eitaa logo
حرف حساب
7.2هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
15 فایل
برش‌هایی از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم | گروه مطالعاتی هیئت امام جعفر صادق علیه السلام ارتباط با مدیر: @Einizadeh
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ چرا سلام کردی؟! 🔻 آخرین بار که آمده بود، شب ساعت ۱۱ بود که قدم می‌زدیم. یک مرد ناشناسی بود که نه من او را می‌شناختم و نه مصطفی. یک دفعه سلام کرد؛ یارو یک دفعه جا خورد گفت علیکم السلام، سریع جواب سلام داد و رفت. بعد گفتم مصطفی چرا سلام کردی؟ برگشت گفت: حدیث داریم در آخرالزمان مردمی که همدیگر را نمی‌شناسند به هم سلام نمی‌کنند. گفتم بگذار سلام کنم تا جزو این مردم نباشم. 📚 از کتاب | جستاری علمی دربارهٔ سیرهٔ تربیتی شهید مدافع حرم سید مصطفی صدرزاده ✍ جمال یزدانی 🙏 ارسالی یکی از اعضای محترم کانال ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ او شاه‌کلید فتح خرمشهر بود... 🔻 در میان فرماندهان بالادستی، او [حاج قاسم] شیفتۀ حسن باقری بود. ق
درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد 🔻 - امان از این ترکش‌ها؛ چه دردها که به جان حاجی نمی‌انداختند! مدام دردش را می‌خورد. یادم هست بعضی وقت‌ها قرآن که می‌خواست بخواند، گردن‌بند طبی می‌بست. دائم بدنش را به هم فشار می‌داد تا شاید دردش کم شود. می‌خواستیم تنش را ماساژ بدهیم، نمی‌گذاشت. می‌گفت: «این درد مال من است. عادت می‌کنم.» می‌گفتم: «خوب، حاجی چرا این را همیشه نمی‌بندی به گردنت؟ دردت را کمتر می‌کندها!» می‌گفت: «من ببندم نیرو چه می‌گوید؟ نمی‌گوید حاج قاسم چه‌اش شده؟» 🔸 ناراحتی‌ام را که دید، خندید و گفت: «این دردها یادگاری رفقای شهیدم است. این‌ها نباشد یادم می‌رود کی هستم. با این دردها یاد شهدا می‌افتم؛ یاد حسین یوسف الهی؛ یاد احمد کاظمی. اون‌ها نمی‌دادند بدنشان را کسی ماساژ بدهد.» بعد مکثی کرد و گفت: «این درد خیلی مهم نیست؛ درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد.» 🎙 راوی: حجت الاسلام محمد کاظمی کیاسری 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» 📖 صفحات ۴۹۳ و ۴۹۴ ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ درد مردم و درد دین آدم را می‌کُشد 🔻 - امان از این ترکش‌ها؛ چه دردها که به جان حاجی نمی‌انداختند
✳️ او همیشه دعاگوی ماست! 🔻 «مرتضی حاجی باقری» همدم سی‌وهشت سالهٔ [حاج قاسم] سلیمانی عشق او به مردم را این‌گونه یاد می‌کند: رانندهٔ ایشان برای من گفت یک بار با ماشین به فرودگاه می‌رفتیم تا عازم سوریه شویم. یک پراید، از این‌هایی که مسافرکشی می‌کنند، انحراف به چپ آمد و زد به ما. مقصر هم خودش بود. آمدیم پایین. دیدم هم ماشین ما خراب شده و هم ماشین او. حاج قاسم به من گفت: «خسارتش را بده. مقصر تویی.» گفتم: «حاج آقا او مقصر است.» [این بار با تحکم و عصبانیت] گفت: «نه. مقصر تویی. زنگ بزن بچه‌های دفتر بیایند و خسارتش را بدهند.» بعد هم راه افتادیم و رفتیم. 