فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
💚سلام علیکم 💚
🌺تا وقتی خدا با توست
دیگه نه ترس از آینده داشته باش
نه ترس از فردایی که ازش خبر نداری
نه ترس از نگرانی ها و استرس هایت داشته باش
نه ترس از مشکلات و گرفتاری🍂🌸
بسپار به خود او
چون آخرش به خدا میرسی
و خداوند تو را در آغوش خواهد گرفت🍂🌸
الهی خدا یه جوری دستت رو بگیره
که از اینجا به بعد زندگیت انقدر خوشگل چیده شه
که تمام خاطره های قبل از یادت بره
🍂🌸 و خدا فرمود: «من با شما هستم.»🍂🌸
✅سه شنبه شما بخیر و خوشی و موفقیت
التماس دعا
🆔 @hal_khosh
💠 #معيارهاى_زندگى_مومنانه (69)
✅معيار #انتقاد_سازنده
🔹انتقاد يكى از ارزشهاى اجتماعى است كه اگر با انگيزه حل مشكلات و انجام وظيفه و ايجاد رشد در ديگران صورت گيرد خود يك عبادت است و اگر هدف انتقام و كوبيدن ديگران براى رشد خود باشد امرى است شيطانى.
🔸انتقاد سازنده شاخصههايى دارد كه به چند نمونه از آنها اشاره مىشود:
1️⃣انتقاد سازنده هميشه با بيان يكى از جنبههاى مثبت آغاز و با جلب اطمينان موضوع اصلى مورد انتقاد طرح مىشود.
2️⃣ انتقاد سالم در قالب عبارات غير مستقيم مطرح مىشود؛ همچون آيا بهتر نبود؟ آيا صلاح مىدانى؟ و ....
3️⃣انتقاد سازنده در خلوت و در غياب ديگران انجام مىشود.
4️⃣ نبايد انتقاد بيش از يك موضوع باشد. اگر از همه جهات انتقاد كرديم، او را عليه خود بر انگيختهايم.
5️⃣ بايد در انتقاد، براى اظهار نظر و پاسخگويى به طرف مقابل نيز فرصت كافى داده شود.
6️⃣بايد انتقاد با انگيزهاى خير خواهانه و لحنى دوستانه انجام شود.
7️⃣ انتقاد بايد در حد ظرفيت شخص باشد.
👈با اين معيارها مىتوان انتقادهاى صادقانه و دوستانه را از انتقادهاى كينه توزانه شناخت.
لطفا با ما همراه شوید 🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
✍️#داستان
🌸#نعمت_های_خداوند
روزی #حضرت_داود در مناجاتش از خداوند خواست، همنشین او را در بهشت به وی معرفی کند.
از جانب خداوند ندا رسید که: «فردا از دروازه شهر بیرون برو. اولین کسی که با او برخورد نمایی، همنشین تودر بهشت می باشد.»
روز بعد، حضرت داود به اتفاق پسرش «سلیمان» از شهر خارج شد.
پیرمردی را دید که پشته هیزمی از کوه پائین آورده تا بفروشد.
پیرمرد که «می» نام داشت، کنار دروازه فریاد زد: «کیست که هیزم بخواهد؟»
یک نفر پیدا شد و هیزمش را خرید.
حضرت داود پیش او رفت و سلام کرد و گفت: «آیا ممکن است، امروز ما را مهمان کنی ؟»
پیرمرد پاسخ داد: «مهمان حبیب خداست، بفرمائید. »
سپس پیرمرد با پولی که از فروش هیزم بدست آورده بود، مقداری گندم خرید.
وقتی آنها به خانه رسیدند، پیرمرد گندم را آرد کرد و سه عدد نان پخت و نان ها را جلوی مهمانانش گذاشت.
وقتی شروع به خوردن کردند، پیرمرد، هر لقمه ای را که به دهان می برد، ابتدا «بسم الله» و در انتها «الحمد لله» می گفت.
وقتی ناهار مختصر آنها به پایان رسید، دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: خداوندا،
هیزمی را که فروختم، درختش را تو کاشتی.
آن را توخشک کردی،
نیروی کندن هیزم را توبه من دادی.
مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد
و گندمی را که خوردیم، بذرش را تو کاشتی.
وسایل آرد کردن و نان پختن را نیز توبه من دادی.
در برابر این همه نعمت من چه کرده ام؟
پیرمرد این حرف ها را می زد و گریه می کرد.
حضرت داود علیه السلام نگاه معنی داری به پسرش کرد، یعنی همین است علت این که او با پیامبران محشور می شود.
