رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_128
دســتمو بــه صــندلی بنــد کــردم و ایســتادم ، بــه ســختی بــه ســمت در اتــاق راه افتــادم امــا هنــوز نرســیده بــودم کــه همــه چیــز دور ســرم چرخیــد و مــن قبــل از اینکــه کامــل روي زمــین بیــافتم اســم کارلو رو صدا زدم و دیگه هیچی نفهمیدم ...
مامــان آخــرین بافــت را بــه موهــایم زد و روســري تــوري پولــک دوزي شــده را بــر روي ســرم
انداخت :
+تموم شد .
با ذوق بلند شدم و بـه طـرف بیـرون ویـلا دویـدم ، صـداي زنـگ پولـک هـاي دامـنم مـن را کـه بـه تازگی وارد 14 سالگی شده بودم را سر ذوق می آورد ،
پا برهنه روي ماسه ها دویدم تا به بابا و یاسین برسم ، بابا با دیدنم لبخندي زد :
- دختر قشنگم بیا کمکت کنم .
دسـتمو بـه اسـب گـرفتم و بابـا کمرمـو گرفـت و منـو بـالا کشـید ، روي اسـب کـه نشسـتم یاسـین
از پشت سرم با ذوق گفت
-چقدر شبیه روستایی ها شدیم !
راست مـی گفـت ... لبـاس محلـی مـن و یاسـین کـه بـا اصـرارمان بابـا برایمان خریـده بـود بسـیار زیاد ما را شبیه به محلی ها کرده بود ، بازار محلی گیلان پر بـود از ایـن لبـاس هـا و مـا بـالاخره امـروز موفـق شـده بـودیم ایـن لبـاس هـا رو داشته باشیم ...
بابا ضربه اي به اسب زد ، صداي چِلق چِلق سمش بر روي ماسه به گوش می رسید ،
سرعت اسب هر لحظه بیشتر می شد ... من و یاسین از هیجان زیاد می خندیدیم ...
سرعتش زیادي بالا رفته بود و حالا فقط صداي فریاد هاي بابا به گوش می رسید ...
من و یاسین دیگر نمی خندیدیم ... صداي جیغ ما با صداي پیتکو پیتکو قاطی شده بود ...
دیگه نمی تونستم خودمو روي اسب نگه دارم ... فریاد زدم :
+یاسیـــــــــــــن من دارم می افتــــــــــم
-تو رو خـــــــــــدا خودتو نگـــــــه دار .
چشـمانم از وحشـت گشـاد شـده بـود ، یـک دسـت یاسـین کمرمـو چنـگ زده و دسـت دیگـرش به زین بند بود ...
دیگه صداي فریـاد بابـا بـه گـوش نمـی رسـید ... هـیچ صـدایی جـز هـراس بـه گوشـم نمـی رسـید
...
دستانم از عرق زیاد لیز خورد و من در لحظه سقوط آخرین فریادمو زدم ...
فریاد بلندي کشیدم و با هراس چشمانمو باز کردم ، زن مو قرمزي صورتمو نوازش کرد :
- عزیزم چیزي نیست فقط خواب می دیدي !
نفــس هــایم تنــد شــده بــود ، ســرجام نشســتم و خواســتم بلنــد بشــم کــه بــاز همــون زن جلومــو گرفت
-کجا می ري ؟
+می خوام پیش همسرم برم .
- باید حداقل چند دقیقه اي صبر کنی سرُم تمام بشه .
و به شونه ام فشاري آورد و دوباره دراز کشیدم ، پرسید :
- کابوس بدي می دیدي ؟
+آره بــدترین خــاطره کــودکیم بــود ، اســبی کــه مــن و بــرادرم ســوارش بــودیم بــه ناگهــان رم کرد و فقـط تنهـا چیـزي کـه یادمـه اینـه کـه مـن از روي اسـب افتـادم و وقتـی بـه هـوش اومـدم متوجـه شدم هر دو دست و پام شکسته ، برادرم هم علاوه بر دست و پا دنده هاش شکسته بود ...
- اوه ، خیلی متاسفم ...