🔸‌ قدری که آرام شد، گفتم: «حاج قاسم، به خدا او مقصر بود.» گفت «خوب، من خودم هم می‌دانم که مقصر او بود، اما تو کجا داری می‌روی؟ تو داری می‌روی زیر آتش (سوریه). این بنده خدا با این ماشینش دارد کار می‌کند. حالا خسارت به تو بدهد و خرابی ماشین خودش را هم درست کند؟ ما الآن دل او را خوش کردیم. او همیشه دعاگوی ماست.» 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ بگو ورشکست شدم دیگه! 🔻 آقا مهدی بعد از اینکه خوب به حرف‌هایم گوش کرد، گفت: «تو چقدر قرآن می‌خونی؟» گفتم: «اگه وقتی بشه می‌خونم؛ ولی وقت نمی‌شه. بیست و چهار ساعته دارم می‌دوم.» گفت: «نهج البلاغه چی؟ نهج البلاغه چقدر می‌خونی؟» باز همان جواب را دادم. چند تا کتاب دیگر را اسم برد و وقتی جوابم برای همه منفی بود، با عصبانیت دستش را بالا برد و گفت: «بدبخت! بگو ورشکست شدم دیگه!» گفتم: «چطور آقا مهدی؟» گفت: «تو با همون ایمان سنتی‌ای که داشتی اومدی جبهه. اونو خرج کردی، حالا دیگه اندوخته‌ای نداری؛ نه مطالعه‌ای داری، نه قرآن می‌خونی، نه نهج البلاغه. اون سرمایه‌ای که داشتی رو خرج کردی، اما چیزی بهش اضافه نکردی؛ این یعنی ورشکستگی! من می‌گم روزی یک ساعت درِ اتاقت رو ببند و مطالعه کن؛ ولو این که دشمن بیاد.» 🎙 راوی: میرمصطفی الموسوی، مسئول واحد مخابرات لشکر ۳۱ عاشورا 📚 از کتاب «ف.ل.۳۱» روایت زندگی ، فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا 📖 ص ۲۱۴ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ پ.ن: دیروز ۲۵ اسفند سالروز شهادت سردار مهدی باکری بود. ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ او همیشه دعاگوی ماست! 🔻 «مرتضی حاجی باقری» همدم سی‌وهشت سالهٔ [حاج قاسم] سلیمانی عشق او به مردم
این کار برای حاج قاسم مثل نماز واجب بود! 🔻 حجت الاسلام اصغر عسگری امام جمعۀ رفسنجان که در سوریه با حاج قاسم سلیمانی همراه بوده است می‌گوید: پدر حاج قاسم بیش از ۸۰ سال سن داشت و حتی برای نشستن روی زمین هم با مشکل مواجه بود. حاجی دست ایشان را می‌گرفت و چند بالش در اطراف بستر قرار می‌داد تا مبادا سر و صورت ایشان به جایی بخورد. سردار وقتی در مناطق عملیاتی سوریه یا دیگر کشورها حضور داشت، به‌علت مسائل امنیتی می‌بایست روزانه سیم‌کارت تلفن همراهش را عوض می‌کرد. با وجود این و به‌رغم همۀ سختی‌ها حاجی هر روز با پدر و مادرش تماس تلفنی می‌گرفت و جویای احوال آن‌ها می‌شد. سردار همان‌طور که مقید به برپا کردن نماز واجب بود، به تماس تلفنی روزانه با پدر و مادر و عرض ادب و احترام به آن‌ها هم پابند بود و امکان نداشت روزی سپری شود و حاج قاسم با آن‌ها تماس نگیرد. 📚 از کتاب «سرباز قاسم سلیمانی» ✍ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
