جلسه پنجم تالار نورجهان محرم ۹۹.m4a
27.34M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_پنجم5⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
مشاوره | حامیان خانواده 👨👩👧👦
جواب این سوال خیلی مهمه چه جوابی برای ایشون دارید؟
#پاسخ سرکار خانم وجگانی از مشاوران خوب بنیاد:
سلام عزیز
به سوال خوب وقابل تاملی اشاره کردید،
الف) سفارش به «خودشناسی» وبه تعبیر علم روان شناسی «خود آگاهی» برای همین موضوع است که انسان نقاط ضعف وقوتش را بشناسد وهیچکسی مثل خود انسان از لایه های وجودی اش باخبر نیست.
ب:بعداز شناخت نقطه ضعف وقوت ها، باید خودرا به آیینه امام عرضه کرد وصفات پسندیده را تقویت وناپسند را ازبین برد، نه اینکه پنهان کنیم.
گاها صفات ناپسند مثل حسادت را پنهان میکنیم وپنهان کردنش خطرناک هست،مثل مار زنده ای که زیر خاک کنیم نه تنها ازبین نمی رود بلکه وحشی تر بیرون میاید.وبیشتر در فتنه ها خود واقعی نمایان می شود.
ج) کنترل ورودیها به ما کمک میکند که
راه از غیر راه بشناسیم، هرچقدر مراقبه در گفتن، شنیدن، دیدن، خوردن، داشته باشیم، درثابت قدم بودن مؤثر است.
د) برا عاقبت بخیری، با خودمون صادق باشیم، سرانجام کار ما به باطن ما برمیگرده، خیلی خوبه که ظاهر وباطن یکی باشه.
ه) دوره ای است که همه غربال میشویم، وآزمون وامتحان هرکسی بنحوی هست،
مهم اینکه رسالت خود را بشناسیم وانجام تکلیف کنیم.
ی) خواندن تاریخ ومطالعه سرگذشت پیشینیان ودست توسل به اهل بیت، راه گریز از فتنه ها وحرکت درمسیر الهی را بما نشان میدهد.
اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا🤲🤲
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
هدایت شده از خیریه فضل 🌱
🔸پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمود: نحوست ماه #صفر را با #صدقه برطرف کنید
💠موسسه خیریه فضل (صندوق نیکوکاری کوثر ) شماره ثبت 128
با مسئولیت خانم #نصیری
☘☘شماره کارت:
۵۰۴۱۷۲۷۰۱۰۰۷۸۲۷۵
☘☘شماره حساب شبا جهت واریز وجه
۵۰۰۷۰۰۰۳۸۸۰۰۲۲۳۴۹۷۴۵۶۰۰۱
💐💐💐💐
کانال دست های مهربانی
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@dastemehrbani
جلسه ششم تالار نورجهان محرم ۹۹.m4a
28.53M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_ششم6⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه هفتم تالار نورجهان محرم۹۹.m4a
23.51M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_هفتم7⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_124
بدون اینکه جوابشو بدم در ماشينو باز کردم و نشستم ، کارلو هم نشست و
ماشين حرکت کرد ،
اینقدر هوا سرد بود که هر چه دستامو جلوی بخاری ماشين می گرفتم گرم
نمی شد
پشت چراغ قرمز ایستاد ، دستمو از جلوی بخاری گرفت و بر پشت دستم ب*و*س*ه ای گرم و عميق نشاند ،
بعد هم همونطور که در چشمانم خيره بود دستمو در دستش گرفت و روی
پاش گذاشت ، به خوبی می دونست که با خيره شدن در چشمانم چطور منو
از خود بی خود می کنه ،
چراغ سبز شد ، به سختی و با مکث نگاهشو از من گرفت و ماشين حرکت
کرد اما دست من همچنان در دستش بود ،
به پنجره بخار گرفته نگاه کردم و یادم اومد که کارلو چطور به سختی
کارهای دانشگاهمو درست کرد تا از اواسط ترم سر کلاس بنشينم و حالا
نزدیک به 3 ماهی از ازدواج ما می گذشت ...
با ایستادن ماشين نگاه از پنجره گرفتم و خواستم دستمو از دست کارلو بيرون بيارم که نگذاشت :
- یامين من خيلی دوستت دارم
+من هم .
جلو اومد ولی قبل از اینکه لب هاش به لب هام برسه دستی محکم به شيشه ماشين کوبيد ، هر دو از جا پریدیم و آنجال با شيطنت ابرو بالا
انداخت ، خودمو عصبانی نشون دادم و گارد گرفتم که مثلا الان پياده می شم
حسابتونو می رسم ،
دخترک شيطون از بغل فرانکو پایين پرید و هر دو با هم پا به فرار گذاشتند ،
من و کارلو به هم لبخند زدیم و پياده شدیم ، وارد خانه که شدم دو تا
وروجکو دیدم که پشت پاهای مادربزرگ قایم شدند ،
خودمو به ندیدن زدم :
+سلام مادربزرگ ، شما آنجلا و فرانکو رو ندیدید ؟
- سلام عسلم ، نه اصلا من نمی دونم کجا هستند
هر دو ریز خندیدند ، کارلو از پرتی حواسشون استفاده کرد و از پشت
نزدیکشون شد ، یکدفعه هر دو رو بغل گرفت :
- من پيداشون کردم .
هر دو دست در گردن کارلو انداختند و با چشمانی شبيه به گربه شرک نگاهش کردند ،
کارلو چشماشو ریز کرد :
- از من چی می خواید ؟
هر دو با هم گفتند :
-هيچی .
من نزدیکشون شدم :
- الان حساب هر دوتونو می رسم !
هر دو به کارلو چسبيدند
-یامين می خواد ما رو دعوا کنه ؟
کارلو آروم جواب داد :
- احتمالش هست .
دستامو مثل پنجه کردم و شروع به قلقلک هر دو کردم ، هر دو هم می
خندیدند هم جيغ می کششيدند ،
تا حدی که اذیت نشن قلقلک دادم و بعد هر دو رو رها کردم :
+دیگه نبينم از این کارا کنيد وگرنه بازم قلقلک داریم !
مادربزرگ گفت :
- بچه ها اجازه بدید چشم آبی و عسل من برن لباس عوض کنن که الان قهوه می چسبه .
بچه ها از بغل کارلو بيرون اومدند و کنار مادربزرگ روی مبل نشستند ،
مادربزرگ هم دست دورشون انداخت و بغلشون کرد
من و کارلو هم با لبخند به این صحنه نگاه کردیم ...
وارد اتاق که شدیم کارلو گفت :
- چقدر خوب شد به پيشنهاد تو عمل کردم و بچه ها و مادربزرگو پيش
خودمون آوردم .
+واقعا دوری از این سه نفر خيلی سخته خصوصا که همگی در یک شهر و کشور هستيم !
- باید اعتراف کنم که تو خيلی خوبی ...
همونطور که پالتومو درمی آوردم لبخند زدم :
+تو خودت خوب هستی که من رو خوب می بينی .
نزدیکم شد و پالتومو از دستم گرفت و به گوشه ای انداخت ، دست انداخت
شالمو از سرم کشيد و گيره موهامو باز کرد :
- علاوه بر اینکه خيلی خوبی ، خيلی زیاد زیبا و ظریف هستی ، رنگ چشم
ها و موهات فوق العادست ...
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_125
ودسته ای از موهامو در دست گرفت و ب*و*سيد ، ادامه داد :
- اما هيچکدوم ازاینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد
عاشقت بشم این بود که وقتی کنارم بودی باعث می شدی احساس بهتری
نسبت به همه چيز داشته باشم حتی نسبت به خودم ...
دستشو در دست گرفتم :
+کارلو تو بيشتر از اون چيزی که تصور می کنی خوب هستی ، خيلی هم
جذابی ، درباره چشم هات که خودت می دونی نگاهت بيشتر از همه چيز
منو سرمست می کنه ...
دست هاشو رها و دستامو دور گردنش حلقه کردم :
+اما هيچکدوم از اینها باعث نشد من عاشق تو بشم ... چيزی که باعث شد
عاشقت بشم اخلاقت بود ، من جذب اخلاق های خاص تو شدم ...