ســر و صــدایی از راهــروبــه گــوش مــی رســید ، زن مــو قرمــز کــه متوجــه شــده بــودم پرســتاره نگاهی به بیرون انداخت و خطاب به من گفت
-عزیزم من چند دقیقه دیگه برمی گردم ، فقط خواهش می کنم از جات بلند نشو .
و بیرون رفت ... صحبت هاي دکتر توي گوشم زنگ زد :
- همســر شــما در ایــن تصــادف آســیب جــدي اي ندیــده ، امــا نتیجــه اي کــه از آزمــایش و رادیــوگرافی بــه دســت مــا رســید نشــون داد همســر شــما از قبــل دچــار بیمــاري شــده ... در جمجمــه
همسـر شــما یـک تومــور از نـوع خــوش خـیم بــه نـام شــوانوما وجـود دارد ... هــر چنـد کــه ایـن نــوع تومـور هـا خــوش خـیم هســتند امـا رشــد و تحمیـل فشــار از جانـب آنهــا بـه رشــته هـاي عصــبی و در نهایت مغز باعث به وجود آمدن عوارض پیچیده و یا حتی ...
مزه ي دهنم تلخ بود :
+حتی چی ؟
- حتی منجر به ... منجر به مرگ بشه .
روي تخــت نشســتم و گــره ي روســریمو بــاز کــردم ، یقــه ي مــانتومو کشــیدم بلکــه کمــی از احساس خفگیم کم بشه اما فایده اي نداشت ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_129
مرگ واژه ي تلخی بود ... بسیـــــار تلخ ...
مرگ ... چرا دست از سر من برنمی داره ؟!
چرا دلش می خواد بهانه هاي زندگیمو ازم بگیره ؟!
نـه ... اینبـار نـه ... یکبـار برادرمـو دو دسـتی تقـدیمش کـردم ... امـا اینبـار نـه ... اینبـار زنـدگیمو بهش نمی دم ...
حاضرم از جون خودم بگذرم اما کارلو نه ... باید دست از سر مرد من برداره !
+چرا به من نگفتی ؟
- آخه مساله مهمی به نظرم نمی رسید !
ناخودآگاه صدام بالا رفت :
+ چه مهم چه غیر مهم باید به من می گفتی
-یامین تو عصبی هستی ؟
+نه من اصلا عصبی نیستم .
- اما تا به حال تو رو اینطور برافروخته ندیدم !
+کارلو موضوعو عوض نکن ، چرا به من نگفتی که سر درد غیرعادي داري ؟
- فکر کردم از خستگیه زیاده .
صورتمو با دستام پوشاندم و به فارسی زمزمه کردم :
+خدایا بسمه ! بخدا بسمه !
وقتــی دســتامو از روي صــورتم برداشــت فهمیــدم از روي تخــت بلنــد شــده ، نگــاهم بــه آبــی
پیراهنش بود که گفت :
- به چشمام نگاه کن
سرمو بالا آوردم و در آبی چشمانش خیره شدم ، پرسید :
- حالا بگو چی شده ؟
+ چه هارمونی زیبایی !
- چی ؟
+ می گم رنگ چشمات با پیراهنت هارمونی بسیار فوق العاده اي رو به وجود آورده .
گونمو کشید و با لبخند گفت :
- عزیزم موضوعو عوض نکن ، بگو چی شده ؟
+هیچی .
- قطعــا یــک موضــوعی هســت کــه اینطــور آرامشــتو از بــین بــرده ! مگــه میشــه تـو بــدون دلیــل بغض کنی ستاره من ؟!
چونم لرزید :
+من کنار تو همیشه آرامش دارم .
- به جون خودم قسمت می دم که ...
با عجز گفتم :
+ قسم نده .
ادامه داد :
- که حقیقتو بگی .
اولین قطره اشک روي گونه ام چکید :
+ در تصادفی که داشتی هیچ آسیب جدي اي ندیدي ، اما ...
-اما ؟
نه من نمی تونسـتم بگـم ... از پـس مـن بـر نمیومـد ، چشـمامو بسـتم کـه صـداي دکتـر بـه گوشـم رسید :
+ امـا یـک بیمـاري اي داري کـه مربـوط بـه قبـل از ایـن تصـادف میشـه و بـه همـون سـردردهات ربط پیدا می کنه .
