فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹💥 اثر فوق العاده تشکر کردن در بهبود روابط همسران
🔸دکتر سعید عزیزی
4_5969752731802404766.mp3
273.2K
#صوت_مهدوی
ظهور حضرت در چه ساعتی
رخ می دهد⁉️
💡پاسخ: #ابراهیم_افشاری
❀
#سخن_علما_و_بزرگان ۲۸
دعا و نیایش هانری کُربن فرانسوی...
علامه طباطبایی تعریف می کنند:
🌸یک بار پیرامون دعا و نیایش با "هانری کُربن" (استاد شیعه شناس فرانسوی که در سال ۱۳۵۶ شمسی به مذهب تشیع نائل گردید) گفتاری داشتیم. از او پرسیدم شما آنگاه که حال نیایش پیدا شود چه میکنید؟ پاسخ داد: من
چون پروتِستان(فرقه ای در مسیحیت)هستم و کاتولیک و مقیّد به کلیسا و روز یکشنبه نیستم، در هر مکان و زمانی نیایش میکنم.
🌸پرسیدم: آیا از دعاهای آماده و پیش ساخته بهره میبرید یا خود اِنشا میکنید؟ گفت: از دعاهایی که از امام دوازدهم شما نقل شده بهره مند هستم واز آنجا که پشتوانه واِنشا کننده اش زنده است، به من بسیار شور و حال میبخشد .
📚صحیفةُ المهدی؛ تألیف شیخ عیسی األهری ص۱۸
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 ارتباط مد و سبک زندگی
❓ چگونه فرهنگ غربی در افکار و هویت ما تاثیرگذار خواهد بود؟
👈 این فیلم را جدی بگیرید
🔸🔹🔸
عشق یعنی یه آهو
که آقام شد ضامن او
عشق یعنی یه پابوس
اون هم تو خاک طوس
عــشق یعنی یه زائر
که الآن شده پاک وطاهر
عشق یعنی یه نماز
تو حرم با سوز وگداز
عــشق یعنی یه علیل
که شفا گرفت بی دلیل
عـشق یعنی یک حج
تو حرم ثـامن الحجج
عشق یعنی یک جان
که بدم پای رضا جان
عشق یعنی کربلا
بعد زیــارت آقا
*همه بخونن*
*لطفا پا توی کفش خانوادهها نکنید*!"
🔹 اولین قانونی که شما و همسرتان در تلخترین لحظات زندگی مشترکتان باید به آن پایبند باشید، قانون «منع توهین» است.
🔸 نه شما و نه شریک زندگیتان، حتی در بدترین لحظات و در اوج عصبانیت هم حق ندارید به خانواده هم توهین کنید و از بدگویی به خانواده هم به عنوان راهی برای کنترل شریک زندگی یا انتقام گرفتن از او استفاده کنید.
🔹 اگر همسرتان با شما بد حرف زده، چرا باید همه حرفهای ناخوشایندی که مادرش قبلا به شما زده بود را به رخش بکشید و در آخر هم بگویید «تو هم بچه همان مادری!»
🔸 مگر در همه روزهایی که شریک زندگیتان خوشایندترین جملات را در مقابلتان به زبان میآورد به او یادآوری میکنید که خوب حرف زدن و مهربانی کردن را از چه کسی یاد گرفته است؟!!!
✅ پس بهخاطر عصبانیت، حرفی را نزنید که حرمتها را از بین ببرد و شکافی را میان شما ایجاد کند که بعدا از پس ترمیم کردنش برنیایید.
••🚨❎
[#تلنگر]
[#عوارض]
🔻بهش گفتم :رفیق عزیزم دوستم بزرگوار🙂 این کاری که میکنی شرعا اشکال داره ها...❌
گفت :بی خیال بابا 😒...با من علمی حرف بزن😏...
