جلسه هفتم_محرم ۹۹.m4a
15.13M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_هفتم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
‼️نظــرسنجی⁉️
🖤 به نظر شما #حسینیه_مجازی هرشب داشته باشیم؟؟
✅ بله ❌خیر
ارسال نظرات به این آیدی 👇👇
@Rs1454
─┅═ঊঈ🖤ঊঈ═┅─
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
⚠️مژده 📣.
⚠️ مژده📣
◾️🔹 #دورهمی جذاب
#فیروزه_نشان_ها🔹◾️
✅ با سخنرانی #سرکارخانم_نصیری✨
🎤 با اجرای #سرکارخانم ریحانه رستمی ✨
⚡️کارگاه های شناختی مهارتی
📚 #پاتوق_کتاب
⁉️💬 #پرسش_وپاسخ
👇👇👇👇👇👇
🏴پنج شنبه ۱۳ شهریورماه 🏴
⏰ ساعت : 18
‼️ماسک یادتون نره😷😷‼️
🏢 آدرس:
میدان پانزده خرداد ابتدای خیابان طالقانی دانشگاه فرهنگیان
💎 @hamianekhanevade 💎
🌹🍃منتظر حضور سبزتان هستیم🍃🌹
جلسه نهم_ محرم ۹۹.m4a
18.11M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_نهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه هشتم_محرم۹۹.m4a
48.19M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_هشتم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_107
+یعنی شما از اعضای خانواده دلوکا هستيد ؟
- بله
+همون خانواده ای که یکبار در نوجوانی در ایتاليا ملاقات کرده ام ؟ یعنی
پدرم منو برای ادامه تحصيل پيش شما فرستاد ؟
- دقيقا .
یامين به یاد روز اولی افتاد که در اتاقش این پسر را دید ، این پسر گفته بود
که یک سال در خانه اش زندگی کرده !
یامين با تردید پرسيد :
+ من یکسال پيش شما تنها زندگی کردم ؟
- بله ، من و تو یکسال با هم همخانه بودیم .
هيچکس از این مکالمه ایتاليایی چيزی نفهميد ، یامين ناباورانه رو به مادرش پرسيد :
+ مامان من در ایتاليا کجا سکونت داشتم ؟
مادر یامين هول شده بود
-عزیزم تو فعلا نباید خودتو اینقدر اذیت کنی .
+ مامان جوابمو بده .
- بزار برای بعد دخترم .
+مامان بگو من کجا بودم ؟
مادر یامين سعی کرد آرامش داشته باشد :
- دانشگاه تو ميلان بود ، خانواده دلوکا در رم سکونت داشتند ، چاره ای جز
این نبود که تو به ميلان به خانه پسر خانواده دلوکا بری ، ما از قدیم شناخت خوبی از این خانواده داشتيم و می دونستيم آدم های قابل اعتمادی
هستند .
***
دکتر با سرزنش نگاهشان کرد :
- مگه نگفتم فعلا خاطرات و اتفاقات فراموش شده رو به یادش نيارید ؟!
+مجبور شدیم ، خيلی پيگيری کرد ...
این جمله را شادی گفت و ادامه داد :
+ شما به نتيجه ای رسيدید ؟
- متاسفانه خير ... این اتفاق بسيار نادر هست ، دوستان من هم تا به حال
به چنين موردی برخورد نکرده اند ...
+ ما باید چه کار کنيم ؟
- به یامين فرصت بدید با گذشته کنار بياد و خواهشا تا وقتی نگفتم چيزی
به یادش نيارید حتی اگر پيگيری کرد !
خارج از اتاق دکتر چند متر جلوتر یامين داخل اتاقش خيره به دست گچ گرفته اش بود و کارلو هم خيره به یامين دست به زیر چانه زده بود ،
یامين سر بلند کرد :
+ خسته نشدی
-از چی ؟
+ از اینکه هر روز با یک دسته گل رُز ميای و تا آخر وقت اینجا خيره به من
می شينی ؟!
