♨️ جناب رئیسی #اجبار به زدن واکسن #تخلف_قانونی است، شما قسم خوردید که قانون را رعایت نمایید
🔻 توقع مردم از جنابعالی این بود صدای بسیاری از محققان و مخالفان واکسن اجباری را بشنوید و بلافاصله به وزیر بهداشت دستور دهید نظرات کارشناسی و علمی واکسیناسیون اجباری، مورد بررسی فوری قرار گیرد نه اینکه بخشنامه های زدن واکسن اجباری در مراکز استان ها از سوی دستگاههای دولتی صادر شود
🔻 اولین تجمع ضد واکسیناسیون اجباری در دولت انقلابی شما انجام شد که مایه تعجب است که چرا با توجه به روحیه و منشی که از شما در شنیدن تمام نظرات کارشناسان موافق و مخالف وجود دارد در این موضوع مهم صدای این دلسوزان و فرزندان نظام و انقلاب مورد توجه جنابعالی قرار نگرفت
🔻 تزریق یک ماده بیولوژیک طبق قوانین بینالمللی باید با رضایت فرد باشد و کسی حق ندارد فردی را اجبار نماید و در قوانین کشور نیز هیچ گونه قانونی بر الزام واکسیناسیون اجباری وجود ندارد
🔻 بسیاری از محققان، دلسوزان و پزشکان مخالف واکسیناسیون اجباری برای مدیریت کرونا به راهکارهای درمانی قطعی رسیدند که باید در اولین روز دولت جنابعالی به این راهکارها توجه میشد
▪️همه ما این موضوع مهم را مطالبه گر باشیم👇
02164451
شماره تماس دفتر ارتباطات مردمی ریاست جمهوری
به امید موفقیت دولت انقلابی
#فتنه_واکسن
#تدبیر_رهبری
#نه_به_واکسن_اجباری
حرم
✦༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕ ▪️موضوع #ازدواج_حضرتامکلثوم سلام الله علیها قسمت چهارم علت رواج یافتن و
✦༻⃘⃕▒⃟🕊️﷽༻⃘⃕࿉❖┅┄•✦༻⃘⃕
▪️موضوع #ازدواج_حضرتامکلثوم سلام الله علیها قسمت پنجم
✅ دیدگاه #گروه_دوم از علمای شیعه
✍ پس از نقل دیدگاه گروه اول علمای شیعه که این ازدواج را از اصل انکار کرده و اعتقاد به دروغ و کذب بودن آن داشتند ، و پرداختن به برخی از ادله مرتبط با این باور از منابع فریقین ، حال به بررسی دیدگاه گروه دوم از علمای عظام شیعه در این مساله میپردازیم ؛
🅾 گروهی از علمای شیعه معتقدند این ازدواج نه از روی اختیار، بلکه از روی #اجبار و #اضطرار صورت گرفته و این عقد، نتیجه #تهدیدهای مکرر بنی هاشم از سوی عمر بوده است.
این دسته از علما برای گفتههای خویش دلایلی آورده اند که بدانها اشاره میکنیم::
1⃣ مرحوم شیخ بزرگوار و محدث نامدار، کلینی رضوان الله تعالی در کتاب کافی از هشام بن سالم از لسان به حق ناطق حضرت امام جعفر صادق علیه السلام روایت کرده که آن حضرت فرمودند::
🔻زمانی که عمر به خواستگاری رفت؛ امیرالمومنین علی علیه السلام به او فرمودند: او(:ام کلثوم) کوچک(:خردسال) است . پس عمر ، عباس- عموی امیرالمومنین علیه السلام - را ملاقات کرد و گفت: چیست مرا؟ آیا مشکلی دارم؟
عباس گفت. مگر چه شده؟
گفت: برای خواستگاری پیش پسر برادرت رفتم ولی مرا رد کرد؛ به خدا قسم که چاه زمزم را پر خواهم کرد تا خشک شود(*) و هیچ فضیلت و کرامتی برای شما نمیگذارم مگر آنکه نابود میکنم و دو نفر شاهد علیه علی درست میکنم که شهادت (دروغ) بدهند که او دزدی کرده و حتما دست او را قطع خواهم کرد.