صداي کارلو مضطرب بود :
- چه بیماري اي ؟
+ تومور مغزي از نوع خوش خیم .
- درمان داره ؟
+ بله البته .
- درمانش چیه
+در ابتدا عمل جراحی .
- و در انتها ؟
+ هر وقت به انتها رسیدیم خواهی فهمید .
صداي قدم هایی نشان از بیرون رفتن کسی می داد ، چشممو باز کردم دکتر رفته بود ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه ۱۳ کوثر کربلا محرم ۹۹.m4a
19.68M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_سیزده
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
#ما_ملت_امام_حسینیم 💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری 💢محرم ۹۹ #جلسه_سیزده ✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
فکر می کنید جواب سوال شون چی هست؟ 🧐
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
فکر می کنید جواب سوال شون چی هست؟ 🧐
#پاسخ سرکار خانم #باقری از مشاوران خوب #بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
سلام خانم نصیری جان
در جواب سوال این دوست عزیز ::
خداوند به رسولش عرضه داشت
( قل لا اسئلکم علیه اجرا الا الموده ذی القربی)
به مردم بگو از شما اجری نمیخواهم جز مودت و محبت نسبت به نزدیکانم (اهل البیتم) را
باتوجه به روایت که از رسول خدا(صلی الله علیه وآله وسلم) داریم که میفرمایند: مردم پیوسته صدقه ی قلبی و لسانی بدهید عرض کردند یا رسول الله ما صدقه ی مالی میدهیم صدقه قلبی و لسانی چیست؟؟
پیامبر فرمودند: صدقه قلبی محبت اهل البیت علیهم السلام و صدقه لسانی صلوات بر محمد وآل محمد است
یکی از مصادیق و مظاهر محبت برپایی جلسات به عشق اهل البیت علیهم السلام است
حتی اگر به فرموده ی شما اعمال ما تقلیدی هم باشد چه مَرجعی بهتر از اهل البیت علیهم السلام و چه افتخاری بزرگتر از اینکه مقلِّد ایشان باشیم
در دستگاه اهل البیت علیهم السلام خاصه سید الشهدا به تباکی یعنی اَدای گریه و اظهار محبت کردن اجر وپاداش بی مثال میدهند چه رسد که مجلس عزا به پا کنیم و بر مصائب حضرتش اشک بریزیم
خواهر گرامی
هر تلاشی در رکاب اهل البیت علیهم السلام ماجور است حتی اگر از روی تقلید و عادت باشد
وچه خوب است که نفس ما تقلید از خوبی ها را سر لوحه خود قرار دهد و حتی به خوبی ها عادت کند
و کم کم در مسیر عشق قرار گرفتن و ادای معشوق در آوردن سبب عنایت بی مثالشان شده و اگر گوشه چشمی نشان دهند مثال حُر میشویم که لحظه ای ادب او را شهید رکاب عشق کرد
در مسیر درست قرار گرفتن آدمی را به مقصد درست میرساند
دستگاه ائمه جای ناامیدی نیست
همه کریم هستند ان شاء الله با کرامت خود به ما زندگی الهی و مورد تایید خودشان و شهادت در رکاب مولایمان را هدیه کنند
اللهم اجعل محیای محیا محمد وآل محمد و مماتی ممات محمد وآل محمد
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_130
کــارلو پشــت بــه مــن روبــروي پنجــره اتــاق ایســتاده بــود ، محــض احتیــاط دســتی بــه صــورتم کشیدم و بغضمو قورت دادم ، به سمت کارلو رفتم ، دستمو دور بازوش حلقه کردم و سرمو بهش تکیه دادم ،
انگار حرف زدن براش سخت بود :
- من آمادگیشو ندارم .
+آمادگی چیو
- مرگ .
با عصبانیت مشتی به بازوش زدم :
+ تو حق نـداري از ایـن حـرف هـا بزنـی ، اگـر یـک بـار دیگـه اسـم ایـن کلمـه منحـوس رو بیـاري به خدا قسم دیگه نه من نه تو !
