eitaa logo
حرم بی‌قرار
1.9هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
481 ویدیو
23 فایل
شـکࢪ خــدا ࢪا کــہ دࢪ پــنــاه حـسـینم ڪپے باصلوات‌؛حلال فوروارد ڪردے ‌دمت ‌گرم🌼
مشاهده در ایتا
دانلود
* مـامنتظـر حملـہ اےازسـوےحجـازیم😉 تـابین #بـقـیـعش💚 حـرمـےنـابــ بسـازیـم😍 #نـابـودےآل‌سعود✌️ {❤️} @Harame_bigarar
& بسـیـج درواقـع مظـهـر؛ عـشـق♥️/ایـمان🌷/آگـاهے🌸 مجـاهـدٺـ☘/آمـادگـے✌️ بـراےسـربلـنـدڪردن کشوروملـتـ اسٺــ.🇮🇷 •/فـرمـانـده ڪل قـوا/‌• Join➟ @harame_bigarar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حرم بی‌قرار
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ #سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_اول😍✋ #قسمت_2 🌸🍃﷽🍃🌸 دیر امدنمان ڪلے حواشے داشت صداے همه در ا
⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜ 🍃 😍✋ مادرم ادامه میدهد: _محنا خانواده محبے زنگ زدن گفتن اخر هفته میان! چشمانم از تعجب چهارتا میشود...! از روے عصبانیت بدون توجه به مڪان و زمان با صداے بلند میگویم: _چــــے؟ در همان لحظه متعجب از ڪرده ام، چشمانم خیره مانده بود به چشمانے ڪه از شدت تعجب،ڪم مانده بود از حدقه بیرون بزند!! در عرض چند ثانیه به خودم مے ایم چشم از او مے گیرم وسرم را پایین مے اندازم آبرویم رفت...! با صدای مادربه خودم مے ایم _چی نداره دختر...! مگه اوندفه در این مورد با هم حرف نزدیم؟؟؟ توام قبول کردی که بیان!لازم نیست نگران باشی...گفتیم فردای روزی که میای یعنی جمعه بیان!! با این حرفهایک ذره انرژی اےهم که داشتم بعد از تماس مادرم نیست شد! نمیدانم چرا ولے اصلا راضے نیستم نگار و دوستانش حال بدم را مے فهمندسعے در خنداندنم مےکنند: _بابا هیس پاک آبروم رفت! حالام صداےخنده هامون دیگه چیزی نمیزاره برام بمونه! نگار: _بچه ها بسه!بشینین سرجاتون دیگه!! ‌‌☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆ نیم ساعت بعد به خوابگاهی ڪه امشب انجا مستقر میشدیم رسیدیم! بین بچه ها از اتوبوس خارج شدم و چمدانم را با هر زحمتے ڪه بود به دنبال خودم ڪشیدم!! اهمیتے به حرفهاےمادرم ندادم چیزی نبود ڪه بخواهم سفرم را بخاطرش خراب ڪنم...! حرفهایم را مے زنم حرفهایش را مے زند... و در اخر هم اگر جوابم را خواستند مے گویم (نه) همین والسلام...! دلم را که نمے توانم با اجبار باڪسے ڪه نمی خواهمش همراه ڪنم....مے توانم؟! لباسهایم را عوض مے ڪنم و براے خواب اماده مے شوم... بچه ها را ڪه مے بینم دلم برای دوستانم تنگ مے شود... عجیب دلم بودنشان و خنده هایشان را مے خواست...چشمانم را مے بندم... خواب را به چشمانم تلقین مے ڪنم... اما با چیزی ڪه مے شنوم... خواب از سرم مے پرد... _دیدےچجوری زل زده بود بهش!؟ دختره ے..... اومده اینجا با چادر مخ بزنه!! _نه بابا چے داری میگے...؟!من میشناسمش همچین دختری نیست! _ندیدی چجوری همدیگرو نگا میڪردن؟!