4_5998936660916569822.mp3
9.6M
#بانوی_آسمانی 22
تاریخ رنجهای حضرت فاطمه
سلام الله علیها
قسمت 22
عهد خداوند با امام علی
سلام الله علیه
#پیشگویی
#دستور_به_صبر
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
از مجموعه #دین_زیباست
✅ لطفا برسانید به دست نوجوانِ شیعه.
در کانال خودتان منتشر کنید
بدون ذکر منبع
2_5199880999340608447.mp3
20.82M
🖌 شرح خطبه #فدک 👈🏻 #بخش_بیستم_چهارم
📥پیشنهاد دانلود🔹نشر دهید...
شیخ #مجتبی_اسکندری حفظ الله
🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن:
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_سوم
صبح که بیدارشدم😴 اولین چیزی که یادم اومد سبحان بود😬
ولی سعی کردم بهش فکرنکنم وبه کارام برسم
صبحونه خوردم🍳،وسایلمومرتب کردم،کاراموکردم
نمازظهرشد،نمازموخوندم
نزدیک ساعت یک ونیم ظهر بودکه گوشی رو برداشتم📱
دیدم ساعت۱۱شب🕚 پیام داده بوده:شب بخیر😇
همین....
وهمین دوکلمه حال وهوای منو بهم ریخت
دختری نبودم که کمبودمحبت داشته باشم💞 ولی خب ....
توهمون حال وهوابودم که یهوپیام داد
_سلام🥰
*سلام
_ظهربخیر😇
*ممنون
_آدم تاالان میخوابه بنظرت؟🤔
*تاالان خواب بودی مگه؟
_شمارومیگم بانو🙂
*آهان من...من ازساعت۹بیدارم🕘 یه ذره سرم شلوغ بودوقت نمیکردم گوشیموبردارم.
_اهان.خب پس کاراتوکردی؟
*بله
_خب خداروشکر.راستی؟
*بله؟
_توچرابه من نمیگی جانم؟🤔
*چرابایدبهتون بگم جانم؟😳
_همینطوری
*من وشمانامحرمیم.خودتون هم اگه میگیدمذهبی هستین پس بایدهمچین چیزایی رومراعات کنین.
_باشه بابا،چشم،چرادعوامیکنی؟
*حرفی که میخواستید روبزنید.من کاردارم بایدبرم
_خواستم دلیل اصلی مخالفتتو باازدواج یه پسر،توسن کم بدونم.واقعاچرافکرمیکنی من بچه ام؟👶🏻
*من فکرنمیکنم شما بچه هستین.گفتم ازنظرمن این سن کمه.
همینطورسوال پیچ کردمنو ودوباره مثل روزقبلش حدوددوسه ساعت درگیرچت شدیم.
...........
چندمدتی بودکه باسبحان آشناشده بودم وتقریباوابسته🙀
ولی اصلاعلاقه ای نداشتم🤖
فقط وقتی حوصله ام سرمیرفت باهم چت میکردیم وحرفای معمولی میزدیم.
دیگه حرف زدن بایه نامحرم برام سخت نبود😖
خیلی راحت شما به تو تغییرپیداکرده بود😱
ومن خیلی اروم تبدیل شدم به کسی که بدون ذره ای استرس واحساس گناه داره بایه نامحرم چت میکنه....🤯🥴😣
#ادامه_دارد..
4_5965482151330711675.mp3
7.92M
#صوت_مهدوی
راهکار برای شناخت امام عصر
و رسیدن به اضطرار⁉️
💡پاسخ: #ابراهیم_افشاری
❀
#سخن_علما_و_بزرگان ۲۹
مشروط بر اینکه...
🌸فرج محقق خواهد شد؛ مشروط بر اینکه شما انتظارتان 《انتظار_واقعی》 باشد، 《عمل》 باشد، 《تلاش》 باشد،
《انگیزه》 باشد، 《حرکت》 باشد.
🌸آن روزی که ملت ایران قیام کرد، 《امید》 پیدا کرد که قیام کرد. این نور امید است که جوان ها را به انگیزه و
حرکت و نشاط وادار می کند و از دل مُردگی و افسردگی آنها جلوگیری می کند و 《روح_پویایی》 را در جامعه زنده میکند. این، نتیجه ی انتظار فرج است...
📚رهبرمعظم انقالب اسلامی ۲۹/۶/۱۳۸۴
┄┅═✧❁✧═┅┄
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۱
بزرگتر هم که شدم توی مدرسه دوستای جدید نگاه های جدید
و کلی سوال جدید...
نمیگم اگر سوالاتم رو میپرسیدم کسی جواب نمیداد یا نمیدونست ولی من روم نمیشد بپرسم
فکر میکردم اگر بپرسم به درونیاتم پی ببرن و فکر کنن بچه بی اعتقادی هستم
مقصر خودم بودم که اجازه دادم اینهمه سوال بی جواب توی ذهنم شکل بگیره و کم کم به این فرض برسه که واقعا جوابی براش وجود نداره
رضوان زودتر از همه متوجه تغییرات فکری من شد
خیلی باهم بحث میکردیم ولی من سوالای سختی میپرسیدم که اونم کم سن و سال بود و جوابش رو نمیدونست
سعی میکرد بره و برام پیداش کنه
ولی سوالا تو ذهن من خیلی سریعتر از سرعت جستجوی اون شکل میگرفت!
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۲
وارد دانشگاه که شدم کلا از سبک زندگی خودمون فاصله گرفتم و با یه مدل جدید زندگی آشنا شدم
دلم میخواست مثل اونا بشم یعنی میگفتم اصلا سبک زندگی درست و پیشرفت موازی جوامع بشری همینه و ما تو گذشته گیر کردیم
کم کم پوششم تغییر کرد
خانواده اولش سکوت کردن
ولی بعدش کم کم صدای مامانم در اومد
منم پررو بازی درآوردم که هرکسی در انتخاب دنیای خودش آزاده و اگر نگران آبروتون هستید میرم یه جایی رو اجاره میکنم!
