رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_127
چقـدر احســاس مــی کـردم کــه بیشـتر از قبـل عاشـقش هســتم ... سـرمو جلـو بــردم و بوســه اي آروم روي لــب هــاش نشــوندم ، خواســتم عقــب بکشــم کــه دســتش از پشــت ســرمو نگــه داشــت و شروع به بوسیدن کرد ،
با صداي پرستار هر دو عقب کشیدیم :
- اگر اجازه بدید دکتر کارشونو انجام بدن .
با خجالت گوشه اي ایستادم برعکس کارلو که خیلی راحت به نظر می رسید
دکتر از کارلو پرسید :
+ اخیرا دچار سردرد ، حالت تهوع یا استفراغ نشدي ؟
- دچار سردرد شدم اما دومی خیر .
+ سردردت چطور بوده ؟ یعنی می خوام بدونم غیر عادي به نظر می رسیده ؟
- بله اخیرا دچار سردردهایی می شم که هیچ وقت قبلا تجربه نکردم .
+ در پاها و بازو احساس سوزش یا خواب رفتگی داشتی ؟
- بله داشتم .
+ تاري در دید هم داشتی ؟
- نه
ســوالات دکتــر داشــت نگــرانم مــی کــرد ، بعــد از چنــد دقیقــه دکتــر و پرســتار هــر دوبیــرون رفتند ،
سـراغ سـاك رفـتم و خواسـتم لبـاس هـاي کـارلو رو دربیـارم کـه پرسـتار دیگـري وارد اتـاق شـد
، به سمت کارلو رفت :
- اجازه می دید کمکتون کنم ؟
+از چه بابت ؟
- براي تعویض لباس .
+نیازي نیست ، همسرم براي من لباس هاي تمیز از خانه آورده .
- نه ، شما باید لباس بیمارستانو به تن کنید .
+چرا ؟
- چون فعلا باید تحت نظر باشید
+اما من که آسیب جدي اي ندیدم !
- این دستور پزشک شماست .
+من ترجیح می دم همسرم کمکم کنه .
- هرطور مایلید .
و بسته اي به دست من داد ولی به دور از چشم کارلو آروم زمزمه کرد :
- آقاي دکتر در اتاقشون منتظر شما هستند .
و به سرعت از اتاق خارج شد ، حتی فرصت نداد دلیلشو بپرسم ...
پیـراهن و شـلوار داغـون رو از تـن کـارلو بیـرون آوردم ، زخـم هـاش پانسـمان شـده بـود و ایـن حداقل کمی خیال من رو راحت می کرد
بـا دیـدن عضـلات بـازوي همسـرم دلـم بـراش ضـعف رفـت ، بوسـه اي بـه بـازوش زدم کـه گفـت:
- یامین این دلبـري هـاتو بـراي خونـه بگـذار ، اینجـا نمـی شـه خیلـی خـوب پاسـخ دلبـري روبـدم .
خنده اي کردم و کمکش کردم پیراهن و شلوار آبی رنگ بیمارستانو به تن کرد ،
بــه بهانــه ي خــوردن آب از اتــاق خــارج شــدم ، از ایســتگاه پرســتاري اتــاق دکتــرو پرســیدم ،
آدرس اتاق رو که گرفتم نفهمیدم چطور خودمو رسوندم ،
دلشوره ي عجیبی به دلم چنگ می زد ...