من قشـــــنگ معنے این نگاها و اداهارو مےفهمم! _بسه بابا پشت سر مردم حرف نزن اونم اینجورے! میخواهم از جایم بلند شوم و از خودم دفاع کنم... دستانم را از حرص زیاد مشت مے ڪنم... بغضم مے گیرد چه راحت ادمها به هم تهمت مے زنند خودم را کنترل مے ڪنم تا چیزے نگویم می سپارمشان به خدا اما سکوت هم نمے ڪنم به موقع اش همه چیز را به مسئولشان مے گویم! فقط منتظرم یڪ ڪلمه دیگر در این باره بشنوم آن وقت است ڪه فوران مے ڪنم واقعا بچه اند!! انتظاری بیش از این هم از انها نباید داشت! :اف.رضوانے ☆کپےبدونِ نام نویسنده پیگردالهےدارد ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜💜⚜❤️⚜💚⚜💛⚜💙⚜ 🍃 😍✋ 🌸🍃﷽🌸🍃 با صدای الارم گوشے بیدار مے شوم... چشمانم ڪمی تار مے بینند... دستم را میبرم سمت چشمانم و کمی مالششان میدهم...! فڪرڪنم تنها یڪ ساعت خوابیده باشم،نگاهے به بقیه مے اندازم همه خواب بودند! دستم را ڪمے بالا میبرم تا دقیق تر ببینم ساعت چند است ساعت پنج صبح بود و کم مانده بود به اذان... روسری را که میخواستم سر کنم را به همراه بقیه وسایل بر میدارم و از خوابگاه خارج مے شوم... زمین خیس بود و بوی نم باران بینےام را نوازش میداد...! نفس عمیقی کشیدم و به راهم ادامه دادم چادر و کیفم را اویزان کردم و به سمت روشویی رفتم وضو گرفتم و بعد ڪمی هم ضدافتاب زدم... صورتم لاغر شده بود و این را براحتی میشد فهمید! روسری را که زمینه مشکی با پروانه های سفید داشت را لبنانی سر میکنم...! و بعد به سمت کیف و چادرم می روم... و از انجا خارج مے شوم!. یڪے از خادم ها را میبینم ڪه به سمتم مے اید با دو قدم فاصله از من لب مے زند خادم_دانش اموزین؟ لبخندی میزنم و میگویم _نه.. خادم_اها...اخه چهرتون کوچیک تر نشونتون میده...پس برید نمازخونه بعد از نمازو صبحونه بیاید و وسیله هاتونو ببرید...! نمیدانم چرا..اما خوشحال مے شوم. حداقل اول صبح با ان ها روبرو نخواهم شد... از خادمی که انجا بود تشکر میکنم و به سمت نمازخانه می روم دلم عجیب درد و دل با خالقش را میخواست...! بین اینهمه ادم غریب افتاده بودم...هر کدام یک جور زخم زبان میزدند...اولین تجربه راوی گری ام بود و برایم دشوار... باید از حرفهای زیادی عبور میکردم...باید تهمت وقضاوت های زیادی میشنیدم...و براحتی از کنارشان میگذشتم..!. به نماز خانه ڪه میرسم کفشهایم را در ڪیسه اے پلاستیڪے میگذارم و همراهم میبرم،از خلوت بودنش خوفم میگیرد در این سالن بزرگ ڪسے جز من نبود... سعے مے ڪنم چشم از اطرافم بگیرم و ذهنم را مشغول سخنرانے ها و روایت هایے ڪه امروز باید میڪردم،ڪنم...! دست میبرم و دفترچه ام را از داخل ڪیف خارج میڪنم و برنامه ام را براے امروز مے چینم و براے انڪه حوصله شانـ سر نرود چند مسابقه هم طراحے میڪنم...