📕سرای دیگر.(شهید دستغیب رحمه الله ) صفحه 446
طفا با ما همراه شوید 🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
✍️#داستان
✅بچه #کور
روایت شده است که روزی یکی از پیامبران از کنار رودخانه ای عبور می فرمود، عده ای بچه را مشاهده کرد که با هم بازی می کردند.
در بین آنها بچه کوری بود که دیگران او را اذیت می نمودند .
گاهی سر او را زیر آب می کردند و گاهی او را کتک می زدند.
پیامبر متأثر شد و دعا کرد: «خداوندا، او را بینا بفرما، تا این قدر زجر نکشد.»
خداوند دعای او را مستجاب کرد و بچه بینایی اش را بدست آورد.
حالا او بچه ها را می گرفت و زیر آب می کرد و نمی گذاشت بیرون بیایند و آن قدر نگه می داشت تا خفه شوند. چند بچه را بدین ترتیب هلاک نمود.
وقتی پیامبر این وضع رامشاهده کرد، دو باره رو به درگاه الهی آورد و عرض کرد: «خداوندا، خودت بهتر می دانی چگونه با بندگانت رفتار کنی. تو دانای مطلق هستی و هر چیز را از روی حکمت و دلیل آفریده ای. به درگاه تو، توبه می کنم و تقاضا دارم که بچه را به وضع سابقش برگردانی .»
خداوند دعای پیامبرش را مستجاب کرد و بچه دو باره به حالت اول برگشت.
📕هشتاد و دو پرسش - صفحه 49
🆔 @hal_khosh
✍️#داستان #طنزجبهه
حاجی مهیاری از آن پیرمردهای با صفا و سر زنده گردان حبیب بن مظاهر لشکر حضرت رسول بود.
لهجه اصفهانی اش چاشنی حرفهای بامزه اش بود و لازم نبود بدانی اهل کجاست.
کافی بود به پست ناواردی بخورد و طرف از او بپرسد: «حاجی بچه کجایی؟» آن وقت با حاظر جوابی و تندی بگوید: «بچه خودتی فسقلی، با پنجاه شصت سال سنم موگویی بچه؟»
از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس هایمان نبود. یا ترکش آستینمان را جر داده بود یا موج انفجار لباسمان را پوکانده بود و یا بر اثر گیر کردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود.
سلیمانی فرمانده گردانمان از آن ناخن خشک ها بود! هر چی بهش التماس کردیم تا به مسئول تدارکات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نرفت.
- لباس هاتون که چیزی نیست. با یک کوک و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!
آخر سر دست به دامان حاجی مهیاری شدیم که خودش هم وضعیتی مثل ما داشت.
به سرکردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان.
حاجی اول با شوخی و خنده حرفش را زد. اما وقتی به دل سلیمانی اثر نکرد عصبانی شد و گفت: «ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به کل بچه ها شلوار، پیراهن ندی آبرو واسه ات نمی گذارم!»
سلیمانی همچنان می خندید.
حاجی سریع خودکار دست من داد و گفت: یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس: حاجی مهیاری از نیروهای گردان حبیب بن مظاهر به فرماندهی مختار سلیمانی.»
من هم نوشتم. یک هو حاجی شلوار زانو جر خورده اش را از پا کند و با یک شورت مامان دوز که تا زانویش بود، ایستاد.
همه جا خوردند و بعد زدیم زیر خنده.
حاجی گفت: «الان میرم تو لشکر می چرخم و به همه می گویم که من نیروی تو هستم و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی تا پیش سر و همسر آبروم برود و سکه یه پول بشم!»
بعد محکم و با اراده راه افتاد.
سلیمانی که رنگش پریده بود، افتاد به دست و پا و دوید دست حاجی را گرفت و گفت: «نرو! باشد. می گویم تا به شما لباس بدهند!»
حاجی گفت: «نشد. باید به کل گردان لباس نو بدهی. والله می روم. بروم؟»
سلیمانی تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم، از تصدق سر حاجی مهیاری!
✅حاج علی اکبر ژاله مهیاری در زمستان سال 80 به رحمت خدا رفت و در نزدیکی پسر شهیدش علیرضا در بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. او هفت سال در جبهه بود!
