eitaa logo
حرم
2.7هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
7.9هزار ویدیو
726 فایل
❤﷽❤️ 💚کانال حرم 🎀دلیلی برای حال خوب معنوی شما🎀 @haram110 ✅️لینک کانال جذاب حرم https://eitaa.com/joinchat/2765357057Cd81688d018 👨‍💻ارتباط با ادمین @haram1
مشاهده در ایتا
دانلود
اگر لبنیات نمیخورید بادام بخورید برای افرادی که لبنیات نمی خورند و دچار کمبود کلسیم هستند بادام یک جایگزین مناسب است برای جلوگیری از ابتلا به پوکی استخوان و بهبود آن بادام بخورید. @haram110 ✅زمان_ حمام : ❌ ناشتا و با شکم خالی حمام رفتن سبب مزاج زیاد می شود و تن را لاغر و ناتوان میکند 🍃 حمام رفتن با شکم تازه سیر شده موجب فربه(چاق) شدن بدن میشود زیرا مواد غذایی به سطح تن روی می آورد، لیکن ممکن است در اندامهایی مانند کبد و معده راه بندان هایی رخ دهد چراکه غذاهای ناپخته بر اثر هوای حمام به سوی این اندامها روی می آورند. 🍃 مناسب حمام :↓ 🔻 قبل از گرسنگی و بعد از اولین هضم بهترین زمان حمام است، در این حالت تن فربهی(چاقی) را به اعتدال می یابد @haram110
2.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁🍁🍁🍁 ☑️غربت امام مهدی(عج) از زبان خودش 💔یا جداه، شما در تنها ماندید، من هم در این تنها ماندم 💔کسی به ندای من توجه چرا به مردم نمیگویند که من هستم 💔مردم مرا کرده‌اند ❇️چقدر تنهایی آقا و ما چقدر سرگرم خودمان هستیم 🔺 🔺 ✨اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ✨ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ در انتظار گل نرگس @haram110
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج) 💠جهان پيش از ظهور نور!💠 انس
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 (عج) 💠جنگ ؛ و امام عليه السلام 💠 محي الدين اربلي مي‌گويد: نزد پدرم نشسته بودم، مردي را كنار او ديدم كه چرت مي‌زد.ناگهان عمّامه اش افتاد و زخم بزرگي كه در سر داشت؛ نمايان شد. پدرم از او پرسيد: اين زخم چيست؟ گفت: زخمي است كه در جنگ صفّين برداشته ام! ما گفتيم: چه مي‌گويي؟ قرن‌ها است كه از واقعه صفّين مي‌گذرد؟ او گفت: در سفري با شخصي همسفر شدم، در راه مصر بوديم، در غزّه ( #۱۶۰) با او در مورد جنگ صفّين صحبت مي‌كردم او گفت: اگر من آن زمان در جنگ صفّين حضور داشتم شمشيرم را از خون علي عليه السلام و يارانش سيراب مي‌نمودم. من در پاسخ گفتم: من هم اگر در آن أيام بودم شمشيرم را از خون معاويه و يارانش سيراب مي‌نمودم.حالا هم دير نشده است من و تو مي‌توانيم با هم در دفاع از علي عليه السلام و معاويه بجنگيم. در اين اثنا، حالت جدّي به خود گرفته و با هم در آويختيم، معركه عجيبي برپا كرديم، ضربات كاري شمشير ميان من و او ردّ و بدل شد، من از ناحيه سر مجروح شده و در اثر آن، از هوش رفتم.از خود بي خود شدم و افتادم و نفهميدم چقدر طول كشيد، ناگاه احساس كردم كه كسي مرا با گوشه نيزه اي بيدار مي‌كند. چشمانم را گشودم، او از اسب پايين آمد و بر زخم سرم دستي كشيد.احساس كردم كه ديگر دردي ندارم.آن گاه رو به من كرد و فرمود: همين جا باش تا بيايم. ناگهان از مقابل ديدگانم ناپديد شد، مدّتي نگذشت كه ديدم سر بريده دشمنم را در دست گرفته و چهار پايان او را با خود مي‌آورد. وقتي به نزد من رسيد فرمود: اين سر دشمن تو است، چون تو ما را ياري كردي ما نيز تو را ياري كرديم.چنان كه خداوند كسي كه او را ياري كند او را ياري مي‌نمايد. عرض كردم: شما كه هستيد؟ فرمود: م ح م د بن حسن.و هر كه از تو در مورد زخم سرت پرسيد بگو: در جنگ صفّين مجروح شده اي.( #۱۶۱) 📚منابع: ۱۶۰) اسم محلي است در فلسطين. ۱۶۱) بحار الانوار، ج ۵۲، ص ۷۵.
