مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
❣𝓡𝓸𝓸𝔃𝓪.͜͜͜. ⷶ: #چشنواره_رسمی_فیروزه_نشان🦋 سلام! سلام... ✋ سلامی به گرمی روز های تابستون😰، سلامی به
سلاااام🤗🤗
قراره در این کانال جشنواره ای برگزار بشه😍😍😍
جشنواره ی 🌟#ستاره_بارون🌟
هر روز سوالاتی جذابی را برای شما میفرستیم و شما به آن ها پاسخ دهید و ستاره کسب کنید ...🔥🌟🔥🌟🔥
#ستـــاره_هات_روزیادکن 🌈🌈🌈
🎁🤩🎁🤩🎁🤩🎁🤩🎁🤩🎁🤩
به برگزیدگان این ماه جوایز نفیسی اهدا می شود ....
🦋 جایزمون ویژه ویژه است👌🏻👌🏻👌🏻
حتی فکرشم نمی کنید😻😻😻😻
🤩🎁🤩🎁🤩🎁🤩🎁🤩🎁🤩🎁
برای ثبت نام در جشنواره فیروزه ای به آیدی زیر مراجعه فرمایید👏🏻👏🏻👏🏻
@Sadat_83
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
@firoozeneshan
○━━⊰♡💎♡⊱━━○
برای ثبت نام در جشنواره فیروزه ای🦋
✅ نام و نام خانوادگی
✅ تحصیلات؟!
✅سن
✅ یک قطعه عکس پرسنلی(مدرسه)
به این آیدی ارسال کنید👇🏻👇🏻👇🏻
@Sadat_83
شب جمعه حرمت بوی #محرم دارد
بانویی کنج حرم مجلس ماتم دارد
شب جمعه شده و باز دلم رفت #حرم
دل آشفته من #صحن تو را کم دارد
#شب_زیارتی_ارباب_حسیـــن❤️
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_116
بعد از گفتن شب به خير همه جز من و مامان به اتاق خوابشون رفتند ، اکرم
خانم به کمک چند نفر دیگر شروع به تميز کاری سالن کردند و مامان هم
داشت کنترل می کرد ،
من هم لباس بلند شيری رنگم را کمی بالا گرفتم و به اتاقم رفتم ، کفش هایم را درآوردم ، قطعا هيچ وقت به پوشيدن کفش پاشنه بلند عادت نمی کنم ،
روبروی آینه ایستادم و شالم را باز کردم ، تقه ای به در اتاق خورد ، این
موقع شب به جز مامان کسی نمی تونست پشت در باشه :
+بيا تو مامان .
اما باز ضربه ی دیگه ای به در خورد ، یعنی چی ؟!
خودم رفتم و درو باز کردم و با یک جفت آبی روشن روبرو شدم
-می تونم بيام داخل ؟
کنار رفتم و پسر ایتاليایی وارد شد و درو پشت سرش بست ، هنوز کت و
شلوار به تن داشت و حتی کراواتشو باز نکرده بود ،
از در فاصله گرفت و به من نزدیک شد ، یک دستشو در جيب شلوارش فرو
برد که باعث شد لبه ی کتش بالا بره ،
دوست داشتم ساعت ها بنشينم و نگاهش کنم ، آخه به طرز عجيبی با این
ژست جذاب به نظر می رسيد ،
اگر ازش عکس بگيرم خيلی بد به نظر می رسه ؟!
فکر کنم چون ساعت از 12 گذشته خون به مغزم نمی رسه !
دست آزادشو به پشت سرم برد و گيره ی موهامو باز کرد ، موهام دورم پخش شد ، پشت دستشو نوازشگر روی موهام کشيد :
- لطفا جلوی من موهاتو نبند
اینبار دستشو پشت کمرم گذاشت و همون فاصله ی کمی که بينمون بود از
بين رفت و نفس هاش مستقيم به صورتم می خورد ، قلبم دیوانه وار به سينه ام می کوبيد ، گرمای عجيبی در بدنم به وجود اومده بود ، وضعيت خاصی به نظر می رسيد ، دستامو روی سينه اش گذاشتم و به این فکر کردم که دست های من زیادی کوچيکه یا سينه ی کارلو زیادی بزرگه ؟!
و سعی کردم کمی از خودم دورش کنم ، اما دریغ از یک هوا فاصله !
سرشو جلوتر آورد :
- چرا می خوای از من فاصله بگيری ؟
+چون این نزدیکی زیاد درست نيست .
- به نظر من این نزدیکی زیاد درست ترین اتفاق دنياست .
+ کارلو خواهش می کنم!
باز هم جلوتر اومد و اینبار پيشانی اش به پيشانی ام چسبيد ، نفس عميقی
کشيد :
- می دونی وقتی اسممو ميگی دلم چی می خواد ؟
+چی ؟
- دلم می خواد بب*و*سمت ...
و در صدم ثانيه تا به خودم بيام گرمای ب*و*س*ه اشو روی لب هام حس
کردم ... طولانی و آرام ... پلک هام بسته شد ... اولين ب*و*س*ه را در
عمرم تجربه می کردم ... هيچ وقت به هيچکس اجازه ب*و*س*ه ندادم
...
حس شيرینی بود ... بسيار شيرین مثل قطاب های اکرم خانم که به محض
دیدنش وسوسه ی عجيبی بر دلت می افتد ...
