با آن که قد و قوارهام از یک متر تجاوز نمیکرد، درازای زبانم با رشتهی افکارم رقابتی بر سر طولشان داشتند. یک بار مقابل آن عمهام که خیلی حوصلهام را نداشت، چهارزانو نشسته بودم. او در حال خرد کردن مقداری سبزیجات بود. سوال اولم این بود که دارد چهکار میکند؟ مکث و شاید هم کظمغیظی کرد. بعد گفت که اگر سیستم بیناییام دچار اختلال نشده باشد، دارد سالاد شیرازی درست میکند. البته اینطور مطلوب عرض نکرد. مثلا جملهی اولش این بود که، مگر کورم؟ من کور نبودم. میدیدم. به خدا میدیدم. اما ارتباط شیرازیها و سالادشان به ما که خیلی دور از آنها زندگی میکنیم را نمیفهمیدم. و در ذهنم بود که کدام شیرازی این سالاد را به عمه یاد داده؟
این سوال را که در قالب کودکانه از او پرسیدم، عصبانی شد. آنقدر عصبانی که باز هم دیالوگ همیشگیاش را تکرار کرد:«این بچه چهلْ گز زبان دارد! » اینکه ارتباط گز و اصفهانیها به زبان من چیست، سوالی بود که گوشهی همان زبان درازم مدفونش کردم؛تا شاید روزی رشتهی افکارم بر درازای زبانم غالب شد و خودم ربطش را فهمیدم.
حَنـاف
با آن که قد و قوارهام از یک متر تجاوز نمیکرد، درازای زبانم با رشتهی افکارم رقابتی بر سر طولشان
اما مادرم همیشه، شاید از همان وقتها که هنوز نمیتوانستم صدایش کنم، رشتهی افکار و خیالم را برنده و بلندتر میدانست. چون همین که کفشم را تابهتا نمیپوشیدم و در میهمانیها سلام میکردم و بیشتر از یک شیرینی برنمیداشتم را، برای کودک پنج سالهاش کافی میدانست. و بعدها همان ستون سراسر خیلی خوبِ کارنامهام را کافی میدانست تا مرا باهوش و زرنگ بداند و برای تحسین، پیشانیام را یک ماچ آبداری کند و بگوید :«باریکالله دختر باهوشم.» مادرم حتی اینکه میگفتم میخواهم نقاش شوم و دکتر شوم و به فضا برَوَم. و بعد برگردم و همهی بيماران دنیا را مداوا کنم، باور میکرد و اینها را کافی میدانست برای اینکه بگوید من نابغهام. مادرم رشتهی افکارم را بلندتر از آنچه بود تصور میکرد. خیلی بلندتر.
به همین خاطر توصیه و خواستهام این است که اگر بناست با کودکان پنجساله نسبتی داشته باشید، سعی کنید بیشتر از اینکه عمهاش باشید، مادرش باشید. مادر مهربانش.
خیلی از ما، معمولی هستیم. معمولی در خانواده، معمولی در جامعه، معمولی در تاریخ و حتی معمولی در اسم. گاهی در اسم هم معمولی هستیم. مثلاً ممکن است اسم تو یا من، حسین باشد و بعد از چند سالی از نبودنمان، دیگر کسی ما را به یاد نیاورد. ما حسینهای معمولی به دست زادههای خود، جام نسيان را سر میکشیم. حتی آن آقایی که پشت باجهی بانک مینشیند هم، شاید اسمش حسین باشد. یا آن شاطری که در نانوایی کار میکند و دو سه سر عائله دارد هم، شاید اسمش حسین باشد. یک کوهنورد که کارش فتح قلههای بلند است هم، شاید اسمش حسین باشد. همه این حسینها را زمان میبلعد. تاریخ و زمان آن حسینهایی را که فقط قلههای دنیا را فتح کرده باشند، میبلعد. آن حسین که همه میشناسیمش، قلهی قلوب بیشماری از آدمیان را فتح کرده؛ و همچنان مشغول به فتح است. این حسین، خون جاری خداست. حی است. فاتح است. این حسین ماجرایش با الباقی ما توفیر دارد.
من، تنها نیستم. لکن مراد و مقصودم از تنها نبودن، همراهی با دوست یا شخص عزیزی نیست. من، تنها نبودنم را با میزبانی کردن برای دردهایم معنا میکنم. دردهای لاعلاجی که طبیبها برای اجتناب از شکست روحیهام آنها را صعبالعلاج، اما درمانشدنی میخوانند. باور قولهایشان با وجود قوت دردهایم، از همان دردهایم صعب و سختتر است. البت، همانطور که گذر از یک مرحله برای مرحلهی بعد آمادهات میکند؛ همراهی من با آنها که هرکدام به مثابه چنگال کرکس بر لاشهٔ مرداری بیدفاع ست، مرا برای میهمان غایی آماده میکند. میهمانی که ناخوانده است و جانم را به لب خواهند رساند. برای یکی سپید و پرنور و برای دیگری سیاه و کریه است. نمیدانم میهمان من با چه شمایلی به آخرین میهمانیام میآید، اما امروز بیشتر از دیروز، مهیای تشرفش هستم. تنگی نفسهایم در این مدت، توأم با خسخس سینه و سختی تنفس، مرا از دیروز برای آن دَم که دیگر نه دمی در کار است و نه بازدمی، آمادهتر کرده. حالا به کمک بیحس شدن اعضایم، بهتر میدانم که وقتی ملکِ موتم سر برسد؛ چطور پاهایم بیجان میشود و روح از آن سوا میشود. میهمان من، چه سپیدپوش و چه سیاهپوش باشد، خواهد آمد. و من، چه به اختیار و چه به جبر، میزبان این میهمانی خواهم بود. پس بهتر آن است که رسم میهماننوازی را ادا کنم و در آخرین لحظه از خالی شدن پیمانهی عمرم، لباس موت را به تن کنم و جان خود را تحفه کنم برای آخرین میهمانم .