سکوت کرد و چیزي نگفت ، ادامه دادم :
+تو باید خوب بشی ، یعنی من مطمئنم که تو به زودي خوب می شی .
در سـکوت بـه هیـاهوي مـردم داخـل خیابـان نگـاه مـی کـردیم ، هـر دو در یـک فکـر بــودیم ...
تومور مغزي لعنتی که وسط خوشبختیمان افتاده بود ...
+ امکانش هست عملو یک هفته عقب بندازید ؟
- چرا
+ما حتما باید به یک سفر بریم .
- اما همسر شما شرایط سفرو نداره .
+خواهش می کنم ، خیلی مهمه !
- پس هر اتفاقی افتاد مسولیتش با خود شماست !
+مسولیتش با من .
و از اتاق دکتر خارج شدم ...
کارهاي ترخیص انجام شد و با کارلو از بیمارستان خارج شدیم ،
پشـت فرمـون نشسـتم و حرکـت کـردم ، کـارلو زیـادي غمگـین بـه نظـر مـی رسـید و مـن اصـلا دلم نمی خداست این حالشو ببینم ، دستشو گرفتم و گرم فشردم
+حواست کجاست جناب دلوکا ؟ خیابون از همسر شما جذابتره ؟
- حواســم هــیچ کجــا نیســت ، یعنــی ایــن روزا متمرکــز کــردن حواســم ســخت شــده ... هــیچ چیـزي در ایـن دنیــا زیبـاتر از تـو بــراي مـن نیســت ، امـا وقتـی نگاهــت مـی کـنم فکــر میکـنم یعنــی قراره از دیدن این الهه زیبایی محروم بشم ؟
+شـما از هــیچ چیــزي قــرار نیسـت محــروم بشـی ، مــن بـه ایــن راحتیــا دســت از ســرت برنمــی دارم ، در ضـمن هـر کجـا بخـواي بـري مـن همراهـت هسـتم ، هـیچ وقـت ولـت نمـی کـنم ، حتـی شـده تا اون دنیا هم دنبالت میام ...
کمی تند شد :
- تو باید سالهاي سال زنده باشی .
مثل خودش پاسخ دادم :
+من هم دقیقا همین نظرو درباره تو دارم !
- اما نظر دکترها یک چیز دیگه است
+عمر دست خداست نه دکتر ها .
- در این که شکی نیست اما ...
حرفشو قطع کردم :
+لطفا جاي خدا تصمیم نگیر ...
***
+مواظب خودتون و بچه ها باشید ما کمتر از یک هفته بر می گردیم .
- شما هم مواظب خودتون باشید عسلم ، مخصوصا مواظب چشم آبی من باش .
+ حتما .
به سمت آنجلا و فرانکو رفتم و روي زانوهام نشستم
+بچــه هــا قــول بدیــد مــا کــه نیسـتیم کارهــاي خــوب انجــام بدیــدو مــادربزرگو خوشـحال نگــه دارید .
هر دو همزمان گفتن :
- قول میــــدیم .
لبخندي زدم و هر دو روبوسیدم ، عجیب بچه هاي شیرین و دوست داشتنی اي بودند ،
بـا اینکـه سـن بسـیار کمـی داشـتند امـا فهـم بسـیار بـالایی داشـتند ، هـیچکس از موقعیـت پـیش آمـده برایشـان توضـیح نـداده بـود امـا خودشـون وضـعیتو درك مـی کردنـد و سـوالی نمـی پرسـیدند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_131
کــارلو زودتــر از مــن از خونــه خــارج و ســوار ماشــین شــده بــود ، خــداحافظی سرســري بــا مادربزرگ و بچه ها کـرد و بـا حـالتی غـم انگیـز از خانـه خـارج شـد ... انگـار ... انگـار ... انگـار کـه ایـن
آخرین دیدارش با خانه هست ...
مـن هـم بعـد از خـداحفظی و خـروج از خانـه کنـار کـارلو در صـندلی عقـب نشسـتم و بـه راننـده فرمان حرکت دادم ،
ترجیح دادم ماشین تو خونه بمونه تا در صورت نیاز مادربزرگ استفاده کنه ...