به سختی و بر خلاف ميلم سرمو عقب کشيدم ، چشم هامو باز کردم ولی
چشم های کارلو هنوز بسته بود
با همان چشمان بسته سرشو جلو آورد و زیر گوشم زمزمه کرد :
- خيلی شيرین بود ... خيلی !
سرشو عقب کشيد و چشم هاشو باز کرد :
- ببخشيد که اجازه نگرفتم ، می دونستم پاسخت منفيه و من نمی تونستم
از این ب*و*س*ه بگذرم .
چقدر ازش ممنون بودم که اجازه نگرفت و کار خودشو کرد ... اگر هستی
اینجا بود چشم غره می رفت و یک بی حيا نثارم می کرد ...
دستشو از پشت کمرم برداشت و به سمت در رفت :
- شب به خير
و بيرون رفت ...
جای دستش روی کمرم باقی مونده بود و من هنوز حسش می کردم ،
دستی روی لبم کشيدم و لبخند زدم
شکم به یقين تبدیل شد ... خون به مغزم نمی رسه
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_دوم
🌿 #پارت_117
لباسمو به تی شرت و شلوار راحتی و گشادی که مخصوص خوابم بود
عوض کردم و روی تخت دراز کشيدم ،
یعنی الان روح یاسين خوشحال هست ؟ من که مطمئنم امشب در کنار من
حضور داشت ، مگه ميشه داداش بزرگه آبجی کوچيکشو تنها بگذاره !
داداشی من عاشق شدم ... نفهميدم کِی و چطور فقط وقتی به خودم اومدم
که با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت و بدنم گرم شد ،
یاسين جانم تو هم عشقو تجربه کردی ... پس می فهمی من چی می گم ...
برادرم برام دعا کن ... می دونم روح بسيار پاکی داری پس برام دعا کن که
تو از من به خدا نزدیکتری ... دعا کن برای خوب بودن حالمون در کنار هم
...
پلک هامو بستم و سعی کردم بخوابم ... اما یک جفت آبی روشن مدام در فکرم بود و نميگذاشت بخوابم
پهلو به پهلو شدن هم بی فایده به نظر می رسيد چون فکر کارلو خوابو از
چشمام گرفته بود ،
با صدای تقه ای که به در خورد از جام بلند شدم ، اینبار مطمئنم بودم مامانه
،
درو باز کردم ... باز هم کارلو بود با این تفاوت که تی شرت و شلوار راحتی
پوشيده بود ، با چشمانی که از هميشه مظلومتر به نظر می رسيد گفت :
- خوابم نمی بره ، البته فکر تو اجازه نمی ده .
+ من هم همينطور .
تک ابرویی بالا انداخت :
- یعنی تو هم از فکر من خوابت نمی بره ؟
داخل چشماش نگاه کردم و پاسخی ندادم ، نمی دونم در چشمام چی دید
که دستمو کشيد و من در آغوشش افتادم
دستاشو دورم حلقه کرد و منو به خودش فشرد ، اینقدر شوکه بودم که هنوز
دست هام کنارم افتاده بود کم کم به خودم اومدم و دست هامو بالا آوردم ،
آغوش زیادی دلچسبی داره !
منو از خودش کمی فاصله داد :
- حالا چه کار کنيم ؟
کمی فکر کردم تا اینکه فکری به ذهنم رسيد و گفتم :
+ همراه من بيا .
و راه افتادم و از در خونه خارج شدم ، به سمت پشت حياط راه افتادم ، به
قست مورد علاقم رسيدم یعنی تاب بزرگ سفيد رنگ عزیزم ،
روی تاب نشستم و کارلو هم کنارم جای گرفت :
- اینجا خيلی قشنگه .
+پاتوق من و یاسين بود
-تو یاسينو خيلی دوست داشتی ؟
مخيلی ، بيشتر از اون چيزی که فکرشو بکنی ...
یکدفعه با یک لهجه افتضاحی به فارسی گفت :
- خدا بيامرزتش .
به سختی جلوی خندمو گرفتم :
+ اینو از کجا یاد گرفتی ؟
- از دوستت ، هستی .
وای خدای من ، هستی مگه اینکه گيرت نيارم !
در سکوت شب به آسمون خيره بودیم ، هوای این موقع شب اولين ماه از پایيز کمی سرد بود ،
دست هامو دور بازوهام حلقه کردم ، کارلو پرسيد :
- سردته
+کمی ولی مهم نيست ...
تا به خودم بيام دستش دورم حلقه شده بود ، گرمای مطبوعی در بند بند
وجودم پيچيد ، ناخودآگاه سرم روی شونه اش افتاد ،
با صدای آرامی گفت :
- نيازی هست ؟
+به چی ؟
- به گفتن دوستت دارم .
+خيلی زیاد .
- دوستت دارم .
+ منم .
و پلک هام سنگين شد و دیگه چيزی نفهميدم ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه پانزدهم محرم۹۹.m4a
22.97M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_پانزدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه شانزدهم محرم۹۹.m4a
22.59M
#ما_ملت_امام_حسینیم
سخنرانی سرکار خانم #نصیری
محرم ۹۹ #جلسه_شانزدهم
بازخوانی کتاب #فتح_خون به روایت شهید #آوینی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade