فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_هشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
ساعت پنج صبح آن روز از هفت کلاس ،داشتم هر کلاس هم یک دانشکده ساعت درس که تمام میشد بدو بدو میرفتم که به کلاس بعدی برسم. وقتی رسیدم خانه ساعت چهار و نیم شده بود، پدرم و فاطمه داخل حیاط بدمینتون بازی میکردند از شدت خستگی نتوانستم کنارشان باشم.
لباسهایم را که عوض کردم جلوی تلویزیون نشستم و پاهایم را دراز کردم کفشهایی که تازه خریده بودم پایم را میزد احساس میکردم پاهایم تاول زده است تلویزیون داشت سریال دونگی» را نشان میداد که زنگ خانه را زدند حمید ،بود، درست ساعت پنج آن قدر خسته بودم که کلاً قرار امروز فراموشم شده بود، حمید بالا نیامد، همانجا داخل حیاط منتظر ماند از پنجره نگاهی به حیاط انداختم حمید در حال مرتب کردن موهایش ،بود همان لباسی هایی را پوشیده بود که روز اول صحبتمان دیده بودم یک شلوار طوسی، یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را روی شلوار انداخته بود گاهی ساده بودن قشنگ است
چون از صبح کلاس بودم نای بیرون رفتن نداشتم و کف پاهایم درد می کرد، برای بیرون رفتن این پا و آن پا میکردم، مادرم که طبق معمول هوای حمید را همه جوره داشت گفت: پاشو برو ،زشته حمید منتظره بنده خدا چه وقته تو حیاط سرپاست. سریع حاضر شدم و از خانه بیرون زدیم باد شدیدی میوزید و گردوخاک فضای آسمان را پر کرده بود با ماشین آقا آمده سعيد کمی معذب بودم برای همین پیشنهاد دادم با تاکسی برویم این طوری طفلک با این که حس کردم این پیشنهادم به برجکشش خورده ولی نظرم را پذیرفت و زود تاکسی گرفت.
وقتی سبزه میدان از ماشین پیاده شدیم باد شدیدتر شده بود و امان نمی داد گفتم: «حمید آقا انگار قسمت نیست خرید کنیم، من که خسته، هوا هم که این طوری حمید که از روی شوق چشمش را روی بدی آب و هوا بسته بود گفت هوا به این ،خوبی اتفاقاً جون میده برای خرید دو نفره امروز باید حلقه رو بخریم من به مادرم قول دادم. چند تا مغازه طلافروشی رفتیم دنبال یک حلقه سبک و ساده میگشتم که وقتی به انگشتم میاندازم راحت باشم ولی حمید دنبال حلقه های خاصی بود که روی آن نگین کار شده باشد ویترین مغازه ها را که نگاه میکردیم احساس کردم میخواهد حرف بزند ولی جلوی خودش را می گیرد گفتم: «چیزی هست که میخواین بگین؟ احساس میکنم حرفتون رو میخورین
کمی تأمل کرد و گفت آره ولی نمیدونم الآن باید بگم یا نه؟». :گفتم هر جور ،راحتین خودتون رو زیاد اذیت نکنین موردی هست
بگین یک ربع ،گذشت همه حواسم رفته بود به حرفی که حمید میخواست بگوید، روی ویترین مغازه ها تمرکز نداشتم و نمی توانستم انتخاب کنم گفتم: «حمید آقا میشه خواهش کنم حرفتون رو بزنین من حواسم پرت شده که شما چی میخوای بگی؟ هنوز همین طوری رسمی با حمید صحبت می کردم.
