eitaa logo
🌷هر روز با شهداء🌷
1.4هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
25 فایل
امام خامنه‌ای حفظه الله : گاهی رنج و زحمتِ زنده نگهداشتن خون شهید، از خود شهادت کمتر نیست. ۱۳۷۶/۰۲/۱۷ اللهم ارزقنا شهادة في سبيلك #شما_به_دعوت_شهداء_اینجایید_خوش_آمدید آدرس مدیر کانال برای انتقادات وپیشنهادات @s_m_najaf کپی با ذکر صلوات آزاد ♧
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷🕊🍃 شهید شدن دل می‌خواهد دلی که آنقدر قوی باشد و بتواند بریده شود از همه تعلقات دلی که آرام له شود زیر پایت و شهدا دلدارِ بے‌❤️بودند...
🖤 هر روز معرفی یک شهید 🥀 شهید روح الله طالبی اقدم (ابا حنانه) تاریخ تولد : 1365/11/28 محل تولد : کُشکسرای - آذربایجان شرقی تاریخ شهادت : 1394/08/01 محل شهادت : الحمراء - حلب - سوریه وضعیت تاهل : متاهل با 1 فرزند محل مزار شهید : آذربایجان شرقی - شهرستان مرند - شهرکُشکسرای - گلزار شهدا ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
ماجرای خواندنی از کرامت شهید غواص حسینعلی بالویی حسینعلی 13 ساله را به خاطر کم سن و سال بودن کسی به این راحتی جبهه راه نمی‌داد. اما پدر واسطه شد و از سپاه شهرستان خواست او را به خاطر علاقه‌اش به جبهه ببرند. کرامت شهید بالویی غواص: پدر شهید بالویی نقل کرد که روزی بر سر مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار پسرم نشسته‌اند و به شدت گریه می‌کنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم. به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما اینقدر برایش گریه می‌کنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را نمی‌شناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند خانمی که گریه می‌کرد در جواب من گفت: فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج بود. دوا و درمان‌های ما نتیجه نداد و از سلامتی‌اش ناامید شدیم اما پسرم یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او می‌گوید که از جایش بلند شود. پسرم در پاسخ جوان می‌گوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن نیستم. جوان می‌گوید برخیز تو شفا یافته‌ای من شهید بالویی از مازندران هستم. فرزندم از خواب بلند شد درحالی که شفا گرفته بود.من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر(اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید می‌گفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب حیات طیبه‌اند. ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110
خيلے زيباست جمله ات ، شهیـد ابراهیم هادی عزیز ؛ به فکر "مثل شهدا مُردن" نباش! به‌ فکر "مثل شهدا زندگی‌کردن"باش ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
از شما می خواهم ... برای ظهور امام عصر (عج) دعا ڪنید و امام خامنه‌ای را تنها نگذارید و برای سلامتی ایشان دعا ڪنید. ولایـت فقیـه ثمره خون شهدا است قدر آن را بدانید ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تصویر جانکاه دیگر از مظلومیت مردم فلسطین پزشک فلسطینی در بیمارستان غزه مشغول نجات جان مجروحان بود که منزلش بمباران می‌شود و ناگهان در بیمارستان با جنازه پسرش و خانواده مجروح و آه و ناله دیگر فرزندانش مواجه می‌شود نگاهی به جنازه می‌اندازد، اما سریع با بغضی در گلو روی بر می‌گرداندو تحمل دیدن پیکر تکه تکه شده‌اش را ندارد ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