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 🔸 #خواب_م
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 💠(عج)💠 🔸« با امام علیه السلام در » 🔸 احمد بن فارس ادیب می‌گوید: در همدان طائفه ای هستند که به آنها بنی راشد می‌گویند. همه ایشان شیعه هستند و مذهب ایشان مذهب اهل امامت است. از آنها از سبب تشیّع ایشان بین اهل همدان سؤال کردم. شیخی از آنها که در او آثار صلاح بود و هیئت نیکویی داشت گفت: سبب آن، این است که جدّ ما به حجّ رفت و وقتی از حجّ باز می‌گشت و چند منزل از راه را طیّ کرده بود تصمیم می‌گیرد که از مرکب فرود بیاید و قدری پیاده راه برود، و چنین کرد تا آنکه خسته شدم، پس ایستادم و با خود گفت: «اندکی می‌خوابم و چون قافله آمد، برمی خیزم. » او می‌گوید: با حرارت آفتاب بیدار شدم ولی کسی را ندیدم، نه راهی را دیدم و نه اثر قافله ای را، پس توکل کردم بر خداوند تبارک و تعالی و گفتم: «به سمت مقابل، حرکت می‌کنم. » قدری راه رفتم، پس به زمین سبزه زار باطراواتی رسیدم که گویا تازه باران در آن باریده است. دیدم خاک آن زمین از پاکیزه ترین خاکها است، ناگهان دیدم در وسط آن زمین قصری قرار دارد که مانند شمشیر می‌درخشد. بطرف قصر حرکت کردم، چون به درب قصر رسیدم دو خادم را دیدم که جامه سفیدی پوشیده بودند، بر آنها سلام کردم و جواب نیکویی شنیدم. آنها گفتند: «بنشین که به تو خیری رسیده است. » و یکی از آنها برخاست و رفت. بعد از مدّتی آمد و گفت: «برخیز و داخل شو. » پس برخاستم و داخل قصری شدم که به خوبی و زیبائی آن هرگز ندیده بودم. خادم پیش افتاد و پرده ای که بر درب خانه آویخته بود را بلند کرد. آنگاه به من گفت: «داخل شو. » داخل شدم. جوانی را دیدم که در وسط خانه نشسته و از بالای سر او، از سقف شمشیر بلندی معلّق است که ته شمشیر نزدیک سر او بود و آن جوان، مثل ماه شب چهارده ای بود که در تاریکی می‌درخشید. سلام کردم و او به نیکویی جواب سلام مرا داد، آنگاه فرمود: «آیا می‌دانی من چه کسی هستم؟ » گفتم: «نه. » فرمود: «من قائم آل محمّد (ع) هستم! من آن کسی هستم که در آخرالزّمان با این شمشیر خروج می‌کنم و زمین را از عدل و داد پُر می‌نمایم چنانچه از ظلم و جور پُر شده است. » پس من به رو در افتادم و صورت خود را به خاک مالیدم. حضرت فرمود: «این کار را مکن و سر خود را بلند کن! تو فلانی از شهر همدان هستی. » گفتم: «راست می‌گویی ای مولای من! » حضرت فرمود: «آیا می‌خواهی بسوی شهر خود بازگردی؟ » گفتم: «آری ای مولای من! و می‌خواهم آنها را به آنچه که خدا به من لطف فرموده است بشارت بدهم. » آن حضرت به خادمی اشاره کرد، آن خادم دست مرا گرفت و کیسه ای به من داد و مرا بیرون برد. چند قدمی که رفتیم، درختان و مناره‌های مساجد نمایان شد. خادم گفت: «این شهر را می‌شناسی؟ » گفتم: «در نزدیکی شهر ما، شهری است که آن را اسدآباد می‌گویند و این شبیه به آن است. » گفت: «این اسدآباد است. برو به سلامت. » پس او ناپدید شد و دیگر او را ندیدم، در کیسه که به من داده بود چهل یا پنجاه اشرفی بود. من وارد همدان شدم و خانواده خود را جمع کردم و به ایشان بشارت دادم به آنچه خداوند، به من لطف فرموده بود. و تا آن پولها باقی بود پیوسته در خیر و برکت بودیم. 📚(- نجم الثّاقب) ---------------