رضوان سعی میکرد منو ول نکنه ولی من ترجیح میدادم ازش فاصله بگیرم
ناخودآگاه
چون اون بخاطر منم که شده چند سال بود مطالعه میکرد و پر شده بود ولی من دیگه خیلی دنبال جواب نبودم
مغزم بسته شده بود
هر آگاهی ای که کسب کرده بودم به نظرم فرض مسلم بود و باقیش سفسطه
من اصلا داشتم با اون سبک زندگی اخت میشدم و چیز دیگه ای نمیخواستم
گرهی بین ابروهام نشست:
برگشتن به اون روزا کلا برام سخته
معمولا روزی چند بار با پدیده های مختلف ناخودآگاه برام تکرار میشه دیگه خودم
نمیخوام یادآوریش کنم
یعنی توصیف هم نداره
من هر روز متجددتر میشدم و روزی چند بارم با مادرم بحث داشتیم
بابام اصلا دخالت نمیکرد
فقط هر چی میگذشت سکوتش بیشتر میشد
دیگه مثل قبل دوست نداشت باهام حرف بزنه
منم از بچگی عاشقش بودم خیلی برام سخت بود
اما با خودم میگفتم اینم هزینه شد توئه
نباید اجازه بدی قید و بند های عاطفی محبوست کنه و جلوی پیشرفتت رو بگیره!
الان که به اون روزا برمیگردم نمیدونم باید به اون تفکرات خندید یا براشون گریه کرد
نمیدونم چرا فکر میکردم باید حتما جور خاصی بپوشی و بگردی و روابط خاصی داشته باشی تا پیشرفت کنی
اصلا پیشرفت توی ذهن من دقیقا چی بود پذیرفته شدن توی جمع یه عده بچه پولدار بی غم که خرج تعطیلات آخر هفته شون که نصفشم دور ریز بود حقوق دو سه ماه زندگی یه کارگر بود
هیچ دغدغه ای نبود جز اینکه جای جدید یا تفریح جدیدی پیدا کنیم که بیشتر خوش بگذره
من فکر میکردم زندگی اونه و بقیه دارن عمرشون رو هدر میدن
خلاصه که بهم خوش میگذشت منهای اوضاع خانوادگی
لبخند کمرنگی زدم: رضا قل منه
دوقلو ها وابستگی شدیدی به هم دارن
من شخصیت مستقل تری دارم و کمتر وابسته میشم ولی رضا خیلی به من وابسته بود اونقدر که از بچگی اگه من میخواستم یه شب خونه عمه ای خاله ای کسی بمونم اونم باید میموند!
زدم زیر خنده:
_روز اول مدرسه مون خیلی خنده دار بود اون باید میرفت مدرسه پسرونه و من دخترونه
جوری اشک میریخت که از گریه اون اشک منم دراومده بود!
تو این اوضاع من سال چهارم بودم و رضا تازه جذب سپاه شده بود
خب خیلی برای وجهه پاسداریش بد بود ولی هیچ وقت چیزی نمیگفت
ولی دیگه خیلی بهم نگاه نمیکرد
هر چی رضا و بابا ساکت بودن مامان حرف داشت
ولی من نمیخواستم کسی جلوی پیشرفتمو بگیره پس بیشتر بیرون وقت میگذروندم تا کمتر ببینمشون
کمی سکوت کردم
کتایون پرسید: خب؟ بعدش...
_توی همون اوضاع...
خب...
اینجوری بگم که ما یه همسایه تو کوچه مون داشتیم که با ما رفت و آمد خانوادگی داشتن
پسرش... ایمان... از بچگی همبازی ما بود
بعدم که ما بزرگتر شدیم رفاقتش با رضا و احسان و پسرعموم بیشتر شد خلاصه رفت و آمد داشت به خونه مون
خب.. از همون چهارده پونزده سالگی مادرش با مادرم چند بار حرف خواستگاری و اینا زده بودن
ولی آقاجونم گفته بود صبر کنید تا دانشجو بشن و تکلیف آینده شون روشن بشه
بعدم که من دانشجو شدم دیگه با اون وضعیت
خانواده ی اون بنده خدا منصرف شدن
اما خب...خودش...
از رفتارش اینطور حس میشد که... علاقه ای هست!
کتایون فوری پرسید: تو چی؟
تو دوستش نداشتی؟
_من... تو نوجوونی چرا!
ولی بعدش خب دیدم تناسبی با من نداره
بیخیالش شدم
_خب؟
_خب ماجرا از اونجا فرق کرد که یه روز من داشتم میرفتم بیرون
مثل همیشه لباس پوشیده بودم
برام عادی بود خانواده هم دیگه چیزی نمیگفتن
ولی این بنده خدا اون روز مهمون رضا بود
منم خیلی وقت بود ندیده بود چون سه سال بود منتقل شده بود پایگاه شکاری اصفهان
_مگه کارش چی بود؟
_خلبان نیرو هوایی بود
_چه همه هم نظامی!
_این دو تا از بچگی عشقشون همین بود
ایمان عاشق پرواز بود و رضای ما هم عشق عملیات و چریک بازی
بازی هاشونم همینجوری بود
_خب حالا بالاخره چی شد؟
_هیچی دیگه میگم تازه منتقل شده بود تهران و منو ندیده بود چند سالی
ولی احتمالا وصفمو از مادر و خواهرش شنیده بود دیگه
چون دیگه پیگیر اون قرار خواستگاریشون نشدن!
_خب بعدش؟
_بذار دارم میگم دیگه
من داشتم میرفتم بیرون اصلا نمیدونستم اون برگشته در حیاط رو که باز کردم برم بیرون این دو تا داشتن می اومدن داخل
رضا فوری خواست ببردش ولی اون نمیدونم چرا همونجا ایستاد و با حالت عجیبی که هم عصبانی بود و هم متحیر به من زل زد!
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۳
احساس حقارت میکردم از نگاهش
انگار با نگاهش هر چیزی که این مدت سعی کرده بودم فراموش کنم رو به یادم آورد
ولی اون نسبتی با من نداشت اصلا اجازه نداشت اینطوری تحقیرم کنه
البته به زعم خودم
اون فقط تعجب کرده بود و بخاطر محبت و طبعا غیرتی که داشت متاسف بود ولی من تعبیر به تحقیر میکردم
من اونروزا کلا احترام و این چیزا رو گذاشته بودم کنار
حتی برای مادر خودم
دعوا راه انداختم
داد و بیداد کردم که به چه حقی اینجوری به من نگاه میکنی مگه کی هستی؟
پدرمی برادرمی شوهرمی کی به تو اجازه داده با این قیافه به من زل بزنی؟
سر و صدا راه افتاده بود تو کوچه!
رضا سعی میکرد آرومم کنه ولی من قلبم میسوخت از اون نگاه
شاید نمیخواستم از چشمش بیفتم که دست و پا میزدم
نمیدونم...