نبض شقیقه هـایم بـه قـدري تنـد مـی زد کـه گمـان مـی کـردم هـر آن ممکـن اسـت سـرم منفجـر
شود ... نفسم بالا نمی آمد ، دهـانم خشـک شـده بـود ... کـم کـم دکتـر و اتـاق پـیش چشـمانم تـار شـد
...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه دهم تالار نورجهان محرم ۹۹.m4a
21.42M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_دهم
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه یازدهم کوثر کربلا محرم۹۹.m4a
24.39M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_یازدهم
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه دوازدهم کوثر کربلا محرم۹۹.m4a
18.97M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_دوازده
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
💎💎
💎
#دورهمی جذاب🦋
#فیروزه_نشان_ها 💎
🦋 با سخنرانی #سرکارخانم_نصیری✨
با اجرای خانوم فاطمه ملکیان 🎤
⚡️کارگاه های شناختی مهارتی
📚 #پاتوق_کتاب
⁉️💬 #پرسش_وپاسخ
👇🏻❣👇🏻❣👇🏻❣👇🏻❣
🏴پنج شنبه 3 مهر ماه 🏴
⏰ ساعت : ۱۸:۳۰
‼️ماسک یادتون نره😷😷‼️
🏢 آدرس:
کاشان ..میدان پانزده خرداد ابتدای خیابان طالقانی دانشگاه فرهنگیان 📍
💠 @firoozeneshan 💠
🌹🍃منتظر حضور سبزتان هستیم🍃🌹
💎
💎💎
💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎💎💎
سلام به همراهان گرامی
💐💐💐💐💐💐💐
راههای ارتباطی با ما و کانال های رسمی ما:
https://instagram.com/hamianekhanevade?igshid=pcbt48b9xgu
پیج اینستاگرام بنیاد حامیان خانواده کاشان
💫💫💫
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه بانوان در پیام رسان ایتا
eitaa.com/hamsarane_lady
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه بانوان در
پیام رسان تلگرام
t.me/hamsarane_lady
💫💫💫
کانال بنیاد حامیان خانواده کاشان در پیام رسان ایتا
eitaa.com/hamianekhanevade
کانال بنیاد حامیان خانواده کاشان در پیام رسان
تلگرام
t.me/hamianekhanevade
💫💫💫
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه آقایان در پیام رسان ایتا
eitaa.com/hamsarane_mr
کانال روابط زناشویی همسرانه ویژه آقایان در
پیام رسان تلگرام
t.me/hamsarane_mr
💫💫💫
کانال دختران فیروزه نشان ها در ایتا
eitaa.com/firoozeneshan
💫💫💫
eitaa.com/ganjinesoal
کانال گنجینه سوالات
حاوی پرسش های شما و پاسخ های اساتید محترم
#طعام_فرهنگی
امام حسن(علیه السلام):
هر كه به حُسن انتخاب خداوند تكيه كند، جز آن وضعى را كه خدا برايش برگزيده است، آرزوى داشتن وضعى ديگر نكند.
شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام تسلیت باد.
سلامتی و تعجیل در فرج حضرت مهدی(عج) صلوات
التماس دعا
━━━━━━⊰♡⚫️♡⊱━━━━━━
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_128
دســتمو بــه صــندلی بنــد کــردم و ایســتادم ، بــه ســختی بــه ســمت در اتــاق راه افتــادم امــا هنــوز نرســیده بــودم کــه همــه چیــز دور ســرم چرخیــد و مــن قبــل از اینکــه کامــل روي زمــین بیــافتم اســم کارلو رو صدا زدم و دیگه هیچی نفهمیدم ...
مامــان آخــرین بافــت را بــه موهــایم زد و روســري تــوري پولــک دوزي شــده را بــر روي ســرم
انداخت :
+تموم شد .
با ذوق بلند شدم و بـه طـرف بیـرون ویـلا دویـدم ، صـداي زنـگ پولـک هـاي دامـنم مـن را کـه بـه تازگی وارد 14 سالگی شده بودم را سر ذوق می آورد ،
پا برهنه روي ماسه ها دویدم تا به بابا و یاسین برسم ، بابا با دیدنم لبخندي زد :
- دختر قشنگم بیا کمکت کنم .
دسـتمو بـه اسـب گـرفتم و بابـا کمرمـو گرفـت و منـو بـالا کشـید ، روي اسـب کـه نشسـتم یاسـین
از پشت سرم با ذوق گفت
-چقدر شبیه روستایی ها شدیم !
راست مـی گفـت ... لبـاس محلـی مـن و یاسـین کـه بـا اصـرارمان بابـا برایمان خریـده بـود بسـیار زیاد ما را شبیه به محلی ها کرده بود ، بازار محلی گیلان پر بـود از ایـن لبـاس هـا و مـا بـالاخره امـروز موفـق شـده بـودیم ایـن لبـاس هـا رو داشته باشیم ...