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_بیست_و_نه
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
به شوخی گفت: «آخه تأمل من تموم نشده!». گفتم: «ممنون میشم تأمل خودتون رو تموم کنید که من بتونم توی این وضعیت آب و هوا با حواس جمع به حلقه انتخاب کنم». باز کمی صبر کرد و دست آخر :گفت میشه مهریه رو کمتر بگیریم؟ من با چهارده تا موافق ترم که تا گفت مهریه یاد حرفهای دیروز و پیشنهاد مادرم به حمید افتادم قرار بود موقع خرید حلقه سر مهریه چانههای آخر را بزند! گفتم: «این
همه
تأمل برای همین بود؟ من که نظرم رو همون دیروز گفتم فامیلهای سمت مادری من مهریه های بالای پونصد تا سکه دارن باز من خوب گفتم سیصد سکه دویست تا به شما تخفیف دادم، شما قبول کن خیرش رو ببینی هیچ حرفی نزد از روز اول که با هم صحبت کردیم همین رفتار را داشت فقط میخواست من راضی باشم این رفتار برایم خیلی با ارزش بود.
بعد از کلی سبک سنگین کردن یک حلقه متوسط خریدیم، گرمی صد و چهارده هزار تومان که سر جمع ششصد هزار تومان شد، موقع برگشت از حمید خواستم پیاده برگردیم دوست داشتم با هم صحبت کنیم، بیشتر بشنوم و بیشتر بشناسم این طوری حس آرامش بیشتری پیدا می کردم. از بازار تا چهارراه نظام وفا پیاده .آمدیم حمید دنبال مغازه آبمیوه فروشی بود که من را مهمان کند اما هر چه جلو رفتیم چیزی پیدا
نکردیم گفت: «اینجا به مغازه نداره آدم بخواد خانمش رو مهمون کنه خندیدم و گفتم خب این خیابون همش الکتریکیه کی میاد اینجا آبمیوه فروشی باز کنه؟».
مغازه های الکتریکی را که رد کردیم نزدیک منبع آب خیابان سعدی بالاخره یک آبمیوه فروشی پیدا کردیم حسابی خودش را به خرج انداخت، دو تا بستنی به همراه آب طالبی و آب هویج خرید، آب معدنی
هم خرید.
من با لیوان کمی آب ،خوردم به حمید :گفتم: «از نظر بهداشتی نظر بعضیا اینه که آب رو باید توی لیوان شخصی بخوریم، ولی شنیدم یکی از علما سفارش کردن برای اینکه محبت توی زندگی ایجاد بشه خوبه که زن و شوهر توی یه لیوان آب بخورن تا این را گفتم حمید لیوان خودش را کنار گذاشت و لیوانی که من با آن آب خورده بودم را پر کرد. موقع آب خوردن خجالت میکشید گفت میشه بهم : نگاه نکنی من آب بخورم. میخواستم اذیتش کنم از او چشم برنمی،داشتم خنده اش گرفته بود نمی توانست چیزی بخورد :گفتم من رو که خوب میشناسید كلا بچه شیطونی هستم»، بعد هم شروع کردم به گفتن خاطرات بچگی و بلاهایی که سر خواهر کوچکترم میآوردم، گفتم: «یادمه بچه که بودم چنگال رو میزدم توی فلفل و به فاطمه که دو سال بیشتر نداشت میدادم طفلی از همه جا بی خبر چنگال رو داخل دهانش میذاشت
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_سی
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
من هم از گریه آبجی کیف میکردم!». خاطرات و شیطنتهای بچگی را که گفتم حمید با شوخی و خنده :گفت دختر دایی هنوز دیر نشده شتر دیدی ندیدی میشه من با شما ازدواج نکنم؟» گفتم نه هنوز دیر نشده نه به باره نه به دارا برید خوب فکراتون رو بکنین خبر بدین
بعد از خوردن بستنی با این که خسته شده بودم ولی باز پیاده راه افتادیم حسابی سر دل صحبت هایش باز شده بود گفت: «عیدها که می اومدیم خونتون دوست داشتم در اتاق رو باز کنی بیای بیرون که ببینمت، وقتی نمی اومدی حرصم میگرفت ولی از خونتون که در می اومدیم ته دلم می دیدم که از کارت خوشم اومده چون بیرون نیومدی که نامحرم تو رو ببینه راست میگفت چون عادت داشتم وقتی نامحرمی به خانه ما می آمد از اتاقم بیرون نمی آمدم. برایم جالب بود بدانم عکس العمل حميد وقتی بار اول جواب منفی دادم چه بوده :گفتم وقتی شنیدین من جواب رد دادم چی حمید آهی کشید و گفت: دست روی دلم ،نذار، من بی خبر از همه جا وقتی این حرفها رو شنیدم از اتاق بیرون اومدم و از مادرم پرسیدم شما مگه کجا رفته بودین؟ این حرفها برای چیه؟ مامان . داستان رو تعریف کرد که رفتیم خونه دایی تقی ولی فرزانه جواب رد داد منم با ناراحتی و به شوخی گلایه کردم که آخه مادر من رفتید خواستگاری منو نبردین؟ خودتون تنهایی رفتین؟ کجا بدون داماد میرن خواستگاری
که شما رفتید؟ بعد هم رفتم داخل اتاق اشکم درآمده بود، پیش خودم میگفتم من دختر داییمو دوست دارم هر چی میگذشت اطمینانم بیشتر می شد که تو بالاخره زن من ،میشی اما بعد که شنیدم جواب رد دادی همش با خودم کلنجار میرفتم که مگه میشه کسی که این همه بهش فکر میکنم و دوستش دارم منو دوست نداشته باشه؟».