خنده ی جذابی کرد و دستشو دور کمرم انداخت
-یامين می گم تو باعث ميشی احساس بهتری داشته باشم نمونه اش همين حرفت بود ، من در طول عمرم تنها با یک دختر دوست بودم که اون هم عقيده داشت که اگر این ظاهر جذابو نداشتم با این اخلاق هایی که دارم هيچکس منو تحمل نمی کرد .
اخمی کردم :
+ اون آدم اصلا صلاحيت اینو نداشته که درباره تو نظر بده .
با دست اخممو باز کرد و بين دو ابرومو ب*و*سيد :
- اخم نکن ، باعث ميشه زیبایيتو از دست بدی .
لبمو جمع کردم و کارلو ب*و*س*ه ای بر لبم زد :
- فهميدم !
+چيو ؟
- لب تو درست مثل برَندی می مونه
+برَندی چيه ؟
- یک نوع شراب هست که طعم ميوه می ده ، وقتی تو رو می ب*و*سم
انگار که برَندی می نوشم ، همونقدر خوش طعم ... همونقدر مست کننده ...
لبخندی زدم و سرمو روی شونه اش گذاشتم ، ميل زیادی داشتم زمان در
همين لحظه و مکان در همين آغوش مرد جذاب من متوقف می شد ...
***
- آدمی هستم که قبل از زدن ضربه ، به طرف آگاهی می دم ، حالا هم می
خوام به تو این آگاهی رو بدم !
+هر کاری می تونی انجام بده .
- مطمبنی ؟!
+مطمبنم .
- باشه ، پس خودت خواستی
بعد عينک مزخرفشو زد ، سوار ماشينش شد و رفت ...
می دونستم مثل هميشه تهدیدهایش توخالی و الکی هست ، به راهم ادامه
دادم و از دانشگاه خارج شدم ،
مثل هميشه ابتدا سوار مترو شدم و بعد راه باقی مانده را سوار تاکسی شدم ،
سرمو به پشتی صندلی تکيه دادم که گوشيم زنگ خورد ، از کيفم درآوردم و
به صفحه اش نگاه کردم ، شماره ناشناس بود :
+ بله .
- سلام ، شما با آقای کارلو دلوکا چه نسبتی دارید ؟
+سلام ، من همسرش هستم .
- لطفا خودتونو به بيمارستان ... برسونيد .
+ چه اتفاقی برای همسر من افتاده ؟
- ایشون تصادف کردند
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝
جلسه هشتم تالار نورجهان محرم۹۹.m4a
24.98M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_هشتم8⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
جلسه نهم تالار نورجهان محرم۹۹.m4a
21.92M
#ما_ملت_امام_حسینیم
💠سخنرانی سرکار خانم #نصیری
💢محرم ۹۹ #جلسه_نهم9⃣
✅بازخوانی کتاب #کوثر_کربلا
✳️به روایت علامه #جوادی_آملی
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
@hamianekhanevade
رمان 🦋 #خدا_عشق_را_واسطه_کرد
🕯 #فصل_سوم
🌿 #پارت_126
تقریبا فریاد زدم :
+ چــــــی ؟ الان حالش چطوره ؟ خواهشا به من حقیقتو بگید .
- خانم آروم باشید و فقط خودتونو برسونید ، نگران نباشید .
نفهمیــدم چطــور تماســو قطــع کــردم و از تاکســی پیــاده شــدم ، همــه افــراد داخــل تاکســی یــک طور خاصی نگاهم می کردند
یــک تاکســی دربســت گــرفتم و اســم بیمارســتانو گفــتم ، تــا رســیدن بــه مقصــد فقــط خــدا خــدا کردم که یک تار مو هم از سر کارلو کم نشده باشه ...
روبروي ایستگاه پرستاري ایستادم و در حالی که نفس نفس می زدم گفتم :
+ من ... هم ... سر ... کارلو ... دلوکا ... هستم ...
- نفس عمیق بکشید و به خودتون مسلط باشید ، اتفاق خاصی براي همسرتون نیافتاده .
+ الان کجاست ؟
- انتهاي سالن سمت چپ بخش اورژانس بستري هست .
راه افتـادم و تقریبـا مـی دویـدم ، در اتـاقو بـا شـدت بـاز کـردم و کـارلو کـه دراز کشـیده بـود بـا صداي در از جا پرید ، جلـو رفـتم و خیلـی خـوب بهـش نگـاه کـردم ، ظـاهرا آسـیب خاصـی ندیـده بـود ، فقـط سـرش و ساعد دست چپش بانداژ شده بود
روي تخـت نشسـتم ، پیـراهنش و شـلوارش پـاره شـده بـود و زخـم هـایی روي بـدنش دیـده مـی شد ،
با دیدن بدن زخمیش اشکم سرازیر شد ، زخمشو نوازش کردم :
+ عشقم چه بلایی سرت اومده ؟
سرمو بوسید :
- تا وقتی تو رو دارم هیچ بلایی سرم نمیاد ...
در آغوشش جاي گرفتم و در دل از بابت سلامتیش خدا رو شکر کردم .
دکتـر کـه وارد شـد از آغوشـش بیـرون اومـدم و از روي تخـت بلنـد شـدم ، سـلام کـردم و پاسـخ هم شنیدم ،
دکتر مشغول به معاینه بود و در پرونده چیزهایی یادداشت کرد ، پرسیدم
+آقاي دکتر آسیب جدي اي که در کار نیست ؟
- فعلا نمیشه نظر قطعی داد ، باید نتیجه رادیوگرافی و آزمایش بیاد .
+ یعنی ممکنه آسیب خاصی دیده باشه ؟
- امکان هر چیزي وجود داره ، فعلا شرایط تحت کنترله .
لب گزیدم و در دل دعا کردم که مرد زندگیم آسیب جدي اي ندیده باشه .
دکتر که بیرون رفت کارلو با دیدن من لبخند آرامش بخشی زد :
- بیا اینجا کنارم بشین .
کنـارش نشسـتم ، نگـاهم بـه زمـین بـود ، دسـت بـه زیـر چـونم انـداخت و مجبـورم کـرد کـه در چشمانش نگاه کنم :
- من بـه حـرف هـاي دکترهـا اعتقـاد زیـادي نـدارم ، چـون بخـش بیشـتري از اعتقـاد و ایمـانم بـه خداست ...
-چطور تصادف کرده ؟
+مثـل اینکـه یـک ماشـین یهـو مـی پیچـه جلـوي ماشـینش و کـارلو هـم بـراي اینکـه بـه ماشـین نزنه فرمونو به سـمت گاردریـل مـی پیچونـه و وقتـی مـی بینـه کـه ماشـین در معـرض سـقوط از اتوبـان قرار داره کمربندشو باز و خودشو از ماشین به بیرون پرت می کنه .
- الان حالش چطوره ؟
+ گفتم که آسیب جدي اي ندیده فقط امشبو باید بستري باشه .
ساکو برداشتم و به سمت درب ورودي حرکت کردم :
+ مادربزرگ فقط بچه ها چیزي نفهمن .
- نگران نباش عسلم .
گونشو بوسیدم و از خونه خارج شدم ، سوار ماشین شدم و به راننده گفتم
+حرکت کنید .
وقتــی بــه بیمارســتان رســیدم کرایــه رو حســاب کــردم و وارد بخــش اورژانــس شــدم ، در اتــاقو
باز کردم ، کارلو دراز کشیده و چشماش بسته بود ، فکر کردم خوابه ،
خیلـــی آروم دروبســـتم و ســـاکو روي زمـــین گذاشـــتم ، روي فضـــاي خـــالی تخـــت نشســـتم ،
موهـاي پرپشـت مشـکی رنگـش هـوس نـوازش روبـدجور بـه دل مـی انـداخت ... دسـتمو پـیش بـردم و مشغول نوازش موهاش شدم ،
✍🏻 #فائزہعبدے
#این_داستان_ادامه_دارد...
#بنیاد_حامیان_خانواده_کاشان
╔═🦋🕯══════╗
@hamianekhanevade
╚══════🕯🦋═╝