کارلو سرشو روي شونم گذاشت :
- قراره کجا بریم ؟
بالاخره پرسید ، لبخندي روي لبم نشست :
+حرم امام رضا ...
- در کدام شهر ایران بود ؟ مکهد ؟
+ اوه نه ، درست تلفظ کن ، مکهد نه مشهد ...
- لازم بود الان و در این شرایط به زیارت بریم ؟
+ بله ، اتفاقا همین شرایط زیارت امام رضا رو می طلبه
-تو چرا هنوز کنارم موندي ؟
+ مگر قرار بود نمونم ؟
- یک شوهر بیمار که در نزدیکی مر ...
ادامــه حرفشــو خــورد ، فکــر مــی کــنم یــادش افتــاد کــه باهــاش شــرط کــردم اســم ایــن کلمــه منحوس رو نیاره ، حرفی نزدم و ادامه داد :
- در هـر صـورت مــن الان شـرایط نرمــالی نـدارم و هــر دختـري جــاي تـو بــود همسرشـو تـرك می کرد .
+ اگر این اتفاق برعکس بود تو منو ترك می کردي ؟
- دور از جون ، این حرفو به زبون نیار
+خـب مـی خـوام بـدونم ، یعنـی اگـر مـن در شـرایط سـخت قـرار بگیـرم تـو قـراره منـو تـرك کنی ؟
- یامین من عاشقتم و تا عمرم به پایان نرسه ترکت نخواهم کرد .
سرشو از روي شونم بلند کردم و دستامو دو طرف صورتش گذاشتم :
+ خب بی انصاف من هم عاشقتم ، خیلی عشق منو دست کم گرفتی !
و در آغوشش فرو رفتم و سرمو به شونش فشردم ، کمرمو نوازش کرد :
- تو خیلی عجیبی ، درست مثـل یـک بـانو باوقـار بـه نظـر مـی رسـی ، مثـل یـک مـرد فعالیـت مـی کنـی ، از نظـر ظـاهر هـم یـک دختـر جـوان و زیبـا بـه چشـم میـایی ، در خلـوت خودمـون بلـدي چطـور دل ببري و در مواقع سخت مثل یک فرد سن بالاي باتجربه عمل میکنی !
از آغوشـش بیـرون اومـدم و بـا لبخنـد نگـاهش کـردم ، از همـان نگـاه هـایی کـه تـا عمـق جـانش نفوذ کند ...
هــر دو از ماشــین پیــاده و بعــد از حســاب کــردن کرایــه وارد ســالن فرودگــاه شــدیم ، زمــان زیادي تا بلند شدن هواپیما نمانده بود ، از پلـه هـاي هواپیمـا بـالا رفتـیم و مـن بـه ایـن فکـر کـردم کـاش دفعـه بعـد کـه بـه ایـن کشـور آمدیم کارلو سالم باشد ...
+مامــان جــان خــواهش مــی کــنم ناراحــت نبــاش ، کــارلو شــرایط روحــی زیــاد مســاعدي بــراي دیدار شما نداشت .
- یــامین بخــدا مــن و بابــات اینطــوري خیلــی ناراحــت شــدیم ، شــما تــا تهــران اومدیــد اونوقــت حتی خبر ندادید تا فرودگاه بیایم حداقل رفع دلتنگی کنیم !
+ مامان ازمـون راضـی باش ، ببخشـید کـه اینطـور شـد امـا بـه همـین امـام رضـا قسـم کـارلو اصـلا حالش خوب نیست ، لطفا درك کنید .
- خیلی خب ، حداقل بگو کی برمیگردید تهران ؟
+بلـیط برگشـتمون بـه تهـران بـا برگشـت بـه ایتالیـا در یـک روزه ، ولـی چشـم خبرشـو مــی دم حداقل در فرودگاه همو ببینیم
-خیلی لجبازید !
+ مامان کارلو چمدان ها رو گرفت داره میاد ، من دیگه باید برم ، خداحافظ .
