eitaa logo
همسفر شهدا
365 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
511 ویدیو
107 فایل
🌸وبلاگ همسفر شهدا سید علیرضا مصطفوی http://hamsafarshohada.blog.ir 🌺وبلاگ شهید محمد هادی ذوالفقاری http://hadizolfaghari.blog.ir @atrmehr313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰 ✅وقتی در جمعی نشسته بودیم اجازه نمی‌داد از کسی که در بین ما نیست حرفی زده شود. ❇️همیشه جلوی را می‌گرفت. وقتی پشت سر کسی در جمع حرفی زده می‌شد. سید به حالت کشیدن می‌گفت: غی، بت. غی، بت و... ✳️به این ترتیب جلوی کار اشتباه را می‌گرفت. 🌷
هدایت شده از همسفر شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #اَلسَّلامُ_عَلَيْكَ_يا_اَباعَبْدِاللَّهِ 🌷هر گاه شهدا را در شب جمعه یاد کردید، آنها شما را نزد اباعبدالله الحسین (ع) یاد می کنند. 🌹 #شهید_مهدی_زین_الدین 🔸همه عمر بر ندارم سر از این خمار مستی 🔹که هنوز من نبودم که تو بر دلم نشستی 📹👆 #همسفر_شهدا_سید_علیرضا_مصطفوی
🔰 ✅یک شب در از بدی بازی های کامپیوتری صحبت کرد. می‌گفت: بروید کار با را یاد بگیرید. فقط با آن بازی نکنید. ✳️همان شب من بعد از هیئت رفتم ! حسابی مشغول بازی بودم. من درست پشت شیشه مغازه نشسته بودم. همان موقع سید در حال عبور از آنجا بود. یکدفعه سرش را آورد داخل مغازه، نگاهی به من کرد. دستش را روی سینه‌اش گذاشت و بالبخند گفت: التماس دعا! ❇️این حرف از صد تا فحش برای من بدتر بود. خیلی خجالت کشیدم. از جا بلند شدم و رفتم خانه دیگر سراغ گیم‌نت نرفتم. 🌷
🔰 ✅بچه‌هایی که از سال ۸۴ کانون بودند حالا می‌توانستند به عنوان فعالیت نمایند. سید چندین جلسه برگزار نمود و مسئولیت کارها را به آنها واگذار کرد. ✳️برنامه های ، ، کلاس های تقویتی هم از برنامه‌های تابستان ۸۸ بود. برنامه‌ریزی را هم انجام داد. ❇️هر روزی که نبود با تماس تلفنی از نحوه کار با خبر می‌شد. حالا دیگه کانون توسط شاگردان سید اداره می‌شد! 🔴👈حضور سید خیلی کم شده بود. نمی‌دانم، شاید می‌خواست بچه‌ها آهسته‌ آهسته کانون را تجربه کنند! 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ✅روز آخر اردوی داشتم از سید و بچه‌ها که به سمت می‌رفتند فیلم می‌گرفتم. سید رو به دوربین گفت: برای ، داریم می‌ریم حرم! ✳️بعد از ، در گوشه جنوب شرقی که گنبد پیدا بود (به قول سید، ) نشستیم. سید شروع به روضه کرد. آنقدر سوزناک مداحی می‌کرد که جمعیت زیادی در اطراف ما جمع شدند. ❇️سید با چشمانی اشک آلود می‌گفت: یا علیه السلام این آخرین زیارت است! آقا جان می‌گن شما سه جا به زائرین خودت سر می‌زنی. آقا ما منتظریم! 🔸صدای گریه بچه‌ها لحظه‌ای قطع نمی‌شد. او با شور عجیبی می‌خواند. ما هم نمی‌دانستیم که این زیارت، وداع واقعی سید با آقاست. با سختی بسیار بچه‌ها را جمع کردیم و حرکت کردیم. 👈سید در داخل هم مشغول گریه بود. گنبد را از راه دور نگاه می‌کرد و می‌ریخت. 🌷
🔰 ✅سید تابستان سال ۸۷ به در منطقه رفته بود. آنها به جز کارهای عمرانی در روستا، منشاء خدمات فرهنگی بسیاری برای آن منطقه شدند. ✳️سید در آن سفر را انجام می داد . بچه های روستا خیلی با سید دوست شده بودند. تابستان سال بعد هم منتظر او بودند. ولی ... 🌷
هدایت شده از همسفر شهدا