فرمانده بود، ولی... 🔻 فرمانده بود، ولی هیچ‌کس ندید جلوی تویوتا بنشیند. یک تکه ابر داشت. عقب تویوتا انداخته بودش. هر کجا می‌خواست برود، اگر خودش رانندگی نمی‌کرد، می‌دوید روی ابرش چهارزانو می‌نشست. کسی هم اصرار نمی‌کرد که جلو بنشیند، چون می‌دانست فایده ندارد. 🌷 ، فرمانده عملیات سپاه غرب کشور 📚 از کتاب | خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا 📖 ص ۱۱۱ ✍ زینب عرفانیان ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
برای خدا 🔻 یک روز آقا طیب من را صدا کرد و آدرسی را به من داد و گفت: برو مغازۀ قصابی و کمکش کن. مغازۀ عجیبی بود. هر روز چند گوسفند سر می‌برید، اما به مردم گوشت نمی‌فروخت! هر روز افراد زیادی پشت در مغازه منتظر بودند. همگی کاغذی داشتند و به صف می‌ایستادند. کار من این بود که از روی یک کاغذ بزرگ، اسم آن‌ها را می‌خواندم. آن‌ها با کاغذشان جلو می‌آمدند و من تیک می‌زدم. بعد گوشت خود را می‌گرفتند و می‌رفتند. بعدها از همان قصاب شنیدم که تمام هزینۀ گوسفندها و قصابی را خود شخص آقا طیب می‌دهد و کسی از این ماجرا خبر ندارد. 🎙 راوی: سید مصطفی خادمی 📚 از کتاب | زندگینامه و خاطرات حُر نهضت امام خمینی (ره) 📖 ص ۸۷ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ دختر دولت و رحمت می‌آورد! 🔻 بچهٔ دختر را خیلی دوست داشت. می‌گفت: دختر دولت و رحمت برای خانه می‌آورد. موقع وضع حمل، من قزوین بودم و او دزفول. تلفنی مژدهٔ تولد اولین بچه‌مان را به او دادم. وقتی فهمیده بود بچه دختر است، پای تلفن سجدهٔ شکر کرده بود. وقتی آمد، بیمارستان بودم. یک کاغذنوشته بالای سر «سلما» گذاشت که «لطفاً مرا نبوسید!» خودش هم آن‌قدر دیوانه‌اش بود که دلش نمی‌آمد ببوسدش. 📚 از کتاب «آسمان؛ بابایی به روایت هسر شهید» 📖 ص ۲۶ ❤️ ❤️ 🌺 روز دختر بر دخترهای حرف‌حسابی مبارک! ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ آدرسِ شهادت 🔻 قلّه است و قلّه بدون دامنه معنا ندارد. هر قلّه‌ای یک دامنه‌ای دارد؛ بسیاری از ماها آرزوی رسیدن به آن قلّه را داریم؛ [خب،] باید از دامنه عبور کنیم، بایستی مسیر را در دامنهٔ آن قلّه پیدا کنیم و از آن مسیر برویم تا به قله برسیم؛ و الا رسیدن به قلّه بدون عبور از دامنه ممکن نیست. ⁉️ این دامنه و این مسیر چیست؟ اخلاص است، ایثار است، صدق است، معنویت است، مجاهدت است، گذشت است، توجه به خدا است، کار برای مردم است، تلاش برای عدالت است، تلاش برای استقرار حاکمیت دین است؛ این‌هاست که مسیر را معیّن می‌کند و اگر شما از این مسیر رفتید، ممکن است به قله برسید. 💬 بیانات در دیدار دست‌اندرکاران کنگرهٔ شهدای زنجان| ۱۴۰۰/۷/۲۴ 📚 برگرفته از کتاب 📖 ص ۸۴ 👤 #⃣ ❤️ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
درست نبود لباسم را مرتب کنم! 🔻 بعد از نماز می‌خواستم حسین آقا را ببینم و دربارهٔ موقعیت منطقه و یک سری مسائل مربوط به اطلاعات و عملیات با هم صحبت کنیم. دنبالش فرستادم و داخل ستاد لشکر منتظرش ماندم. او در حالی که اورکتش را روی شانه‌هایش انداخته بود وارد شد. معلوم بود که از نماز می‌آید و فرصت اینکه سر و وضعش را مرتب کند پیدا نکرده. در حالی که به او لبخند زدم، نگاه معنی‌داری به او انداختم. سریع از نگاهم همه چیز را فهمید و قبل از اینکه حرفی بزنم، گفت: وقتی در همین وضعیت مقابل خدای خودم ایستادم و نماز خواندم، درست نبود در مقابل بندهٔ او به سر و وضعم برسم! 📚 از کتاب ؛ خاطراتی از 👤 راوی: سردار شهید حاج 📘 ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
همیشه به یادم بیاورید من که بودم! 🔻 - دوست داری به من خدمت کنی؟ «این چه سؤالی است؟ هر کسی دوست دارد به ، خدمت کند» این سؤال مثل صاعقه از ذهن مرد گذشت که روبه‌روی رجایی نشسته و او را خطاب کرده است. - بفرمایید، سراپا گوشم! - «همیشه به یادم بیاورید که من ام، پسر عبدالصمد و اهل قزوین، کاسه‌بشقاب‌فروش و دوره‌گرد.» مرد بهت‌زده فقط به رئیس جمهور کشورش نگاه می‌کند. 📚 برگرفته از کتاب ؛ خاطراتی از زندگی و سیره شهید محمدعلی رجایی 📖 ص ۶۸ 👤 نویسنده: مجید تولایی ❤ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
چند استکان هم به نیت من بشوی! 🔻 سال‌های پُرتب‌وتاب دفاع مقدس است... سال‌های خون و آتش و دود... شهید بابایی، خلبان شجاع، پاکباخته و فدایی اسلام و انقلاب به دیدار حضرت امام می‌رود و در حالی که جاذبهٔ ملکوتی امام روح و روانش را تسخیر کرده است خطاب به حضرت ایشان می‌گوید: - امام عزیز! می‌خواهم به گونه‌ای که در کار جنگ خللی پیش نیاید چند روزی به مرخصی بروم. اجازه می‌فرمایيد؟ - در بحبوحهٔ جنگ کجا می‌خواهید بروید؟ - من در دههٔ اول محرم برای شستن استکان چای عزاداران به هیئت‌های جنوب شهر که مرا نمی‌شناسند می‌روم. مرخصی را برای آن می‌خواهم و گوش به زنگم که بلافاصله بعد از اعلام نیاز به جنگ بازگردم. - به یک شرط اجازه مرخصی می‌دهم. - هر چه بفرمایید با جان و دل می‌پذیرم. - به این شرط که هنگام شستن استکان‌ها به نیت من هم چند استکان بشویی. ❤️ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ با پای برهنه در بین سربازان! 🔻 از ساختمان عملیات که بیرون آمدیم، راننده منتظر بود، اما عباس به او گفت ما پیاده می‌آییم؛ شما بقیه بچه‌ها را برسانید. دنبالش راه افتادم. جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزاداری شنیده می‌شد. عباس گفت برویم به دسته‌ی عزاداری برسیم. به خودم آمدم و دیدم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین. داشت بند پوتین‌هایش را گره می‌زد و بعد آن را آویزان گردنش کرد. عباس وسط جمعیت رفت و شروع کرد به نوحه‌خواندن و سینه‌زدن. جمعیت هم سینه‌زنان و زنجیرزنان راه افتاد به سمت مسجد پایگاه. تا آن روز فرمانده پایگاهی را ندیده بودم که این‌طور عزاداری کند. پای برهنه بین سربازان و پرسنل؛ بدون این‌که کسی او را بشناسد. 👤 راوی: یکی از نزدیکان سرلشکر خلبان 📚 برگرفته از کتاب «شور حسینی چه‌ها می‌کند» 📖 صص ۸۵-۸۴ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
هدایت شده از حرف حساب
✳️ وصلهٔ نفس! 🔻 تراشهٔ کبریت را در جاظرفی انداخت و به طرف در رفت. از پشت چشمی نگاه کرد. «عباس است!» در را باز کرد. - چه عجب از این طرف‌ها؟! - برای مأموریتی آمدم به پایگاه. گفتم سری به تو بزنم. نگاهی به لباس پرواز او انداخت. - لباس را در بیاور. عباس بلند شد تا لباسش را درآورد. روح‌الدین نگاهی به او انداخت؛ وصله‌ای بر سر زانو! - هنوز همان اخلاق دانشجویی را داری؟ بابا دیگر برای خودت کسی هستی. عباس بابایی خم شد و وصلهٔ سر زانویش را نوازش کرد. - می‌دانی رفیق، این وصله را به نفسم زدم تا زیاد بلندپروازی نکند. 📚 از کتاب | زندگینامهٔ داستانی 📖 صفحات ۳۰ و ۳۱ ✍ ❤️ پ.ن: پانزدهم مرداد سالروز شهادت امیر سرلشکر خلبان عباس بابایی است. ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
این پول مال من نیست! 🔻 یک نوبت که از جبهه آمده بود و رفتیم دیدنش، گوشهٔ اتاق یک عالمه اسکناس نخ‌پیچ‌شده دیدیم. از ابرام پرسیدیم: «اینا چیه ابرام؟» کمی از جواب‌دادن طفره رفت. وقتی اصرار کردیم، گفت: «درسته من معلم ورزش شدم، اما هیچ‌وقت نرفتم مدرسه که بخوام حقوق بگیرم. هر وقتم برمی‌گردم می‌بینم از طرف آموزش‌وپرورش چند ماه حقوق برام ریختن. این پول مال من نیست. من کار نکردم که بخوام پول بگیرم.» بعد که آمارش رو درآوردیم، متوجه شدیم می‌رود پول‌ها را داخل خانه‌های افراد محتاج می‌اندازد. 📚 برگرفته از کتاب (ج۲) | خاطراتی از 📖 ص ۱۳۱ #⃣ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ همهٔ مسیر را دویده بود! 🔻 روزی با [شهید] عباس بابایی سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. ناگهان عباس گفت: «دایی، نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که پیاده در مسیر می‌رفت. عباس پیاده شد و از پیرمرد خواست که پشت سر من، سوار موتور شود. پس از سوار شدن پیرمرد، بابایی گفت: دایی جان، شما ایشان را برسانید. خودم بقیهٔ راه را پیاده می‌آیم. پیرمرد را به مقصد رساندم. خواستم برگردم تا عباس را سوار کنم، ولی هنوز چند متری نرفته بودم که دیدم عباس دوان‌دوان رسید. برای آنکه من به زحمت نیفتم و برنگردم، همهٔ مسیر را دویده بود. 📚 از کتاب ؛ سیری در سیرهٔ فرماندهان دفاع مقدس 📖 ص ۲۲۶ #⃣ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ همهٔ مسیر را دویده بود! 🔻 روزی با [شهید] عباس بابایی سوار موتورسیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتر
✳️ من یک بسیجی‌ام! 🔻 از تیری که به کتفش خورده بود، درد جانکاهی برایش مانده بود. یک روز که داشت از انبارهای لشکر بازدید می‌کرد، چند جوان بسیجی را دید که با «حاج امرالله»، مسئول انبار، داشتند بار یک کامیون را خالی می‌کردند. وقتی حاج امرالله، مهدی را می‌بیند که کناری ایستاده، خطاب به او می‌گوید: آهای جوان، چرا ایستاده‌ای و ما را تماشا می‌کنی؟ تا حالا ندیده‌ای بار خالی کنند؟ یادت باشد آمده‌ای جبهه که بار خالی کنی. مهدی گفته بود: بله؛ چشم. بعد گونی‌های سنگین را روی آن کتف دردخیز انداخت و کمک کرد. بعد از چند ساعتی که حاج امرالله را متوجه می‌کنند که این جوان کسی جز فرمانده لشکر نیست، به عذرخواهی جلویش می‌ایستد. مهدی باکری فقط می‌گوید: حاج امرالله، من یک بسیجی‌ام. 📚 از کتاب ؛ سیری در سیرهٔ فرماندهان دفاع مقدس 📖 ص ۲۹۹ ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ اصلی‌ترین ویژگی یک اطلاعاتیِ کاربلد! 🔻 بیابانِ تاریک از اشک و سایه‌ها پر می‌شد. یکی به رکوع، یک
راه و چاه جهاد اکبر 🔻 دلم مسجد صاحب الزمان (عج) خاکفرج را می‌خواست. مسجدی که در آن قد کشیده بودم. در همین مسجد پایم به کلاس‌های اخلاق حاج شیخ مرتضی آقاتهرانی باز شد. هنوز طعم کلاس تفسیر چهل حدیث امامش زیر دندانم است. 🔸 آن روزها که مشغول جهاد اصغر بودم، حاج آقای تهرانی راه و چاه جهاد اکبر را برایمان می‌گفت. وجود انسان را به مملکتی تشبیه می‌کرد که دو لشکر بر سر تصرفش در نزاع بودند؛ لشکر رحمان و لشکر شیطان. جهاد با نفس را جهاد اکبر می‌خواند که موجب بیرون‌راندن لشکر شیطان از مملکت وجود بود. این جهاد شروطی داشت. شرط اول: تفکر. تفکر در هدف خدا از آوردن انسان به این دنیا. شرط دوم: عزم. عزم و اراده در دوری از گناه. می‌گفت تفاوت درجات انسان‌ها ریشه در تفاوت درجات عزم آن‌ها دارد. شرط سوم: مراقبه و محاسبه. مراقبت‌کردن از اعمال و نلغزیدن با وسوسۀ شیطان. شب‌ها نوبت به حساب‌کشیدن بود که در طول روز چه کردی و چه نکردی. شرط چهارم: تذکر و یاد خدا در طول روز. 🔺 هرچه بیشتر می‌گفت، بیشتر تفاوت خودم را با آنها که شب‌های تاریک در بیابان‌های اطراف مقر ضجه می‌زدند و اشک می‌ریختند می‌فهمیدم... 📚 از کتاب | خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا 📖 صفحات ۲۲۲ و ۲۲۳ ✍ زینب عرفانیان ❤️ پ.ن: عکس تزئینی است. ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ شما صددرصد پیروز هستید! 🔻 «برادرها! عملیات فتح المبین رو یادتون هست؟» مدت زیادی از این عملیات نگذ
فرمانده 🔻 می‌خواستیم همراه «برادر احمد» با تویوتاوانت از سنندج به مریوان بیاییم. من به احترام ایشان پریدم عقب ماشین نشستم. سه نفر هم بودیم؛ من، برادر احمد و راننده. چند لحظه بعد برادر احمد هم آمد کنار من نشست. به هر حال او فرمانده بود و جایش عقب ماشین نبود. هرچه به او اصرار کردم که برود جلو، قبول نکرد که نکرد و همان عقب تویوتا نشست. 📚 از کتاب | روایت حیات جهادی 📖 صفحات ۱۸۶ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
رفیق ۲۵سالۀ رهبری 🔻 محمد طهرانی‌مقدم، برادر سردار «شهید حسن طهرانی‌مقدم»: همسر «مقام معظم رهبری» مهمان مادرم بودند و نقل کردند روز حادثه (زمانی که طهرانی‌مقدم به شهادت رسید) آقا وقتی که برگشتند حالشان عوض شد. به ایشان گفتم چه اتفاقی افتاده است که پاسخ دادند من رفیق ۲۵ساله‌ام را از دست داده‌ام. 🔸 کسی که عاشق «ولایت» باشد، رابطه دوطرفه خواهد بود. حسن طهرانی مقدم رابطۀ دوطرفه‌ای را با مقام معظم رهبری برقرار کرده بودند. 📰 منبع: روزنامه کیهان ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
