خیلی از ما، معمولی هستیم. معمولی در خانواده، معمولی در جامعه، معمولی در تاریخ و حتی معمولی در اسم. گاهی در اسم هم معمولی هستیم. مثلاً ممکن است اسم تو یا من، حسین باشد و بعد از چند سالی از نبودنمان، دیگر کسی ما را به یاد نیاورد. ما حسینهای معمولی به دست زادههای خود، جام نسيان را سر میکشیم. حتی آن آقایی که پشت باجهی بانک مینشیند هم، شاید اسمش حسین باشد. یا آن شاطری که در نانوایی کار میکند و دو سه سر عائله دارد هم، شاید اسمش حسین باشد. یک کوهنورد که کارش فتح قلههای بلند است هم، شاید اسمش حسین باشد. همه این حسینها را زمان میبلعد. تاریخ و زمان آن حسینهایی را که فقط قلههای دنیا را فتح کرده باشند، میبلعد. آن حسین که همه میشناسیمش، قلهی قلوب بیشماری از آدمیان را فتح کرده؛ و همچنان مشغول به فتح است. این حسین، خون جاری خداست. حی است. فاتح است. این حسین ماجرایش با الباقی ما توفیر دارد.
من، تنها نیستم. لکن مراد و مقصودم از تنها نبودن، همراهی با دوست یا شخص عزیزی نیست. من، تنها نبودنم را با میزبانی کردن برای دردهایم معنا میکنم. دردهای لاعلاجی که طبیبها برای اجتناب از شکست روحیهام آنها را صعبالعلاج، اما درمانشدنی میخوانند. باور قولهایشان با وجود قوت دردهایم، از همان دردهایم صعب و سختتر است. البت، همانطور که گذر از یک مرحله برای مرحلهی بعد آمادهات میکند؛ همراهی من با آنها که هرکدام به مثابه چنگال کرکس بر لاشهٔ مرداری بیدفاع ست، مرا برای میهمان غایی آماده میکند. میهمانی که ناخوانده است و جانم را به لب خواهند رساند. برای یکی سپید و پرنور و برای دیگری سیاه و کریه است. نمیدانم میهمان من با چه شمایلی به آخرین میهمانیام میآید، اما امروز بیشتر از دیروز، مهیای تشرفش هستم. تنگی نفسهایم در این مدت، توأم با خسخس سینه و سختی تنفس، مرا از دیروز برای آن دَم که دیگر نه دمی در کار است و نه بازدمی، آمادهتر کرده. حالا به کمک بیحس شدن اعضایم، بهتر میدانم که وقتی ملکِ موتم سر برسد؛ چطور پاهایم بیجان میشود و روح از آن سوا میشود. میهمان من، چه سپیدپوش و چه سیاهپوش باشد، خواهد آمد. و من، چه به اختیار و چه به جبر، میزبان این میهمانی خواهم بود. پس بهتر آن است که رسم میهماننوازی را ادا کنم و در آخرین لحظه از خالی شدن پیمانهی عمرم، لباس موت را به تن کنم و جان خود را تحفه کنم برای آخرین میهمانم .
کارشان که گیر میکند، قسم میخورند. برای قسم خوردن با اعتقادات خود گلاویز میشوند. گاهی برای قِرانی، قرآن را قسم میخورند. بعضی به اعتقادات نداشتهشان قسم میخورند. دیدهام کسی را که به وجدانش قسم میخورد؛ آن یکی به انسانیتش. اگر کار من، زیر دست اهل معرفتی گیر کند، به شبنم نشسته روی اطلسیها قسم میخورم. به گلهای چادرنماز مادربزرگی قسم میخورم که از سجده و قنوت و دعاهایش، گلستانی ساخته و هر دعایش که به عرش میرسد و اجابت میشود، گلی به گلهای چادرش اضافه میشود. من به صدای ورق خوردن اسکناسهای عیدی، به اولین باری که یک کلاس اولی نوشتن اسمش را یاد میگیرد، به آب طالبی وسط مرداد؛ من به اینها قسم میخورم.
من حسرت ستارهها و نگاه دریایی آسمانها را دیدهام. ستارههایی که افلاک آنها را به آغوش کشیده، از میلیونها سال فاصلهی نوری، ستارهی هشتم را نظاره میکنند و با هر غبطهای که به احوال زمین و زمینیان میخورند، بغضی فرو میبرند. بغضی که چند سال بعد، نیروهای گرانش و همجوشی هستهای را بهانه میکند، تا منفجر شوند و تمام هستی را متبرک به عناصر عشق و دلتنگی کنند. هر چشمکی که ستارهها میزنند گواه این عشق است. مقصود هر چشمک، برای اهل زمین تلنگری ست تا خود را به آن نور آسمانی اتصال دهند. اهل خرد میدانند که اتصال افضل، اتصال قلوب است. گمانم این است که صحراهای مدینه تا بصره، کوههای بصره تا فارس و دشتهای منتهی به خراسان، از اهل خرد باشند. این اهل خرد، سال دویست هجری را غنیمت شمردند و آنگاه که تلألوی عشق امام، خاک وجودشان را طلا کرد، حلاوت و سعادتِ اتصال را بیشاز پیش، ادراک کردند. سعادتی که نصیب احوال آنها شد، مسیر معطری را نقش زد تا افلاکیها در محافل کهکشانی خود، رد نرگسها را بگیرند؛ با شعف، یک غزل از خورشید خراسان بگویند و یک قصیده از خورشید نبوت.