#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_61
یکدفعه هر دو ناگهانی چشم باز کردند و اعلام بيداری کردند ، خنده ای
کردم و دست هر دو رو گرفتم تا از اتاق خارج بشيم که متوجه کارلو شدم
که به آرنج دست راستش تکيه داده و بدون هيچ حرف و لبخندی به ما نگاه
می کرد ،
تمام تلاشم مبنی بر این بود که بهش نگاه نکنم :
+ برای عصرانه کيک آماده کردم اگر مایل بودی در خوردن کيک ما رو
همراهی کن .
و با بچه ها از اتاق خارج شدیم ، صورت هر دو رو شستم و روی صندلی
های ميزنهارخوری نشستند ،
جلوی هر کدوم یک کيک فنجانی گذاشتم ، از ظاهرش خيلی خوششون
اومده بود
خواستم خودمم بنشينم که کارلو باز هم بدون بلوز وارد شد ، در حالی که
نگاهم روی زمين بود کيک جلوش گذاشتم و خودمم کيک به دست نشستم
،
کيک که خورده شد آنجلا روی پاهام نشست و صورتمو ب*و*سيد :
- یامين خيلی خوشمزه بود ، مرسی .
من هم ب*و*سه ای از لپ های سرخ دخترک شيرین گرفتم :
+ نوش جان عزیزم .
آنجلا که پایين پرید فرانکو جاشو گرفت و به تقليد از خواهرش منو ب*و*سيد و من هم مثل قبل پاسخشو دادم تا فکر نکنه بينشون فرق می گذارم ،
بچه ها که از آشپزخانه خارج شدند از جام بلند شدم و مشغول جمع کردن
ظرف ها شدم ، به بشقاب کارلو رسيدم و خواستم بلندش کنم که دیدم
کارلو بشقاب رو گرفته نگاهم روی ميز ثابت مونده بود و صبر کردم تا بشقاب رها بشود ، پسر
ایتاليایی خودشو کشيد جلو :
- من از وقتی بيدار شدم نامرئی ام ؟
+ نه !
- آخه دیدم بچه ها جز تو کسيو نمی بينند و نگاه تو هم اصلا منو نمی بينه
فکر کردم شاید اصلا وجود ندارم !
حسود اولين واژه ای بود که درباره این پسر چشم آبی به ذهنم رسيد ، بدون
اینکه پاسخی بدم باز تلاش کردم که بشقابو بردارم اما باز از اون طرف
کشيده شد :
- کيک خوبی بود .
این یعنی تشکر ؟! صفت مغرور برای چندمين بار در وصف این پسر در
فکرم تکرار شد :
+ ممنون
قصد نداشت بشقاب را رها کند ، دستمو عقب کشيدم و ظروف کثيف رو داخل سينک گذاشتم و شروع به شستن کردم ،
حضور بسيار نزدیک کارلو در پشت سرم حس کردم ، سرمو به عقب برگردوندم در یک لحظه دست ها و پاهام یخ بست و تنم گرم شد ، حال عجيبی بود که در اثر تلقی نگاه هایمان با هم در من به وجود اومد ،
شاید فاصله ام با پسر ایتاليایی به یک وجب می رسيد و من برخلاف ميلم
پلک هامو بستم :
+ کاری با من داشتی ؟
صدای برخورد ظرف باعث شد چشم هامو باز کنم ، کارلو دست چپشو از
کنارم عقب کشيد و من متوجه شدم قصد داشته بشقابشو داخل سينک
بگذاره ،عقبگرد کرد و با چند قدم بلند از آشپزخانه خارج شد ، دستمو به لبه کابينت گرفتم ، چند نفس عميق پی در پی کشيدم
این چه حاليه من دچارش شدم ؟! من نباید به کارلو اجازه بدم اینقدر به من
نزدیک بشه ! پس چرا اون لحظه توانایی هيچ عکس العملی نداشتم ؟!
صلواتی فرستادم و بر شيطان لعنت گفتم .