نفس عمیقی کشیدم و مثل آه خارجش کردم:
سرشو انداخت پایین... گفت... ببخشید دست خودم نبود
شما رو جور دیگه ای شناخته بودم ضحی خانوم
دنبال بهونه بودم برای سر و صدا کردن
میخواستم خودمو خالی کنم
حواسم به آبروریزی تو در و همسایه نبود
دوباره داد کشیدم
گفتم شما که مثلا بچه مذهبی هستی به چه اجازه ای اسم منو به زبون میاری و بهم زل میزنی!
رضا دیگه عصبانی شده بود
رضا سر اینکه من یه دقیقه بزرگترم و کلا تو خونه ما به خانوما خیلی احترام گذاشته میشه؛ خیلی به من احترام میگذاشت ولی اون لحظه عصبانی بود
با صدای بلند هی میگفت ضحی برو تو صدای اونم بیشتر عصبیم کرده بود
ولی جواب ایمان بیشتر ازهمه حالم رو گرفت و... شد آنچه نباید میشد!
اونم عصبانی بود صورتش سرخ سرخ بود
با همون حال چند بار دیگه گفت ببخشید منظوری نداشتم ولی من بیشتر تحقیرش کرم
گفتم اصلا تو کی هستی که منظوری داشته باشی تو خیلی بیجا کردی به من اونطوری نگاه کردی
آخرش اونم عصبانی شد و با داد حرفمو قطع کرد
گفت...
آهی کشیدم: هنوزم جمله ش توی گوشمه
گفت... بس کن خانوم اگر خودت شانی نداری رعایت شان و شخصیت پدر و برادرت رو بکن که تو این محل آبرو دارن
انقدر از این حرف عصبانی شدم که...
همینجوری بی اراده... یکی خوابوندم زیر گوش!
کتایون با خنده گفت: وای واقعا؟!
_خنده داره؟
_نه آخه خیلی هیجان انگیزه
_ولی به نظر من احمقانه ترین تراژدی ممکنه!
هیچی نگفت
بی هیچ حرفی رفت...
میدونی ژانت اونروز که تو زدی تو گوشم... یاد اون سیلی ناحق افتادم
احساس کردم شاید این جواب اون باشه
رضا اونقدر عصبانی بود که ترجیح دادم برم
رفتم سر همون قرار کذایی
ولی وقتی برگشتم تو خونه ولوله به پا شده بود
مامانم از اونروز دیگه باهام حرف نزد
یعنی حرف زد
ولی نه مثل قبل
احساس میکنم هنوزم که هنوزه منو نبخشیده!
_آخه چرا؟ بخاطر اون پسره؟
_نه... بخاطر آبروی حاج آقاش
اون روزی که من زدم تو گوش ایمان...
خیلی از همسایه ها از سر وصدا اومده بودن پشت پنجره و دیده بودن چی به چیه
تو محل ما همه هم دیگه رو میشناسن
خیلی زود خبر رسیده بود به مادرش و...
اونم اومده بود دم خونه ما شکایت که حالا پسر من مظلوم و مودبه واقعا دختر شما با چه رویی زده تو گوشش!
حقم داشت
وقتی من برگشتم خونه...
آقام اصلا از اتاقش بیرون نیومد
خانواده عمو هم دخالت نکردن ولی مامان و رضا یه دعوای حسابی راه انداختن
منم میدونستم حق با اوناست
ولی نمیتونستم قبول کنم و عذرخواهی کنم
خودمو از تک و تا ننداختم و هم پاشون داد و بیداد کردم
داد و بیداد که خوابید رفتم تو اتاقم
خیلی حالم بد بود
تازه میفهمیدم چقدر این کار توی در و همسایه بدمنظر بوده و چه آبرویی از این خانواده و خصوصا حاج مرتضی اشراقی رفته!
دیگه نمیتونستم اون فضا رو تحمل کنم
دوراهی سختی بود
نمیدونم تو اون شرایط چرا به اون تصمیم رسیدم که باید از این خونه برم
وسایلمو جمع کردم و دم صبح زدم بیرون و یه نامه ام براشون گذاشتم
اونقدر بی عاطفه بودم که نوشتم دیگه هرگز برنمیگردم و نمیخوام هیچکدومتونو بینم
واقعا هنوزم نمیفهمم اون روزا چم شده بود که انقدر راحت دور خانواده م رو خط کشیدم که برم با رفیقایی خوش باشم که...
همون روز رفتم خونه یکی از دوستام... ژیلا
خونه مجردی داشت
فرداشم قرار شمال گذاشتن
تقریبا ده نفری میشدن
دختر و پسر...
منم خیال کردم اگر باهاشون برم حالم بهتر میشه
رفتم ولی اصلا بهم خوش نگذشت
من یه حریمی برای خودم قائل بودم ولی اونا زیادی راحت بودن
اصرار هم داشتن که همه مثل خودشون باشن
اگرم کسی از این برنامه ها خوشش نمی اومد یعنی تو همون سنت های پوسیده گیر کرده و نتونسته توی باز کردن پیله ش موفق باشه!
این جمله معروفشون بود
این یکی هیچ رقمه تو کتم نمیرفت
یه دعوای حسابی کردیم و حالیشون کردم که من اینطوری راحتترم و کسی نمیتونه منو مجبور به انجام کاری بکنه
میخواستم برگردم ولی ژیلا و پریسا نذاشتن...
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۴
اون مدت گوشیم کلا خاموش بود
اونروز تو ویلا بعد دعوا حالم بد بود گوشیمو روشن کردم که یه آهنگ گوش کنم
همین که روشن کردم تلفنم زنگ خورد
منم چون ناشناس بود جواب دادم
دوباره آه کشیدم به امید سبک شدن: رضا بود...
خواستم قطع کنم ولی شروع کرد مثل قبل باهام حرف زدن
مثل روزای قبل از دعوا... قبل از عوض شدن...
رضا خیلی باعاطفه ست و خیلی قشنگ حرف میزنه
منم که... عاشقشم
تازه اون لحظه واقعا احساس تنهایی و بی پناهی میکردم
نتونستم قطع کنم بجاش شروع کردم گریه کردن
رضا هم خیلی نگران بود مدام میپرسید کجایی چکار میکنی؟
منم میدونستم اگر بگم کجام سکته میکنه!
دروغ گفتم
گفتم خونه یکی از دوستامم
اونم فوری گفت آدرس بده بیام دنبالت!
گفتم من نمیخوام برگردم حداقل فعلا
نگفتم که با اون آبروریزی روم نمیشه
فقط گفتم نمیام
از هر دری اومد تو گفتم نه...
آخرش مجبور شد بگه!
سکوتم یکم طولانی شد و ژانت اول به حرف اومد: چی رو بگه؟
سعی میکردم بغضم رو فرو بدم و بعد زبون باز کنم ولی نمیشد
با همون حال جوابش رو دادم: راستشو...
گفت بابا همون روزی که تو رفتی سکته کرد
الان یه هفته ست بستریه
قراره قلبش عمل بشه
به من گفته قبل عملش پیدات کنم و ببرم بالاسرش!
گفت... با بغض گفت... گفت گفته این آخرین خواهش عمرشه
دیگه اصلا نفهمیدم چطور وسایل جمع کردم و به بچه ها چی گفتم و با چه حالی تا ترمینال رفتم و چجوری رسیدم تهران
رفتم بیمارستان
مامانم اصلا حاضر نبود منو ببینه
وقتی از در ای سی یو رفتم تو بلند شد رفت بیرون
بقیه هم حرفی برای گفتن نداشتن یکی یکی خلوت کردن
من اول از پشت شیشه دیدمش
بالاخره قطره اشک سمجم موفق شد به سقوط آزاد
با دست گرفتمش:
کلی دستگاه بهش وصل بود
میگفتن شانس عملشم خیلی بالا نیست چون چند تا از رگای اصلی همزمان مسدود شده بود و بالن هم جواب نمیداد
عمل قلب باز اونم با ریسک بالا بخاطر سن و سال و فشار خونی که از قبل داشت و...
گان پوشیدم رفتم تو
دستشو بوسیدم، گفتم اشتباه کردم، گفتم هر جوری تو بخوای میرم و میام فقط منو ببخش
فقط برگرد
ولی آقام حرفی نزد
فقط یه نفس عمیق کشید
گفت آخی.. خیالم راحت شد...
یه لحظه وقتی اینو گفت تماما ناامید شدم
با خودم گفتم اگر بره من نابود میشم
هم پدرم رو ازدست میدم هم مقصر مرگش میشم!
مادرمم از دست میدم!
مطمئن بودم حاج خانوم دیگه نگامم نمیکنه تا آخر عمر
اون لحظه واقعا پناهی جز خدا نداشتم... همینجوری یه دعایی از دلم گذشت که باید به دادم برسی! اگه برسی منم میگردم دنبالت تا بالاخره پیدات کنم!
کتایون صاف نشست: بابات سر پا شد و تو ام گشتی؟!
_بله... گشتم
حاصل این همه سال گشتن و گشتنم همیناییه که تو این چند ماهه شنیدید!
نفس عمیقی کشیدم تا تلخی این سالها دوباره رسوب کنه و ته نشین بشه توی دلم
لبخندی زدم:
خب حالا پته ی ما رو ریختید رو آب خیالتون راحت شد؟!
ژانت متفکر دست زیر چونه گذاشت:
واقعا بهت نمی اومد!
به نظر می اومد از بچگی تا الان مثل قدیسه ها زندگی کردی!
_آدما اینطوری ان دیگه
میتونن عوض بشن...
میتونن هر چیزی که میخوان بشن همون جوری که باید...
گفتم که خدا وقتی میبخشه انگار اصلا فراموش میکنه چکاره بودی!
لبخندی زد: چه قشنگ!
حالا واقعا مامانت هنوز باهات قهره؟
_قهر که نه ولی سرسنگینه
یعنی من یه تصمیم آگاهانه گرفتم که برای اینکه حرمت های شکسته شده بازیابی بشه زمان و فاصله لازمه
درست زمانی که دوباره به اون زندگی و اون حال و هوا وابسته شدم
یعنی سال آخر دانشگاه که ایران بودم و بیشتر به تحقیق گذشت
فهمیدم باید یه مدتی از این خونه و زندگی و محل و آدمها فاصله بگیرم تا پیش زمینه های ذهنی کمرنگ بشه
گفتم بعد از اون تغییر الان اگر دوباره تغییر ظاهر بدم یکم مضحکه
شاید بهتر باشه مدتی دیده نشم
کتایون_ برای همینم رفتی آلمان
بعدم اومدی اینجا
برای همینم حتی تعطیلاتت رو برنمیگردی ایران
_آره
میخوام وقتی برمیگردم اون احترامی که از دست دادم برگشته باشه
حداقل بخشی از اون...
کتایون هنوز انگار گرهی توی ذهنش داشت که وقتی لب باز کرد مشخص شد چیه: اون پسره... ایمان
تو الان نسبت بهش چه حسی داری؟ دوستش داری نه؟
این دقیقا همون چیزی بود که میون قصه تا جایی که شد توی لفافه پیچیدم تا پیدا نشه ولی کتایون پیداش کرد
در انکار بسته بود
فقط گفتم: چه فرقی میکنه
مهم اینه که همه چی تموم شده
ژانت با ذوق گفت:
خدای من تو واقعا دوسش داری؟
اصلا ازش خبر داری؟
_نه... هیچ خبری
کسی درمورد اون با من حرف نمیزنه
منم سوالی نمیپرسم
کتایون_ واقعا؟
یعنی الان حتی نمیدونی طرف زن گرفته یا نه؟
چه دل گنده ای تو!
_از کجا بدونم؟
بعدم حتما داره دیگه الان قاعدتا باید 29 سالش باشه مامانش مگه میزاره تا این سن مجرد بمونه همون موقعشم واسه زن گرفتنش عجله داشت!
#ادامه_دارد
✴️چهارشنبه 👈 29 دی /جدی 1400
👈16جمادی الثانی 1443👈19ژانویه2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
⛔️تقارن نحسین و صدقه صبحگاهی رفع نحوست است.
📛 امروز برای امور زیر مناسب نیست:
📛شروع مسافرت.
📛 جابجایی و نقل و انتقال.
📛 و دیدارها خوب نیست.
👶 زایمان خوب و نوزادش عاقل و عابد خواهد شد. ان شاالله
🚘مسافرت :خوب نیست و درصورت ضرورت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج اسد و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ خرید حیوان و چهارپایان.
✳️ عهد و پیمان گرفتن از رقیب.
✳️ شروع به شغل و کار.
✳️ و شروع به معالجه و درمان نیک است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد سبب فرج و نشاط می شود(ولی احتیاط شود).
💇♂💇 اصلاح سر وصورت باعث حزن و اندوه می شود.
👩❤️💋👨مباشرت: حکم مجامعت در شب پنجشنبه مستحب و فرزند حاصل از آن حاکمی از حاکمان و یا عالم گردد.
😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 17 سوره مبارکه " بنی اسرائیل" است.
و کم اهلکنا من القرون من بعد نوح....
و مفهوم آن این است که چیزی باعث حزن و اندوه خواب بیننده شود پدیدار گردد صدقه بدهد تا برطرف شود.ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد.
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
*روی تخته یک معلم این نوشت*
هر کسی آرد کمی خاک بهشت
*میدهم من نمره بیستی به آن*
این بود آن نمره وقت امتحان
*دانشآموزی ازآن جمعی که بود*
با خودش خاک کمی آورده بود
*پس معلم گفت این گفتار را*
از کجا آوردهای این خاک را
*گفت خاک زیر پای مادرم*
چون بهشت است زیر پای مادرم
*آن معلم ازشعف آخر گریست*
نمره این دانشآموز داد بیست
پیشاپیش میلاد ام ابیها حضرت فاطمه (س) و روز مادر مبارک
برای سلامتی مادران در قید حیات و مادرانی که در خاک خفته اند صلوات❤️❤️❤️
#ارسالی_کاربر_محترم_کانال
*همه بخونن*
🔴 *همـــسرتان را با زبان خودش #عاشق کنــید*!
💠 از آنجاییکه مردان با چشم عاشق میشوند به زیبایی و سلامت همسرشان بسیار اهمیت میدهــند، لذا زنـــان باید سعی کنــنـد با انجام فعالیتهای جسمانی بر سلامت و زیبایی خود بیفزایند تا موردتوجه همسرشان قرار بگیرند.
💠 در مقــابل، زنان پیامهای سَمعی را بیشتر دوست دارند و از شنیدن کلــمههایی همچون «دوستت دارم» نهتنها خسته نمیشوند بلکه روزبهروز بیشــتر از قبل عاشقتان میشوند.
💠 پس مردان باید سعی کنند محبت نهفته در دلشان را ابــراز کنــنــد و زنان هم به ظاهر خود رسیدگی کنند تا عشق همچنان در بینشان زنده بماند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
میزان تماس های تلفنی و پیامکی برای شناخت قبل از ازدواج
در دوران کودکی ما والدین ما بدون هیچ گونه نگرانی و تشویق، غذای ما را جلویمان می گذاشتند.
آنهانگران غذا خوردن ما نبودند.
سعی کنید طرز تفکر خود را متعادل کنید و به این حرف ساده برسید که :《شام همین است ، اگر گرسنه ای بخور و گرنه لازم نیست سر میز بنشینی.》
مقداری غذابرای فرزندتان نگهدارید تا اگر یک ساعت بعد گرسنه شد ، شام او را بدهید نه چیز ی دیگر را.
اگر در مورد این قانون جدی باشید ، فرزندتان کم کم غذاهایی را که تهیه کرده اید می خورد؛درست مثل کودکی شما
#آموزش_تعداد_رکعات_نماز_با_شعر
اتل متل توتوله بگو نماز چه جوره
نیت اول کاره گل فصل بهاره
نماز صبح دو بخشه گل رو سجاده پخشه
یه حمد داره یه سوره هر رکعتش یه بخشه
نماز ظهر رو خوندیم چهارتا پرنده روندیم
نماز عصر همینه خدا نور زمینه
خودت اینو میدونی مغرب سه تا میخونی
عشا می خونی چهارتا خداحافظ تا فردا
4_5998936660916569821.mp3
10.76M
#بانوی_آسمانی 23
تاریخ رنجهای حضرت فاطمه
سلام الله علیها
قسمت 23
#روابط امام علی و حضرت فاطمه
سلام الله علیهم
با آن دو خلیفه غاصب
#دستور_به_صبر
#شبهات_فاطمیه
مخصوص نوجوانان 👉
مخصوص معلمین 👉
✅ مخاطب اصلی مجموعه #دین_زیباست نوجوانان هستند؛ مقید باشید این فایلها را حداقل به #یک نوجوان شیعه برسانید.
2_5202132799154293576.mp3
20.48M
🖌 شرح خطبه #فدک 👈🏻 #بخش_بیستم_پنجم
📥پیشنهاد دانلود🔹نشر دهید...
شیخ #مجتبی_اسکندری حفظ الله
🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
شیعهی رافضیام، از سه نفر بیزارم
کور خواندند که دست از سرشان بردارم
☑️امام کاظم علیهالسلام:
بخدا قسم
ابوبکر و عمر باعث شدند که،
مسیحیان مسیحی
و یهودیان یهودی
و مجوسیان مجوسی بمانند
خداوند این عمل و گناه آنها را نیامرزد
📚بحارالانوار ج۳۰
#برعمروعمری_تاصبح_محشر_لعنت_لعنت_لعنت
🏴اللهم عجل لولیک الفرج🏴
داستان واقعی از ارتباط با نامحرم و تاثیرات بد آن:
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
#قسمت_چهارم
یه روزبادوستام قرارداشتم👭
تااونموقع عکسموندیده بود
تابهش گفتم میخوام برم گفت میشه یه عکس ازخودت بفرستی؟📷
منم باحجاب کامل وچادروالبته ماسک😷 یه عکس براش فرستادم
هیچی نگفت،یعنی حتی نگفت چراماسک زدی
منم هیچی نگفتم.
رسیدم سرقرار.دوستام هنوزنیومده بودن
گفتم بهش.داشت باهام شوخی میکردکه من میتونم کاری کنم که از وقتی دوستات میان تاوقتی ازشون جداشی ،نتونی به غیرمن به کس دیگه فکرکنی😏🤯
گفتم نمیتونی .من مدتهاست که دوستاموندیدم
یکیشون که بیاد دیگه فراموشت میکنم تاااااا وقتی ازشون جدابشم
گفت ولی من میتونم 💪
گفتم چجوری؟🤔
.
تااونموقع هیچ حرفی ازعلاقه وعشق وازدواج نگفته بود.💗💞
گفت یه چیزی رومیخوام بهت بگم ولی روم نمیشده🥴😣😅.ولی بنظرم الان دیگه وقتشه که بهت بگم
گفتم چی؟🙁
گفت:
حس میکنم
دارم
بهت
علاقه مند❤
میشم😅
.
انگاریه پارچ آب سردریختن روسرم🤦🏻♀️
حالمونمیفهمیدم،نمیدونستم کجام چیکارمیکنم اصلامن کی هستم؟🤷♀️
اینترنتوبدون جواب دادن بهش خاموش کردم
ولی سبحان کارشوکرده بود
بچه هااومدن ولی من هیچی نمیفهمیدم از حرفاشون.خونه رسیدم🏠 ولباس🧥👖👟 عوض کردم ولی اینترنتو روشن نکردم
ساعت۱۲شب 🕛وقتی همه خوابیدن اینترنتو روشن کردم
یه عالمه پیام ازسبحان که ببخشید رضوانه
نمیخواستم ناراحتت کنم 😖🙁
کاش نمیگفتم☹
توروخداجواب بده 😰🥺😭
و......
ولی حرف سبحان کارخودش روکرده بودوحال دل من روخراب کرده بود
#ادامه_دارد
4_5956262218050832291.mp3
6M
#صوت_مهدوی
آیا سایر موجودات هم در انتظار فرج به سر می برند⁉️
💡پاسخ: #ابراهیم_افشاری
❀
#سخن_علما_و_بزرگان ۳۰
امام زمان، وقتِ ظهور را میدانند...
آیت الله بهجت می فرماید:
🌸در روایتی از امام صادق آمده که فرمودند: شیعیانِ ما از ما صابر تر هستند... زیرا ما برای آنچه میدانیم صبر می کنیم، ولی آنان بر آنچه نمیدانند صبرمی کنند.
📚[اصول کافی، ج۲ ص۹۳ - تفسیر قمی، ج۱ص۳۶۵ ]
🌸حضرت غائب عجب صبری دارد، با اینکه از تمام آنچه که ما میدانیم و نمیدانیم اطلاع دارد و از همه امور ومشکلات و گرفتاری های ما با خبر است، خود حضرت هم منتظر روز مودعو است و خودش می داند که چه وقت ظهور می کند. اینکه گفته میشود که آنحضرت وقت ظهورش را نمی داند، درست نیست.
📚کتاب در محضر بهجت ش۳۱۵
نکته: البته درباره این مبحث، بین عُلما اختالف وجود دارد...
┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 نحوه تعامل با حکومتها
قسمت 🔖 [ 8 ]
✅ وظایف سیاسی - اجتماعی شیعه
🔻 کار برای حاکم جائر و تقویت حکومت او باعث خروج از تشیع❗️
🔹مسعدة بن صدقة گوید: شخصی از حضرت امام جعفرالصادق علیه السلام در مورد گروهی از شیعیان پرسید که در کارهای حاکم وارد میشوند و برای آنها کار میکنند و به آنها مالیات میدهند و آنان را یاری میرسانند، امام علیه السلام فرمود: آن گروه شیعه نیستند بلکه از آنان به شمار میآیند.
📗تفسیر علی بن ابراهیم قمی، ج۱، ص۱۷۶
#وظایف_سیاسی_اجتماعی_شیعه
#نحوه_تعامل_با_حکومت_جور « 8 »
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
💠 نحوه تعامل با حکومتها
قسمت 🔖 [ 9 ]
✅ وظایف سیاسی - اجتماعی شیعه
🔻 عدم ورود در کارهای حکومت نامشروع باعث سلامت دین
🔹جهم بن حُمَيد گويد: حضرت امام جعفرالصادق عليه السلام به من فرمود:
آيا به سلطنت اين افراد وارد نمىشوى؟
عرض كردم : نه.
فرمودند : چرا؟
عرض كردم: مىخواهم دينم را بردارم و فرار كنم.
حضرت فرمود: تصميم جدّى براى اين كار دارى؟ گفتم: بله.
امام فرمود: اكنون دينت برايت سالم مىماند.
📗الکافی، ج۵، ص۱۰۸
#وظایف_سیاسی_اجتماعی_شیعه
#نحوه_تعامل_با_حکومت_جور « 9 »
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
💠 نحوه تعامل با حکومتها
قسمت 🔖 [ 10 ]
✅ وظایف سیاسی - اجتماعی شیعه
🔻 به هر میزان که از خدمت به حکومت جور کسب کنیم، همانند آن از دینمان از بین خواهد رفت
🔹ابو بصير گويد: از حضرت امام محمدالباقر عليه السلام در مورد ورود به کارهای آنها(حکومت) پرسيدم.
حضرت فرمود: اى ابا محمد! نه (كار براى آنان درست نيست)، حتى یک بار قلم را (بر روی کاغذ) كشيدن نیز درست نيست.
هرگاه به یکی از كارگزاران آنان مقدارى از دنيایشان رسد همانند آن از دينشان برگرفته خواهد شد.
📗الکافی، ج۵، ص۱۰۶-۱۰۷
#وظایف_سیاسی_اجتماعی_شیعه
#نحوه_تعامل_با_حکومت_جور « 10 »
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
💠 نحوه تعامل با حکومتها
قسمت 🔖 [ 11 ]
✅ وظایف سیاسی - اجتماعی شیعه
🔻 عواقب کار کردن با حاکم جائر و حرمت تجارت و کسب سود از او
🔹عبدالغفار بن قاسم گوید: به حضرت امام محمدالباقر علیه السلام عرض کردم: درباره رفتن نزد حاکم چه میفرمایید
فرمود: ای عبدالغفار! رفتن تو پیش حاکم، تو را به سه چیز میکشاند: دوستی دنیا، فراموشی مرگ، و نارضایتی به آنچه خدا تقسیم کرده است.
گفتم: ای پسر رسول خدا! من عیال وارم و آنجا صرفاً برای تجارت و کسب سود میروم، در این باره چه میفرمایید؟ فرمود: ای بنده خدا! من تو را به ترک دنیا امر نمیکنم، بلکه به ترک گناهان امر میکنم.
ترک دنیا «فضیلت» است و ترک گناهان «فریضه»(واجب)، و تو به انجام فریضه نیازمندتری از کسب فضیلت.
عبدالغفار گوید: دست و پای امام را بوسیدم و گفتم: پدر و مادرم قربانت یا ابن رسول الله! علم صحیح را نمییابیم جز نزد شما.
📗کفایة الأثر، ص۳۵۹-۳۶۱
#وظایف_سیاسی_اجتماعی_شیعه
#نحوه_تعامل_با_حکومت_جور « 11 »
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▫️حضرت مادر فاطمه الزهرا سلام الله علیها نقل میکنند: پدرم رسول خدا صلی الله علیه وآله به من فرمود:
يَا فَاطِمَةُ مَنْ صَلَّى عَلَيْكِ غَفَرَ اللَّهُ لَهُ وَ أَلْحَقَهُ بِي حَيْثُ كُنْتُ مِنَ الْجَنَّةِ.
💬 ای فاطمه!
هرکس بر تو صلوات بفرستد خدا او را میآمرزد و به من ملحقش میکند هر جای بهشت که باشم.
📚 كشف الغمة ج1، ص472.