- نه ، برای چی خسته بشم ؟!
+ آخه از یک همخونه ساده بعيده که اینقدر جویای حال من باشه !
- آخه ما یک همخونه ساده نبودیم ...
+یعنی چی ؟
- قصد ندارم معنای خاصی را بهت بفهمونم !
+ اینکه ما همخونه ساده نبودیم یعنی چطوری بودیم ؟
- ما همکار هم بودیم ، توی شرکت من کار می کردی و هنوز از زمان قراردادت باقی مونده .
+ من اونجا دیگه چه کارایی می کردم ؟ با چه کسایی معاشرت داشتم
- با مادربزرگ من که خيلی دوستش داشتی ، با دو تا بچه ای که من
سرپرستيشونو به عهده دارم که خيلی بهشون وابستگی عاطفی داشتی و
دیگه از بقيه اش خبر ندارم .
+عکسی از این آدم ها داری که ببينم ؟
- آره
و عکسی که در آن روز برفی با بچه ها انداخته بودند از گالری اش پيدا کرد
و در حالی که نشان یامين می داد گفت :
- اینجا با هم به برف بازی رفته بودیم .
یامين به عکس نگاه کرد ، چرا این روز را اصلا به یاد نداشت ؟!
در عکس لبخند عميقی روی لب هایش جا خوش کرده بود و مرد ایتاليایی
که در این عکس بسيار خوشتيپ به نظر می رسيد یک لبخند بسيار نامحسوس روی صورتش دیده می شد ، دختر بچه کوچک موطلایی دست های تپلش را دور گردن یامين حلقه کرده و پسربچه کمی بزرگتر از دخترک با موهای مشکی قارچ مانند در آغوش کارلو بود، هر کس این عکس را می دید بی تردید آن ها را یک خانواده تصور می کرد ...
کارلو عکس دیگری نشانش داد :
- این عکس مربوط به جشن کریسمس در خانه من هست
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_108
یامين همانطور که عکس را نگاه می کرد به این فکر کرد چرا هيچ کدام از
روزهای زندگی در ایتاليا را به خاطر نمی آورد ؟!
عکس تصویر خودش در کنار یک پيرزن بسيار زیبا بود که دست راستش
دور کمر یامين حلقه شده بود و او هم با پيراهن نيلی رنگی دست چپش را
دور شانه های ظریف پيرزن حلقه کرده بود ، لبخند زیبایی که نشان از
عميق بودنش می داد روی لب های هر دو توجه را جلب می کرد ...
پرسيد :
م مگر اونجا چطوری بود که من اینطور از ته دل لبخند روی لب داشتم
-اونجا ویژگی خاصی نداشته و ندارد و دليل لبخندهای از ته دل فقط یک
دليل دارد : بودن با آدم هایی که دوستشان داریم .
و یامين با خودش درگير شد که هر چقدر اون آدم ها را دوست داشته باز هم
نمی توانسته بدون یاسين حالش خوب باشد ، دوباره پرسيد :
+یعنی هيچ وقت غمگين نبودم ؟ هميشه شاد بودم ؟
- نه هميشه خوشحال نبودی ، بعضی مواقع در فکر فرو می رفتی و آه
عميق می کشيدی .
پس حدسش درست بود ... بدون یاسين حالش خوب نبوده و اون لبخند ها
گذرا بوده ...
یامين اینبار بدون مقدمه و ناگهانی پرسيد :
+تو چرا به ایران اومدی ؟
- یک سری اتفاقات باعث شد من بيام .
+ چه اتفاقاتی
-بعدا خانواده ات برات تعریف می کنن .
مخب چرا هنوز موندی ؟
- چون نمی تونم بدون تو به ایتاليا برگردم .
