eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 آمد ،حلقه چند باری بین فاطمه و مادرم دست به دست شد، حمید جعبه شیرینی را به مادرم داد و در جواب اصرارش برای بالا رفتن گفت: «الآن دير وقته، ان شاء الله بعداً مزاحم میشم، فرصت زیاده. موقع خداحافظی خواست حلقه را به من بدهد که گفتم: «حلقه رو به عمه برسونید مراسم عقدکنان با خودشون بیارن گفت: «حالا که حلقه باید پیش من باشه پس من یه هدیه دیگه بهت میدم، بعد هم از داخل جیب کتش یک جعبه کادوپیچ را به من هدیه کرد. حسابی غافلگیر شده بودم این اولین هدیه ای بود که حمید به من میداد به آرامی کاغذ کادو را باز کردم تا پاره نشود، ادکلن لاگوست بود، بوی خوبی میداد تمام نامزدی ما با بوی این ادکلن گذشت چون حمید هم همیشه همین ادکلن را میزد 0000 جمعه بیست و یکم مهرماه سال ۱۳۹۱ روز عقدکنان من و حمید بود، دقیقاً مصادف با روز دحوالارض مهمانان زیادی از طرف ما و خانواده حمید دعوت شده بودند حیاط را برای آقایان فرش کرده بودیم و خانم ها هم اتاق های بالا بودند از بعد تعطیلات عید خیلی از اقوام و آشنایان را ندیده بودم پدر حمید اول صبح میوه ها و شیرینی ها را با آقا به خانه ما آوردند. حسن فضای پذیرایی خیلی شلوغ و پر رفت و آمد بود، با تعدادی از دوستان و اقوام نزدیک داخل یکی از اتاقها ،بودم با وجود آرامش و اطمینانی که از انتخاب حمید داشتم ولی باز هم احساس میکردم در دلم رخت میشورن تمام تلاشم را میکردم که کسی از ظاهرم پی به درونم نبرد. گرم صحبت با دوستانم بودم که مریم خانم خواهر حمید داخل اتاق آمد و گفت عروس خانم داداش با شما کار داره. چادر نقره ای رنگم را سر کردم و تا در ورودی آمدم، حمید با یک سبدگل زیبا از غنچه های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود، سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم .آمد کت و شلوار نپوشیده بود، باز همان لباسهای همیشگی تنش بود یک شلوار طوسی و یک پیراهن معمولی آن هم طوسی رنگ که پیراهنش را هم روی شلوار انداخته بود. سبدگل را از حمید گرفتم و بو ،کردم گفتم «خیلی ممنون زحمت کشیدین لبخند زد و :گفت قابل شما رو نداره هر چند شما خودت گفت: عاقد اومده تا چند دقیقه دیگه خطبه رو بخونیم گلی»، بعد هم شما آماده باشید» با چشم جوابش را دادم و به اتاق برگشتم با وجود اینکه وسط مهرماه بود اما به خاطر زیادی جمعیت هوای اتاقها دم کشیده بود نیم ساعتی گذشت ولی خبری نشد، نمی دانستم چرا عقد را زودتر نمیخوانند که مهمانها هم اذیت نشوند، مادرم که به داخل اتاق آمد آرام پرسیدم حمید آقا گفت که عاقد اومده، پس معطل چی هستن؟ مادرم :گفت لابد دارن قول و قرارهای ضمن عقد رو مینویسن برای همین طول کشیده.مهمان ها همه آمده بودند اما حمید غیب شده ،بود کمی بعد کاشف به عمل آمد که حمید شناسنامه اش را جا گذاشته است تا شناسنامه را بیاورد یک ساعتی طول کشید ماجرا دهان به دهان پیچید و همه فهمیدند که داماد شناسنامه اش را فراموش کرده ،است کلی بگو بخند راه افتاده بود اما من از این فراموشی حرص میخوردم بعد از اینکه حمید با شناسنامه برگشت بزرگ ترهای فامیل مشغول نوشتن قول و قرارهای طرفین ،شدند بنا شد چهار قلم از وسایل جهیزیه را خانواده