گفتم :علمی میخوای؟باشه علمی هم میگم🧐
📚طبق آخرین نظریه پزشکان خودارضایی باعث:
•ضعف اعصاب و کم شدن قدرت تحمل در برابر مسائل😡
•کم شدن حافظه و قدرت یادگیری🤯
•افسردگی و اضطراب به میزان بالا😩
•کاهش توان جسمی و زود بیمار شدن🤒
•ضعف در بینایی و از بین رفتن براقیت و زیبایی چشم ها👁
•کمردرد، قوس کمر و درد شدید در کشاله ی ران🙄
•ضعف در قوای جسمی💪
•دفع بی اختیار ادرار و منی😵
•تنگی نفس🫁
•از بین رفتن تناسب اندام😓
•ریزش و نازک شدن موهای سر😱
و کلی چیز دیگه...😥
سرشو زیر انداخت و چشاشو بست 😞
دست رو شونه اش انداختم و گفتم دیر نشده ✅...
یه یاعلی بگو و برگرد...🍃
#شعر_وضو
اتل و متل حوض آب
آبیه زیر آفتاب
شب که بیاد دوباره
عکس ستاره داره
می خوام وضو بگیرم
از خدا نور بگیرم
با دست راست آهسته
آب رو صورت نشسته
از پیشونی تا چونه
روی لبها رو گونه
با دست چپ آهسته
آب روی دست راسته
از بالای آرنجم
تا انگشت های دستم
من می شویم با دقت
هم تمیز و مرتب
دست چپ هم همینه
آب روی دست می شینه
از بالای آرنجم
تا انگشت های دستم
من می شویم با دقت
هم تمیز و مرتب
با دست راست ترم
مسح می کشم رو سرم
از فرق سر تا پیشونی
باید اینُ بدونی
با دست راست ، مسح می کشم رو پای راست
با دست چپ ، مسح می کشم رو پای چپ
یک بچه قرآنی
حالا شده نورانی
*والدين_عزيز*
اگر فرزند شما از کلمه نامناسب استفاده می کند ، راهش تنبیه نیست چون کودک قبح و حتی معنی حرف زشت را نمی فهمد .
او فقط اثر گذاری این حرف را می فهمد که با آن واکنش پدر و مادر را در پی دارد .
بنابراین هر چه پدر و مادر بیشتر حساسیت نشان دهند ، کودک بیشتر از این کلمه استفاده خواهد کرد
راه حل این موضوع پرت کردن حواس کودک است و بی توجهی به کلمه زشت گفته شده بطوریکه انگار اصلا آن حرف زشت را نشنیده اید .
در کودکان بزرگ تر باید با آرامش به آن ها تذکر داد که ما از این کلمه ها استفاده نمی کنیم .
4_5998936660916569822.mp3
9.6M
#بانوی_آسمانی 22
تاریخ رنجهای حضرت فاطمه
سلام الله علیها
قسمت 22
عهد خداوند با امام علی
سلام الله علیه
#پیشگویی
#دستور_به_صبر
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
از مجموعه #دین_زیباست
✅ لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه.
در کانال خودتان منتشر کنید
بدون ذکر منبع
2_5199880999340608447.mp3
20.82M
🖌 شرح خطبه #فدک 👈🏻 #بخش_بیستم_چهارم
📥پیشنهاد دانلود🔹نشر دهید...
شیخ #مجتبی_اسکندری حفظ الله
🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن:
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_سوم
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم
نمازظهرشد،نمازموخوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇
همین....
وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب ....
توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔
*تاالان خواب بودی مگه؟
_شمارومیگم بانو🙂
*آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم.
_اهان.خب پس کاراتوکردی؟
*بله
_خب خداروشکر.راستی؟
*بله؟
_توچرابه من نمیگی جانم؟🤔
*چرابایدبهتون بگم جانم؟😳
_همینطوری
*من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین.
_باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟
*حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم
_خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه.
همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم.
...........
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
#ادامه_دارد..
4_5965482151330711675.mp3
7.92M
#صوت_مهدوی
راهکار برای شناخت امام عصر
و رسیدن به اضطرار⁉️
💡پاسخ: #ابراهیم_افشاری
❀
#سخن_علما_و_بزرگان ۲۹
مشروط بر اینکه...
🌸فرج محقق خواهد شد؛ مشروط بر اینکه شما انتظارتان 《انتظار_واقعی》 باشد، 《عمل》 باشد، 《تلاش》 باشد،
《انگیزه》 باشد، 《حرکت》 باشد.