خورشيد در حال غروب بود که ماشين روبروی شهربازی توقف کرد ، بچه
ها از ذوق دست زدند و جيغ کشيدند ،
برعکس اکثر دخترها هيچگونه علاقه ای به شهربازی نداشتم ، شاید چون
در سن 6 سالگی جلوی چشم هام اون کابين که یک زوج جوان داخلش
نشسته بودند از ترن جدا شد و مامان جلوی چشم های من رو گرفت تا
صحنه ی دلخراش روی زمين رو نبينم ولی هنوز بوی خون در مشامم حس
می کنم و صدای جيغ و گریه های دختر و فریادهای یا حسين مرد از ذهنم
خارج نمی شود ،
چند سال بعد که بزرگتر شدم از مامان پيگيری کردم که چه اتفاقی برای اون زوج افتاد و در کمال ناباوری فهميدم نمرده اند ولی تازه عروس از ناحيه کمر قطع نخاع شده و تازه داماد توانایی حرکت دست و پا رو از دست داده
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_62
به راستی که گاهی مرگ بزرگترین نعمته که خدا از آدم دریغ می کنه .
کارلو برای بچه ها بليط یک وسيله شبيه به ترن ولی در سایز کوچک و
مخصوص کودکان رو تهيه کرد ، حجم زیاد هيجان بچه ها منو به خنده می انداخت ، کوچولوهای دوست داشتنی چقدر این وسيله براشون بزرگ و هيجان انگيز به نظر می رسه !
چند وسيله دیگر که باز هم خصوص کودکان بود بچه ها رفتند و بسيار لذت
بردند ، اینقدر خوشحال و ذوق زده شده بودند که به این بی خبریشون از
دنيای واقعی حسودیم شد ،
بالاخره از شهربازی خارج شدیم و من قبل از اینکه باز کارلو به تنهایی برای
4 نفرمون تصميم بگيره و ما رو به رستوران ببره بهش گفتم به خونه بریم
من خيلی زود شام آماده می کنم
تا وارد شدیم به سرعت نور لباس عوض کردم و دست هامو شستم و دست
به کار شدم ، گوشت رو از فریزر خارج کردم و مشغول پوست کندن سيب
زمينی شدم ،نيم ساعت بعد همه رو برای شام صدا زدم ، کتلت ها رو دایره وار چيدم و
وسطش سيب زمينی سرخ شده ریختم ، گوجه خرد شده و سالاد کاهو هم
سر ميز گذاشتم ، دوغی که از روز قبل با ماست درست کرده بودم از یخچال
بيرون آوردم ،
قطعا هر کسی با دیدن ميزی که من چيده بودم اشتهایش چندین برابر می
شد ، هر سه با ولع می خوردند و من تنها یک کتلت خوردم ،
غذا که تمام شد آنجلا پرسيد :
- اسم این غذا چيه ؟
+کتلت ، برای کشور ایرانه
غذای بيرون برای معده ضعيف این بچه ها برای دو وعده پشت سر هم
واقعا ضرر داره و خيلی خوشحال شدم که هر سه خوششون اومد .
***
صدای عقربه ی ساعت تنها صدایی بود که سکوت تنهایی من رو می
شکست ، لبه ی پنجره نشسته بودم ، ماه رنگ نقرگونش رو به رخ سياهی
شب می کشيد و تمامی ستاره ها دور ماه به تماشای این فخر فروشی
نشسته بودند ،
چند ستاره ای با چشمک زدن سعی در ربودن دل ماه داشتند اما ماه اهل
خيانت به آسمان دلبندش نبود ،
نگاهی به ساعت انداختم 5 دقيقه تا نو شدن سال باقی مونده بود ، سال نو
می شود اما دل من کهنه و عزادار باقی می ماند ،
هميشه دور سفره هفت سين همه دعا می کردیم تا سال تحویل شود ،
دست هامو به سوی آسمان دراز کردم
سلامتی پدر و مادرم ، آرامش روح برادرم ، خوشبختی دختری که عروس
نشده بيوه شد و در آخر یک دل خوش و رها شدن از عذاب وجدان برای
خودم از خدا خواستم ،
عقربه ثانيه شمار ثانيه های آخر سالو طی کرد ، تيک تاک تيک تاک و
شروع سال جدید ؛
و سالی دیگر از عمرم به پایان رسيد و بهاری دیگر آغاز گشت ،
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
صفحه گوشيم روشن شد ، تماس از خانه بود ، یعنی باور کنم که سر سفره
هفت سين یاد من هستند ؟!