حمید تهیه کنند. موقع خواندن خطبه عقد من و حمید روی یک مبل سه نفره نشستیم من یک طرف حمید هم طرف دیگر چسبیده به دسته های مبل بین ما فاصله بود. سفره عقد خیلی ساده ولی در عین حال پر از صمیمیت بود، یک تکه نان سنگک به نشانه برکت یک بشقاب سبزی، گل خشکی که داخل کاسه ای آب برای روشنایی زندگی بود و یک ظرف عسل، جعبه حلقه و یک آینه که روبروی من و حمید ،بود گاهی ساده بودن قشنگ است. دست حمید قرآن حکیم ،بود، یک قرآن بامعنا و تفسير خلاصه من هم که آن زمان پنج جزء از قرآن را حفظ بودم، هر دو مشغول خواندن قرآن بودیم، عاقد وقتی فهمید من حافظ چند جزء از قرآن هستم خیلی تشویقم کرد و قول یک هدیه را به من داد بعد جواب آزمایشها را خواست تا خطبه عقد را جاری کند. 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 حمید جواب آزمایش ژنتیک را به دستش رساند، عاقد تا برگه ها را دید گفت: «این که برای ازدواج فامیلی ،شماست، منظورم آزمایشیه که باید میرفتید مرکز بهداشت شهید بلندیان و کلاس ضمن عقد رو می گذروندین حمید که فهمیده بود دسته گل به آب داده است در حالی که به محاسنش دست میکشید گفت: «مگه این همون نیست؟ من فکر میکردم همین کافی باشه تا این را گفت در جمعیت همهمه شد، خجالت زده به حمید گفتم: «می دونستم به جای کار می لنگه اون جا گفتم که باید آزمایش بدیم ولی شما گفتی لازم نیست. دلشوره گرفته بودم این همه مهمان دعوت کرده بودیم مانده بودیم چه کنیم! بدون جواب آزمایش هم که عقد دائم خوانده نمیشد، تا اینکه به پیشنهاد عاقد قرار شد فعلا صیغه محرمیت بخوانیم تا بعد از شرکت در کلاسهای ضمن عقد و دادن آزمایشها عقد دائم در محضر خوانده شود. لحظه ای که عاقد شروع به خواندن خطبه عقد کرد همه به احترام این لحظات قشنگ سکوت کرده بودند و ما را نگاه میکردند، احساس عجیبی داشتم صدای تپشهای قلبم را میشنیدم زیر لب سوره یاسین را زمزمه میکردم در دلم برای برآورده شدن حاجات همه دعا کردم. لحظه ای نگاهم به تصویر خودم و حمید در آیینه روبرویم! افتاد حمید چشمهایش را بسته بود دستهایش را به حالت دعا روی زانوهایش گذاشته بود و زیر لب دعا میکرد طره ای از موهایش روی پیشانیش ریخته بود بدون اینکه تلاشی کند به چشمم خوشتیپ ترین مرد روی زمین میآمد قوت قلب گرفته بودم و با دیدنش لبخند زدم. محو این لحظات شیرین گل را چیدم گلاب را آوردم وقتی عاقد برای بار سوم من را خطاب قرار داد و پرسید عروس خانم وکیلم؟» به پدر و مادرم نگاه کردم و بعد از گفتن بسم الله به آرامی گفتم: «با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله». بله را که دادم صدای الله اکبر اذان مغرب بلند شد، شبیه آدمی بودم که از یک بلندی پایین افتاده باشد به یک سکون و آرامش دلنشین رسیده بودم. بعد از عقد حمید از بابا اجازه گرفت حلقه را به انگشتم انداخت حلقه حمید هم بنا به رسمی که داشتیم ماند برای روز عروسی، عکس گرفتن هم حال خوشی داشت موقع عکس انداختن با اینکه به هم محرم بودیم ولی زیاد نزدیک هم نمی نشستیم اهل فیگور گرفتن هم نبودیم در تمام عکسها من و حمید ثابت ،هستیم، تنها چیزی که عوض میشود ترکیب کسانی است که داخل عکس هستند، یکجا خانواده حمید، یکجا خانواده ،خودم یکجا خواهرهای