📚 بحارالانوار، ج 97، ص194.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✋نشر دهیم
#به_عشق_مادر
#به_نیت_فرج
⭕اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج⭕
🔹 عظمت پاداش محیرالعقول در سلام بر حسین - علیه السلام - و لعن مخالفینش در هنگام نوشیدن آب:
🔺به برکت حضرت سیدالشهدا حسین بن علی علیه السلام پاداش و نوارنیت اظهار (عشق و نفرتی) با مناجات حضرت صادق آل محمد علیهم السلام برابرست:
أن الإمام الصادق عليه السلام كان عنده رجل من أصحابه، فلما أمسيا وأديا الفرائض، ثم أكلا الطعام.. نام ذلك الرجل، واشتغل الإمام بالعبادة من: الصلاة، والتضرع، والبكاء، والابتهال إلى الله تعالى إلى أن طلع الفجر، فلم ينم الإمام عليه السلام في تلك الليلة. فلما أصبحا قال ذلك الرجل: والله أيست من النجاة، ولا أرجوها أبدا. قال الإمام عليه السلام: فلماذا؟.. قال: إذا كان حالك كذلك من كثرة العبادة، وتبعيد لذيذ الكرى عن عينيك من خشية الله تعالى، والبكاء بكاء الثكلى.. مع أنك معصوم في أعلى درجة العصمة، ولم يخلق الله تعالى الأفلاك وما فيها والدنيا والآخرة، إلا لأجلكم أهل البيت، فكيف أرجو النجاة مع ما أنا عليه؟ فقال الإمام عليه السلام: إنك عملت البارحة عملا، يساوي فضله فضل ما اشتغلت به من العبادة والبكاء إلى الفجر. فقال الرجل: ماذا فعلت البارحة؟.. قال عليه السلام: إنك لما نمت غلب عليك العطش في أثناء النوم، فقمت وأخذت الكوز وشربت الماء، فذكرت عطش الحسين -عليه السلام- وصليت عليه، ولعنت قاتله، ثم رجعت إلى مضجعك ونمت.. وهذا أفضل الأعمال.
📚 در کتاب ﴿مرج البحرين الجامعه الکبیره و الخطبه البیان يلتقيان﴾ در صفحه ۱۴ به نقل از کتاب اسرار شهادة از علامه فاضل دربندى نقل میکند:
روزی یکی از اصحاب مولانا حضرت امام جعفرالصادق علیه السلام در نزد ایشان بودند، پس زمانى كه شب شد، نماز واجبش را ادا كردند، طعامش را تناول نمود، و خوابید،
اما حضرت مشغول عبادات و مناجات شد، و تا طلوع صبح نخوابیدند!
پس چون صبح شد، آن صحابی بیدار شد، عرض كرد: یا سیدى، قسم به خدا،
من از نجات خود مایوس شدم، و امید نجات اصلا ندارم❗️
🔺 حضرت فرمودند: چرا؟
عرض كرد: اگر احوالات شما اینچنین باشد، كه با وجود منصب امامت و طهارت اصلا نخوابیدید، و با عبادت و مناجات شب خود را روز فرمودید، و از خوف الهى، لذت خواب به چشمهاى مباركتان نیامد، و گریستید❗️
با این كه خداوند عالم و آسمانها وزمین و آنچه در آنهاست، و دنیا و آخرت را بخاطر بركت وجود مبارك شما خلق فرموده است❗️
👈 پس من چگونه امید به نجات داشته باشم، با این احوال، و با كمى طاعات و عباداتی كه دارم ⁉️
🔺حضرت فرمودند: تو شب گذشته عملى انجام دادى، كه آن عمل تو، با فضیلت آنچه كه من دیشب به مشغول آن بودم مساویست❗️
عرض كردم: من در شب گذشته چه كردم؟
حضرت فرمودند:
زمانیكه خواستی بخوابی، عطش بر تو غلبه كرد، پس برخاستى، و كوزه آب را برداشتى، و نوشیدى،
👈 و جدم حسین علیه السلام را به یاد آوردى،
و بر او صلوات فرستادى و قاتلینش را لعنت كردى❗️
سپس به رختخواب خود بازگشتى، و خوابیدى.
✅ بدانکه این عمل تو، با آن عمل من، از نظر فضل و برکت مساویست!!!
📚 أسرار الشهادات، دربندی 254.
#برعمروعمری_زاده_وعمری_دوست_تاصبح_محشر_لعنت_لعنت_لعنت
🌟ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است 🌟
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۵
اصلا چه فرقی میکنه به هر حال همه چی تموم شده ست میشه دیگه بحثشو نکنیم؟
کتایون بی توجه به خواهشم پرسید:
_رضوان چی؟
اون که خیلی باهات صمیمیه
اونم میدونه تو طرف رو...
_نه نمیدونه...
_ رضوان میدونه ازدواج کرده یا نه؟!
_لابد... همسایه ان دیگه
ولی من نپرسیدم
کتایون اخمی کرد:
خب اینجوری که خیلی بده اگه هنوز دوستش داری باید تلاش کنی
حرفش رو قطع کردم:
من کی گفتم دوستش دارم من فقط...
فقط به نظرم آدم معقولی می اومد و من بابت اون بی احترامی علنی بهش احساس دین میکنم همین
مگه من سفیهم که به کسی که منو نمیخواد دل ببندم!
_از کجا معلوم که نخواد
شایدم هنوز بخواد
پوزخندی زدم:
_آره حتما
_خب تو که الان دوباره مثل خودش شدی!
_تو مثل اینکه متوجه نشدی چه اتفاقی افتاده!
من زدم توی گوشش توی خیابون!
با اون ظاهرم غیرتشو له کردم اون به من علاقه داشت ولی من تحقیرش کردم
اگر همه حسش بدل به نفرت نشده باشه حداقل دیگه محبتی وجود نداره که حتی در خوش بینانه ترین حالت ممکن بشه روش حساب باز کرد
میشه خواهش کنم دیگه راجع بهش حرف نزنیم؟
من دارم اذیت میشم...
کتایون اگرچه به نظر کنجکاویش ارضا نشده بود سکوت کرد
اما سکوتش شبیه آتش زیر خاکستر بود
و این اصلا برای من خوب نبود!
خودم کم دچار خیالات و اوهام میشدم حالا یک نفر هم پیدا شده بود تا همراه من خیال ببافه و دم به دمم بده تا کودکانه خودم رو فریب بدم و با امید واهی روزگار بگذرونم...