پس عباس به نزد حضرت آمد و به او خبر داد و از ایشان خواست امر را به دست او بدهند و حضرت چنین کردند.
📘📗کافی ج۵ ص۳۴۶ ح۱ - وسائل الشیعه حر عاملی ج۱۴ ص۴۳۳ ح۲
🔚 به این اجبار و تهدید ، در برخی منابع مخالفین اشاره شده که به #قاعده_الزام بیان میکنیم؛
و باید مدافعین خلفا و طرفداران خليفه پاسخ دهند آيا درست است حاكم اسلامی كه بايد حافظ ناموس ملت باشد، خود با ناموس مردم اين چنين كند؟
👤 هيثمي از علماي بزرگ عمریه نوشته است : در برابر اعتراض عقيل به اين ازدواج ، علي عليه السلام خطاب به عباس فرمود: خشونت عمر باعث اين كاری كه میبينی گرديد .
📗📔درة عمر أحرجته الي ماتري . مجمع الزوائد ج 4 ص 272، معجم كبير ج 3ص45.
🔚 نتیجه سخن تا اینجا این که :
در موضوع ازدواج حضرت ام کلثوم سلام الله علیها با ملعون دوم سخن بسیار است؛ و ابهام و غموض مسأله خیلی زیاد است.
اما با این حال اگر چنین وصلتی صورت پذیرفته باشد، نمونۀ بارز ظلم و زورگوئی اوست.
-----------------------------
(*) شاید چون افتخار سقایت مسجد الحرام و آب زمزم به دست عباس بود، عمر بن زنا می خواست این افتخار را از بین ببرد و عباس را به آن تهدید کرد.
🏴ظهور - ان شاء الله - خیلی نزدیک است🏴
الهی بِحَقِ السّیدة زِینَب ْسَلٰام ُاَللّهْ عَلَیْها َّعَجّل لِوَلیکَ الغَریبِ المَظلومِ الوَحید الطرید الشرید الفَرَج🤲🏻
‼️تبــــــــــری واجــــــب است‼️
ید الله فـــــوق ایدیهم
#علـــــی یــــــد الله است..
بمیرد دشمن حیــــــدر
#علــــــی ولــــــی الله است..
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۸۳ و ۱۸۴
خود را معرفی میکنم و میگویم عضو سازمان هستم و با پری کار دارم.آقایی که پشت میز نشسته است میگوید:
_توی چاپخونه اس. از اون پله ها برو پایین، پشت دستگاه اول میبینیش.
تشر میکنم و بہ راه میافتم.روزنامهی مجاهد تب بالایی گرفته است و حتی بیشتر از روزنامہ حزب جمهوری فروش میرود.روی پلهی دوم هستم که پری را در حال صحبت با مردی میبینم.گفت و گوی عادی ندارند.پری گاهی میخندد! تعجبم شدت میگیرد.قدمی برمیدارم.به خاطر صدای دستگاهها محبورم اِهمی کنم و بلند بگویم:
_سلااام!
پری با دیدن من رنگش بہ سفیدی گچ میزند.
_سلام! تو اینجا چیکار میکنی؟
_خواستم باهات حرف بزنم. وقت داری؟
مرد بعد از سلام میگوید میرود تا به کارهایش برسد.پری همانطور که بُهت زده است، میگوید:
_دویستا دیگه باید بزنم. تو برو.
_من میرم بیرون میشینم. مهم نیست، صبر میکنم.
سری تکان میدهد.از پلهها بالا میروم.
کمی آنطرفتر از چاپخانه صندلی پیدا میکنم. پری زودتر از موعد برمیگردد. برمیخیزم و میپرسد:
_چیشده؟ یهو از من یاد کردی؟
لبهایم به خنده کش میآید.