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾🍂🌾 💠#داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 🔸« #ملاقات
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 (عج)💠 « یافتن به راه به امام علیه السلام» سوده که یکی از مشایخ زیدیّه بود و به برکت حضرت صاحب الزّمان علیه السلام هدایت یافت می‌گوید: گاهی به زیارت حضرت اباعبداللّه حسین بن علی علیه السلام می‌رفتم و بعضی اوقات آنجا می‌ماندم، شبی آنجا بودم، نماز عشاء را خواندم و مشغول تلاوت شدم. جوان خوش لباسی را دیدم که در حال خواندن سوره «حمد» بود. صبح با هم از خانه بیرون آمده، به کنار فرات رسیدیم. ایشان فرمود: «تو به کوفه می‌روی؟ » گفتم: «بلی. » فرمود: «برو. » و راه دیگری را در پیش گرفت و من بر جدایی او متأسّف و پشیمان شدم، پس بدنبال او روانه شدم و به وی رسیدم و بعد از لحظه، خود را پشت نجف اشرف دیدم و بعد از زیارت، در خدمت او به مسجد سهله رسیدم. او فرمود: «این منزل من است. » آن حضرت در وقت سحر برخاست و دست بر زمین زد و با دست خویش گودالی را کند، ناگهان آبی ظاهر شد. پس وضو ساخت و سیزده رکعت نماز شب خواند و بعد از آن، نماز صبح را خواند. بعد از نماز به من گفت: «تو مردی پریشان و عیالمند هستی! وقتی به کوفه رسیدی به خانه ابوطاهر رازی برو و درب بزن. او از خانه بیرون خواهد آمد و دستش از خون قربانی که ذبح کرده، خون آلود خواهد بود به او بگو جوانی که صفتش چنین و چنان بود فرمود: «کیسه ای که در زیر تخت مدفون است را به من بده. » از او پرسیدم: «نام خود را بگو. » فرمود: «محمّد بن الحسن» وقتی به کوفه رسیدم به خانه ابوطاهر رفتم و درب زدم، پرسید: «کیستی؟ » گفتم: «سوده. » گفت: «با من چکار داری؟ » گفتم: «پیغامی دارم. » با دست خون آلود بیرون آمد. من پیام را رساندم، او گفت: «اطاعت می‌کنم. » و روی مرا بوسید و مرا به درون خانه برد. سپس از زیر پایه کرسی کیسه ای بیرون آورد و به من داد و مرا مهمان نموده و دست بر چشم مالید و گفت: «او صاحب العصر و الزّمان بود. » من از برکت آن حضرت هدایت یافته و بینا شدم و مذهب زیدیّه را کنار گذاشتم و آن کیسه مرا غنی و ثروتمند ساخت. 📚(- حدیقة الشّیعه) ---------------
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 « #هدایت یافتن به راه #درس
《●بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم●》 (عج) « شدن امام علیه السلام از دیدگان » محمّد بن صالح می‌گوید: وقتی که جعفر کذّاب بعد از رحلت امام حسن عسکری علیه السلام در میراث نزاع می‌کرد، امام زمان علیه السلام از جایی ناشناس بیرون آمد و گفت: «ای جعفر! چرا به حقّ اعتراض می‌کنی؟! » جعفر حیران شد، سپس حضرت ناپدید گردید و بعد از آن، جعفر او را در میان مردم جستجو نمود ولی پیدا نکرد، و هنگامی که جدّه اش امّ الحسن از دنیا رفت، وصیّت کرده بود که در خانه دفن شود ولی جعفر نزاع می‌کرد و می‌گفت: «اینجا خانه من است و نباید در آن دفن شود. » پس امام زمان علیه السلام بیرون آمد و گفت: «ای جعفر! آیا این خانه توست؟ » بعد ناپدید شد و جعفر بعد از آن او را ندید. ابو حسین بن وجناء از جدش نقل می‌کند که: در خانه امام حسن عسکری (ع) بودم که مأموران به اتّفاق جعفر به آنجا هجوم آوردند و مشغول غارت شدند و مولای من نیز حضرت قائم علیه السلام بود. ناگهان دیدم که امام زمان علیه السلام آمد و از درب خارج شد و من نگاه می‌کردم و او شش ساله بود و کسی او را ندید تا اینکه ناپدید گشت. 📚(- حلیة الابرار - بحارالانوار ج ۵۲) ---------------
. ✔️ شبی که در آن امام علیه السلام به می آیند... ✍و قد وجد بخط الشهيد رحمه اللّه عن الصادق سلام اللّه علیه قال: إن الليلة التي يولد فيها القائم سلام اللّه علیه لا يولد فيها مولود إلا كان مؤمنا و إن ولد في أرض‏ الشرك‏ نقله اللّه إلى الإيمان ببركة الإمام سلام اللّه علیه. 💫 امام صادق سلام اللّه علیه فرمود: شبى كه حضرت قائم سلام الله علیه در آن متولد می شود هیچ نوزادى در آن شب متولد نمى‎شود مگر این كه مؤمن خواهد شد، و اگر در سرزمین كفر متولد گردد، خداوند او را به بركت امام مهدى سلام اللّه علیه به سوى ایمان منتقل مى‎سازد. 📚إثبات الهداة بالنصوص و المعجزات 5/210 ✍أَخْبَرَنَا مُحَمَّدُ بْنُ مُحَمَّدٍ، قَالَ: أَخْبَرَنِي أَبُو الْقَاسِمِ جَعْفَرُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ قُولَوَيْهِ، عَنْ أَبِيهِ، عَنْ سَعْدِ بْنِ عَبْدِ اللَّهِ، عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عِيسَى، عَنْ مُوسَى بْنِ طَلْحَةَ، عَنْ عَلِيِّ بْنِ أَبِي حَمْزَةَ، عَنْ أَبِي بَصِيرٍ، قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ جَعْفَرَ بْنَ مُحَمَّدٍ سلام اللّه علیه يَقُولُ: إِنَّ فِي اللَّيْلَةِ الَّتِي يُولَدُ فِيهَا الْإِمَامُ سلام اللّه علیه لَا يُولَدُ مَوْلُودٌ إِلَّا كَانَ مُؤْمِناً، وَ إِنْ وُلِدَ فِي أَرْضِ الشِّرْكِ نَقَلَهُ اللَّهُ إِلَى الْإِيمَانِ بِبَرَكَةِ الْإِمَامِ سلام اللّه علیه. 💫 در شبى كه امام سلام اللّه علیه متولد می شود هيچ فرزندى متولد نخواهد شد مگر اينكه مؤمن است اگر در بلاد كفر نيز متولد شود خداوند او را به ايمان رهبرى ميكند به بركت امام سلام اللّه علیه. 📚الأمالي (للطوسي) 412 🎈🌺
حرم
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 #داستان_هایی_از_امام_زمان(عج)💠 🔸من #قائم آل #محمّد هستم!🔸
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💠 (عج)💠 « بن صفا در امام علیه السلام» می گویند: وقتی که امیرالمومنین علیه السلام به جانب صفّین روان شد و از فرات گذشت، در هنگام نماز عشاء به کنار کوهی رسید. آن حضرت وضو ساخت و نماز خواند، وقتی از نماز فارغ شد با اعجاز آن حضرت، کوه شکافته شد و پیر مرد محاسن سفیدی که نورانی بود ظاهر گشت و گفت: «سلام و رحمت و برکات خدا بر تو باد ای امیرالمؤمنین! خوش آمدی ای جانشین خاتم الانبیاء» و بسیاری از مناقب علی بن ابیطالب علیه السلام را برشمرد. آن حضرت فرمود: «علیک السّلام ای برادرم شمعون بن صفا، جانشین عیسی (ع)، حال تو چگونه است؟ » او گفت: «خوشحال و خرسندم که به دیدار مبارک تو نائل شده ام، من در این مکان انتظار عیسی روح اللّه را می‌کشم تا بخاطر فرزند تو حجّت خدا مهدی بن الحسن علیه السلام از آسمان فرود بیاید که او در آخر الزّمان ظاهر خواهد شد و از دولت او، دنیا پر از عدل و داد خواهد گردید. ای جانشین پیغمبر خدا! هیچ کس را ندیدم در دنیا که بلای او سخت تر از تو باشد و ثواب او در روز قیامت بیشتر، و رتبه و منزلت او بلندتر از تو باشد. ای برادر! صبر کن بدان ستمها که ابوبکر و عمر و عثمان و تابعان ایشان با تو کردند و بر تو تقدّم جستند و همه آن منافقان به همراه معاویه که اکنون با تو در حال جنگ است مستوجب عقوبت و عذاب ابدی خواهند شد و در آخر الزّمان مهدی علیه السلام وقتی که ظاهر می‌شود انتقام خواهد کشید که خداوند از روی معجزه تمام پیامبران را زنده می‌کند تا کارهای شوم آن طغیانگران بر تمام مردم جهان ظاهر شود و من که شمعون هستم با عیسی روح اللّه در حضور حضرت رسول اللّه (ص) اقامه شهادت خواهیم کرد و بر افعال ناشایسته ایشان گواهی خواهیم داد و تمام ائمّه هُدی نیز بر آن ستمی که بر تو کرده اند اقامه شهادت خواهند کرد و آن دو مستوجب لعنت بی پایان گشته اند، و من انتظار می‌کشم که صاحب الامر علیه السلام ظهور کند. ای امیرالمؤمنین! بر این محنت‌ها و سختیها صبر کن تا به حبیب خود محمّد مصطفی (ص) برسی و اگر آن منافقان می‌دانستند که خداوند جهان از برای آنها چه عذابی ذخیره کرده است گوشت بدن خود را با قیچی می‌بریدند. » وقتی شمعون سخن را به اینجا رسانید گفت: «السّلام علیکم و رحمة اللّه و برکاته. » پس آن کوه شکافته شده، بهم آمد و شمعون از نظر غایب شد. (- 📚خلاصة الأخبار) ---------------
🌷بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم🌷 💢 از از رفته برای به یاران امام عصر علیه السلام در ظهور🔸🔹 مفضّل بن عمر گوید: قائم علیه السلام را یاد کردیم و کسانی از یاران‌مان را که انتظارش را می‌کشیدند و از دنیا رفتند. پس امام جعفر صادق علیه السلام به ما فرمود: چون او قیام کند [فرستادگانی از سوی خدا] نزد مؤمن در قبرش بروند و به او بگویند: ای فلانی، همانا امام تو ظهور کرده، اگر می‌خواهی به او ملحق شوی پس ملحق شو و اگر می‌خواهی در [جوار] بزرگواری و بخشش پروردگارت بمانی پس بمان. متن عربی: عَنِ الْمُفَضَّلِ بْنِ عُمَرَ قَالَ: ذَكَرْنَا الْقَائِمَ علیه السلام وَ مَنْ مَاتَ مِنْ أَصْحَابِنَا يَنْتَظِرُهُ فَقَالَ لَنَا أَبُو عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام إِذَا قَامَ أُتِيَ الْمُؤْمِنُ فِي قَبْرِهِ فَيُقَالُ لَهُ يَا هَذَا إِنَّهُ قَدْ ظَهَرَ صَاحِبُكَ فَإِنْ تَشَأْ أَنْ تَلْحَقَ بِهِ فَالْحَقْ وَ إِنْ تَشَأْ أَنْ تُقِيمَ فِي كَرَامَةِ رَبِّكَ فَأَقِمْ‏. 📚منابع: الغيبة (للطوسي)، ص459 بحار الأنوار (ط - بيروت)، ج‏53، ص91
8.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛔️ ...!✋ 🎥 حداقل لازم برای و از یکدیگر چقدر است؟ غلامعلی افروز استاد پاسخ می‌دهد
حرم
* 💞﷽💞 📚 #رمان_مذهبی زیبای #هرچی_تو_بخوای #قسمت_هفتاد_وهشتم بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی
* 💞﷽💞 📚 زیبای دقت کردم دیدم مثل سابق امین رو دوست ندارم... کمتر شده؟! نه،کمتر نشده ولی الان حسم به وحید بیشتر از حسم به امین بود.خدا دعای دوم منو مستجاب کرده. بلند شدم و دوباره نماز خوندم.بالاخره از حرفهای محمد و بابا فهمیدم حالش خوبه و تو خونه استراحت میکنه.خیالم راحت شد. دومین سالگرد امین شد.... هر سال قبل عید مراسم سالگرد میگرفتیم.وحید هم بود.تو مراسم متوجه شدم که امین وقتی شهید شده از نیرو های وحید بوده. فکرهای مختلفی اومد تو سرم.... شاید امین ازش خواسته مراقب من باشه. شاید وحید میتونسته جلوی کشته شدن امین رو بگیره و نگرفته،بعد عذاب وجدان گرفته و اومده سراغ من که مثلا جبران کنه. وحید و خانواده ش برای عید دیدنی میخواستن بیان خونه ما... اصلا دلم نمیخواست باهاش رو به رو بشم ولی چاره ای هم نبود. قبل اومدن مهمان ها،بابا اومد تو اتاقم و گفت: _زهرا جان،هنوز هم وقت میخوای برای فکر کردن؟ الان ده ماهه که منتظر جواب تو هستیم.اگه باز هم زمان نیاز داری،باز هم صبر میکنیم. با خودم فکر کردم درسته که دوستش دارم ولی افکاری که تو سرم هست هم نمیتونم نادیده بگیرم.گفتم: _باز هم نیاز دارم. بابا گفت باشه و رفت. تو دلم غوغا بود.نماز خوندم تا آروم بشم.از خدا خواستم کمکم کنه. مهمان ها رسیده بودن... اون شب نه علی بود،نه محمد.مادر وحید گفت کنارش بشینم. صحبت خاستگاری شد... به وحید نگاه نمیکردم.حالا که میدونستم احساساتم قویه نمیخواستم نگاهش کنم که مبادا نگاهم نگاه حرامی باشه.لحظات سختی بود برام.مدام از خدا کمک میخواستم.کاش میتونستم نماز بخونم. تازه فهمیدم چرا وحید اون شب تو ماشین قرآن گذاشته بود،حتما حالش مثل الان من بود. تو همین افکار بودم که متوجه شدم صدام میکنن.... جا خوردم.گفتم: _بله همه خندیدن... با تعجب نگاهشون میکردم. مادروحید گفت: _داشتیم صحبت میکردیم که پدرتون اجازه بدن با وحید صحبت کنی.آقای روشن گفتن هر چی زهرا بگه.بعد من از شما پرسیدم موافقی؟شما گفتی بله.خب به سلامتی بله رو گرفتیم. بعد خندید. از خجالت سرخ شدم.سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم.بابا گفت: _زهرا جان.حرفی هست که بخوای الان به آقاوحید بگی؟ با خودم گفتم الان وقت خوبیه... برو تکلیف خودتو معلوم کن.ولی الان حالم برای صحبت مساعد نیست.گفتم: _فعلا نه. پدر وحید که سردار نیروی انتظامی و رئیس یکی از کلانتری ها بود،گفت: _دخترم عجله نکن.تا هر وقت صلاح دیدی فکر کن.ما که این همه سال برای ازدواج وحید صبر کردیم،باز هم صبر میکنیم.گرچه دلمون میخواد شما زودتر افتخار بدید و عروس ما باشید ولی این وصلت با اطمینان باشه بهتره تا اینکه زودتر باشه. مادروحید هم تأیید کرد و بعد یه کم صحبت دیگه،رفتن... بعد ایام عید وقت پرسیدن سؤالام بود. نمیخواستم بیشتر از این ذهنم مشغول باشه.ولی از حرفهای بابا و محمد فهمیدم وحید مأموریته و یک ماه دیگه برمیگرده. بعد از یک ماه از بابا اجازه گرفتم که با وحید قرار بذارم.بابا هم اجازه داد هم شماره ش رو بهم داد. تماس گرفتم.شماره مو نداشت.اولش منو نشناخت. -بله -آقای موحد؟ -خودم هستم.بفرمایید. -سلام -سلام،امرتون؟ ادامه دارد.... ✍نویسنده بانو