اصلا دلم نميخواست تنهایی دلچسبمو برهم بزنم و پاسخ تماس رو بدم اما
وسوسه شنيدن صدای مامانم در دقایق اوليه سال جدید باعث شد دایره سبز
رو بزرگ کنم :
+جانم مامان جان
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
🦋 #بهترین_تابستان_من
با ما بدرخشيد.
#قسمت_اول
ثبت نام كلاس هاى آموزشى #تابستان در بنیاد حامیان خانواده کاشان 👇
جهت ثبت نام با مسئول واحد #آموزش_هنرى بنياد حاميان خانواده تماس بگيريد.
📱تلفن تماس: ٠٩۹۰۲۸۳۳۹۴۰
⏰ ساعات تماس:
صبح ٩ الى ١٣ - بعدازظهر ١٦ الى ٢١
🏢 آدرس:
میدان امام حسین، ابتدای خیابان مدرس، انتهای کوچه سیاست پنجم، سمت چپ، کوچه معرفت هفتم، انتهای کوچه
💐 هرچه زودتر ثبت نام کنید 💐
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
🦋 #بهترین_تابستان_من
با ما بدرخشيد.
#قسمت_دوم
ثبت نام كلاس هاى آموزشى #تابستان در بنیاد حامیان خانواده کاشان 👇
جهت ثبت نام با مسئول واحد #آموزش_هنرى بنياد حاميان خانواده تماس بگيريد.
📱تلفن تماس: ٠٩۹۰۲۸۳۳۹۴۰
⏰ ساعات تماس:
صبح ٩ الى ١٣ - بعدازظهر ١٦ الى ٢١
🏢 آدرس:
میدان امام حسین، ابتدای خیابان مدرس، انتهای کوچه سیاست پنجم، سمت چپ، کوچه معرفت هفتم، انتهای کوچه
💐 هرچه زودتر ثبت نام کنید 💐
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_63
انتظار شنيدن صدای شيرین مادر کمی بيشتر از چند ثانيه شد :
+مامان صدای منو می شنوی ؟
با شنيدن صدای بم تنها مرد زندگيم قلبم به تپش افتاد :
- یعنی هيچ وقت منتظر شنيدن صدای من نيستی ؟
+بااااااااابااااااا!
صدام مثل دستام می لرزید : !
پاسخی دریافت نکردم :
+باباجانم ، بابای عزیزم ، خودتی ؟ یعنی باور کنم ؟
حالا صدای نفس های مرتعش بابا رو به خوبی می شنيدم :
- اینقدر حسرت شنيدن صداتو داشتم که اگر الان یهو از خواب بيدار بشم
دیگه هيچ آرزویی ندارم چون حداقل شيرینی شنيدن صداتو در خواب تجربه
کردم !
- اونجا مشکلی نداری
من ميدونستم این جمله یعنی اینکه حالت خوبه دخترم ؟
مخوبم بابا ، راستی سال نو مبارک ، دعا می کنم هميشه سایه بلندت روی
سر من و مامان باشه .
- برای تو هم مبارک باشه ، بيا با مادرت حرف بزن .
و کلمه خدانگهدار در دهان من کامل نچرخيد که صدای سلام مامانو شنيدم
،
با مامان هم تبریک عيد گفتيم و مقداری حرف های حاشيه ای و خداحافظی کردیم ،
اما خداحافظی از بابا به دلم موند ، کاش خيلی چيزها رو خراب نمی کردم ،
اینقدری خراب کردم که الان پدرم منو لایق یک خداحافظی خشک و خالی
هم نمی دونه و این چقدر تلخه !
خدایا قدرتی به من عطا کن که دوباره همه چيزو از نو بسازم ...
***
پشت ميزم مشغول کار بودم ، پروژه اون برج مربوط به رابرت بيشتر از
تصورم وقتگير بود ، اما من اهل جا زدن نبودم چه در کار و چه حالا که در
دانشگاه هم استادم شده ،
تلفن زنگ خورد و کاترینا خبر داد که کارلو به اتاق جلسات احضارم کرده ،
پرسيدم :
+ داخل اتاق چه خبره ؟
- یک جلسه بسيار مهم با یکی از شرکت های بزرگه .