🔰سلام مهدی جان 🌸امروز سالگرد پروازت هست. 🌼سلام ما را به دوستانمان برسان و بگو به یاد ما باشند که خیلی چشم انتظاریم😔 🌺 #مهدی_دادخواه از دوستان #همسفر_شهدا_سيد_عليرضا_مصطفوی #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری #شهید_حمید_رضا_اسداللهی بود که بر اثر حادثه، در حالیکه تازه #داماد شده بود به رحمت خدا رفت و در پایین مزار #همسفر_شهدا آرامید. 🍃🍂 #خادم_الشهدا_مهدی_دادخواه 💐روحش شاد با فرستادن صلوات
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. می‌گفت: دلم برای تنگ شده. دلم می‌خواد بریم . 🔸می گفت کسی که دلش برای و تنگ می شه باید بره غروبهای رو ببینه! اونجا آدم یاد غربتهای آقا می افته. ❇️با اینکه ۸۸ با بچه ها رفته بودیم اما سید دوباره هوایی شده بود. 🔸رفت و با بچه‌های یکی از مساجد هماهنگ کرد. قرار شد پانزدهم مرداد حرکت کنیم. شب ✳️مادرش گفت: علیرضا، هوا گرمه، هوای جنوب است. کجا می‌خوای بری! صبر کن هوا که بهتر شد برو! 🔸سید گفت: مادر، مگه رزمنده‌ها تو گرما نمی‌رفتند. مگه اونجا برای تفریحه! ما می‌ریم اونجا که سختی بکشیم. ! 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود ،روز بود و شروع آخرین سفر سید. ❇️محل قرار بچه‌ها را انتخاب کرد. سر مزار ، می‌خواست با الگوی زندگیش هم خداحافظی کنه. ✳️از همانجا حرکت کردیم به سمت جنوب. این سفر عجیب تر از دفعات قبل بود. مدت این سفر ده روز بود. سید هر روز با تماس می‌گرفت و را پیگیری می‌کرد. 👈سید نورانیت خاصی پیدا کرده بود. این را دیگر بچه‌های هم می‌گفتند. 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. وارد شدیم. پس از بازدید از به محل استقرار رفتیم. سید زودتر از بقیه خوابید. هنوز چند دقیقه‌ای نگذشته بود که یکدفعه فریاد زد: و از خواب پرید. ❇️برای چند دقیقه بدنش می‌لرزید. نمی‌دانستم چرا اینطور شده. هر چقدر هم سؤال کردیم جواب درستی نداد. می‌گفت: چیزی نیست. خواب دیدم! ✳️رفت بیرون. توی محوطه قدم می‌زد. همان شب با یکی از بزرگان کاروان که در محوطه بود شروع به صحبت کرد. در خلال صحبتها گفت: تمام شد! این من است!! 🎥👆در حمام با بچه‌ها شروع کرد به بستن. می‌گفت: رزمنده‌ها در شبهای حمله حنا می‌بستند. 🌷
🔰 🕊آخرین روزهای سید ✅تابستان ۸۸ بود. رفتیم . برای ما از می‌گفت. در پشت حسینیه قبرهایی بود که برای خواندن کَنده بودند. سید رفت و داخل یکی از این قبرها برای دقایقی خوابید. ❇️همه بچه های با سید عکس می گرفتند و می گفتند: این سفر خیلی بهتر از سفرهای قبلی بوده. معنویت این سفر را هم مدیون سید می دانستند. ✳️در نزدیکی یکی از دوستان حوزوی او تماس گرفت. می خواست برای و از او قول بگیرد. بر خلاف همیشه که سریع قبول می کرد بی مقدمه گفت: نه نمیام!! 🌷
🔰 ✅همان شبی که از جنوب برگشت کمی سرفه می‌کرد. می‌گفت: چیزی نیست. سرماخوردگی است. خوب می‌شه. ❇️ را خواندم. می‌خواستم برم سر کار که مادر زنگ زد. گفت: سریع بیا حال علیرضا خیلی خرابه از نیمه شب تا حالا داره به خودش می‌پیچه. ✳️سید را بردیم . تشخیص او هم بود. به او سُرم وصل کردیم. دکتر گفت : اگر حالش بدتر شد ببریدش 🔸چند نفری از دوستان سید و بستگان هم به دیدنش آمدند. حال علی لحظه به‌لحظه بدتر می‌شد. یکی از بستگان گفت: چی شده چرا خوابیدی!؟ مرد که نمی‌خوابه، پاشو بریم 👈سید همینطور که دراز کشیده بود دستش را بالا آورد و به نشانه تکان داد و گفت: دیگه تموم شد!! 🌷