+چرا نمی تونی ؟
- حضور من آزارت می ده ؟
و یامين با خودش فکر کرد نه حضور این پسر چشم آبی آزارش نمی دهد
بلکه آرامش هم می دهد و از همين آرامش می ترسد ... پاسخ داد :
+ نه اصلا بحث آزار نيست ، فقط برام جای سواله که مگر رابطه ما به چه
شکل بوده که تو رو وادار به موندن می کنه ؟
- به زودی می فهمی که رابطه ی ما به چه شکل بوده ...
+می خوام همين الان بفهمم .
- نميشه ... الان نميشه
ذهن یامين درگير این موضوع شد که چه رابطه ای بين او و یک پسر
مسيحی ایتاليایی وجود داشته ؟!
*
+ نه ، ما چنين اجازه ای به تو نمی دیم .
- آخه اینطور من احساس بهتری دارم .
اکرم خانم مداخله کرد :
+ نادر پسرم بهش بگو اگر بره هتل انگار به ما بی احترامی کرده .
اینبار نرگس کارلو را مورد خطاب قرار داد و به انگليسی گفت :
- پسرم ما ایرانی ها اخلاق های خاص و متفاوتی داریم یکی از این اخلاق
ها این هست که اگر مهمانمان هتل را به خانه ما ترجيح بده خيلی ناراحت
می شيم .
- اوه ، نه من چنين قصدی ندارم فقط احساس کردم هتل برای من بهتر
خواهد بود
نادر پرسيد :
پچطور چنين احساسی کردی ؟
- آخه از وقتی که موضوع علاقه من و یامين رو متوجه شدید رفتارتون با
من مثل قبل نيست !
نرگس و نادر همزمان به هم نگاه کردند ، انگار با این نگاه حرف کارلو را تایيد می کردند ،
کارلو که از سکوت به وجود آمده فهميد احساسش درست بوده از همه
خداحافظی کرد ،
اکرم خانم که اصلا نمی توانست با رفتن مهمانشان به هتل کنار بياید و از
صحبت های بين کارلو و پدر ومادر یامين هم چيزی متوجه نشده بود
محکم توی صورتش کوبيد و گفت :
- نادر این بچه داره می ره هتل ؟!
+ اکرم خانم هتل براش بهتره
-خاک بر سرم ، کجای هتل از خونه بهتره ؟!
و نادر در مقابل با اکرم خانم هميشه مغلوب بود و مثل اکثر مواقع سکوت
کرد و اکرم خانم هم از چشم غره اش نادر و نرگس را بی نصيب نگذاشت ،
و پسر ایتاليایی با چمدانش از خانه متعلق به یامين خارج شد ...
*
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه نهم_ محرم ۹۹.m4a
18.11M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_نهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه دهم محرم ۹۹.m4a
29.07M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_دهم قسمت اول
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه دهم محرم ۹۹ قسمت دوم.m4a
8.36M
#ما_ملت_امام_حسین_ایم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_دهم قسمت دوم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
⚠️مژده 📣. ⚠️ مژده📣 ◾️🔹 #دورهمی جذاب #فیروزه_نشان_ها🔹◾️ ✅
#نظرات
💠#فیروزه_نشان_های دوست داشتنی
خدا رو شکر که راضی بودید😍
خدا حفظتون کنه
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_109
-امر دیگری ندارید ؟
م خير .
و پرسنل هتل از اتاق خارج شد ، کارلو شروع به باز کردن دکمه های پيراهنش کرد و همزمان زیپ چمدانش را کشيد ،
چند لباسی کنار زد تا تی شرت و شلوار راحتی را پيدا کند ، وقتی خواست
لباس ها را بيرون بکشد چشمش به جلد کتابی افتاد ، با خودش فکر کرد بد نيست قبل از استراحت کمی مطالعه کند و کتاب را بيرون کشيد ،
پس از تعویض لباس هایش روی تخت دراز کشيد و بعد از روشن کردن
آباژور کنار تخت کتاب را برداشت و جلدش را خواند :
+ قرآن ...
قرآن ؟! نامش آشنا بود ، کمی فکر کرد ... یادش آمد ، کتاب اهدایی یامين
که در صفحات ابتدایی اش دچار تضاد شده بود ، تصميم گرفت به خواندن ادامه بدهد ... هر چه جلوتر می رفت پيچيدگی های کتاب مقابلش بيشتر می شد ،
خودکاری برداشت و دور عبارت هایی که او را دچار تضاد می کرد خط کشيد ، تا آنجایی که می دانست دین رسمی ایران اسلام بود پس می توانست همين فردا از هر فرد ایرانی درباره این کتاب بپرسد ، البته آن کارمند ایرانی اش که اطلاعات خاصی درباره قرآن نداشت یعنی مسلمانان هم مثل مسيحی ها در دینشان کاهلی می کنند ؟ مثل خودش
که از دین مسيحيت هيچ چيز خاصی نمی داند ...
کارلو آن شب را در حالی به صبح رساند که حتی پلک روی هم نگذاشت و تمام شب را قرآن خواند ...
*
- چه کمکی از من ساخته است ؟
+من درباره کتاب قرآن چند سوال دارم شما می تونی کمکم کنی ؟
مرد کت و شلوار پوش قسمت پذیرش هتل جا خورد ، کمی که بر خودش
مسلط شد پاسخ داد :
- 2 خيابان بالاتر یک مکانی هست به نام مسجد ، اونجا برید مطمئنا
جواب سوالتونو پيدا خواهيد کرد ، البته اگر مایل باشيد یکی از پرسنل که به
زبان انگليسی مسلط هست را همراه شما بفرستم تا در برقراری ارتباط دچار مشکل نشوید .
و پسر ایتاليایی همراه با یکی از پرسنل از هتل خارج شد و به سمت 2
خيابان بالاتر حرکت کردند ...
*
یامین :
امروز هم مثل روزهای قبل بود ... هنوز هم سردرگم اتفاقات گذشته بودم ...
هنوز هم سال های مهم زندگی ام را به یاد نمی آورم ... هنوز هم در
بلاتکلیفی این فراموشی لعنتی دست و پا می زنم ...
اما نه ... امروز با روزهای قبل یک فرق اساسی دارد ... روزهای قبل دلخوشی ام دیدن یک جفت آبی خوشرنگ بود ... اما امروز خبری از آن پسر ایتاليایی زبان نيست ...
اصلا نمی فهمم این احساس عاطفی ای که از ابتدای این فراموشی نسبت
به کارلو دارم از چه چيز نشات می گيرد ؟!
یعنی در گذشته اتفاق خاصی بين من و او افتاده ؟ خودش هم به ارتباط
خاصی که در گذشته بينمان بوده اشاره کرد ...
این روزها باید اتفاقات زیادی را هضم کنم ... مرگ برادرم ، طرد شدن از
سمت خانواده ام و اتفاق بعدی فکر ميکنم از سمت کارلو باشد ... خدا این
یکی را به خير بگذراند ...
شادی وارد اتاق شد و یامين ناگهان فکری به ذهنش رسيد ، از شادی
پرسيد :
+ من بعد از مرگ یاسين ارتباط دوستانه امو باهات حفظ کردم ؟
- آره حتی از قبل هم به هم نزدیکتر شدیم .
+ یعنی مثل اون موقع ها همه چيزو بهت می گفتم ؟
- فکر ميکنم همينطوره ، یک جورایی محرم اسرار هم بودیم و اگر تو
بخوای هنوز هستيم !
+وقتی به ایتاليا رفتم هم همه چيزو بهت می گفتم ؟
شادی یک تای ابرویش بالا رفت و متوجه منظور یامين شد ، او می خواست
بفهمد که ارتباطش با پسر ایتاليایی تا چه حد بوده
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