+ ناگهانی تشکيل شد ؟
- نه ، یک ماه قبل قرار این جلسه گذاشته شد .
+اما از یک ماه قبل این جلسه به من اطالع داده نشده !
- خب ...
+ من در این جلسه شرکت نمی کنم
-یامين !
+ من به عنوان کارمند این شرکت دارای حق و حقوقی هستم .
- الان وقت این حرفا نيست ، بعد جلسه ميتونی با آقای دلوکا صحبت کنی
، در حال حاضر این جلسه اهميت زیادی داره .
+ نه ، من شرکت نمی کنم .
و تلفنو قطع کردم .
چند دقيقه بعد تلفنم دوباره زنگ خورد :
+بفرمایيد .
صدای کارلو عصبی بود :
- همين الان به اتاق جلسات بيا .
پس کارلوی هميشه خونسرد هم ميتونه عصبی بشه
+در برنامه ی کاری امروز من این جلسه از قبل پيش بينی نشده ، مگر
اینکه جلسه به صورت ناگهانی تشکيل شده باشه !
- با من لجبازی نکن !
+لجبازی ای در کار نيست !
- پس این رفتارها چيه ؟
+دفاع از حقم .
و دکمه قرمز قطع تماس رو فشردم .
چند ثانيه بعد ضربه ای به درب اتاقم زده شد ، اجازه ورود دادم و کارلو وارد
شد ،
اووووه یعنی این جلسه اینقدر مهمه که والا حضرت شخصا اقدام کردند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝ک
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_63
انتظار شنيدن صدای شيرین مادر کمی بيشتر از چند ثانيه شد :
+مامان صدای منو می شنوی ؟
با شنيدن صدای بم تنها مرد زندگيم قلبم به تپش افتاد :
- یعنی هيچ وقت منتظر شنيدن صدای من نيستی ؟
+بااااااااابااااااا!
صدام مثل دستام می لرزید : !
پاسخی دریافت نکردم :
+باباجانم ، بابای عزیزم ، خودتی ؟ یعنی باور کنم ؟
حالا صدای نفس های مرتعش بابا رو به خوبی می شنيدم :
- اینقدر حسرت شنيدن صداتو داشتم که اگر الان یهو از خواب بيدار بشم
دیگه هيچ آرزویی ندارم چون حداقل شيرینی شنيدن صداتو در خواب تجربه
کردم !
- اونجا مشکلی نداری
من ميدونستم این جمله یعنی اینکه حالت خوبه دخترم ؟
مخوبم بابا ، راستی سال نو مبارک ، دعا می کنم هميشه سایه بلندت روی
سر من و مامان باشه .
- برای تو هم مبارک باشه ، بيا با مادرت حرف بزن .
و کلمه خدانگهدار در دهان من کامل نچرخيد که صدای سلام مامانو شنيدم
،
با مامان هم تبریک عيد گفتيم و مقداری حرف های حاشيه ای و خداحافظی کردیم ،
اما خداحافظی از بابا به دلم موند ، کاش خيلی چيزها رو خراب نمی کردم ،
اینقدری خراب کردم که الان پدرم منو لایق یک خداحافظی خشک و خالی
هم نمی دونه و این چقدر تلخه !
خدایا قدرتی به من عطا کن که دوباره همه چيزو از نو بسازم ...
***
پشت ميزم مشغول کار بودم ، پروژه اون برج مربوط به رابرت بيشتر از
تصورم وقتگير بود ، اما من اهل جا زدن نبودم چه در کار و چه حالا که در
دانشگاه هم استادم شده ،
تلفن زنگ خورد و کاترینا خبر داد که کارلو به اتاق جلسات احضارم کرده ،
پرسيدم :
+ داخل اتاق چه خبره ؟
- یک جلسه بسيار مهم با یکی از شرکت های بزرگه .
+ ناگهانی تشکيل شد ؟
- نه ، یک ماه قبل قرار این جلسه گذاشته شد .
+اما از یک ماه قبل این جلسه به من اطالع داده نشده !
- خب ...
+ من در این جلسه شرکت نمی کنم
-یامين !