_همچینم یهویی نبود! چند روزه میخواستم بهت سر بزنم. امروز وقت شد بیام پیشت.گفتم یکم دور بزنیم.
_دور بزنیم؟ تو این وضعیت؟
_چشه مگه؟ اگہ که کار داری برو، یه وقت دیگه میام.
_کار که نه! عصر میام تمومش میکنم.فِ... فکر خوبیه! بریم یه دوری بزنیم.
با خوشحالی در کنارش قدم میزنم.فکر پری ذهنم را مشغول کرده! سکوتم را که میبیند بیطاقت میشود:
_خب؟ اومدیم فقط راه بریم؟
_نَ... نه! خواستم باهات یکم حرف بزنم.
_جون بہ لب شدم! اتفاقے افتاده؟ پیمان طوریش شده؟
سریع برمیگردم و لب میزنم:
_این چه حرفیه؟ معلومه که نه.خیلیم حالش خوبه!
_پس چی؟
پاک یادم رفته چه حرفی با او داشتم از وقتے که او را در حال بگو و بخند با آن مرد غریبه دیدم. بہ فضا سبز کوچکی میرسیم.
پری میگوید بنشینیم.
_یادته اولین بار که دیدمت؟ توی خونه اجارهای فکر کردم تو زن پیمانی
_آره یادمه وقتی گفتم خواهرشم کبکت خروس خوند!
اخم میکنم و با ناز میگویم:
اصلا اینطور نیست! من از پیمان بدم میاومد با اون اخلاق بدش! نمیدونم چجوری بعدا ازش خوشم اومد
_آره جون خودت! داداش به این گلی! مرد زندگی و اهل سختی و کار دیگه چی میخواستی؟
آهسته میخندم.
_آره فقط مشکلش اینه زیادی اهل کار و سختیه! از دیشب بیداره تا یه شنود رو برای عصر آماده کنه! نمیدونی چشماش رنگ خون بود. هرچی هم میگم یکم استراحت کن حالیش نیست.خ
_از بچگیش همینطور بوده. وقتے بہ پیمان مسئولیت میدادن کل وقتشو صرف میکرد تا کامل انجامش بده.
با سر تایید میکنم.آب دهانم را قورت میدهم و به سختی جان کندن میپرسم:
_تُ... تو ازدواج کردی؟
_آ...آره!.دو هفتهای میشه به #دستور سازمان با امیر ازدواج کردم.
چشمانم گرد میشود.نه از جهت این که دو هفته گذشته و من بیخبرم، نه! از این جهت متحیرم چطور پری حاضر شده #ازدواج_تشکیلاتی کند!
_دوستش داری؟
_کمکم توی قلبم جا باز میکنه!
معلوم است از روی #اجبار تن به این وصلت داده است.از جا برمیخیزیم.او به سمت چاپخانه میرود و من با تاکسی به خانه برمیگردم.پیمان هنوز درحال کار کردن بر روی شنود است.به دلخوشی اولین بهار درکنار پیمان به زحمت سفرهی هفتسینی میچینم.رادیو آغاز سال۵۸ را به ایرانیها تبریک میگوید.۱۰فروردین میشنیدم که قرار است آیتاللهخمینے به مردم در #رفراندومی حق انتخاب بدهد.پیمان زیاد راضی نیست که شرکت کند.اما من شور و شوق را که در چشمان مردم محله میبینم انگیزه میگیرم تا بروم.به پیمان حرفی نمیزنم.به بهانه خرید چند قلم وسیله از خانه بیرون میزنم.به شناسنامهام در کیف نگاه میکنم حس دلهره و #غرور در دلم میپیچد.از شلوغی صف میترسم!میترسم دیر به خانه برسم و پیمان بویی ببرد.از رادیو شنیدهام چکار کنم.پس از امضا و مُهر، تکه کاغذ سبز را به صندوق میاندازم.با رهاکردن کاغذحس میکنم انگار پریدرآتش #سیمرغ_انقلاب ریختم تا از میان آتش #خون_شهدا برخیزد و بر فراز این آسمان به پرواز درآید. به خانه برمیگردم.
_امشب نوبت توعه برای کشیک بری.
_من؟
_آره دیگه! خودتو دستکم نگیر.این #ادامه مبارزهی ماست.هنوز اول راهه، خیلیا میخوان انقلاب رو #سرنگون کنن. این انقلاب میتونه برای ما #نردهبوم باشه تا از پلههاش بالا بریم. نباید از #مذهبیا عقب بمونیم که تموم این دگرگونے رو بخودشون نسبت بدن.
با گفتن باشه،پیمان اسلحهی کلاشینکف را به دستم میدهد.با دستان لرزان اسلحه را میگیرم.
_نمیتونی بگیریش؟لازمت میشه! حتی ممکنه به فرد مشکوکی هم شلیک کنی.
آب دهانم را قورت میدهم.
_محکم بگیرش. خب؟
دم در دو مرد با پیکان زرد ایستادهاند.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛
┏◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚◚┓
☆اَلابِذِکرِاللهتَطمَئِنَّالقُلوب
☆☆رمان بلند امنیتی-بصیرتی-عاشقانه
☆ #کابوس_رویایی
☆☆قسمت ۱۹۹ و ۲۰۰
کمکم سخنرانی شروع میشود و ورزشگاه از التهاب میایستد.با سخنانش روز روشن #آزادی را با #احساسی_فریبنده به مردم القا میکند.خیلی جلوی خودم را میگیرم.بیشتر جملات سخنرانیاش بار #احساسی دارد نه بار #عقلانی. رجوی خوب میداند با این جماعت #جوان از چه دری صحبت کند.از یک جایی به بعد پیاز داغش را زیاد میکند که: " ای گلولهها بگیرید مرا.."
سخنان #دروغ او درمورد حکومت و حزب جمهوری خون مردمی که خارج از ورزشگاه بودند را به جوش میآورد.. #اهانتها و #تهمتها..همان وقت است #افرادمسلح به سلاح گرم و سرد #سازمان مردم را مورد هدف قرار میدهند.گلولهها به تن مردم مینشینند و بس...به چشمان جوانان #فریب_خورده مینگرم.قلب پاکشان در معرض #گرگ_صفتان چاک چاک شده. دلم به حال این #دلهای_آماده میسوزد که با دو کلام گول خورده است.کاش میتوانستم ماهیتی را که در سازمان به عینه دیدهام برایشان بگویم و از این دام پهن شده بگریزند اما دهانم را بهم دوختهاند و نمیتوانم کلامی به زبان آورم.فکر میکنم رجوی برای انتخاب این حرفها در این محل، بہ خاطر نزدیکی به لانهی جاسوسی و پاسداران و موافقان حکومت، #هدفی داشته.خیابان محشری شده است.اعضای سازمان با #اسلحه به خیابان ریخته.
مینا دستم را میکشد و از گوشهای خارج میشویم. با خشم از چماقداران میگوید.
منظورش مردم است.مردمی که مثل سازمان تا خِرخِره مجهز بہ اسلحه نیستند.
اگر این ها چماقدارند پس سازمان تفنگدار است؟حال بدی دارم.خیلی دورتر از خانه ازشان جدا میشوم.در خلوت به خود فکر میکنم.بہ قلادهی بسته شده به فکرم. به بند دور بال و پرم.راهه نیست تا این وضعیت را تغیر دهم؟ من حتی #شرم دارم کسی بفهمد من عضو سازمان هستم.شاید برای خیلیها نشان لیاقت است برای من نیست.دوست دارم از سیاست به #اجبار پیچیده شدهی به زندگیام خلاص شوم.به #مردم که نگاه میکنم. به زندگی ساده و بیتکلّفشان.و چقدر این سادگی را دوست دارم.در خانهی یکی از همسایهها باز است و از آن صدای قرآن خواندن است انگار میآید.چند بچه درحال جفت کردن کفشها هستند.
سرم را پایین میاندازم.کلید را درمیآورم و وارد خانه میشوم.در به صدا درمیآید. برمیخیزم و در را باز میکنم.دختربچهای
کاسهی گل سرخ را جلو میآورد.
_بفرمایین. مال ختم انعامه.
بہ زردی شلهزرد و بوی گلابش خیره میشوم.کاسہ را میگیرم و لپ دخترک را کمی میکشم.
_ممنون عزیزم. از طرف من به مامان سلام برسون. بگو دستشون درد نکنه.
باشهی شیرینی میگوید و دوان دوان به طرف همان خانه میرود که درش باز بود.
خانمهای محل یکییکی درحال بیرون آمدن هستند.در را میبندم.قاشق میآورم و از کناری میخورم.واقعا که خوشمزه است.کاسه را با احتیاط میشویم تا بعدا به همسایه دهم.عصرمیآید.صدای در که میآید فکر میکنم پیمان است.بدون چادر به طرف در میروم.اما همان همسایهی دیوار بہ دیوارمان را میبینم.لبخند ملیحی دارد و صورتش را گلهای ارغوانی چادر قاب گرفته.سلام و احوالپرسی میکنم.اهل تعارف نیستم ولی او را به داخل دعوت میکنم.پشتی از نشیمن میآورم و به دیوار ایوان میگذارم.
_بفرمایید بشینین.
تشکر میکند و مینشیند.
_خب... خودت خوبی؟ آ... اسمت چی بود عزیزم؟
_خوبم. اسم من ثریاست.
_آره... ثریا جان.خب الحمدالله.
به تکهکلامهای مذهبیاش دقت میکنم تا #یاد_بگیرم.
_ببخشید مزاحم شدم.
_این چه حرفیه؟ اتفاقا خوب کاری کردین. من توی این محل کسی رو نمیشناسم.
_آشنا میشی عزیزم.راستی... چند روز پیش خانم توکلی گفتن کسی تو محله سراغ احوال شما رو میگرفته.ما هم که چند ماهی بیشتر نیست هم رو میشناسیم.از رفتار و سکناتتون هم معلومه آدمای شیرپاکخوردهای هستین.
تعجب میکنم.چه کسی از ما در محل تحقیق کرده است؟با خواهش میکنم و لطف دارین جوابش را میدهم.هندوانه را روی سینی میگذارم و برایشان برش میزنم.تشکر میکند و یک تکهای در بشقابش میگذارد.
_راستی ثریا جان من فکرکنم شما غریبید توی تهران نه؟
_آره. ما اهل یکی از روستاهای اطراف تهرانیم.توی خود تهران آشنایی نداریم.
_الهی... خیلی سخته که! هروقت خواستی بیا پیش ما. از قدیم گفتن همسایه فامیل آدمه.
خوشحال میشوم.در این نبودنهای پیمان بودن یک نفر در کنارم آن هم بیشیله پیلههای سازمانی واقعا خوب است.
_قربونتون. من که از خدامه... مزاحم میشم.
دستم را به لطافت دستانش مهمان میکند.
_مراحمی عزیز. اگه حوصلهی بچه داری. چون تو خونهی ما بچه زیاده!
هر دو ریز میخندیم.
_شما بچه ندارین؟ همبازی نمیخواد بچتون؟
سرم را پایین میاندازم و باخجالت میگویم:
_نه! ما بچه نداریم.
_انشاالله به حق ائمه(ع) خدا دامنتونو سبز كنه.
در دل آه میکشم.
☆ادامه دارد.....
☆☆نویسنده؛ مبینا رفعتی(آیه)
☆
┗◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛◛┛