حمید با رفتن تعدادی از مهمانها و خلوت تر شدن مراسم چند نفری اصرار کردند به دهان هم عسل ،بگذاریم حمید که خیلی خجالتی بود، من تا انگشتش را دیدم کلاً پشیمان شدم، آنجا فهمیدم وقتی رفتههم شناسنامه اش را بیاورد موتور یکی از دوستانش خراب شده بود حمید که فنی کار بود کمک کرده بود تا موتور را درست کنند بعد از رسیدن هم به خاطر تأخیر و دیر شدن مراسم با همان دستهای روغنی سر سفره عقد نشسته بود با دستمال کاغذی انگشتش را حسابی پاک کرد و بالاخره عسل را خوردیم مراسم که تمام شد حمید داخل حیاط با علی مشغول صحبت بود، با اینکه پدرم داییاش میشد ولی حمید خجالت میکشید پیش ما بیاید منتظر بود همه مهمانها بروند. مریم خانم خواهر حمید به من گفت شکر خدا مراسم که با خوبی و خوشی تموم شد امشب با داداش برید بیرون به دوری بزنید، ما هستیم به زندایی کمک میکنیم و کارها رو انجام میدیم من که در حال جابجا کردن وسایل سفره عقد بودم :گفتم مشکلی نیست ولی باید بابا اجازه بده»، مریم خانم گفت آخه داداش فردا می خواد بره همدان مأموریت، سه ماه نیست» با تعجب :گفتم سه ماه؟ چقدر طولانی انگار باید از الآن خودمو برای نبودناش آماده کنم». وسایل را که جابجا کردیم و همه مهمانها که راهی شدند از پدرم اجازه گرفتم و با حمید از خانه بیرون ،آمدیم تا بخواهیم راه بیفتیم هوا کاملا تاریک شده بود. سوار پیکان مدل هفتاد آقا سعید ،شدیم پیکان کرم رنگ با صندلیهای قهوه ای که به قول حمید فرمانش هیدرولیک ،بود این دو تا برادر آن قدر 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل دوم:نكند ياد تو اندر در دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 به ماشین رسیده بودند که انگار الآن از کارخانه درآمده است، خودش هم که ادعا داشت شوماخر ،است راننده فرمول یک یک جوری میرفت که آب از آب تکان نخورد! به سمت امامزاده اسماعیل باراجین حرکت کردیم، ساعت نه و نیم شب بود که رسیدیم وقتی خواستیم داخل امامزاده برویم کمی این پا و آن پا کرد و گفت: «بی زحمت شماره موبایلتو بده که بعد از نماز و زیارت تماس بگیرم تا آن موقع شماره هم را نداشتیم. شماره را که گرفت لبخندی زد و گفت شمارتو به یه اسم خاص ذخیره کردم ولی نمیگم پیش خودم گفتم حتماً یا اسمم را ذخیره کرده یا نوشته «خانم زیاد دقیق نشدم رفتیم زیارت و نمازمان را خواندیم یک ربع بعد تماس گرفت از امامزاده که بیرون آمدم حیاط امامزاده را تا ته رفتیم از مزار شهید امید علی کیماسی هم رد شدیم خوب که دقت کردم دیدم حمید سمت قبرستان امامزاده میرود خیلی تعجب کرده بودم اولین روز محرمیت ما آن هم این موقع ،شب به جای جنگل و کوه و رستوران و کافی شاپ از اینجا سر درآورده بودیم! قبرستان امامزاده حالت کوهستانی ،داشت حمید جلوتر از من راه می رفت قبرها پایین و بالا بودند چند مرتبه نزدیک بود زمین بخورم روی این را هم که بگویم حمید دستم را بگیرد نداشتم همه همه جا تاریک بود، ولی من اصلا نمی ترسیدم کمی جلوتر که رفتیم حمید برگشت به من :گفت «فرزانه روز اول خوشی زندگی اومدیم اینجا که یادمون باشه ته ماجرا همین جاست ولى من مطمئنم اینجا نمیام با نگاهم پرسیدم: «یعنی چی؟»