بابا ضربه اي به اسب زد ، صداي چِلق چِلق سمش بر روي ماسه به گوش می رسید ،
سرعت اسب هر لحظه بیشتر می شد ... من و یاسین از هیجان زیاد می خندیدیم ...
سرعتش زیادي بالا رفته بود و حالا فقط صداي فریاد هاي بابا به گوش می رسید ...
من و یاسین دیگر نمی خندیدیم ... صداي جیغ ما با صداي پیتکو پیتکو قاطی شده بود ...
دیگه نمی تونستم خودمو روي اسب نگه دارم ... فریاد زدم :
+یاسیـــــــــــــن من دارم می افتــــــــــم
-تو رو خـــــــــــدا خودتو نگـــــــه دار .
چشـمانم از وحشـت گشـاد شـده بـود ، یـک دسـت یاسـین کمرمـو چنـگ زده و دسـت دیگـرش به زین بند بود ...
دیگه صداي فریـاد بابـا بـه گـوش نمـی رسـید ... هـیچ صـدایی جـز هـراس بـه گوشـم نمـی رسـید
...
دستانم از عرق زیاد لیز خورد و من در لحظه سقوط آخرین فریادمو زدم ...
فریاد بلندي کشیدم و با هراس چشمانمو باز کردم ، زن مو قرمزي صورتمو نوازش کرد :
- عزیزم چیزي نیست فقط خواب می دیدي !
نفــس هــایم تنــد شــده بــود ، ســرجام نشســتم و خواســتم بلنــد بشــم کــه بــاز همــون زن جلومــو گرفت
-کجا می ري ؟
+می خوام پیش همسرم برم .
- باید حداقل چند دقیقه اي صبر کنی سرُم تمام بشه .
و به شونه ام فشاري آورد و دوباره دراز کشیدم ، پرسید :
- کابوس بدي می دیدي ؟
+آره بــدترین خــاطره کــودکیم بــود ، اســبی کــه مــن و بــرادرم ســوارش بــودیم بــه ناگهــان رم کرد و فقـط تنهـا چیـزي کـه یادمـه اینـه کـه مـن از روي اسـب افتـادم و وقتـی بـه هـوش اومـدم متوجـه شدم هر دو دست و پام شکسته ، برادرم هم علاوه بر دست و پا دنده هاش شکسته بود ...
- اوه ، خیلی متاسفم ...
ســر و صــدایی از راهــروبــه گــوش مــی رســید ، زن مــو قرمــز کــه متوجــه شــده بــودم پرســتاره نگاهی به بیرون انداخت و خطاب به من گفت
-عزیزم من چند دقیقه دیگه برمی گردم ، فقط خواهش می کنم از جات بلند نشو .
و بیرون رفت ... صحبت هاي دکتر توي گوشم زنگ زد :
- همســر شــما در ایــن تصــادف آســیب جــدي اي ندیــده ، امــا نتیجــه اي کــه از آزمــایش و رادیــوگرافی بــه دســت مــا رســید نشــون داد همســر شــما از قبــل دچــار بیمــاري شــده ... در جمجمــه
همسـر شــما یـک تومــور از نـوع خــوش خـیم بــه نـام شــوانوما وجـود دارد ... هــر چنـد کــه ایـن نــوع تومـور هـا خــوش خـیم هســتند امـا رشــد و تحمیـل فشــار از جانـب آنهــا بـه رشــته هـاي عصــبی و در نهایت مغز باعث به وجود آمدن عوارض پیچیده و یا حتی ...
مزه ي دهنم تلخ بود :
+حتی چی ؟
- حتی منجر به ... منجر به مرگ بشه .
روي تخــت نشســتم و گــره ي روســریمو بــاز کــردم ، یقــه ي مــانتومو کشــیدم بلکــه کمــی از احساس خفگیم کم بشه اما فایده اي نداشت ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