فصل دوم:نکند یاد تو اندر دل ما طوفان است 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 خوردم، حتی موقع برگشت نزدیک بود تصادف کنیم، داشتیم یک دنیای تازه را تجربه میکردیم دنیایی که قرار بود من برای حمید و حمید برای من بسازد. حرفی برای گفتن پیدا نمیکردیم این احساس برایم گنگ و ناآشنا ولی در عین حال لذت بخش بود بیشتر فضای سکوت بین ما حاکم بود حميد مرتب میگفت حرف بزن !خانوم چرا این قدر ساکتی؟»، ولی من واقعا نمیدانستم از چه چیزی باید حرف بزنم، خودم هم حس میکردم زیادی ساکت هستم اما دست خودم نبود. حمید از هر ترفندی استفاده میکرد تا مرا به حرف بکشاند من از دانشگاه گفتم، حمید هم از محل کارش تعریف کرد، ولی باز وقت زیاد داشتیم چند دقیقه که ساکت بودم حمید دوباره پرسید: «چرا حرف نمیزنی من وقتی داشتم عسل میذاشتم دهنت انگشتم به زبونت خورد فهمیدم زبون داری پس چرا حرف نمیزنی؟»، تا این حرف را زد با خنده گفتم همون انگشت روغنی رو میگی دیگه؟!». ساعت یک بود که به خانه رسیدیم مادرم مقداری انگور داخل نایلون ریخته بود که حمید با خودش برای عمه ببرد انگورها را گرفت و به مأموریت برود، آنهم نه یک روز، نه دو روز،قرار بود اول روز سه ماه ،نرفته،من دلتنگ حمید شده بودم روز اول محرمیت ما به همین سادگی ،گذشت گاهی ساده بودن قشنگ است! فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو از ساعتی که محرم شدیم احساسی عجیب تمام وجودم را گرفته بود، داشتم به قدرت عشق و دلتنگیهای عاشقانه ایمان پیدا میکردم ناخواسته وابسته شده بودم خیلی زود این دلتنگی ها شروع شد، خیلی زود همه چیز رفت به صفحه بعد صفحه ای که دیگر منو حمید فقط پسر عمه دختردایی،نبودیم از ساعت پنج غروب روز چهارده مهر شده بودیم هم راز شده بودیم هم راه صبح اولین روز بعد صیغه محرمیت کلاس داشتم برای دوستانم شیرینی خریدم بعضی از دوستان صمیمی را هم به یک بستنی دعوت کردم، حلقه من را گرفته بودند و دست به دست میکردند، مجردها هم آن را به انگشت خودشان میانداختند و با خنده میگفتند: «دست راست فرزانه روی سر ما.آن قدر تابلو بازی در میآوردند که اساتید هم متوجه شدند و تبریک گفتند. با وجود شوخیها و سربه سر گذاشتنهای دوستانم حس دلتنگی رهایم نمیکرد از همان دیشب بعد از خداحافظی دلتنگ حمید شده مانده بودم بودم این نود روز را چطور باید بگذرانم ته دلم به خودم می گفتم که این چه کاری بود عقد را میگذاشتیم بعد مأموریت که مجبور نباشیم این همه وقت دوری هم را تحمل کنیم ساعت چهار بعد از ظهر آخرین کلاسم در حال تمام شدن بود، حواسم پیش حمید بود، از مباحث استاد چیزی متوجه نمیشدم، حساب که کردم دیدم تا الآن هر طور شده باید به همدان رسیده باشند، همانجا روی صندلی گوشی را از کیفم بیرون آوردم و روشن کردم، دوست داشتم حال حمید را جویا بشوم اولین پیامی بود که به حمید میدادم. همین که شماره حمید را انتخاب کردم تپش قلب گرفتم چندین بار پیامک را نوشتم و پاک کردم مثل کسی شده بودم که اولین بار است با موبایل میخواهد کار کند انگشتم روی کیبورد گوشی گیج میخورد، نمی دانستم چرا آن قدر در انتخاب کلمات تردید دارم یک خط پیامک ربع طول کشید تا در نهایت نوشتم سلام ببخشید از صبح سر کلاس بودم شرمنده ،نپرسیدم به سلامتی رسیدید؟» انگار حمید گوشی به دست منتظر پیام من بود به یک دقیقه نکشید که جواب داد: علیک سلام تا ساعت چند کلاس دارید؟ این اولین پیام 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 حمید بود گفتم «کلاسم تا چند دقیقه دیگه تموم میشه» نوشت: «الآن دو راه همدان هستم میام دنبال شما بریم خونه! میدانستم حمید الآن باید همدان باشد نه دوراهی همدان داخل شهر قزوین با خودم گفتم باز شیطنتش گل ،کرده چون قرار بود اول صبح به همدان اعزام شوند. از دانشگاه که بیرون آمدم چیزی ندیدم مطمئن شدم که حمید شوخی کرده صد متری از در ورودی دانشگاه فاصله گرفته بودم که صدای بوق موتوری توجه من را به خودش جلب کرد خوب که دقت کردم دیدم خود حمید است با موتور به دنبالم آمده بود. پرسیدم: «مگه شما نرفتی مأموریت؟ کلاه ایمنی را از سرش برداشت و گفت: از شانس خوبمون مأموریت لغو شده»، خیلی خوشحال بود، من بیشتر از حمید ذوق کردم حال و حوصله مأموریت آنهم فردای روز عقدمان را ،نداشتم همین چند ساعت هم به من سخت گذشته بود چه برسد به این که بخواهم چند ماه منتظر حمید باشم. تا گفت: «سوار شو بریم با تعجب گفتم بی خیال حمید آقا تا من الآن موتور سوار نشدم میترسم راست کار من نیست تو برو من با تاکسی ،میام ول کن ،نبود :گفت سوار شو عادت میکنی.من خیلی آروم میرم چند بار قل هو الله خواندم و سوار شدم کل مسیر شبیه آدمی که بخواهد وارد تونل وحشت بشود چشمهایم را از ترس بسته بودم یاد سیرک های قدیمی افتادم که سر محله های ما برپا میشد و یک نفر با موتور روی دیوار راست رانندگی میکرد تا برسیم نصفه جان شدم سر فلكه وقتی خواستیم دور بزنیم از بس موتور کج شد صدای یا زهرای من بلند شد، گفتم الآن است که بخوریم زمین و برویم زیر ماشینها! حالا که مأموریت حمید کنسل شده بود قرار گذاشتیم سه شنبه برای آزمایش و کلاس ضمن عقد به مرکز بهداشت شهید بلندیان برویم تا سه شنبه کارش این بود که بعد از ظهرها به دنبالم می آمد، ساعت کلاسهایم را پرسیده بود و میدانست چه ساعتی کلاسهایم تمام می شود، رأس ساعت منتظرم میشد این کارش عجیب می چسبید، با همان موتور هم می آمد یک موتور هوندای آبی و سبز رنگ که چند باری با آن تصادف کرده بود و جای سالم نداشت. وقتی با موتور به دنبالم میآمد معمولاً پنجاه متر، گاهی اوقات صد متر جلوتر از درب اصلی منتظرم میشد من این مسیر را پیاده میرفتم روز دوشنبه از شدت خستگی نا ،نداشتم از در دانشگاه که بیرون آمدم دیدم باز هم صد متر جلوتر موتور را نگه داشته وقتی قدم زنان به حمید رسیدم با گلایه :گفتم «شما که زحمت میکشی میای دنبالم ولی چرا این کار رو میکنی؟ خب جلوی در دانشگاه نگه دار که من این همه راه پیاده نیام». حمید رک و راست :گفت از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون می ترسم دوستای نزدیکت ببینن ما موتور داریم ،شما خجالت بکشی،برای همین دورتر نگه میدارم که شما پیش بقیه اذیت نشی. گفتم: «این چه حرفیه فکر دیگران و این که چی میگن اهمیتی نداره اتفاقا مرکب یاور امام زمان (عج) باید ساده ،باشه از این به بعد مستقیم بیا جلوی در روزهای بعد همین کار را کرد مستقیم می آمد جلوی در دانشگاه، من بعد از خداحافظی با دوستانم ترک موتور سوار میشدم و می رفتیم. سه شنبه رفتیم آزمایش دادیم، بعد هم جداگانه سر كلاس ضمن عقد نشستیم یک ساعتی که کلاس بودیم چند بار پیام داد: «حالت خوبه؟ تشنه نشدی؟ گرسنه نیستی؟»، حتى وقتى كنار هم نبودیم دنبال بهانه بود صحبت کنیم کلاس که تمام شد حمید من را به دانشگاه رساند بعد از ظهر دو تا کلاس داشتم همان شب عروسی آقا مهدی پسرعمه حمید ،بود جور نشد همدیگر را بعد از عروسی ببینیم چون از صبح درگیر آزمایشگاه بودیم و بعد هم دانشگاه و مراسم عروسی حسابی خسته شده بودم به خانه که زودتر از شبهای قبل خوابم برد. صبح که بیدار شدم تا گوشی را نگاه کردم متوجه چندین پیامک از حمید شدم چون همدیگر را بعد از مراسم عروسی ندیده بودیم برایم کلی پیام فرستاده بود، ابراز علاقه و نگرانی و انتظار برای جواب من! اما من اصلا متوجه نشده بودم اول یک بیت شعر فرستاده بود: «گر گناه است نظر بازی دل با خوبان بنویسید به پایم گناه دگران! وقتی 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
فصل سوم:هستم ز هست تو،عشقم برای تو 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕 جواب نداده بودم این بار این طور نوشته بود به سلامتی کسایی که توی خاطرمون ابدی هستند و ما توی خاطرشون عددی نیستیم!»، فکرش را هم نمیکرد من خواب باشم دوباره پیام داده بود: «چقدر سخت است حرف دل زدن با ما مگو به دیوار بگو اگر بهتر است! غیر مستقیم گفته بود اگر به دیوار این همه پیام داده بودم جواب داده بود! به شعر خیلی علاقه داشت خودش هم شعر می گفت، می دانستم بعضی از این پیامکها اشعار خود حمید ،است ولی من هنوز نمی توانستم احساسم را به زبان بیاورم یک جور ترس ته دلم بود، می ترسیدم عاشق بشوم و بعد همه چیز خیلی زود تمام بشود در دلم مدام قربان صدقه اش می رفتم اما نمیتوانستم به خودش رو در رو این حرفهای عاشقانه را بزنم بعضی اوقات عشقم را انکار میکردم انگار که بترسم با اعتراف به عشق حمید را از دست بدهم. در مقابل این همه پیامک و ابراز علاقه حمید خیلی رسمی جوابش را دادم و نوشتم به یادتون ،هستم تازه بیدار شدم کتاب می خوندم»، حدس زدم سردی برخورد من را متوجه شد نوشت: «عشق گاهی از درد دوری بهتر است عاشقم کرده ولی گفته صبوری بهتر است توی قرآن خواندم، یعقوب یادم داده است دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است!». مدتها زمان برد تا قفل زبانم باز ،شود بتوانم ابراز احساسات کنم و با حمید راحت باشم هفته اول که با روسری و پیراهن آستین بلند و جوراب،بودم این جنس از صمیمیت برایم غریبه بود، انگار که وارد دنیای دیگری شده. مده بودم که تا حالا آن را تجربه نکرده بودم تا آنجا این غریبگی به چشم آمد که حمید زمانی که برای اولین بار به امامزاده حسین رفته بودیم به حرف آمد و با گله پرسید: «تو منو دوست نداری فرزانه؟ چرا آن قدر جدی و خشکی مثل کوه یخی! اصلا با من حرف نمیزنی احساساتتو نشون نمیدی. ازشنیدن این صحبت جا خوردم با اینکه حق میدادم که چنین برداشتهایی داشته باشد اما باز هم گفتم: حمید اصلاً این طور نیست که میگی من تو رو برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کردم ولی به من حق بده خودم خیلی دارم سعی میکنم باهات راحت تر باشم ولی طول میکشه تا من به این وضعیت جدید عادت کنم. داخل امامزاده که شدم اصلا نفهمیدم چطور زیارت کردم حرف حمید خیلی من را به فکر فرو برد دلم آشوب ،بود کنار ضریح نشستم و دستهایم را به شبکه های آن گره ،زدم کلی گریه کردم نمیخواستم این طوری رفتار کنم از خدا و امامزاده کمک خواستم دوست نداشتم سنگینی رفتارم ذره ای حمید را برنجاند. کار آنقدری پیچیده شده بود که صدای مادرم هم درآمده بود، وقتی به خانه رسیدیم گفت: «دخترم برای چی پیش حمید روسری سر میکنی؟ قشنگ دست همو بگیرید با هم صمیمی ،باشید، اون الآن دیگه شوهرته همراه زندگیته». بعد پیشنهاد داد برای اینکه خجالتمان بریزد دستهای حمید را کرم بزنم حمید چون قسمت مخابرات کار میکرد بیشتر سر و کارش با سیمهای خشک و جنگی بود توی سرمای زمستان هم مجبور بود با تأسیسات و دکلهای مخابرات کار کند برای همین پوست دستهایش جای سالم ،نداشت وقتی داشتم کرم میزدم دستهای هر دوی ما می لرزید، حمید بدتر از من کلی خجالت ،کشید یک ماهی طول کشید تا قبول کنیم که به هم محرم هستیم 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑 🌕 🌑 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
✨بســــــم الّله‌ ‌ الرّحمن الرّحــــــیم✨ ❤️روزِمـان را بـا سَــلام بَـر چهـارده مَعْـصــوم آغـاز می‌کنیـم 🌺اَلْسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا رَسُـولَ اَللّه ﷺ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا اَمیرَاَلْمـؤمِنـین 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکِ یا فاطِـمَةُ اَلزَهْـراءُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلمُجْتَبی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حُسَـینَ بـنَ عَلیٍ سَیــدَ اَلشُهَـــداءِ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ‌اَلحُسَیْنِ زینَ اَلعـابِـدیـنَ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدَ بـنَ عَلیٍ نِ اَلباقِــرُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یـا جَعْفَــرَ بـنَ مُحَمَّـدٍ نِ اَلصـادِقُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُوسَـی بـنَ جَعْفَـرٍ نِ اَلکاظِـمُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یاعَلیَّ بـنَ‌مُوسَـی‌اَلرِضَـا اَلمُرتَضـی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا مُحَمَّـدٍ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلجَــوادُ 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا عَلـیَّ بـنَ مُحَمَّـد نِ اَلهـادی 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا حَسَـنَ بـنَ عَلـیٍ نِ اَلعَسْــکَری 🌺اَلسَّـلامُ عَلَیْـکَ یا بَقیَــــةَ اللَّه، یا صاحِبَ اَلزَمـان وَ رَحْـمَـــــةَ اَللّـهِ وَ بَرَکـاتِــهِ 🌴اللّـــهُـم‌َّ_عَجِّــلْ_لَوِلیِــڪ‌َ_اَلْفَــــــــــرَجْ ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷
آنقدر‌منتظر‌امدنت‌خواهم‌ماند کز‌مزارم‌‌گلِ‌نرگس‌‌به‌ثمر‌‌بنشیند..🕊 سلام، تقدیم به ساحت قدسے قطب عالم امکان حضرت صاحب الزمان(عج) ... ❤السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اباصالحَ المهدی یا خلیفةَالرَّحمن و یا شریکَ القران ایُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولای ْ الاَمان الاَمان 🌺 أللَّهُمَ عَجلْ لِوَلِیکْ ألْفَرَج بحق الحسین علیه السلام. ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 _ چرا غیبت امام عصر(عج) اینقدر طولانی شده و اساسا دلیل غیبت حضرت چیه؟ حجت الاسلام حائری پور چشم به راه ❤️ ❤️ _._._._._🌷♡🌷_._._._._ @har_rooz_ba_shohada110 _._._._._🌷♡🌷_._._._._ 🇮🇷به کانال هر روز با شهدا بپیوندیم🇮🇷