🌸آن روزی که ملت ایران قیام کرد، 《امید》 پیدا کرد که قیام کرد. این نور امید است که جوان ها را به انگیزه و
حرکت و نشاط وادار می کند و از دل مُردگی و افسردگی آنها جلوگیری می کند و 《روح_پویایی》 را در جامعه زنده میکند. این، نتیجه ی انتظار فرج است...
📚رهبرمعظم انقالب اسلامی ۲۹/۶/۱۳۸۴
┄┅═✧❁✧═┅┄
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۱
بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه های جدید
و کلی سوال جدید...
نمیگم اگر سوالاتم رو میپرسیدم کسی جواب نمیداد یا نمیدونست ولی من روم نمیشد بپرسم
فکر میکردم اگر بپرسم به درونیاتم پی ببرن و فکر کنن بچه بی اعتقادی هستم
مقصر خودم بودم که اجازه دادم اینهمه سوال بی جواب توی ذهنم شکل بگیره و کم کم به این فرض برسه که واقعا جوابی براش وجود نداره
رضوان زودتر از همه متوجه تغییرات فکری من شد
خیلی باهم بحث میکردیم ولی من سوالای سختی میپرسیدم که اونم کم سن و سال بود و جوابش رو نمیدونست
سعی میکرد بره و برام پیداش کنه
ولی سوالا تو ذهن من خیلی سریعتر از سرعت جستجوی اون شکل میگرفت!
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۲
وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم
دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم
کم کم پوششم تغییر کرد
خانواده اولش سکوت کردن
ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد
منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم!
رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم
ناخودآگاه
چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم
مغزم بسته شده بود
هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه
من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم
گرهی بین ابروهام نشست:
برگشتن به اون روزا کلا برام سخته
معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم
نمیخوام یادآوریش کنم
یعنی توصیف هم نداره
من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم
بابام اصلا دخالت نمیکرد
فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد
دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه
منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود
اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه
نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره!
الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد
نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی
اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود
هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره
من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن
خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی
لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه
دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن
من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند!
زدم زیر خنده:
_روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه
جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود!
تو این اوضاع من سال چهارم بودم و رضا تازه جذب سپاه شده بود
خب خیلی برای وجهه پاسداریش بد بود ولی هیچ وقت چیزی نمیگفت
ولی دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد
هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت
ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون
کمی سکوت کردم
کتایون پرسید: خب؟ بعدش...
_توی همون اوضاع...
خب...
اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن
پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود
بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون
خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن
ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه
بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت
خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن
اما خب...خودش...
از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست!
کتایون فوری پرسید: تو چی؟
تو دوستش نداشتی؟
_من... تو نوجوونی چرا!
ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره
بیخیالش شدم
_خب؟
_خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون
مثل همیشه لباس پوشیده بودم
برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن
ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود
منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان
_مگه کارش چی بود؟
_خلبان نیرو هوایی بود
_چه همه هم نظامی!
_این دو تا از بچگی عشقشون همین بود
ایمان عاشق پرواز بود و رضای ما هم عشق عملیات و چریک بازی
بازی هاشونم همینجوری بود
_خب حالا بالاخره چی شد؟
_هیچی دیگه میگم تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی
ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه
چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن!
_خب بعدش؟
_بذار دارم میگم دیگه
من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل
رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۳
احساس حقارت میکردم از نگاهش
انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد
ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه
البته به زعم خودم
اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم
من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار
حتی برای مادر خودم
دعوا راه انداختم
داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟
پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟
سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه!
رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه
شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم
نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم:
سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود
شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم
دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن
میخواستم خودمو خالی کنم
حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود
دوباره داد کشیدم
گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی!
رضا دیگه عصبانی شده بود
رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود
با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود
ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد!
اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود
با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم
گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی
آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد
گفت...
آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه
گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن
انقدر از این حرف عصبانی شدم که...
همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش!
کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟!
_خنده داره؟
_نه آخه خیلی هیجان انگیزه
_ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه!
هیچی نگفت
بی هیچ حرفی رفت...
میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم
احساس کردم شاید این جواب اون باشه
رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم
رفتم سر همون قرار کذایی
ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود
مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد
یعنی حرف زد
ولی نه مثل قبل
احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده!
_آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟
_نه... بخاطر آبروی حاج آقاش
اون روزی که من زدم تو گوش ایمان...
خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه
تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن
خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و...
اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش!
حقم داشت
وقتی من برگشتم خونه...
آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد
خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن
منم میدونستم حق با اوناست
ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم
خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم
داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم
خیلی حالم بد بود
تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته!
دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم
دوراهی سختی بود
نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم
وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم
اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم
واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که...
همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا
خونه مجردی داشت
فرداشم قرار شمال گذاشتن
تقریبا ده نفری میشدن
دختر و پسر...
منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه
رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت
من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن
اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن
اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه!
این جمله معروفشون بود
این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت
یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه
میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن...
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۴
اون مدت گوشیم کلا خاموش بود
اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم
همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد
منم چون ناشناس بود جواب دادم
دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن: رضا بود...
خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن
مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن...
رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه
منم که... عاشقشم
تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم
نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن
رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟
منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه!
دروغ گفتم
گفتم خونه یکی از دوستامم
اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت!
گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا
نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه
فقط گفتم نمیام
از هر دری اومد تو گفتم نه...
آخرش مجبور شد بگه!
سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد: چی رو بگه؟
سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد
با همون حال جوابش رو دادم: راستشو...
گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد
الان یه هفته ست بستریه
قراره قلبش عمل بشه
به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش!
گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه
دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران
رفتم بیمارستان
مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه
وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون
بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن
من اول از پشت شیشه دیدمش
بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد
با دست گرفتمش:
کلی دستگاه بهش وصل بود
میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد
عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و...
گان پوشیدم رفتم تو
دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش
فقط برگرد
ولی آقام حرفی نزد
فقط یه نفس عمیق کشید
گفت آخی.. خیالم راحت شد...
یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم
با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم
هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!
مادرمم از دست میدم!
مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر
اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم!
کتایون صاف نشست: بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟!
_بله... گشتم
حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید!
نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم
لبخندی زدم:
خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟!
ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت:
واقعا بهت نمی اومد!
به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی!
_آدما اینطوری ان دیگه
میتونن عوض بشن...
میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید...
گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی!
لبخندی زد: چه قشنگ!
حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟
_قهر که نه ولی سرسنگینه
یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه
درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم
یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت
فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه
گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه
شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم
کتایون_ برای همینم رفتی آلمان
بعدم اومدی اینجا
برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران
_آره
میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه
حداقل بخشی از اون...
کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه: اون پسره... ایمان
تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟
این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد
در انکار بسته بود
فقط گفتم: چه فرقی میکنه
مهم اینه که همه چی تموم شده
ژانت با ذوق گفت:
خدای من تو واقعا دوسش داری؟
اصلا ازش خبر داری؟
_نه... هیچ خبری
کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه
منم سوالی نمیپرسم
کتایون_ واقعا؟
یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟
چه دل گنده ای تو!
_از کجا بدونم؟
بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!
#ادامه_دارد
✴️چهارشنبه 👈 29 دی /جدی 1400
👈16جمادی الثانی 1443👈19ژانویه2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
⛔️تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی رفع نحوست است.
📛 امروز برای امور زیر مناسب نیست:
📛شروع مسافرت.
📛 جابجایی و نقل و انتقال.
📛 و دیدارها خوب نیست.
👶 زایمان خوب و نوزادش عاقل و عابد خواهد شد. ان شاالله
🚘مسافرت :خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ خرید حیوان و چهارپایان.
✳️ عهد و پیمان گرفتن از رقیب.