+ من به عنوان کارمند این شرکت دارای حق و حقوقی هستم .
- الان وقت این حرفا نيست ، بعد جلسه ميتونی با آقای دلوکا صحبت کنی
، در حال حاضر این جلسه اهميت زیادی داره .
+ نه ، من شرکت نمی کنم .
و تلفنو قطع کردم .
چند دقيقه بعد تلفنم دوباره زنگ خورد :
+بفرمایيد .
صدای کارلو عصبی بود :
- همين الان به اتاق جلسات بيا .
پس کارلوی هميشه خونسرد هم ميتونه عصبی بشه
+در برنامه ی کاری امروز من این جلسه از قبل پيش بينی نشده ، مگر
اینکه جلسه به صورت ناگهانی تشکيل شده باشه !
- با من لجبازی نکن !
+لجبازی ای در کار نيست !
- پس این رفتارها چيه ؟
+دفاع از حقم .
و دکمه قرمز قطع تماس رو فشردم .
چند ثانيه بعد ضربه ای به درب اتاقم زده شد ، اجازه ورود دادم و کارلو وارد
شد ،
اووووه یعنی این جلسه اینقدر مهمه که والا حضرت شخصا اقدام کردند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_64
از جام بلند شدم ، سه قدم بلند برداشت و روبروی ميزم ایستاد ، دست هاشو
روی ميز ستون کرد :
-الان من چه کاری باید انجام بدم تا دوشيزه والا افتخار شرکت در این
جلسه رو به من بدن ؟!
در تک تک کلماتش تمسخر به راحتی تشخيص داده می شد !
+الان که دیگه نميشه کاری کرد ، از این به بعد یادتون باشه برنامه کاری
کارمندهای این شرکت رو کامل بهشون اطلاع بدید کافيه !
ميزو دور زد و به فاصله خيلی کم روبروم ایستاد ، قدمی به عقب رفتم تا این فاصله بيشتر بشه ،
عصبی بود :
- این بارو از اشتباه من بگذر ، مطمئن باش دیگه تکرار نميشه مادمازل .
کلافه به سمت چپ چرخيد و زیر لب گفت :
- اگر کارت از طراح های دیگر شرکت بهتر نبود شک نکن با این لجبازی
ای که داری تا حالا اخراج شده بودی !
لبخندمو قورت دادم :
- خيلی خب ایندفعه رو چشم پوشی می کنم اما اميدوارم از دفعه بعد دیگه
تکرار نشه !
+ حتما .
جلوتر از کارلو راه افتادم و اون هم پشت سرم حرکت کرد ،
در اصل علت حضور من به عنوان طراح داخلی شرکت همکاری دو شرکت در این زمينه بود ،
یعنی قرار بود من با طراح داخلی شرکت مقابل برای یک پروژه عظيم
همکاری داشته باشم و کار من از 6 ماه بعد آغاز می شد .
***
با صدای زنگ موبایلم از خواب بيدار شدم ، ای بابا اول صبح روز تعطيل
کيه که نمی زاره من بخوابم ؟!
گوشيمو برداشتم ، نام مادربزرگ زیر چهره خندانش بهم لبخند می زد ،
تماسو وصل کردم:
+سلام مادربزرگ عزیزم .
- سلام عسلم ، صبحت به خير ، خوبی ؟
+ صدای شما رو که شنيدم عالی شدم ، شما خوبی ؟
- من هم خوبم عزیزم ، هنوز تو رختخوابی ؟
+ با اجازه شما همين الان با صدای زنگ موبایلم بيدار شدم .
- اوووه چقدر ميخوابی دختر ! ساعت 8 صبحه !
+آخه روز تعطيله .
- زودتر بلند شو ، دست و صورتتو بشور ، صبحانه بخور ، یک لباس مناسب
بپوش و با کارلو بيا اینجا .
+اما من آمادگی ندارم !
- آمادگی نمی خواد ، من اینجا منتظر شما هستم ، می بينمت .
و اصلا مهلت نداد من جوابی بدم و قطع کرد
با بالاترین سرعت ممکن دست و صورتمو شستم و لباس مناسبی پوشيدم ،
وارد پذیرایی که شدم کارلو لباس پوشيده و آماده برای بيرون رفتن روی
مبل نشسته بود ،
پس با هم هماهنگ کرده بودن جز من !