، به آسمان نگاهی کرد و :گفت من مطمئنم میرم گلزار شهدا ،امروز هم سر سفره عقد دعا كردم حتماً شهيد بشم». تا این حرف را زد دلم هری ،ریخت حرفهایش حالت خاصی داشت، این حرفها برای من غریبه نبود از بچگی با این چیزها آشنا بودم ولی فعلا نمی خواستم به مرگ و نبودن و ندیدن فکر کنم، حداقل حالا خیلی زود بود اول راه بودیم و من برای فردای زندگیمان تا کجاها رؤیا و آرزو داشتم حتی حرفش یکجورهایی اذیتم میکرد، دوست داشتم سالهای سال از وجود حمید و این عشق قشنگ لبریز باشم؛ داشتیم صحبت میکردیم که یک نفر را برای تدفین آوردند، خیلی تعجب کردم تا حالا ندیده بودم کسی را شب دفن کنند، جالب این بود کسی که فوت شده بود از همسایگان عمه ،بود حمید گفت: «تو اینجا بمون من یکم زیر تابوت این بنده خدا رو ،بگیرم، حق همسایگی به گردن ما داره، زود بر می گردم همانجا تنها وسط قبرستان نشسته بودم با خودم فکر میکردم چقدر به مرگ نزدیکیم و چقدر در همان لحظه احساس میکنیم از مرگ دوریم سوسوی چراغهای شهر و امامزاده من را امیدوار می کرد، امیدوار به روزهایی که آینده برای ماست. ساعت یازده شب بود که سوار ماشین ،شدیم، هر دو گرسنه بودیم آن قدر درگیر مراسم و مهمانها بودیم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بودیم آن موقع اطراف امامزاده غذاخوری نبود. به سمت شهر آمدیم چون جمعه بود و دیر وقت هر غذا فروشی سر زدیم یا بسته بود یا غذایش تمام شده بود بالاخره پایین بازار یک کبابی کوچک پیدا کردیم جا برای نشستن ،نداشت قرار شد غذا را بگیریم و با خودمان ببریم حمید که کوبیده دوست داشت برای خودش کوبیده سفارش داد برای من هم جوجه گرفت غذا که حاضر شد از من پرسید: حالا کجا بریم بخوریم؟ شانه هایم را بالا دادم این طوری بود که باز آن پیکان قدیمی ما را برد سمت باراجین هم چیزی حدود ده کیلومتر فاصله ،بود بالای یک تپه رفتیم از آن بلندی كاملاً پیدا بود حمید یک نایلون روی زمین انداخت :گفت و اینجا بشین چادرت خاکی نشه. تا شروع کردیم به خوردن شام باران ،گرفت اول خواستیم در یک فضای عاشقانه زیر باران شام ،بخوریم کمی که گذشت دیدیم نه این باران خیلی تندتر از این حرفهاست سریع وسایل را جمع کردیم و به سمت ماشین دویدیم حمید برای اینکه توجهم را جلب کند پیاز را درسته مثل یک سیب گاز می زد، خودش هم اذیت میشد ولی میخندید چشمهایش را بسته بود و دهانش را ها میکرد از بس خندیدم متوجه نشدم غذا را چطور 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
🌷🕊🍃 شما لشکریانِ‌ غایب‌ عاشورائید؛ خدا‌ خواست کمی دیرتر‌ به کربلا‌ برسید تا سپرِ بلای زینب‌ باشید♥️!' 💔 ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
🌺آداب قبـــل از خواب🌺 🌸قبل از خواب وضــــو بگیریم 👈 ثواب شب زنده داری واز حضرت رسول صلى الله عليه و آله«هر كس با وضو بخوابد، گويى تمام شب را به عبادت احيا كرده باشد. 🌺تلاوت آیة الکرسی 🌺تسبیحات حضرت زهرا سلام الله علیها هم قبل خواب بسیار سفارش شده : 🌸ﺧﺘـــــﻢ کردن قرآن با خواندن سه بار سوره توحید. 🌺ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﺷﻔﯿــــــﻊ ﺧﻮﺩ ﮔﺮدانیم: ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺻَﻞِّ ﻋَﻠَﻲ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍ ﻭَﺍﻝِ ﻣُﺤَﻤَّﺪٍوِّ ﻋَﻠَﻲ جمیع ﺍﻻ‌َﻧْﺒِﻴﺎﺀِ ﻭَﺍﻟﻤُﺮْﺳَﻠﻴﻦ.