حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۴۵ تو فکر علیرضا بودم .... اگه زهرا از این قضیه چیزی میفهم
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۶
فاطمه : ناراحت نباش آبجی خانم ، ایشالله شما هم به کسی که دوسش داری میرسی ...
برای فاطمه پشت چشمی نازک کردم که خندید ،
هنوز میثم و علیرضا مشغول صحبت بودند .
چقدر دلشون پر بوده .
اونوقت میگن خانما پرحرفن ...سجاد هم پیش میثم و علیرضا خوش میگذروند و شیطونی میکرد ...
میثم لپشو میکشید و سجاد میخندید ...
همزمان خاله مریم اومد و گفت :
_بریم بچه ها ، منتطرن .... خوب نیست الکی معطل بشن .
از پله ها رفتیم پایین ....
خوبیش این بود که یه طبقه فاصله بود و اونا منو نمیدیدن و فاصله هم کم بود .
میثم با علیرضا خداحافظی کرد و رفت . خاله مریم اول از همه و بعد فاطمه و درآخر من ...
علیرضا و عمومهدی وایساده بودند دم در ماشین .
علیرضا نشست پشت فرمون و مداحی زیبایی گذاشت و خودش زمزمه میکرد .
((دیگه از دست خودم خسته شدم
درد و دل هام رو حکایت میکنم
داره کارم به جایی میرسه که
از خودم به تو شکایت میکنم
باید عوض کنی حال منو
کاری از من که دیگه برنمیاد
اسیر دست نفس شدم خدا
شبای شوم بدی سرنمیاد
آرزوهام که تمومی نداره
توفیق کارای خیر رو ندارم
لحظه های زندگیم رو من دارم
به پای سر کیف میزارم
داره تک تک موهام سفید میشه
جوونیم داره ز دست من میره
یه نفر فقط میتونه ای خدا
دستمو تو بی کسی ها بگیره
تو به من حسین دادی چه نعمتی
ولی من قدرشو خوب نمیدونم
وای اگه همه حسینی ها برن
من از این قافله ها جا بمونم .... ))
خیلی از مداحی خوشم اومده بود . منم آروم زمزمه میکردم ...
سجاد تو بغل عمومهدی خوابش برده بود .
علیرضا رو دوست داشتم اما می ترسیدم که لیاقتش رو نداشته باشم ...
باید تکلیفم هرچه زودتر مشخص میشد که هردومون آروم بشیم .
به محض اینکه رسیدیم سریع علیرضا ماشین رو قفل کرد و به سرعت رفت تو خونه .
داشتم میرفتم تو اتاقم که عمومهدی صدام کرد .
_دخترم ؟
+جانم؟
_یه لحظه کارت داشتم ، وایسا لطفا باهات میخوام خصوصی صحبت کنم ...
با حرف های عمو مهدی قلبم به تپش افتاد ... بدنم گر گرفت ، خجالت میکشیدم .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۷
عمومهدی : دخترم ، یه چیزی میخواستم بهت بگم ... از احساس تو و علیرضا یه چیزایی میدونم و اینکه دوتا جوون هم رو بخوان اما اقدام نکنند و دست رو دست بزارن ؛ درست نیست ...
تاسوعا عاشورا هم تموم شد ؛ پس مشکلی نیست فعلا .
فعلا تا ماه محرم و صفر تموم بشه بین تو و علیرضا یه صیغه محرمیت میخونیم ...
اینجوری خیال منم راحت تره .
فقط یه سوال دارم ازت دوست دارم راست و حسینی جوابم رو بدی دخترم ، باشه ؟
+چشم
_میخوام ببینم این حس درسته و واقعیه ؟
علیرضا رو خودم بزرگش کردم ، مردونه دوست داره ؛
نظرت چیه ؟ اینجوری تو هم راحت تری ؛
اونوقت دیگه لازم نیست اینقدر اذیت بشی
هیچی نگفتم ، از خجالت سرخ شدم .
_ میخوام از زبون خودت بشنوم ، نظرت برامون مهمه .
+راستش .... من ، بله .
_خب مبارکه دخترم ،ایشالله به پای هم پیر بشید . میرم به علیرضا هم بگم .
سریع دویدم تو اتاق ....
فاطمه حسابی غرق در افکارش بود . سجاد هم طبق معمول از بس شیطونی کرده بود خوابش برده بود .