صبح به خيری گفتم و پاسخ شنيدم ، صبحانه ی کمی خوردم و به همراه
کارلو به سمت خانه مادربزرگ حرکت کردم .
راه کمی زیاد شده بود ، کم کم از شهر خارج شدیم ، نگران شدم :
م کجا داریم می ریم ؟
- فکر ميکردم مادربزرگ باهات تماس گرفته باشه !
+ بله ، اما گفت بياید خونه من .
- من هم دارم همين کارو می کنم .
+ ما که از شهر خارج شدیم
- خب خونه مادربزرگ خارج از شهره .
نفسی از سر آسودگی کشيدم .
منظره ای که می دیدم بی نظير بود ، یک مزرعه سبز و زیبا که با تالو نور
خورشيد بسيار زیباتر به نظر می رسيد ،
زندگی در اینجا یعنی یک زیست کردن واقعی !
خانه چوبی روبروی مزرعه باعث شده بود یک سوژه بسيار ناب برای
عکاسی یا نقاشی به وجود بياد ،
اگر نقاش یا عکاس بودم حقيقتا این سوژه بکر رو از دست نمی دادم !
مادربزرگ از درب خانه برای خوش آمدگویی بيرون آمد و من تازه فهميدم
چقدر دلم تنگ آغوش مهربان این پيرزن بوده ام ، اصلا دلم نميخواست از
این آغوش پُر مهر جدا بشوم ،
آروم گفتم :
+ نميشه زمان همينجا متوقف بشه
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
گفتگو با ✅ سرکار #خانم_نصیری مدیرعامل بنیاد حامیان خانواده کاشان ✅ خانم دکتر #شهره_پیرا
11.94M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🦋 #آرمیتا_رضایی_نژاد
مهمان ویژه جشن
#فیروزه_نشان_ها در روز دختر
آرمیتا! بباف موهاتو! تا همه نگات کنن
همهی فرشتههای آسمون صدات کنن
هی بزن چرخ... بزن چرخ... بشین روی چمن
تا که گنجیشکا بیان گریه رو شونههات کنن
توی چشمای سیاهت پر خنده... پر اشک
چی میشد گلولهها نگا به گریههات کنن
میدونی نقاشیهات، تاریخ کشورم میشن
یه روزی میاد که قهرمان قصههات کنن
آرمیتا! اطلسیها میخوان بیان رو دامنت
خودشونو قربون حالت خندههات کنن
دوس دارم بالا بری بالاتر از ستارهها
هی بری بالاتر و زمینیا نگات کنن
شک نکن یه روز میاد... یه روز که خندههای تو
همهی قاتلای دنیا رو کیش و مات کنن
آرمیتا! موهاتو کوتاه نکنی! کبوترا
اومدن لونه توی قشنگی موهات کنن
تو میخوای حضرت آقا رو «پدر» خطاب کنی
حضرت آقا میخوان تو رو «پری» صدات کنن
✅ شعر از سرکار خانم وحیده افضلی
✅ سپاس ویژه از آرمیتا جان و خانم دکتر پیرانی که زینت بخش مجلس ما بودند.
#ولادت_دختر_آسمان_هفتم
#اینجا_دختران_میدان_دار_عرصه_فرهنگی_اند
#دختر_تمدن_ساز
#دختران_فیروزه_نشان
#آسمانی_نشان_آسمانی_بمان
#دختر_جریان_ساز
#دختر_ولايت_پذیر
#داریوش_رضایی_نژاد
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_ذکر_صلوات
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_65
کمرمو نوازش کرد :
- زمان جلو ميره و ما باید قدر تک تک لحظات زندگی رو بدونيم عسلم .
گونه اشو ب*و*سيدم و ب*و*سه ای هم از سمت پيرزن شيرین دریافت
کردم ،
صدای کارلو باعث شد از مادربزرگ فاصله بگيرم :
- مادربزرگ فکر می کنم من نوه شما هستم نه یامين !
مادربزرگ از حسادت یک مرد بالغ خنده ای کرد و من کامل عقب رفتم و
اینبار کارلو جای منو در آغوش پيرزن مهربان گرفت .