کتاب‌خوانِ به‌تمام‌معنا! 🔻 حجت الاسلام شیرازی، نماینده سابق رهبر انقلاب در سپاه قدس در برنامۀ «سوره فتح»: سید حسن نصرالله از ۸ سالگی با کتاب انس گرفت و اولین کتابی که مطالعه کرد ارشاد القلوب بود. سپس به قرآن و تفسیر آن و بعد به زندگی اولیای الهی وصل شد. سید یک کتاب‌خوانِ به‌تمام‌معنا بود. ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ شما به فکر آزادی قدس باشید! 🔻 یک روز [شهید جهان‌آرا] خیلی مخلصانه برای من تعریف کرد: مصطفی! بعد از سقوط خرمشهر همراه فرماندهان به دیدار حضرت امام رفتیم. آن روز تصور من این بود که سقوط خرمشهر آخر دنیا است. به‌حدی ناراحت و عصبانی بودم که بلند شدم به حضرت امام گفتم: «آقا! شما یک فکری بکنید! خرمشهر سقوط کرد و از دست رفت!» امام تأملی کرد و گفت: «شما به فکر آزادی قدس باشید. ان‌شاءالله قدس شریف باید آزاد بشود.» وقتی امام این را گفت، من متحیر و مبهوت شدم. با خودم گفتم: «خدایا! ما توی چه فکری هستیم و امام به چی فکر می‌کنه! سقوط خرمشهر برای ما دنیا و آخرتمون شده، ولی امام در فکر آزادی قدسه!» معنی حرف امام این بود که علاوه بر این که خرمشهر آزاد می‌شود، قدس هم آزاد خواهد شد. 📚 از کتاب | جستارهایی از زندگی و خاطرات شهید سیدمحمدعلی جهان‌آرا 📖 صفحات ۱۲۸ و ۱۲۹ 🎙 راوی: سید مصطفی عمادی 👤 علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳ فرمانده 🔻 می‌خواستیم همراه «برادر احمد» با تویوتاوانت از سنندج به مریوان بیاییم. من به احترام
✳️ سیلی حاج احمد زیر گوش نمایندهٔ بنی‌صدر! 🔻 مجتبی عسکری مشاهده‌ای از حضور نمایندهٔ بنی‌صدر دارد که آن را بازگو می‌کند: ما داخل سپاه در اتاق خودمان نشسته بودیم که یک دفعه من دیدم نمایندهٔ بنی‌صدر به طرف اتاق احمد رفت. همان موقع به بچه‌ها گفتم: «الانه که این کتکه رو بخوره و بیاد بیرون!» همان هم شد! هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم او با شتاب از اتاق احمد به بیرون پرت شد؛ طوری که سرش به شیشهٔ روبه‌روی اتاق خورد و شیشه شکست. بعد هم با سرعت از سپاه خارج شد. 🔸 هاشم فراهانی دلیل نحوهٔ خروج آن‌چنانی نمایندهٔ بنی‌صدر را از اتاق متوسلیان از زبان خود او بیان می‌کند: برادر احمد برای من تعریف کرد؛ وقتی نمایندهٔ بنی‌صدر وارد اتاق شد گفت من باید محل اسکان و خواب آقای بنی‌صدر را ببینم که در خور ایشان باشد. او گفت در ضمن شما باید یک تشک فنری برای خواب ایشان و هم‌چنین توالت فرنگی تدارک ببینید.» این را که گفت، بلند شدم، زدم زیر گوشش و گفتم: «جمع کن برو دنبال کارت!» و از اتاق بیرونش کردم. خوب یادم هست زمانی که زمزمهٔ ورود بنی‌صدر به مریوان شد، از زبان برادر احمد شنیدم که گفت اگر بنی‌صدر پایش را در مریوان بگذارد، من او را دستگیر و محاکمه خواهم کرد. 📚 از کتاب | روایت حیات جهادی 📖 صفحات ۲۵۶ و ۲۵۷ ✍ علی اکبری مزدآبادی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