نگاهے به ساعت مے اندازم بیست دقیقه از امدنم گذشته و هنوز نمازخانه انطور ڪه باید پر نشده... در عرض ده دقیقه همه اماده در صف ها نشستند و اماده شدند براے نماز... از صف اول بلند مے شوم و به صف سوم چهارم میروم... از ترس حرف های این عجوبه ها سعے میڪردم طورے رفتار ڪنم ڪه پشت سرم حرفے نباشد... اگرچه هر ڪارے هم ڪنم باز حرف هست و مے زنند... سلام نماز را میدهم و بے معطلے از جایم بلند میشوم و به طرف درب خروجے حرڪت مے ڪنم!!! همه نشسته بودند و نگاه ها به سمت من ڪه با تمام سرعت داشتم حرڪت میڪردم،زووم شده بود...! در دل خود را به خاطر این حرڪت عجولانه و دور از ذهنم سرزنش مےڪنم...از ڪه فرار مےڪردم؟ از خودم؟ یا از حرفهایے ڪه پشت سرم بود؟ یعنے من انقدر ضعیفم؟ سرے تڪان میدهم و مشغول در اوردن ڪفشها از پلاستیک مےشوم ڪه باصدایے هول میشوم و ڪفشها روے سر یڪے از دانش اموزان ڪه درحال دراوردن ڪفشهایش بود مے افتد...! سرم را بلند مے ڪنم تا صاحب صدا را ببینم: میرامینے_خانم صدیقے؟یه لحظه! پایین پله ها ایستاده و صدا میزند... قبل از انڪه به او برسم سعے در حل ڪردن وضعیت پیش امده مےڪنم... دخترڪ از جایش بلند میشود و با سرزنش خطابم مےڪند: +ڪورے مگه؟ رو ابرا سیر مےڪنه دختره ... وقت ڪردے پایینم یه نگا بنداز ملتو ندے به فنا...! ڪفشهایش را بدون انڪه در پلاستیڪ بگذارد در دستش میگیرد از قصد به چادرم میڪشد! به ارامے لب میزنم: _عمدے نبود ڪه...شرمنده! دهانش را برایم ڪج میڪند غرغرڪنان به راهش ادامه میدهد از پله ها پایین مے روم اما میرامینے را در محوطه نمے بینم سره صبح چڪارم داشت چشم میچرخانم و دور و اطرافم را دید میزنم اما اثری از اثارش نیست شانه اے تڪان میدهم و روے یڪے از پله مے نشینم و مشغول پاڪ ڪردن خاڪ ڪفش ان دخترڪ به روے چادرم میشوم! :اف.رضوانے ☆کپےبدونِ ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ http://eitaa.com/joinchat/3701473293C579cea51ee ⚜❤️⚜💛⚜💚⚜💙⚜💜⚜
مثل #هرشبـــــ مانـده ام درحسرتـــــ یڪ شبـــــ بخیـر..😔 گاهے آدم بےقـــــرار چیـزهاے ســاده استـــــ💔 .. #شهید_محمدڪامـران🌷 #شبتون_شهدایی🌙 Join➟ @harame_bigarar
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
༻﷽༺ #صلےالله_علیڪ_یااباعبدالله🌹 سلام من بہ تو آقاے بےنظیر خودم سلام و عرض ادب ایهاالامیر خودم اگر چہ دورم از آن مضجعٺ ولے قلباً سلام مےڪنمٺ صبحِ دلپذیر خودم #السلام_علےساڪن_ڪربلا❤ Join⇝ @Harame_bigarar
• میثاق خمینی را با خامنه اےبستیم🌷 تا لحظه جان دادن با خامنه اے هستیم🌷 هیهات از این موضع کوتاه نمی آییم☺️ با قوم ولی نشناس ما راه نمی آییم😌 Join⇝ @Harame_bigarar
🌾 زندگے را دوستـ داری🌷 عـاشـقے را بیشتـر اینچنین فهمیــدم از " یا زینـب " سربند تـو😍 Join⇝ @Harame_bigarar
• اگـه اسیرگنـ🔥ـاهےشدی؛ مـدام بـاخـدامنـاجاتـ ڪن،اشڪ بریز.😭 بگـونـاراحتے، بخـواه نجـاتتـ بـده.... نکنـه نـاامیــ⚡️ـدبـشے، بگـےدیگه آب ازسـرم گذاشتـه... لاتقنطوا من رحمه الله... از رحمٺـ خـدانـاامیـدنشوید😍 Join⇝ @Harame_bigarar