✳️ شروع به شغل و کار.
✳️ و شروع به معالجه و درمان نیک است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد سبب فرج و نشاط می شود(ولی احتیاط شود).
💇♂💇 اصلاح سر وصورت باعث حزن و اندوه می شود.
👩❤️💋👨مباشرت: حکم مجامعت در شب پنجشنبه مستحب و فرزند حاصل از آن حاکمی از حاکمان و یا عالم گردد.
😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 17 سوره مبارکه " بنی اسرائیل" است.
و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح....
و مفهوم آن این است که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد صدقه بدهد تا برطرف شود.ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد.
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
*روی تخته یک معلم این نوشت*
هر کسی آرد کمی خاک بهشت
*میدهم من نمره بیستی به آن*
این بود آن نمره وقت امتحان
*دانشآموزی ازآن جمعی که بود*
با خودش خاک کمی آورده بود
*پس معلم گفت این گفتار را*
از کجا آوردهای این خاک را
*گفت خاک زیر پای مادرم*
چون بهشت است زیر پای مادرم
*آن معلم ازشعف آخر گریست*
نمره این دانشآموز داد بیست
پیشاپیش میلاد ام ابیها حضرت فاطمه (س) و روز مادر مبارک
برای سلامتی مادران در قید حیات و مادرانی که در خاک خفته اند صلوات❤️❤️❤️
#ارسالی_کاربر_محترم_کانال
*همه بخونن*
🔴 *همـــسرتان را با زبان خودش #عاشق کنــید*!
💠 از آنجاییکه مردان با چشم عاشق میشوند به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت میدهــند، لذا زنـــان باید سعی کنــنـد با انجام فعالیتهای جسمانی بر سلامت و زیبایی خود بیفزایند تا موردتوجه همسرشان قرار بگیرند.
💠 در مقــابل، زنان پیامهای سَمعی را بیشتر دوست دارند و از شنیدن کلــمههایی همچون «دوستت دارم» نهتنها خسته نمیشوند بلکه روزبهروز بیشــتر از قبل عاشقتان میشوند.
💠 پس مردان باید سعی کنند محبت نهفته در دلشان را ابــراز کنــنــد و زنان هم به ظاهر خود رسیدگی کنند تا عشق همچنان در بینشان زنده بماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
میزان تماس های تلفنی و پیامکی برای شناخت قبل از ازدواج
در دوران کودکی ما والدین ما بدون هیچ گونه نگرانی و تشویق، غذای ما را جلویمان می گذاشتند.
آنهانگران غذا خوردن ما نبودند.
سعی کنید طرز تفکر خود را متعادل کنید و به این حرف ساده برسید که :《شام همین است ، اگر گرسنه ای بخور و گرنه لازم نیست سر میز بنشینی.》
مقداری غذابرای فرزندتان نگهدارید تا اگر یک ساعت بعد گرسنه شد ، شام او را بدهید نه چیز ی دیگر را.
اگر در مورد این قانون جدی باشید ، فرزندتان کم کم غذاهایی را که تهیه کرده اید می خورد؛درست مثل کودکی شما
#آموزش_تعداد_رکعات_نماز_با_شعر
اتل متل توتوله بگو نماز چه جوره
نیت اول کاره گل فصل بهاره
نماز صبح دو بخشه گل رو سجاده پخشه
یه حمد داره یه سوره هر رکعتش یه بخشه
نماز ظهر رو خوندیم چهارتا پرنده روندیم
نماز عصر همینه خدا نور زمینه
خودت اینو میدونی مغرب سه تا میخونی
عشا می خونی چهارتا خداحافظ تا فردا
4_5998936660916569821.mp3
10.76M
#بانوی_آسمانی 23
تاریخ رنجهای حضرت فاطمه
سلام الله علیها
قسمت 23
#روابط امام علی و حضرت فاطمه
سلام الله علیهم
با آن دو خلیفه غاصب
#دستور_به_صبر
#شبهات_فاطمیه
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
✅ مخاطب اصلی مجموعه #دین_زیباست نوجوانان هستند؛ مقید باشید این فایلها را حداقل به #یک نوجوان شیعه برسانید.