✳️ عادت خوب اصغرآقا 🔻 پاکت را از جیب پیرهنم بیرون آوردم و باز کردم. محمود نوشته بود: اکنون که می‌خواهی این نامه را بخوانی من در اتوبوس عازم جبهه‌های حق علیه باطل هستم... ابراهیم عزیزم، ما یک دوست و معلم مهربان مشترک به نام اصغر منافی‌زاده داریم. اصغرآقا به گردن همهٔ ما حق دارد و شاید تو بعداً متوجه بشوی که او انسان بزرگی است. اصغرآقا یک عادت خوب دارد و آن رسیدگی به چند خانوادهٔ فقیر آبرودار است. یک شب که سر خیابان اصلی پاسداری می‌دادیم، زن جوانی با بچهٔ کوچکش در تاریکی شب سراغ اصغرآقا را گرفت. من او را پیش اصغرآقا بردم. زن از شرایط بد زندگی‌اش گفت و اصغرآقا همین‌طور که سرش پایین بود، به حرف‌های او گوش می‌داد. یکی‌دو روز بعد با موتورش به در خانهٔ زن رفتیم و به او کمک کردیم. بعداً فهمیدم که او به خانواده‌های نیازمند کمک می‌کند. این‌بار که به جبهه رفت، به من گفت که با موتورش یکی‌دو بسته را که توی اتاق بسیج بود به خانواده‌ها برسانم و سپرد تا زنش موتورش را به من بدهد. ابراهیم جان، لطفاً تو امشب یک بستهٔ کمکی را از اتاق بسیج تحویل بگیر و به خانواده‌هایی که اسمشان را در همین پاکت گذاشته‌ام بده. 📚 از کتاب | روایتی از زندگی کشتی‌گیر شهید اصغر منافی‌زاده 📖 صفحات ۹۶ و ۹۷ ✍ نفیسه زارعی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f
حرف حساب
✳️ عادت خوب اصغرآقا 🔻 پاکت را از جیب پیرهنم بیرون آوردم و باز کردم. محمود نوشته بود: اکنون که می‌خ
✳️ جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود 🔻 یادمه یه وقتایی از دروازه غار و شوش بچه‌هایی میومدن آزاد تمرین کنن. دلش نمیومد بهشون ایرادای فنی رو نگه. خیلی راحت هر چی رو بلد بود یادشون می‌داد. حالا ممکن بود اون طرف، رقیبِ شاگرد خودش باشه. شماها باید بعد مصاحبه با من سراغ «محمد بنا» هم برین؛ اینا با همدیگه هم‌دوره بودن. اون خیلی بهتر می‌تونه اخلاقای «شهید منافی‌زاده» رو تو میدون رقابت بگه. مثلاً برای یه کشتی‌گیر کم نیست که جواز حضور تو مسابقهٔ جهانی رو بگیره. -مسابقه جهانی؟ آره باباجون. مسابقهٔ جهانی. حالا شاید به عقل الان ما این‌جور بیاد که مگه میشه کسی مسابقهٔ جهانی رو ول کنه و نره؟! -بله حاج آقا، دقیقاً همین سؤال الان تو ذهن من اومد. آره بابا اصغر آقا مسابقه داشت؛ اما اون موقع می‌گفتن برای اینکه بره جبهه، مسابقه رو از قصد باخته. تازه بهش پیشنهاد ریاست فدراسیون رو هم می‌دن، قبول نمی‌کنه. جنگ و دفاع از ناموس و وطن براش همه چیز شده بود. 📚 از کتاب | روایتی از زندگی کشتی‌گیر شهید اصغر منافی‌زاده 📖 ص ۱۲۳ ✍ نفیسه زارعی ❤️ ✅ اینجا بخوانید؛ (برش‌های ناب از کتاب‌هایی که خوانده و سخنرانی‌هایی که شنیده‌ایم) https://eitaa.com/joinchat/1217855490C4fc824863f