eitaa logo
حَنـاف
62 دنبال‌کننده
0 عکس
0 ویدیو
0 فایل
کاسه‌ی شعرِ من از دست تو افتاد و شکست! ‏عاشقان، فرصت خوبیست غزل جمع کنید ... ناشناس: https://daigo.ir/secret/21083926538 شناس: @hana_n_109
مشاهده در ایتا
دانلود
روی پله‌ی جلوی بهارخواب، کنار آن گلدان شمعدانی که از لابه‌لای سه‌چهار برگ نحیفش فقط یک گل صورتی سر برآورده؛ رو به حوض آبی به گونه‌ای نشسته‌ام و به فواره‌ی میان حوض نگاه می‌کنم که در تیررس نسیم بهاری باشم. مش‌قربان که باغبان کاربلدی‌ست برای خودش، با سرعتی مثال زدنی به پشت گلدان‌های نم‌کشیده‌ی سفالی می‌کوبد و یکی پس از دیگری آنها را خالی می‌کند و خاکشان را نو می‌کند و دوباره می‌کارد و آب می‌دهد و می‌گذارد سر جای قبلی‌شان، کنار حوض. حین خالی کردن گلدان چهارم، سرعت کم می‌کند و خیره می‌شود به ماهی‌گلی‌‌های‌ توی حوض، انگار آوازی را که می‌خوانْد فراموش کرده باشد مکث می‌کند. بعد بیلچه را برمی‌دارد و خاک‌ را زیر و رو می‌کند و نگاهش را به سمتم می‌اندازد. -میدونی جَوون! این گل‌ها همون‌جا که جون گرفتن و برگ دادن زنده‌ن. غیر این باشه، گل و گلدونا جابه‌جا بشن، به دو روز نکشیده می‌میرن. ادب زیرپا می‌گذارم و بین حرفش می‌پرم. +واسه همین یه مشت از خاک قبلی می‌ریزی پای هرکدوم؟ -ایولا داری پسر. خوب دید زدی دست ما رو. مش‌قربان می‌خندد و با همین حرف کوتاهش پرتم می‌کند میان گفته‌هایی ناگفته. گفته‌هایی فاش، چون دلبستگی‌هایم به این آب و خاک؛ و ناگفته‌هایی چون دلتنگی که فقط بغض‌های بی‌فرکانس طعمش را چشیده و سنگینی‌اش را به خاطر دارند. شاید شمعدانی‌ها آمده‌اند که پرده از راز ما بردارند و بگویند نمی‌توانیم در جایی بیرون از خانه‌مان ریشه بدوانیم که اگر حیات قبل را بخواهیم باید مشتی از خاطرات‌مان را همراه خود سازیم. که اگر اینطور نباشد، آدمی در خانه و خاک جدید می‌میرد. روحش خشکیده و زرد می‌شود بی‌آنکه تنش خبر داشته باشد.
وجود تابناکت ستاره راه‌ و فقدان‌ت همانی‌ست که به هر میزان که جام‌ را پر از غم ‌می‌کند، بر قوت بازویمان می‌افزاید و قدم‌هایمان را محکم‌تر می‌کند. آنگونه که همقدم قدم‌هایت شویم، قدم‌های تا زانو به گِل نشسته‌ای که گویای مساعدت‌های شما به خلق‌الله است. قدم‌هایی که خستگی‌اش عیان می‌کند صلابت شما را. فاش می‌کند همت شما را و همین می‌شود که ولی‌ ما اینگونه کلمات را بچیند و بگوید پوتین‌های شما از سَر آن پر رذیله‌ی تاریخ و شقی‌ترین بشر گرامی‌تر است. هرطور که چرتکه بیندازیم آنهایی را بازنده می‌یابیم که دستی یا حتی چشمی به آن واقعه‌ی سابق داشته اند. چرا که در تعریف آوینی عزیز ما، "سَر آن است که در طریق وصال به باد رود..." اما متصدی چینش آن مهره‌های سیاهی که دستشان از خون سرخ است، وصال خود را به قِسمی قعر از دوزخ قریب ساخته‌اند. و برنده آن مرد میدان ماست که هرقدر بر دقت خود بیفزاییم و ابعاد زندگی‌اش را الک و غربال کنیم، گفتاری یا عملی از او، سوای از باقی اعمال نمی‌شود و جملگی آن چنین است که خدایش خواسته. جملگی آن چنین است که آوینی گفته :{“سَر” آن است که در طریق وصال به باد رود و “جان” متاعی است که هم او بخشیده است تا به بهای آن لقایش را باز خریم، و “سّر” آن که خون مقتول عشق را ثارالله گفته اند نیز در همین جاست.}
سلام. اینجا بیشتر از اینکه یه کانال باشه برای نشر نوشته‌هام، یه دفترچه ست برای جمع کردن‌شون یه گوشه. اینکه شما هستید با هم این دفترچه رو ورق بزنیم باعث خوشحالیه.
حَنـاف
سلام. اینجا بیشتر از اینکه یه کانال باشه برای نشر نوشته‌هام، یه دفترچه ست برای جمع کردن‌شون یه گو
راستی خوشحال تر میشیم اگه شما هم گاهی دستی به نوشتن بردید متن‌تونو برای ما ارسال کنید اینجا بذاریم با هم بخونیم (:
[1]من در یک ده کوچک زندگی می‌کنم. خیلی کوچک؛ وسعتش آنقدر است که با گذر از ابتدا تا انتهای روستا، مجال یک ختم قرآن فراهم است. البته اگر قرار باشد طبق دستور شریف، سه قل هو الله را بخوانی. بسم الله اول را که بگویی تازه از تابلوی نارنجی رنگِ زنگ زده، که رویش نوشته به روستای ما خوش آمدید - جمعیت روستا : ٣٧۵نفر، گذر کرده‌ای. با اتمام سوره‌ی اول، به ترتیب از نخلستان حاج حیدر که چهل نخل بیشتر ندارد و مزرعه گندم مش ایوب رد شده ای. البته اینجا مهم است که صوت عبدالباسط و منشاوی داشته باشی تا مزرعه را تا به آخر طی کنی. با صدق الله العلی العظیم، رسیده‌ای به دکه‌ی اسمعیل و یحتمل اسمعیل را می‌بینی؛ در حالی که سیاست‌های کلان ایران و بین‌الملل را شرح می‌دهد برای پیرمردهایی که در سایه‌ی لیموی دکه‌ی اسمعیل نشسته‌‌اند. پس از این باید با ٱحَدْ گفتنت رو به سمت کوچه‌های خشتی قدم برداری و وقتی به صَمَدْ برسی شاخه انار آویزان از دیوار خانه‌ی ننه گل‌بهار را می‌بینی. با همین شیب رو به بالای کوچه‌ی تنگ و خاکی اگر همت کنی و هنوز پیرو صوت عبدالباسط باشی، در وَلَمْ یَکُن چهار پنج تا خانه و دو کوچه را طی کرده‌ای. به نحوی که با اتمام سوره‌ی دوم توانسته باشی رقابت مناره‌ی آبی مسجد روستا، با نخل‌هایی که از هر حیاط سر به بیرون آورده‌اند را شاهد باشی. پس از این تصمیم با خودت است که سوره‌ی آخر را در کدام کوچه و در کوهپایه‌ی کدام تپه‌ی منتهی به ده، به اتمام برسانی. سمت چپت کوچه‌ی عباسعلی و پسران با نقش آفرینی نوه‌های عباسعلی در کوچه، به همراه توپ سه‌لایه‌شان است. و اگر راه به سمت راست کج کنی، به کوچه‌ی معروف به کوچه‌‌ی نارنجی می‌رسی. به خاطر نارنج‌های تنومند آن کوچه و عطر بهارنارنج در فصل بهار، اهالی اینطور می‌گویند. -ادامه دارد...
[2]نه تنها آبادی ما بلکه همه‌ی آبادی‌ها او را می‌شناسند. آوازه‌ی حق‌خواهی‌ و ایثارش را تمام دور زمان شنیده و از قدیم در اهالی ما صحبت از حسین بوده. پیرمرد که گریه می‌کند و پیرزن که مویه می‌کند همه در عزای اوست. تن‌ها به احترام خون سرخ او سیاه‌‌پوش می‌شود و محرم که سر می‌رسد هر ساز و نوایی به نوبه خود عزا را به گوش فلک می‌رساند. هر یک از اهالی هم، به نحوی با حسین آشنااند  و غمش را خجسته می‌دانند. تعریف‌های ژرف و عمیق مطهری‌ها و آوینی‌ها از حسین متفاوت است از آنچه این اهالی حسین را به آن می‌شناسند. مثلا آشنایی رمضانعلی، پیرمرد ۶۵ ساله، از حسین همان است که سفره‌اش را رزق داد و از دام تنگ فقر نجاتش داد. چرا که نخل‌هایش خرج بر دستش گذاشته بودند و علی‌‌رغم احتیاجی که او و خانواده‌اش به حاصل هرساله‌ی نخلستان داشتند، نخل‌هایش چند سالی ثمر نمی‌دادند. رمضانعلی زیرکی کرد و روزی کنار همان نخل‌های بی‌ثمرش در چریغ آفتاب دلش را به سمت حسین گرداند و گفت که اگر روزگارش مثل قبل شود، خرمای یک نخل را هر ساله خرج مجلس حسین کند. که چنین هم کرد. یا آشنایی اکبر آقا و خانمش عصمت که بچه‌دار نمی‌شدند، برمی‌گردد به وقتی که بساط جمع کردند و رفتند کربلا و عرض حاجت کردند و دخیل بستند و حالا، ذوق زنجیر و سنج زنی پسرشان را می‌کنند. اینجا همه او را می‌شناسند. همه دوستش دارند. این را می‌توان از کشمکش طفل‌های هفت ساله بر سر تصاحب علم‌ها فهمید. علم‌های که مزین به یا حسین اند و اهالی لزوم می‌دانند در دهه محرم با آنها کوچه‌های خشتی را طی کنند و یک‌صدا لبیک بگویند به او. در زیر چرخ کبود این روستا که یکی بود و نبود، همیشه غم حسین جاری بود. -ادامه دارد...
سلسلهٔ کلامش عقول تمام خَلق را به جنبش درمی‌آورد و وادار به حرکت می‌کند. و چون حرکت میسر شد، تمام فهم خلق، همچون کودکی نوپا که راه رفتن را خوب نمی‌داند با شدتی که بیشتر از آن ممکن نباشد به زمین می‌خورد و عجز فهم و درک همگان، بر همگان اثبات می‌شود. آنجا اگر صاحبدلی قصد بُرد در بازی دنیا را داشته باشد، بایستی به عجز خود اقرار کند و در معیت مهابت او، اشهد انا علی ولی الله سر بدهد.
من کمی متمایز از مردم و مایل به طریق ترحم، می‌توانم به کار گرفتن فرش‌ها و انداختن آنها در زیر پا را در دسته‌ی کنش‌های استعمارگرانه و جنایات ردیف اول جهان بدانم. خصوصا آن فرش‌های اصیل، که رقابت رنگ‌ها را برای غالب شدن و رقابت نقش و نگارها را برای احاطه و اشغال به خوبی نمایش می‌دهد. همان فرش‌هایی که یک رج از آن داستان‌های شاهنامه را از خود روایت می‌کند و رج دیگر شاید راوی هزار و یک داستان باشد. اینکه چقدر می‌توانی از تار و پود فرش‌ها قصه و غزل و قصیده بشنوی، وابسته به این است که تا چه میزان می‌توانی در ظرافت همراه فرش شوی. چرا که هر نگاه که نافذتر باشد از نگارها بیشتر خواهد شنید. شکی نیست که اگر دیدت را از ملموسات بگیری و به نقوش فرش هدیه کنی آنچه را خواهی دید و خواهی شنید و خواهی بویید که دیگران از آن عاجزند. من بارها از میان نقش و طرح‌ها، انتظار کودک بافنده را دیده‌ام که دوچرخه خریدن برایش با کامل شدن و فروش فرش معنا شده؛ و از میان رنگ‌های آبی من اشک چشمان مادری را بوییده‌ام که خستگی روز را به بیداری شب گره می‌زند تا گره‌ به گره، فرشش را تکمیل کند. و از لابه‌لای پودهای خاکستری، می‌توانم آشفتگی ذهن بافنده و دو دو تا چهارتا کردن‌هایش را بشنوم. به گمانم تلفیق رنگ و طرح‌ و قصه‌های فرش و تمام تلخ و شیرین و اشک و لبخندهای در آن، باید آن را مبرا کند از زیرپا و لگدمال شدن. چرا که ما داستان‌ها را محترم و مغتنم می‌شماریم؛ پس به رسم معمول آن را سینه به سینه نقل می‌کنیم و گاهی قصه را تصویر می‌کنیم و به قاب می‌گیریم. با این حال قدم گذاشتن بر هزاران قصه‌ی یک فرش عجیب و قبیح، و در حکم استعمار و جنایت است.