#ادامه_دارد
* 💞﷽💞
#رمان_ضحی♥️
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#۱۴۶
شنبه ی بعد از امتحانات دوباره دور هم جمع شدیم و اول کتایون درباره امتحاناتم پرسید:
_خب نمره هاتونو کی میزنن ببینم داری چکار میکنی!
خندیدم: خب اگر انقدر نگرانی بیا دانشگاهمون با اساتید وضعیت درسیم رو چک کن!
اون هم خندید:
_حالا جدی امتحانا رو چطور دادی خوب بود؟
_آره الحمدلله
خوبه
حالا تو بگو سفرت چطور بود اون چیزی که میخواستی شد؟
لبخندی زد: آره شد
یه سفارش بزرگ گرفتیم
_با مامانت که آشتی کردی؟
حل شد؟
_آشتی کردیم ولی حرف خودشو میزنه!
میگه باید بیای ببینمت
_خب تصمیمت چیه؟
_فعلا هیچی
بگذریم
امروز قرار بود بحثت رو به بالاخره تموم کنی!
یادت که نرفته!
لبخندی زدم: نه!
شروع کنم؟
ژانت که تا این لحظه ساکت بود به حرف اومد: آره بگو زودتر
زیر لب بسم الله الرحمن الرحیم زمزمه کردم و بعد گفتم:
_خب
اگر یادتون باشه قبلا درباره فلسفه خلقت حرف زدیم
اینکه خدا چرا ما رو آفرید و هدف چی بود
تمام هدف رشده
ما فقط اومدیم رشد کنیم و استحقاق بهترین ها رو پیدا کنیم
حالا چگونگیش خیلی مهمه دیگه
ما چطور باید رشد کنیم؟
سکوتم کتایون رو وادار به پاسخ دادن کرد:
_متوجه منظورت نمیشم
_میگم تو خودتو بذار جای خدا
فرض کن میخوای یه سری موجود ذی شعور تربیت کنی در بُعد فردی و اجتماعی
حفظ شرایط آزمون و پنهان شدن و ایمان به غیب رو هم تو دستور کارت داری
چه میکنی؟
_خب همون کاری که شما میگید کرده
پیامبر میفرستم و برنامه میدم
همون شریعت
_صحیح
حالا این برنامه در چه صورتی به بهترین شکل ممکن منتقل و پیاده میشه طوری که بیشترین اثرگذاری رو داشته باشه؟
_منظورت چیه؟
_منظورم متد آموزشی کاربردیه
حتما این جمله رو شنیدی که موثر ترین آموزش آموزش عملی و رفتاریه پس میشه گفت در عالی ترین سطح آموزشی الگو سازی مطرح میشه
قبلا هم گفته بودم آموزش صرفا تئوری با کتاب آموزش کاملی نیست و خدا هم کسی نیست که کار ناقص انجام بده
پس قطعا و حتما این الگو سازی رو مد نظر قرار داده
پس ما یه سری الگو داریم که خدا اونها رو طراحی کرده تا منتهای سطح آموزشی رو تجربه کنیم
یعنی بهترین ابزار برای رشد
دقیقا چیزی که بارها در قران بهش اشاره شده و نشونتون دادم
یه مثال ساده میزنم؛
مثلا تصور کن که تو یه اپراتوری قراره یه چیزی رو بسازی
مثلا عروسک
مواد اولیه رو برات میفرستن میگن اینا رو بساز و بفرست
خب چجوری بهت طریقه ی کار رو آموزش میدن؟
معمولا یه کاتالوگی همراه مواد اولیه بهت میدن که توش توضیح داده مرحله به مرحله چکار باید بکنی
اما اگر کار پیچیدگی داشته باشه و آموزش هم درست و حسابی باشه همراهش یه نسخه کامل ساخته شده از همون سفارش رو برات میفرستن که هرچی کارت پیش میره با اون معیار مقایسه کنی ببینی داری درست پیش میری یا نه
ساده تر بگم وقتی خدا به ما میگه انسان خوبی باش و صفات خوبت رو متبلور کن باید یک نمونه عینی به ما نشون بده و بگه ببین منظورم اینه!
وگرنه تو میتونی به خدا احتجاج کنی که خدایا آموزشت ناقص بود من متوجه منظورت نشدم مصداقی توضیح ندادی تو گفتی مهربان باشید بخشنده باشید ولی مهربانی و بخشندگی رو بهمون نشون ندادی فقط توصیف کردی در حالی که اینا همه رفتاره!
باید عینی به ما نشون میدادی
درباره خنکی آب هزار جور تفسیر و تحلیل و توصیف هم که ارائه بدم تو تا تجربه نکنی که نمیفهمی چیه و چجوریه
اگه H2O بنویسم رو کاغذ بذارم رو زبونم تشنگیم رفع میشه؟
تا خدا تجسم این صفات رو به ما نشون نده، تا مبنا و معیار کامل رو به عنوان خط کش بهمون ارائه نده ما تلاش کنیم خودمون رو به چی نزدیک کنیم؟
_پس منظورت اینه که روش تربیتی اصلی خدا ارائه الگوی انسان کامله
_بله کاملترین نوع آموزش همینه هر چی جز این باشه میشه به این سیستم آموزشی ایراد گرفت!
این مدل هم برای رشد فردی بهترین روشه هم برای رشد اجتماعی و امت سازی و تمدن سازی!
یعنی همه باید با هم و کنار هم به سمت رشد حرکت کنن اما چطوری؟
بدون سکان دار؟
بدون هادی؟
بدون عنصر رهبری؟
بدون الگو و معیار و خط کش؟
پس خدا از ابتدا یک سری الگوی انسان کامل طراحی میکنه
و عهد الهی همین میشه که از همه، از همه، تعهد میگیره که برای تحقق اون هدف مقدس که همگی رشد کنید و به سمت خدا تعالی پیدا کنید و در عین استقلال یک امت بشید و اعضای یک پیکر بشید؛
یک راه بیشتر وجود نداره و اون اینکه حول محوری که من معرفی میکنم اتفاق کنید و متفرق نشید
واعتصموا بحبل الله جمیعا و لا تفرقوا
اون ریسمانی که خدا برای هدایت بشر فرستاده و واسطه ی بین خدا و مخلوقاته و قراره وصلشون کنه به خدا چیه؟
جز عنصر رهبری چی میتونه باشه؟
پس یک راه بیشتر برای اتفاق و امت سازی وجود نداره اونهم اتفاق حول الگو و "ولی" پیشنهادی خداست
اینکه در نظر ما ولایت تا این حد اهمیت داره و از اصول مذهبه علتش اینه
چون اصلا دین برپا نمیشه بدون ولایت
#ادامه_دارد