صحبت به اینجا که رسید من هم داستان قول و قراری که با خدا داشتم را تعریف کردم :گفتم قبل از این که شما دوباره بیاید و با هم صحبت نذر کرده بودم چهل روز دعای توسل بخونم بعد هم اولین نفری که اومد و خوب بود جواب بله رو بدم اما شما انگار عجله داشتی روز کنیم بیستم اومدین!»
حمید خندید و :گفت یه چیزی میگم لوس نشیا»، در حالی که از لحن صحبت حمید خنده ام گرفته بود :گفتم میشنوم بفرما» گفت: واقعیتش من به هفته قبل از این که برای بار دوم بیایم خونتون رفته بودم قم زیارت حرم کریمه اهل بیت اونجا به خانوم گفتم یا حضرت معصومه (س) میشه اونی که من دوستش دارمو به من برسونی؟ دل من پیش فرزانه مونده منو به عشقم برسون من تو رو از کریمه اهل بیت گرفتم». تأملی کردم و گفتم: حمید آقا حالا که شما این رو گفتی اجازه بده منم خوابی که چند سال پیش دیدم رو برات تعریف کنم البته قول بده شما هم زیادی هوایی نشی! پرسید مگه چه خوابی دیدی؟
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_سی_و_یک
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
گفتم چند سال پیش توی خواب دیدم یه هلیکوپتر بالای خونه دور میزنه و منو صدا میکنه وقتی بالای پشت بوم رفتم از داخل همون
هلیکوپتر به گوسفند سر بریده بغل من انداختن
حمید گفت خواب ،عجیبیه دنبال تعبیرش نرفتی؟» گفتم: «این خواب توی ذهنم بود ولی با کسی مطرح نکردم تا اینکه رفته بودیم ،مشهد لابی هتل به تعداد کتاب زندگی نامه و خاطرات شهدا بود اونجا اتفاقی بین خاطرات همسر شهید ناصر کاظمی فرمانده سپاه پاوه خوندم که ایشون هم خوابی شبیه خواب من دیده نوشته بود وقتی که مثل من بار اول به خواستگاری جواب منفی داده بود توی خواب میبینه یه هلیکوپتر بالای خونه اومد و یه گوسفند سر بریده همراه به ماهی توی بغلش انداخت وقتی این خواب رو برای همکارش تعریف کرده بود همکارش گفته بود گوسفند سر بریده نشونه قربونی توی راه خداست احتمالا تو ازدواج که میکنی همسرت شهید میشه اون ماهی هم نشونه بچه است البته همسرت قبل از به دنیا اومدن بچه شهید میشه نهایتاً آخر قصه زندگی این شهید دقیقاً همین طوری شد قبل از به دنیا اومدن بچه همسرش شهید ،شد اونجا که این خاطره رو خوندم فهمیدم که من هم احتمالا همسر شهید میشم این ماجرا را که تعریف کردم حمید نگاه غریبی به من انداخت و گفت: یعنی میشه؟ من که آرزومه شهید بشم ولی ما کجا و شهادت کجا». آن روز کلی با هم پیاده آمدیم و صحبت کردیم، اولین باری بود که این همه بین ما صحبت ردوبدل میشد کانال آب که رسیدیم واقعاً خسته شده بودم حمید خستگی من را که دید پیشنهاد داد سوار تاکسی بشویم تا سوار ماشین شدیم گفت ای وای شیرینی یادمون رفت، باید شیرینی می گرفتیم.
راهی نیامده بودیم که از ماشین پیاده ،شدیم به سمت بازارچه کابل البرز ،رفتیم دو جعبه شیرینی ،خرید یک جعبه برای خودشان یک جعبه هم برای خانه ما یک کیلو هم جدا برای من سفارش داد گفت: «این
شیرینی گل محمدی هم برای خودت صبح ها میری دانشگاه بخور». دوست داشتم تاریخ تولد حمید را ،بدانم برای اینکه مستقیماً سؤالی نکنم تا سفارش شیرینی ها آماده بشود از قصد به سمت یخچال کیک های تولد ،رفتم نگاهی به کیکها انداختم و گفتم: «این کیک رو میبینین چه شیک و خوشگله؟ تولد امسالم که گذشت! اما دوم تیر سال بعد همین مدل کیک رو سفارش ،میدیم راستی حمید آقا شما متولد چه ماهی هستین؟».
:گفت به تولد من هم خیلی ،مونده من چهار اردیبهشت تولدمه تا حمید تاریخ تولدش را گفت در ذهنم مشغول حساب و کتاب روز و ماه تولدمان شدم خیلی زود توانستم یک وجه اشتراک قشنگ پیدا کنم حسابی ذوق زده شدم چون تاریخ تولدمان هم به هم می آمد، من متولد دومین روز چهارمین ماه سال بودم و حمید متولد چهارمین روز دومین ماه سال!
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است
#قسمت_سی_دو
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
از شیرینی فروشی تا فلکه دوم کوثر باید پیاده می رفتیم حمید ورزشکار بود و از بچگی به باشگاه میرفت این پیاده رفتنها برایش عادی بود ولی من تاب این همه پیاده روی را ،نداشتم وسط خیابان چند بار نشستم و گفتم: «من دیگه نمیتونم خیلی خسته شدم»، حمید هم شیرینی به دست با شیطنت :گفت محرم» هم که نیستیم دستتو بگیرم اینجا
تا ماشین خور نیست مجبوریم سر خیابون خودمون رو برسونیم تا ماشین بگیریم».
نوع راه رفتن و رفتارمان شبیه کسانی بود که تازه نامزد کرده اند، در شهری مثل قزوین سخت است که در خیابان راه بروی و حداقل چند نفر آشنا و فامیل تو را ،نبیند به خصوص که حمید را خیلیها می شناختند.
روی جدول نشسته بودم که چند نفر از شاگردهای باشگاه کاراته حمید که بچه های دبستانی بودند ما را دیدند از دور ما را به هم نشان میدادند و باهم پچ پچ میکردند یکی از آنها با صدای بلند گفت: «استاد خانومتونه؟ مبارکه حمید را زیر چشمی نگاه كردم از خجالت عرق به پیشانیش نشسته بود انگار داشتند قیمه قیمه اش میکردند دستی برای آنها تکان داد و گفت: «این بچه ها آبرو برا آدم نمیذارن، فردا كل قزوین باخبر ب میشه».
ساعت ۹ شب بود که به خانه رسیدیم مادرم با اسپند به استقبالمان
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
#رمان_شهدایی
🌕#هر_روز_با_یاد_شهداء
🌑#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله الرّحمن الرّحــــــیم✨
❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز میکنیـم
🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَاَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَمُوسَـیاَلرِضَـا اَلمُرتَضـی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری
🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان
وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ
🌴اللّـــهُـمَّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪَ_اَلْفَــــــــــرَجْ
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘
اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم.