سلام
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
با آن که قد و قوار‌ه‌ام از یک متر تجاوز نمی‌کرد، درازای زبانم با رشته‌ی افکارم رقابتی بر سر طول‌شان داشتند. یک بار مقابل آن عمه‌ام که خیلی حوصله‌ام را نداشت، چهارزانو نشسته بودم. او در حال خرد کردن مقداری سبزیجات بود. سوال اولم این بود که دارد چه‌کار می‌کند؟ مکث و شاید هم کظم‌‌غیظی کرد. بعد گفت که اگر سیستم بینایی‌ام دچار اختلال نشده باشد، دارد سالاد شیرازی درست می‌کند. البته اینطور مطلوب عرض نکرد. مثلا جمله‌ی اولش این بود که، مگر کورم؟ من کور نبودم. می‌دیدم. به خدا می‌دیدم. اما ارتباط شیرازی‌ها و سالادشان به ما که خیلی دور از آن‌ها زندگی می‌کنیم را نمی‌فهمیدم. و در ذهنم بود که کدام شیرازی این سالاد را به عمه یاد داده؟ این سوال را که در قالب کودکانه از او پرسیدم، عصبانی شد. آنقدر عصبانی که باز هم دیالوگ همیشگی‌اش را تکرار کرد:«این بچه چهلْ گز زبان دارد! » اینکه ارتباط گز و اصفهانی‌ها به زبان من چیست، سوالی بود که گوشه‌ی همان زبان درازم مدفونش کردم؛تا شاید روزی رشته‌ی افکارم بر درازای زبانم غالب شد و خودم ربطش را فهمیدم.
حَنـاف
با آن که قد و قوار‌ه‌ام از یک متر تجاوز نمی‌کرد، درازای زبانم با رشته‌ی افکارم رقابتی بر سر طول‌شان
اما مادرم همیشه، شاید از همان وقت‌ها که هنوز نمی‌توانستم صدایش کنم، رشته‌ی افکار و خیالم را برنده و بلندتر می‌دانست. چون همین که کفشم را تابه‌تا نمی‌پوشیدم و در میهمانی‌ها سلام می‌کردم و بیشتر از یک شیرینی برنمی‌داشتم را، برای کودک پنج ساله‌اش کافی می‌دانست. و بعدها همان ستون سراسر خیلی‌ خوبِ کارنامه‌ام را کافی می‌دانست تا مرا باهوش و زرنگ بداند و برای تحسین، پیشانی‌ام را یک ماچ آب‌داری کند و بگوید :«باریک‌الله دختر باهوشم.» مادرم حتی اینکه می‌گفتم می‌خواهم نقاش شوم و دکتر شوم و به فضا برَوَم. و بعد برگردم و همه‌ی بيماران دنیا را مداوا کنم، باور می‌کرد و این‌ها را کافی می‌دانست برای این‌که بگوید من نابغه‌ام. مادرم رشته‌ی افکارم را بلندتر از آن‌چه بود تصور می‌کرد. خیلی بلندتر. به همین خاطر توصیه و خواسته‌ام این است که اگر بناست با کودکان پنج‌ساله نسبتی داشته باشید، سعی کنید بیش‌تر از اینکه عمه‌اش باشید، مادرش باشید. مادر مهربانش.