- خدانگهدارتون باشه
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_132
از روي صــندلی بلنــد شــدم و خواســتم دســته ي چمــدانم رو بگیــرم کــه دســتش روي دســتم
نشست ، دستمو برداشت و دور بازوش حلقه کرد :
- اینطوري بهتره .
و در حالی که هر دو چمدان در دستش بود گام برداشت ،
دفاتر نمایندگی هتل هاي لوکس مشهد در فرودگاه به چشم می خورد ، به کارلو گفتم :
+ صبر کن هتل بگیرم .
و به سمت یکی از دفترهایی رفتم که در سفرهاي قبلی به آنجا رفته بودیم
خیلی سـریع یـک اتـاق دو نفـره بـراي مـا رزرو شـد و از آژانـس فرودگـاه یـک ماشـین بـه مقصـد هتل گرفتیم .
+ پس من نگران نباشم !
- نه عزیزم ، نگران نباش ، از همین تابلوها راهنمایی می گیرم .
+خیلی خب ، نیم ساعت دیگه همین جا منتظرتم .
- باشه بانو .
و بــه ســمت قســمت بــرادران راه افتــاد ، هنــوز هــم نگــران بــودم ، در دل همســرمو بــه آقــا امــام رضا سپردم و به سمت قسمت خواهران راه افتادم ،
پــام کــه روي ســنگ کــف حــرم قــرار گرفــت حســی خــاص تمــام وجودمــو فــرا گرفــت ، حســی عجیب ... حسی شبیه به نزدیک شدن یک کودك به آغوش مادرش بعد از زمین خوردن...
به سمت حـرم راه افتـادم ، هـر قـدمی کـه بـر مـی داشـتم تـپش قلـبم تنـدتر مـی شـد ، بـه ورودي ضریح رسیدم ،
خیلـی وقـت بـود دسـتم بـه ضـریح نرسـیده بـود ... چنـد سـفر اخیـري هـم کـه بـه مشـهد داشـتم باز دستم به ضریح نرسیده بود ... زیر لب گفتم :
+ یــا ضــامن اینبــار اگــر دســت هــاي گــدایی ام بــه ضــریحت نرســه دلــم بیشــتر از همیشــه مــی شکنه ...
بــه ســمت ضــریح گــام برداشــتم ، اصــلا متوجــه نشـدم چطــور جلــو رفــتم فقــط وقتــی بــه خــودم
اومدم که دستم به فلز طلایی رنگ برخورد کرد ، حـالا ایـن کـودك بـه آغـوش مـادرش رسـیده بـود ... مثـل همـان کـودك اشـکم سـرازیر شـد ...
بغض این چند وقت شکست :
+ می بینی قربونت بـرم ... مـی بینـی ایـن دفعـه دیگـه بـرادر نـدارم ... دفعـه قبـل کـه بـه پابوسـت اومــدم یــه داداش داشــتم ... یــه خــانواده گــرم 4 نفــره داشــتم ... امــا الان از دار دنیــا یــه پــدر و مــادر بـرام مونـده بـا همـونی کـه باهـاش بـه زیـارت اومـدم ... خیلـی وقتـه هـواي زیارتـت بـه دلـم افتـاده امـا
نطلبیــدي تــا امــروز ... یــا امــام رضــا اینقــدر از ایــن دنیــا تلخــی دیــدم خســته ام ... دیگــه تــوانی بــرام
نمونده ... یا ضـامن آهـو ، مـن کمتـر از آهـو هسـتم ؟ ضـامن آهـو شـدي ! حـالا هـم پـیش خـدا ضـامن مــن شــو ... پــیش خــدا شـفاعت منــو بکــن ... بهــش بگــو خــودت عشــقو واســطه کــردي ، ایـن عشــقو ازش نگیر ... یا امام هشتم بخـدا مـن عاشقشـم ... اگـه یـه تـار مـو از سـرش کـم بشـه مـن مـی میـرم ...
این دفعه من مـی میـرم ... بـا یـک دنیـا امیـد بـه زیارتـت اومـدم منـو ناامیـد برنگـردون ... یـا امـام رضـا
مرد منو شفا بده ...