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷
☘༻🌸﷽🌸༺☘
✋🌸به رسم ادب هر روز یک سلام به امام زمان ارواحناله الفدا
السلام علیک یا صاحب الـزمان
•بِنَفْسي أنْتَ مِنْ تِلادِ نِعَمٍ لا تُضاهی
ای نعمت خاصّ خدا سلام ؛
به قَلبَت سلام ؛ به چَشمَت سلام ؛
به رنج و به بغض و به صبرت سلام
❣ #سلام_امام_زمانم❣
سلامی از دوستان دلتنگتان...
سلامی از مشتاقانِ چشم براهتان...
سلامی از منتظرانِ تنهایتان...
سلامی از دردمندانِ فراقتان...
سلامی از فرزندانِ گرفتارتان...
سلامی از محبینِ بغض آلودتان...
سلام بر شما که خوبترینید،عزیزترینید...
سلام برشما که دوستمان دارید...
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
سلام بر همه شما عزیزان وقت شما بخیر🌼🌼🌼🌼
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
❤️#گاهی_رنج #یاد_آوری_شهداء_کمتر_از_شهادت_نیست.#امام_خامنه_ای
🌷#وهب_زمان» نام پرمسمایی برای کتاب زندگینامه شهیدی است که، چون وهب نصرانی در شرایط تازهدامادی به شهادت میرسد.
🌷 جوانی ۲۶ ساله که ۲۳ روز بعد از برگزاری مراسم ازدواجش در سوریه آسمانی میشود.😭😭😭😭
#هادی_شجاع جوانی جنوب شهری بود که ۲۳ آبان ۱۳۶۸ در تهران متولد شد. مادر شهید از تولد و کودکیهای پسرش میگوید: «۹ ساله بود. یک روز وقتی آمد خانه، کاپشنش را درآورد، قوطی تیلههایش را توی کمد گذاشت و گفت: از این به بعد دیگه نمیرم کوچه. گفتم چی شده هادی جانم؟ گفت: تیلهبازی و الک، دولک دیگه بهم حال نمیده. میخوام از این به بعد بچه مثبت بشم. میخوام برم بسیج و بسیجی بشم.»
هادی بعدها وارد دانشگاه میشود و بدون اینکه سپاهی باشد، همراه با شهید بیضایی و چند دوست دیگر، تحت نظر سردار شهید محمد ناظری آموزش نظامی میبیند.هادی شجاع یک نیروی زبده تکاوری بود. تکتیراندازی ماهر که به گفته همرزمانش حتی یکی از گلولههایش خطا نمیرفت. اما او که همواره از خودش به عنوان شهید یاد میکرد، عاقبت ۲۸ مهر ۱۳۹۴ مصادف با هشتم محرم در سن ۲۶ سالگی به شهادت میرسد تا تاریخ خونبار عاشورا، وهبی دیگر در خود ببیند.
❤️#هر_روز_با_یاد_یک_شهید
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
در یک جا از زبان برادر شهید که تنها یک سال از او کوچکتر است میخوانیم: «همه خاطراتم از دوره بچگی تا روزهای آخر، جلوی چشمهایم میآیند و من از اول تا آخر گریه میکنم. پاییز، زمستان، بهار و تابستان، هر چهار فصل را با هادی داخل گلزار شهدا تجربه کردهام.»😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭
❤️#هر_روز_با_یاد_یک_شهید
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
6.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 خیابانها را به نام شهدا کردیم
تا هر وقت نشانی منزلی را میدهیم
بدانیم ازگذرگاه خون کدام شهید
با آرامش و امنیت به منزل میرسیم!😭😭
# یا ابا صالح المهدی ادرکنی ❤
سلامتی امام زمان # صلوات🌹
《 اللهم عجل لولیک الفرج ♡》
❤️#هر_روز_با_یاد_شهداء
❤️#شادی_روح_شهدا_صلوات
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
@har_rooz_ba_shohada110
_._._._._🌷♡🌷_._._._._
🇮🇷به کانال هر روز با شهدا
بپیوندیم🇮🇷