روی دیوارهای چوبی خانه تابلوهای زیبای رنگ روغن نصب شده بود ،
تابلوهایی بسيار شبيه به واقعيت که نشان از مهارت بالای دستان نقاش می
داد ، برکه های آبی رنگ اینقدر زیبا در یک جنگل سر سبز خلق شده بود که نا
خودآگاه صدای پرندگان به گوش می رسيد
یا خوشه های یاقوتی رنگ انگور که برق آن دل هر بيننده ای رو به هوس
می انداخت که دست دراز کند و بخواهد یک دانه از خوشه بچيند تا طعم
شيرین آن در بند بند وجودش رخنه کند ، محو زیبایی های تابلو بودم که مادربزرگ مرا به نشستن دعوت کرد ،
شربت خوش رنگ پرتقال و بوی کلوچه های تازه باعث شد آب دهانمو قورت بدم ،
مادربزرگ من رو مخاطب قرار داد :
- بخور عزیزم ، بخور که این مدتی که ندیدمت به نظر لاغرتر شدی .
با ذوق ليوان شربت و کلوچه ای برداشتم ، گازی به کلوچه زدم ، ناخودآگاه چشمانم بسته شد ، طعم شيرین کاکائو و خرده های گردو زیر دندانم بسيار لذت بخش بود ،
جرعه از شربت نوشيدم ، به راستی این شربت گواراترین و خوش طعم ترین
شربتی بود که تا به حال نوشيده ام
با به یاد آوردن مطلبی از مادربزرگ پرسيدم :
+ یک سوال ، نقاش این تابلوها کيه ؟ شما اون رو می شناسيد ؟
- چه چيز باعث شد که در این باره کنجکاو بشی ؟
+ زیبایی هر چه تمامتر این تابلو ها ، فاخر بودن این آثار و حس های خوبی
که ازشون دریافت کردم باعث این کنجکاویه .
مادربزرگ لبخند زیرکانه ای زد :
- این تابلوها کارِ چشم آبی منه .
با شگفتی به کارلو نگاه کردم ، در حالی که ابرو راستشو بالا انداخته بود و
شربت می نوشيد به من نگاه می کرد ،
چطور ممکنه ؟! این پسر ایتاليایی بيشتر از هميشه به نظرم مرموز نشان می
داد
مهندس معماره یا یک نوازنده پيانو یا یک نقاش ماهر ؟! چطور ممکنه یک
آدم در هر سه زمينه اینقدر حرفه ای عمل کنه ! بالاخره در یکی از زمينه ها
باید یک مقداری ضعف داشته باشه اما کارلو در هر سه رشته بهترین بود !
سعی کردم تعجب و تحسين در نگاهمو پنهان کنم :
+ جالبه !
مادربزرگ گفت :
- کارلوی من الان هم تصميم گرفته نهار ما را به دستپختش مهمان کند تا
هنرهای بيشتری از خودش نشان بدهد .
آبی چشمان کارلو درشت شد :
+ اما من ...
مادربزرگ به ميان حرفش آمد :
- بهتره زودتر شروع کنی چون تا 3 ساعت دیگه هممون گرسنه می شيم
به سختی خندمو کنترل کرده بودم که مادربزرگ من رو مخاطب قرار داد :
- بخند عزیزم ، چرا اینقدر مبارزه ميکنی ؟!
با صدای بلند زدم زیر خنده ، مادربزرگ هم از خنده من خندش گرفت و منو
همراهی کرد ، خندم که تمام شد مادربزرگ رو به من گفت :
- عزیزم خنده های خيلی شيرینی داری ، هميشه بخند که صورتت رو زیباتر می کنه .
لبخندی زدم و تشکر کردم که صدای کارلو باعث شد نگاهم سمتش کشيده
بشه :
+ حرف های مادربزرگ هميشه عين حقيقته .
لبخندم جمع شد و مات موندم ، وقتی به خودم اومدم که هر دو به آشپزخانه
رفته بودند.
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_اول
🌿 #پارت_66
یامين ، اون یک پسر ایتاليایی هست که تعریف و ارتباط با یک دختر براش
عادیه و چون تو یک دختر ایرانی هستی عادت به اینگونه رفتارها نداری .