علیرضا یهویی فریاد کشید :
_بابا نوکرتم به مولا ... واقعا که یه دونه ای حاج مهدی .
صدای عمومهدی رو میشنیدم که خوشحال بود ...
_دِ ولم کن پسر ، خفه ام کردی
بسه بسه کم زبون بریز ...
تا بهش محرم نشدی ، سمت اتاقشون نمیری ، باهاش صحبت نمیکنی
تا وقتی که بهم دیگه محرم بشی ، متوجه شدی؟
علیرضا : بابا من دق میکنم .... نه نه غلط کردم چشم ...شکر خوردن مال همین وقتاست دیگه .
بعد هم خنده های عمو مهدی .
از حرفهای علیرضا میشد فهمید که عمومهدی از همون چشم غره های معروفش استفاده کرده ....از دست این عمومهدی ، من که خیلی دوستش داشتم و برای اینکه قرار بود پدرشوهرم بشه بیشتر خوشحال بودم اما دراصل جای پدرم بود تا پدرشوهر ...
خنده ام گرفته بود .
برای رسیدن به علیرضا لحظه شماری میکردم ....
فاطمه : کوثر از الان گفته باشما ، داداش منو اذیت کنی من میدونم با تو
فاطمه یه ریز صحبت میکرد و منم غش غش میخندیدم که اون حرص میخورد .
از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم .
بالاخره فاطمه با حالت قهر و دور از من خوابید .
توی دلم غوغایی برپا بود .
انگار زندگی روی خوشش رو داشت بهم نشون میداد .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
4_5947253064585970632.mp3
668.2K
🌷 #صلیاللهعلیکیااباعبدالله🌷
°|شـب جمعه دل من
هـوائیه صحن حسین{♥️}
°|آرزوم نفس نفس زدن
تـو بـیـن الحـرمینه{🌾}
بـانـواے
❣ڪاظم اڪبرے❣
#نـواےدل❤️
#شـور🌿
Join➟ @harame_bigarar
4_6021587326298226871.mp3
4.17M
•
🍃سلام آقاےمهربون
🍃بازم گداے خونتون
بـانـواے:
❣جـوادمـقـدم❣
💔 #غروب_جمعه ....
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
Join➟ @harame_bigarar
حرم بیقرار
#درمسیرعشق #به_قلم_ازتبار_زینب۵۹ #پارت_۴۷ عمومهدی : دخترم ، یه چیزی میخواستم بهت بگم ... از احساس
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۸
روز موعود فرا رسید ...
قرار بود امروز منو علیرضا بهم محرم بشیم .
دل تو دلم نبود .
اونقدر خوشحال بودم که دلم میخواست جیغ بزنم ....
درسته شاید قبلا مسیحی بودم و با بعضیا دست میدادم و راحت بودم اما حد و حدود داشتم اما الان وضعیتم فرق میکرد .
علیرضا دسته گل گرفته بود و اومد خونه .
یه مراسم خیلی رسمی و خشک بخاطر ماه محرم .
علیرضا ازم خواستگاری کرد و جواب بله رو شنید ....سجاد هم رو پای علیرضا نشسته بود و علیرضا رو اذیت میکرد ، حسابی خندم گرفته بود ....
عمومهدی عاقد رو آورد .
به اصرار علیرضا عقد کردیم .
خیلی دلم میخواست پدر و مادرم هم بودند و مثل پدر و مادر علیرضا پیشم بودند
یه کم ناراحت بودم که علیرضا گفت :
_خانمی چی شده؟چرا پکری؟
+علی ای کاش پدر و مادر خودم بودند ... آرزوی هر دختریه .
_عزیزم ، پدر و مادری که دختر مثل دسته گلشون رو ول میکنند ،
لیاقت ندارن در کنارت باشن ....
از این به بعد خودم همه کس و کارتم .
مامان و بابا هم مامان بابای خودتن ... قول بده دیگه هیچ وقت ناراحت نباشی ، باشه ؟؟
+چشم .
اونقدر خوب حرف میزد که آرامش گرفتم .
سعی کردم فراموششون کنم و نزارم مشکلم ،
باعث اذیت علیرضا بشه ....