🌸روح او و ارواح مطهر همه شهدا شاد (صلوات )
کانال داستان و طنز #حال_خوش🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
بچه که بودم از تاریکی میترسیدم
الان که قبض برق میاد از روشنایی میترسم
🍃🌸🌻 🌺🌸🌻🍃
زمان مدرسه به ما می گفتن فردا برگه امتحانی بخرید بیارین ازتون امتحان می خوایم بگیریم
مثه این بود که به اعدامی بگی برو طناب بخر دارت بزنیم
🍃🌸🌻 🌺🌸🌻🍃
زن : سلام شوهرم ! یک موضوع خیلی مهم و جدی است که باید باهات صحبت کنم
مرد : چه موضوعی ؟
زن :آزمایشات دی ان ای نشون میده که این بچه مال ما نیست !!
مرد : آزمایشات درست میگه
زن : چرا ؟
مرد : یادت میاد تو بیمارستان بعد از زایمانت بچه خودشو کثیف کرد ، تو گفتی برو عوضش کن
خب ، منم رفتم با یک بچه تمیز دیگه عوضش کردم و اوردمش
🍃🌸🌻 🌺🌸🌻🍃
یارو به رفیقش میگه هیچکس اندازه زن من ولخرج نیست
همیشه از من پول میخواد
رفیقش میگه خوب این همه پول چیکار میکنه
یارو میگه مطمئنم هیچ کاری نمیکنه چون هر وقت خواسته بهش ندادم
🍃🌸🌻 🌺🌸🌻🍃
پدرم بهم گفت قوی باش، یه مقطعی از زندگی هست که مجبوری سختی بکشی.
گفتم کدوم مقطع پدر؟
گفت از تولد تا مرگت
کانال داستان و طنز #حال_خوش🔻
http://eitaa.com/joinchat/206700555C6ffd205a92
11.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ|تولد ماه
با اجرای صابر خراسانی
لحظهها میل بندگی دارند
وقت ادعیهخوانی دل شد
چشم را باید اشکپاشی کرد
فصل خانهتکانی دل شد
بزم عشقی خدا به پا کرده است
همه دعوت شدهاند و مهمانند
خوش نشینان سفره افطار
ریزهخوار بهار قرآنند
🌺 حلول ماه مبارک دمضان برهمه شما اعضای بزرگوار کانال #حال_خوش مبارکباد
🆔 @hal_khosh
💠 #معيارهاى_زندگى_مومنانه (70)
✅به چه كسى مىتوان #اعتماد كرد؟
🔹براى اينكه انسان گرفتار فريب مكّاران نشود، نبايد زود باور باشد بايد در تصميم گيريها در مسائل سرنوشت ساز دقت لازم را به كار برد.
🔵شخصى به نام حريز مىگويد: مردى از قريش تصميم گرفت به يمن برود،
اسماعيل، فرزند امام صادق عليه السلام به پدرش عرض كرد: اى پدر! فلان شخص تصميم دارد كه به يمن برود و من مقدارى پول دارم. آيا صلاح مىدانى كه پولم را به او بدهم كه از يمن برايم جنس بخرد؟
حضرت فرمود: اى فرزندم! آيا نمىدانى كه او شرابخوار است؟
سپس فرمود: اى فرزندم! خدا در كتابش {سوره مبارکه توبه، آیه 61} مىفرمايد:
«يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ»؛
▫️او (پيامبر) ايمان به خدا دارد و تنها مؤمنان را تصديق مىكند.
🔹پس زمانى كه مؤمنان بر چيزى شهادت دادند، آنها را تصديق نما.
📚بحارالأنوار، ج 2، ص 273.
🔸از حديث فوق استفاده مىشود كه به هر كس نبايد اعتماد كرد،
🔹بايد ميزان تعهد و امانتدارى شخص را احراز نمود.
🔴اگر اعتمادها بر اساس خرد باشد، افراد شيّاد و مكّار و كلاهبردار نمىتوانند به سادگى سرمايه يك عمر زندگى افراد را با چكهاى بى محل و وعدههاى دروغين از چنگشان در آورند و آنها را از هستى ساقط كنند.
🆔 @hal_khosh
🔷#داستان
✅دوست #خدا
پیرمردی هر روز توی محله پسرکی رو با پای برهنه می دید که با توپ پلاستیکی فوتبال بازی میکرد.
روزی رفت و یه کفش کتونی نو خرید و اومد به پسرک گفت: بیا این کفشا رو بپوش.
پسرک کفشا رو پوشید و خوشحال رو به پیرمرد کرد و گفت: شما خدایید؟
پیرمرد لبش را گزید و گفت نه پسرجان.
پسرک گفت: پس دوست خدایی، چون من دیشب فقط به خدا گفتم کفش ندارم.
دوست خدا بودن سخت نيست...
🆔 @hal_khosh