀🍃🍀🍃🍀🍃🍀
#غیرت_علوی
سلامتی آقایون با غیرت صلوات😊🌹
@Shahadat_dahe_haftad
.❤️ بسم رب العشق❤️
رمان آرزوی دست هایم....🕊
#پارت_اول
از تنگنای محبس تاریکی،
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو،
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را،
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای،نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوقگناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا
با صدای شکسته شدن چیزی از خواب پریدم و سراسیمه از اتاقم خارج شدم . نگاه به اطرافم کردم ظاهرا یکی از گلدونای توی سالن توسط یسنا افتاده و شکسته بود فریادی کشیدم و با داد طوری که دیوارایه خونه داشت ب لرزه درمیومد 😐 گفتم حواست کجاست؟؟؟! دست و پا چلفتی احمق ... مامان داشت بهمون نگاه میکرد ! برگشت سمتم و با لحن نسبتا تندی گفت چته؟؟!شکسته که شکسته چرا سرش داد میزنی خجالت بکش😡 پوزخندی بهش زدم و برگشتم به اتاقم...
روی صندلی نشستم و سرمو با دستام گرفتم اینم از صبح شنبه امون 😏هه روزی که با دیدن قیافه نحس یسنا شروع بشه یعنی اووووج بدبختی ♀
نگاهی به ساعت روی میزم انداختم عقربه ها ساعت ۸ صبح رو نشون میدادن از روی صندلی چرمم بلند شدم لباس خوابمو با یه تاپ و شلوار سرمه ای عوض کردم و از اتاق رفتم بیرون.. طولی نکشید که وارد دسشتشویی شدم.. آبی ب صورتم زدم برخورد اب خنک با پوستم روحم رو جلا میداد 😌 نگاهی به عکس دختر توی اینه میندازم دختری با پوستی سفید چشمانی مشکی و لبهای غنچه ای قرمز و دماغی کوچک که توی زیبایی زبانزد همه ی دوست و فامیل و اشناس😌 ...
از پله ها اومدم پایین و وارد اشپزخونه شدم وبا نگاه عمیق اما سریع یه دور اشپزخونه رو از نظر گذروندم همه چی ب ظاهر خوب میومد😐 سلامی به پروین و مادرم که مشغول حرف زدن بودن کردم .. پروین با نگاه مهربونش مدت کوتاهی بهم خیره شد وبا خوشرویی جوابمو داد مامان فقط سری تکون داد و دوباره مشغول کارش شد☹️
پروین: سلام مستانه جان دخترم صبحت بخیر☺ بشین الان صبحانه اتو حاضر میکنم
_ممنونم پروین جون 😘
روی صندلی نشستم و به مادرم که مشغول درست کردن شیرینی زنجبیلی بود نگاه کردم ...
#ادامه دارد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❤️بسم رب العشق❤️
آرزوی دست هایم....🕊
#پارت_دوم
بدون کمترین حرفی کنار مادرم نشستم مثل همیشه😌...
پروین صبحونه رو روی میز چید و من شروع به خوردن کردم که یسنا وارد آشپزخونه شد😪.سلام بلند بالایی به مامان کرد
_سلااااااااااامممم مامان گلممم
_سلام دختر قشنگم
و بی توجه به منو پروین جون رفت و نشست روی میز و پاهاشو تکون میداد..بعد مدت کوتاهی ، لباشو برچید و با ناز گفت: مامانییییی ببخشید گلدونو شکستم اصلا حواسم نبود😢😓
مامان با لبخند بهش گفت: عیبی نداره دخترم😊 و بوسه پر مهری ب پیشونیش نشوند..
حالم از دیدن چنین صحنه ای بهم خورد
همیشه در حسرت محبت هایه مامان به یسنا میسوختم ...😔
محبت هایی که حتی یه سر سوزنشم نصیب من نمیشد😓
منی که دخترش بودم هیچ وقت طعم محبت مادری رو نچشیده بودم😔 و فقط محبت های پروین جون بود که آرومم میکرد...😊
واقعا نمیدونم اگ پروین جون نبود چی ب سر من می اومد😟
غذامو که خوردم رومو کردم سمت پروین جون و ازش تشکر کردم
_ممنونم پروین جونمم
_نوش جانت دخترم
بوسه گرمی ب دستاش نشوندم💋
و بی توجه به مادرم و یسنا از اشپزخونه اومدم بیرون ...
#ادامه_دارد
@Shahadat_dahe_haftad
کانال❣شهادت + دهه هفتاد❣
❲• دختران سلیمانی 🧕🏻🕊️❳•
.❤️ بسم رب العشق❤️ رمان آرزوی دست هایم....🕊 #پارت_اول از تنگنای محبس تاریکی، از منجلاب تیره این دن
اینم از پارت اول رمان 😍
امیدوارم خوشتون بیاد😊
رمان هر روز ساعت ۲۰:۰۰ در کانال به اشتراک گذاشته میشه ☺️
حـــــے علـــــے خیر العمـــــل
🌸بشتابید به سوی بهترین عمل🌸
#التماس_دعا
@Shahadat_dahe_haftad
کانال ❣شهادت + دهه هفتاد❣