َ 🌺 ﻣﺆﻣﻨﯿﻦ ﻭ ﻣﺆﻣﻨﺎﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺳﺎﺯیم : ُ ﺍَﻟﻠّﻬُﻢَّ ﺍﻏْﻔِﺮْ ﻟِﻠْﻤُﺆْﻣِﻨﻴﻦَ ﻭَﺍﻟْﻤُﺆْﻣِﻨﺎﺕِ. 🌺ﺣـــــﺞ ﻭﺍﺟﺐ ﻭ ﻋﻤـــﺮﻩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺟﺎ ﺁﻭﺭیم: ﺳُﺒْﺤﺎﻥَ ﺍﻟﻠّﻪِ ﻭَ ﺍﻟْﺤَﻤْﺪُ ﻟِﻠّﻪِ ﻭَ ﻻ‌ﺍِﻟﻪَﺍِﻻ‌َّ ﺍﻟﻠّﻪُ ﻭَ ﺍﻟﻠّﻪُ ﺍَﻛْﺒَﺮُ. 🌸تلاوت 👈معوذتین (سوره ناس و فلق) 🌺آیه آخر سوره مبارکه کهف جهت بیدار شدن برای نماز شب و نماز صبح 🔹 قُلْ إِنَّمَا أَنَا بَشَرٌ مِثْلُكُمْ يُوحَىٰ إِلَيَّ أَنَّمَا إِلَٰهُكُمْ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ فَمَنْ كَانَ يَرْجُو لِقَاءَ رَبِّهِ فَلْيَعْمَلْ عَمَلًا صَالِحًا وَلَا يُشْرِكْ بِعِبَادَةِ رَبِّهِ أَحَدًا آیه ۱۱۰ سوره مبارکه کهف 🌺سوره ى تكاثر ایمنـی از عذاب قبر 🌷 بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِيمِ أَلْهَاكُمُ التَّكَاثُرُ🔹حَتَّى زُرْتُمُ الْمَقَابِرَ🔹 كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹ثُمَّ كَلَّا سَوْفَ تَعْلَمُونَ🔹كَلَّا لَوْ تَعْلَمُونَ عِلْمَ الْيَقِينِ🔹 لَتَرَوُنَّ الْجَحِيمَ🔹 ثُمَّ لَتَرَوُنَّهَا عَيْنَ الْيَقِينِ🔹 ثُمَّ لَتُسْأَلُونَّ يَوْمَئِذٍ عَنِ النَّعِيمِ 🌺ثواب ۳ بار تلاوت👇 برابر با خواندن ۱۰۰۰رکعت نماز یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ 🌺پیامبر اکرم(ص) می فرمایند: هر کس آیه «شهداللّه» را در وقت خواب بخواند، خداوند هفتاد هزار فرشته به واسطه آن خلق می کند که تا روز قیامت برای او طلب آمرزش کنند. (مجمع البیان؛ ج 2/421) 🔹{آل عمران آیه «۱۸»} : 🔹شَهِدَ اللَّهُ أَنَّهُ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ وَالْمَلَائِكَةُ وَأُولُو الْعِلْمِ قَائِمًا بِالْقِسْطِ لَا إِلَٰهَ إِلَّا هُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
_._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
1_1082963901.mp3
1.25M
☘زیارتـنامـه ی شـهـــــــداء☘ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
‌∞♥∞بسم‌الله الرّحمن الرّحيم 💚✋هر روز یک سلام به مولا جان امام زمان ارواحنا له الفداء 🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا بابَ اللَّهِ و َدَیّانَ دینِهِ 🌹✋اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا خَلیفَةَ اللَّهِ ❣ ❣ ✨✨°💚💚💚 هر روز... روز ِتوست هر ثانیه وُ دقیقه ... بهِ بهانه‌ی نام وُ یادت نان بر سفره‌مان است و دل‌ِمان ... قُرصِ قرص است از این‌که امام زمان داریم! از پدر مهربان‌تَر... از مادر دل‌سوزتَر... و رفیقی شَفیق ؛ خوش ‌بحال ما که |تو| را داریم.❤️❤️❤️❤️ ❣ 🌼سلام وقت شما خوبان بخیر ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
8.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🕊💔 .یــادت باشــد اسـم نیســت، رســـم است!!! شهیــد عکس نیست ڪـه اگـر از دیوار اتاقت برداشتــی فراموش بشـــود!!!💔 شهیــد مسیــر است، ،راه است، مــرام است! شهید پس داده است.. شهیــد ࢪوزنہ✨ ایست بـه سوی خــدا🌱✨ 🕊🥀 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._