داناي کل :
بــه فضــاي ســبز رنــگ از میــان مشــبک هــاي فلــزي طلایــی رنــگ خیــره شــد ، احســاس عجیبــی داشت که اصلا نمی توانست درك کند ... گمان می کرد به دیدار یک آدم زنده آمده است !
مدام حس می کرد یک نفر از داخل آن فضاي سبز رنگ نگاهش می کند ،
صـداي مـرد بغـل دسـتش توجـه اش را جلـب کـرد ، مـرد بـه فارسـی حـرف مـی زد و گریـه مـی کرد ،
ناخودآگاه شروع به حرف زدن کرد :
- ســلام جنــاب امــام رضــا ، مــن کــارلو دلوکــا هســتم ، از کشــور ایتالیــا ازشــهر مــیلان بــه اینجــا اومـدم ، تنهـا سـفر نکـردم ، بـه همـراه همسـرم یـامین والا هسـتم ... یادمـه از بچگـی هـیچکس تـلاش نمـی کـرد دیـن خاصـیو بـه مـن یـاد بـده ، پـدرم سـعی مـی کـرد مـن در درس و کـار بهتـرین باشـم ،
تمــام تمرکــز مــادرم بــر ایــن موضــوع بــود کــه بســیار شــیک و جنــتلمن بشــوم ، امــا مــن در کنــار مـادربزرگم یـاد گـرفتم چگونـه یـک دل بـزرگ داشـته باشـم و هـر چـه اقـدام خیرخواهانـه در عمـرم داشـتم از تربیـت مـادربزرگم بـوده ... در طـول عمـرم تمـام تفریحـاتی کـه هـر جـوانی آرزویـش اسـت
را تجربـه کـردم امـا هـیچ وقـت احسـاس خیلـی خـوبی نداشـتم ، تنهـا در کنـار مـادربزرگ و فرانکـو و آنجلا حـالم خیلـی خـوب بـود ، امـا از وقتـی کـه یـامین پـا بـه زنـدگی مـن گذاشـت هـر لحظـه احسـاس بهتري نسبت به همـه چیـز پیـدا مـی کـردم ، امـا زمـانی آرامـش واقعـی رو تجربـه کـردم کـه بـا قـرآن
و خداونـد یکتـا آشـنا شـدم ... مـن نمـی دونـم قـرآن کـه 1400 سـال قبـل بـر پیـامبر نـازل شـده چـه
ویژگی خاصی داره کـه وقتـی مطالعـه کـردم گمـان کـرد
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_132
گمـان کـردم مخاطـب ایـن جمـلات مـن هسـتم ! مـن بعـد از مسـلمان شـدن بـراي اولـین بـار در عمـرم خوشـحالی عمیقـی در قلـبم احسـاس کـردم ، بـه تـازگی
هـم متوجـه شـدم کـه بیمـار هسـتم ، مـن از ایــن بیمـاري ناراحـت نیسـتم ...
چیـزي کـه منـو ناراحـت میکنــه جــدایی از یامینــه ، دلــم نمــی خواســت بــه ایــن زودي بــه وســیله مــرگ از تنهــا عشـق زنــدگیم جدا بشم ... من به اینجا آمـدم کـه از شـما بخـوام کـه نـزد خـدا ضـمانت کنیـد تـا یـک فرصـت دیگـري
براي زندگی بـه مـن داده بشـه ... فقـط بـراي اینکـه فرصـت داشـته باشـم کنـار همسـرم باشـم ... آنجـلا و فرانکـو روبـزرگ کـنم و بـه یـک جایگـاه مناسـبی برسـونم ... دلـم مـی خـواد ثمـره عشـقم بـا یـامینو ببیـنم ، دوسـت دارم یـک دختــر درسـت مثـل یــامین داشـته باشـم ، همونطــور زیبـا همونطـور جــذاب همونطور قوي همونطور زندگی بخش ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
https://eitaa.com/joinchat/2632318987C70d78ba5c5
👆
🌸 تنها گروه اختصاصی دختران فیروزه نشان
💎 اینجا دختران میدان دار عرصه فرهنگی اند.
🦋حتما عضو بشید عزیزان 🦋