نفس عميقی کشيدم و سعی کردم بر خودم مسلط باشم .
اسکالوپ مرغ دستپخت کارلو قابل قبول بود و طعم هایی که باید ازش دریافت می کردم اما اسکالوپی که یاسين می پخت یه طعم و مزه ی دیگه ای داشت ،
آخرین باری که یاد یاسين افتادم کی بود ؟! شاید یک ماه قبل یا شاید هم
بيشتر ! نمی دونم ؛ مگه ميشه داغ روی دل هم فراموش کرد ؟! ابدا ...
با صدای مادربزرگ افکارم در هم شکست :
-باید کارلو رو یک دوره کلاس آشپزی بفرستم !
کارلو اعتراض کرد :
+ چرا
-چون عسلم از غذای تو نمی خوره !
به ميان صحبت دو نفره شان آمدم :
+ نه ، من دارم می خورم و اتفاقا طعم خوبی داره .
و با دستی لرزان تکه ای داخل دهانم گذاشتم ، مزه آشنای غذا بغض عجيبی به گلوم وارد کرد ، چاقو و چنگال رو داخل بشقاب رها کردم :
+ من واقعا ميل ندارم ، ممنون .
و بدون اینکه منتظر عکس العملی بمونم از در خونه خارج شدم و به سمت
مزرعه دویدم ...
نميدونم چند ساعت بود که زانو به بغل وسط مزرعه سرسبز نشسته بودم و
می گریستم ، دلم یک دورهمی ساده 4 نفره طلب می کرد
اما دله دیگه زبون حاليش نمی شه !
نميفهمه دورهمی 4 نفره ای وجود نداره وقتی که یک نفرش نيست ، بعد از این همه مدت هنوز خيلی ها سراغ داداشمو از من ميگيرن و من نميدونم جوابشونو چی بدم ؟!
دلم ، ذهنم ، کودک نا آرام درونم و مهمتر از همه من سراغشو ازم ميگيرن
با دیدن کارلو که با فاصله چند متری روبروی من در حال برپایی سه پایه و
بوم بود به خودم اومدم :
+ من باید بلند بشم ؟
- چرا همچين فکری کردی ؟
+چون وجودم وسط این منظره زیبا سوژه نقاشی تو رو دچار نقص می کنه .
- اتفاقا وجود تو باعث کامل شدن سوژه من می شه ، پس لطفا ژستتو عوض نکن و همونطور بنشين تا کار من تمام بشه
خورشيد در حال غروب بود که پسر ایتاليایی پایان کارو اعلام کرد ، از جام
بلند شدم ، عضلات پاهام خشک شده و بسيار درد می کرد ، قدمی برداشتم
و درد سرتاسر وجودمو فرا گرفت ،
دولا شدم و کمی پاهامو ماساژ دادم و دوباره قدمی برداشتم ، اینبار بدون
توجه به درد ادامه دادم و نزدیک کارلو بودم که نفهميدم چی شد یکدفعه
پای راستم پيچی خورد و از پشت نزدیک به سقوط بودم که ناگهان با شدت زیادبه سمت بالا کشيده شدم و نگاهم در دو تيله آبی رنگ قفل شد ، فاصله ی خيلي کمی به اندازه یک وجب بينمون وجود داشت ، نفسم در سينه ام حبس شده بود ، نگاهی به خودم انداختم ، بند های دو طرف مانتوم دور دست های پسر چشم آبی پيچيده شده و به همين طریق من رو نگه داشته بود
نگاهم بالا اومد و روی یقه پيراهن کارلو ثابت موند ، خدای بزرگ ! یامين دختر تو چه کردی ؟!
یقه پيراهنش دست آویز من برای جلوگيری از سقوطم شده بود و مچاله
داخل مشت هایم فشرده می شد ،
صدای کارلو باعث شد نگاهم بالا روی صورتش بياد :
- خوبی ؟
+ خوبم .
- خيلی خب ، تعادلت رو حفظ کن و صاف بایست .
یقه اشو رها کردم و بالا اومدم ، ایستادم و بندهای مانتومو از دور دستش خارج کرد
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