بعد دوتا حلقه ی خیلی خوشگل که علیرضا سفارش داده بود ، دستم رو گرفت و دستم کرد .
خیلی در برابرش خجالت میکشیدم ...
بعد از مسلمون شدنم ،
اولین مردی بود که دستم رو میگرفت ... قلبم خیلی تند میزد ، تنم گر گرفته بود و دستم میلرزید .
علیرضا بوسه ای به دستم زد و گفت :
_حالا نوبت توعه که انگشترم رو دستم کنی خانم خانما ...
اصلا دستم جلو نمیرفت که دستش رو بگیرم .
به زور سعی کردم دستش رو بگیرم ...علیرضا اروم در گوشمگفت :
_خجالت نکش عزیزم، دیگه بهم محرم شدیم ...دیگه این قلب من آروم گرفت بالاخره خدایا شکرت .
بالاخره حلقه رو دستش کردم .
دستام یخ کرده بودند
فشارم بدجوری افتاده بود ، بدنم از حالت تعادل خارج شده بود ، چشمام سیاهی میرفت .
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee
#درمسیرعشق
#به_قلم_ازتبار_زینب۵۹
#پارت_۴۹
علیرضا : خانمی خوبی ؟ خانمم؟؟
بعد داد زد : فاطمه بدو سریع یه لیواناب قند بیار .. کوثر دستاش یخه ، فشارش افتاده زود باش .
فاطمه آب قند رو آروم آروم بهم داد ...بهتر شدم .
خاله مریم و عمومهدی هردوشون پیشونیم رو بوسیدند و بهم تبریک گفتن .
از اینکه بالاخره به علیرضا رسیدم ، خیلی خوشحال بودم ...تنها مرد زندگیم بود .
حلقه ی توی دستم ، برق میزد .
از اینکه علیرضا دستم کرده بود ، خیلی دوستش داشتم .
علیرضا واقعا مهربون بود ...
کاری کرده بود که من جای خالی پدر و مادرم رو اصلا دیگه حس نمیکردم .
حلقه هامون بسیار زیبا بود .
یه حلقه ی ساده برای علیرضا بود که روش اول اسمم حک شده بود ، علیرضا هم برای من یه حلقه گرفته بود که یه تک نگین سبز خوشرنگ بود که روش اول اسم خودش رو داخل یه قلب نوشته بود ...
دور و برش هم چندتا نگین خوشگل سفید بود .
از ذوق ، تو پوست خودم نمی گنجیدم ...
خاله مریم و عمومهدی نگاه هاشون مهربون شده بود ، خیلی فرق کرده بود .
یه صمیمت و مهربونی خاصی تو چشماشون بود .
گرمترو صمیمی تر شده بودیم .
محبت هایی که من از عمومهدی و خاله مریم دیده بودم ، از پدر و مادر خودم ندیده بودم .
حالا قشنگ داشتن یه خانواده جدید رو احساس میکردم .
یه حس تولد دوباره ....
علیرضا هر روز که میومد خونه به بهونه های مختلف یه گل یا یه کادو همراهش بود و بهم میداد که خوشحالم میکرد .
خاله مریم که هم بیشتر از قبل بهم میرسید .
میگفت : پس فردا قراره مادر نوه هام باشی باید قوی بشی .
از این همه مهربونی هاشون خیلی خوشحال بودم .
سجاد هم که شیطونیاش بیشتر میشد
و خیلی زیاد با علیرضا صمیمی شده بود .
عمومهدی گاهی سجاد رو با خودش میبرد سرکار و بهش همه چی یاد میداد .
میگفت همکارا بخاطر هوش بالاش عاشقش شدن و هرکدوم چیزی یادش میدادن .
سجاد عمومهدی رو بابا و خاله مریم رو مامان صدا میکرد .
اونا هم مثل علیرضا به سجاد میرسیدند و هواشو داشتند .
و این خیالم رو حسابی راحت و خوشحالم کرده بود ...
همه بهم وابسته شده بودیم .
چند روزی گذشت و علاقه ی من به علیرضا بیشتر شده بود .
یه حس خاصی که برام با هیچ چیزی قابل مقایسه نبود .
فقط هنوز نمیدونستم شغل علیرضا چیه و این برام هم عجیب و هم سوال شده بود که چرا علیرضا شغلش رو نگفته ...
#ادامه_دارد
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee