eitaa logo
همسفر شهدا
365 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
511 ویدیو
107 فایل
🌸وبلاگ همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی http://hamsafarshohada.blog.ir 🌺وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir @atrmehr313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅مادر دوباره تماس گرفت و با ناراحتی گفت: زود بیا علی بیهوش شده! سریع خودم را رساندم. زنگ زدم رفتیم ❇️آزمایش های مختلفی از سید گرفتند که تشخیص تیم پزشکی بیماری بود. آزمایش A هم گرفتند اما منفی بود. ✳️سید بی‌هوش روی تخت بود. برای لحظاتی شدیداً بی تابی می‌کرد و تکان می خورد. خیلی ترسیده بودم. به توصیه پزشک، دستانش را به تخت بستیم. او بی‌قراری می‌کرد و من اشک می‌ریختم. 🌷
همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا 🕊آخرین روزهای سید ✅مادر دوباره تماس گرفت و با ناراحتی گفت: زود بیا علی بیهوش شده! سر
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅یکی از بچه‌های آمده بود ، می‌گفت: سید این چند روزه خیلی عجیب شده بود. در سفر جنوب هم گفته بود این آخرین سفر من است! ❇️اونروز هم دلتنگ سید شده بود و اومد بیمارستان ✳️خیلی ناراحت بودم. تنها برادر عزیزتر از جانم در مقابلم دست و پا می‌زد و من هیچ کاری نمی‌تونستم انجام بدم. کمی که آروم شد دستانش را از میله های تخت باز کردیم. گوشی‌ خودش را کنار سرش گذاشتم. صدای مداحی پخش می‌شد. ✅شعری که خیلی علاقه داشت را برایش گذاشتم. شعر بچه‌های جنگ: 🔸نسیمی جانفزا می‌آید، بوی کر،بُ وبلا می‌آید... ❇️کمی هوشیاری داشت، دستش را کمی بالا آورد و مانند سینه‌زنی به سینه اش می‌زد! کاری نمی‌تونستم بکنم. فقط او را نگاه می‌کردم و اشک می‌ریختم. 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅سید رو بردیم . آنها هم بیماری را تأیید کردند. مننژیت مغزی، علت آن را هم "آلودگی ناشی از آب آلوده و گرد و غبار" مناطق عملیاتی جنوب دانستند. بعد هم گفتند: باید هر چه سریعتر در بخش آی‌سی‌یو بستری شود اما اینجا تخت خالی نداریم! ❇️عجیب بود. آن شب به تمام بیمارستانهای دولتی و خصوصی تماس گرفتیم. هیچ تخت خالی در آی‌سی‌یو وجود نداشت! ✳️بالاخره در تخت خالی مهیا شد. سید را سریع به آنجا منتقل کردیم 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅با دکتر فوق تخصص هم صحبت کردم. گفتند: همه چیز نرمال است. اگر بیمار بتواند چند روزی این حالت را تحمل کند و به هوش بیاید مشکل حل می‌شود. دیگر پزشکان هم با دیدن پرونده او همین حرف را می‌زدند و ما را دلداری می دادند. ❇️سید تمام روز را بیهوش بود. به بچه‌های مسجد زنگ زدم و گفتم: برای شب جمعه را بیاندازید خانه ما، می خواهیم برای سلامتی سید دعا کنیم. ✳️شب برگشتم خانه مادر، خیلی خسته بودم. قرار شد بعد از نماز صبح برگردیم بیمارستان 🌷
🔰 🕊استقبال از سید ✅یکی از خواهرانم زنگ زد و گفت: چه خبر از علیرضا، گفتم: دکترها امیدواری دادند. گفتند اگه این شرایط رو تحمل کنه ان شاء الله خوب می شه. ❇️خواهرم گفت: دیشب خواب عجیبی دیدم. تمام با همان لباسهای زمان جنگ آمده بودند اینجا! پشت درب خانه جمع شده بودند. همگی باخوشحالی علیرضا را صدا می‌کردند. می‌گفتند: سید بیا! علیرضا بیا! ✳️مادرم گفت: قبل از اذان خواب عجیبی دیدم! علیرضا آمده بود اینجا، نورانیت خاصی داشت. چهره‌اش شده بود مثل . می‌گفت: مادر، ببین من خوب شدم! 😔نمی دانستم چکار کنم. رفتم گوشه‌ای نشستم. به خدا التماس ‌کردم. نذر ‌کردم. هر کاری از دستم برمی‌آمد کردم. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 🕊پرواز را به خاطر بسپار، پرنده رفتنی است ✅تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۸۸ بود. صبح زود به همراه رفتیم به سمت . 🔸هنوز زیاد دور نشده بودیم که خبر پرواز سید رو بهم دادند ❇️دیگه حال خودم را نمی‌فهمیدم. داد می زدم و علیرضا را صدا می‌کردم. هر چه حاج حمید دلداری‌ام می‌داد بی فایده بود.😭 🔹هنوز باورم نمی شد. بلافاصله به بخش رفتیم. تخت سید خالی بود. گفت: او را برده اند ✳️پاهایم سُست شد. عرق سردی روی پیشانی‌ام نشست. نمی‌دانستم چه کنم. نشستم روی زمین. تمام خاطراتش از کودکی تا حالا در جلوی چشمانم بود. 🕊 🌷
همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا 🕊پرواز را به خاطر بسپار، پرنده رفتنی است ✅تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۸۸ بود. صبح زود به همراه
🔰 ✅حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند همینطور کنار نشسته بودم. ❇️تمام خاطرات علیرضا از بچگی و از دوران مدرسه و ... در ذهنم مرور می شد. اصلا نفهمیدم چطور برگشتم خانه. ✳️مدتی بود احساس می‌کردم خوب چه نعمت بزرگی است. تازه به عنوان یک همزبان، یک یار خوب او را شناخته بودم. خوشحال بودم که بعد از پدر یک همدم پیدا کرده‌ام. تازه فهمیدم که داغ برادر خیلی سخت است. 🌷
همسفر شهدا
🔰 #همسفر_شهدا ✅حال و روز خود را نمی فهمیدم. انگار در این دنیا نبودم. مثل آدم هایی که شوکه شده اند
🔰 ✅روز پنج شنبه گذشت. رفقا و بچه‌های مسجد کارها را هماهنگ کردند. جلسه شب جمعه برگزار شد. مداح جلسه با اشعار خودش آتش به قلب من می زد. 🔹بیمار بستری من آخر شفا گرفت 🔹امید من برفت واین دل خونین عزا گرفت ❇️با دیدن شاگردان سید، داغ همه تازه می‌شد. نوجوانانی با پیراهنهای مشکی، که بی‌صبرانه ضجه می‌زدند و از فراق او ناله می‌کردند. 🌷
🔰 ✅جلوی محله غیاثی تهران جمعیت زیادی بود. پیکر سید را آوردند. سید را داخل تابوت شهید گذاشته بودند! می‌گفتند مربوط به یک است. ❇️روی تابوت، پرچم سرخ گنبد حرم علیه السلام را انداخته بودند. با فریاد پیکر سید را آوردند داخل مسجد. بعد هم و عزاداری برگزار شد. ✳️حاج آقا طباطبایی آمد و در غم فراق سید صحبت کرد. حاج آقا فرمودند: دوستان، امشب شب اول ماه رمضان است. ماه مهمانی خدا، اما سیدعلی زودتر به مهمانی خدا رفت و... . صدای گریه مردم بیشتر شده بود. 🌷
🔰 ✅تشییع پیکر سید هم عجیب بود. انگار دسته عزاداری راه افتاده. همه می‌کردند. ❇️پیرمردها می‌گفتند: یاد نداریم بعد از ایام جنگ چنین تشییع جنازه‌ای در محل انجام شده باشد. ✳️اما من انگار هیچ چیزی نمی‌فهمیدم. به خودم دلداری می‌دادم. می‌گفتم: اشتباه می‌کنی، این که سید علی نیست. برادر تو برمی گرد. 🌷
🔰 ✅رفتیم سلام الله علیها. در سالن بچه‌ها ایستاده بودند و روضه سلام الله علیها می‌خواندند. 🔹بریز آب روان اسماء 🔸به جسم اطهر زهرا 🔹ولی آهسته آهسته ... ❇️کفن سید را آوردند. این کفن را دو سال قبل از خریده بود. داخل کفن مقداری خاک و آشغال بود. باتعجب نگاه می‌کردم. دوستش گفت: سید کف حرم علیه السلام را جارو کرد. بعد هم آنها را ریخت داخل کفنش! 🌷
🔰 ✅هنگام بود و نگاه آخر. نگران شاگردان سید بودم. گفتم : اینها را ببرید عقب. طاقت ندارند. از صبح تا حالا اشک می ریزند. پس از یک ساعت، سید به خاک سپرده شد. ❇️یکی از طلبه‌های همان موقع از راه رسید. خیلی عجیب ناله و گریه می‌کرد. خودش را می‌زد. بعد هم آمد جلو و خودش را روی مزار سید انداخت. حالت عادی نداشت. به یکی از دوستان گفتم: کمکش کنید. او را ببرید عقب. ✳️در حالتی که از خود بی خود شده بود آمد پیش من. گفت: سید خیلی حق گردن من داره من رو برد ، من رو با آشنا کرد. اما من... 🔸در حالی که گریه می‌کرد ادامه داد: امروز صبح می‌خواستم بیام برای تشییع. اما خیلی خسته بودم. خوابم بُرد. در عالم خواب سید را دیدم. آمد و فریاد زد: پاشو، گرفتی خوابیدی! علیه السلام تشریف آوردند تشییع جنازه من! 🔹من هم از خواب پریدم. وقتی آمدم دیر شده بود. شما رفته بودید. 🌷