🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وچهارم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
آقام از همه جا بی خبر چشم👀 به دهان آقای هوشمند دوخته بود حرف های آقای هوشمند که تمام شد آقام گفت :《والا چی بگم آخه ؟! من دلم میخواست مهدی یکم بزرگتر و جا افتاده تر🧔 می شد بعد میرفت جبهه میترسم این جوری کاری که نتونه بکنه هیچ بدتر دست و پاگیرهم بشه... .》
آقای هوشمند گفت:《نه حاج آقا، آقامهدی ماشاالله چند ساله که تو بسیج مشغوله از نظر کارهای نظامی از من و خیلی های دیگر زرنگ تره💪 از این نظر نگران نباشید.》
آقام گفت خدا خیرتون بده☺️ با حرفاتون دلم قرص شد اگر از این نظرا شما تاییدش می کنید من حرفی ندارم ! 😳راضی ام به رضای خدا... خدا پشت و پناهش... .》
اگر رویم می شد می پریدم بغل آقام به سر تا پایش را غرق بوسه می کردم 😘صورت آفتاب سوخته اش را چرخاند سمتم و گفت:《 بابا دیروز داداشت👶 به دنیا آمده بیا هم برو اونو ببین هم با مادرت خداحافظی کن.》🙋♂
صورتم به خنده کش آمد چه به موقع آمده بود این داداش کوچولو 🤩حالا که من داشتم می رفتم یکی آمده بود تا جای خالی ام را با سروصدا های وقت و بی وقتش پرکند رفتم تو🚶♂ .مادرم توی رختخوابش در اتاق دراز کشیده بود مادر توی رختخواب کمی جا به جا شد و گفت :《خوبی مهدی جان ؟ نیومدی سال تحویل... .》
گفتم :《خوبم مادر...🙂دیگه ببخشید خیلی کار ریخته سرمون تو دفتر...شما هم که تنها نبودید خدا را شکر ! مادر با اجازتون دارم میرم جبهه... اومدم از شما و بقیه خداحافظی کنم... .》🤗
#پارت_سی وپنجم
#رمان_عیدانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
خیلی بی مقدمه شروع کرد به گریه کردن 😭دلم آشوب شد 😓طاقت دیدن گریه اش را نداشتم گفتم:《 مادر انشاالله زود برمیگردم خیالت از بابت من راحت باشه... .》
گفت:《 به خدا سپردمت مادر جون مواظب خودت باش تو رو خدا...》
دوست نداشت زیاد حرف بزند صدای بغض آلودش را از من می دزدید. سر تا پایش را برانداز کردم هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود🙁 تا آمدم از جایم بلند شوم داداش کوچولو به تنش کش و قوسی داد و یکی از پاهای کوچکش را از زیر پتو زد بیرون دلم طاقت نیاورد 😍خم شدم و پای گرم و نرمش را گرفتم توی دستم و بوسیدم 😚مادر هنوز گریه میکرد دلم داشت میترکید زود بلند شدم و زیر لب گفتم خداحافظ واز اتاق زدم بیرون .🏃♂
زهرا و فاطمه آمده بودند داخل حیاط فاطمه پرید طرفم ساکم 💼را گرفت و تکان تکان داد و گفت :《فکر کردی نمیدونم داری میری داداش مهدی ؟! بالاخره کار خودتو کردی ؟! آره؟》
از حرفش خنده ام گرفت😁 بلا به زور پنج سال را پر میکرد آن وقت صاف ایستاده بود جلویم و بلبل زبانی می کرد😊 سرش را بوسیدم و گفتم:《 آره آبجی دارم میرم بالاخره.》
بعد هم با زهرا که چشم هایش خیس اشک بود روبوسی کردم گفتم:《 مواظب مادر و داداش کوچیکه باشیدا... .》😌
زهرا گفت:《 باشه داداش حواسم هست.》
صدای پای مرتضی در کوچه پیچید دوان دوان می آمد سمت خانه گفت:《 برای بدرقه نیروها رفته بودم دم دفتر که بچهها بهم گفتن داداشت رفته خونه تون برای خداحافظی.》 دست انداخت گردنم بوسیدم و گفت:《 داداش خوش به حالت😀 !راستی راستی داری میری🧐 ؟! 》
گفتم :《آره انشالله.》
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وششم
#رمان_شبانه😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
آقام آمد جلو سر و پیشانی ام را بوسید و گفت:《 مهدی جان خیلی از خودت باشه بابا !ماروهم از خودت بی خبر نذار !》
گفتم :《چشم آقا !فقط اگه میشه اسم این داداش کوچولو رو بذارید محمد حسین... .》
به خاطر علاقه و ارادتی که به شهید فهمیده و شهید بهشتی داشتم دلم می خواست اسم بچه را محمد حسین بگذاریم. آقام گفت:《باشه بابا جان !اسمشو میزاریم محمد حسین... ماشالا اسم قشنگی هم هست .》
سر راه رفتم خانه خاله ایران و با او و شوهرخاله ام عمو رستم و پسرخاله محسن خداحافظی کردم مرتضی همراهم آمد جلوی دفتر غلغله بود آقای زارعی تا من را سرحال و ساک به دست دید فهمیدآقام رضایت داده است حسین محبوبیان که چند وقتی بود مسئول بسیج شده بود با دیدنم با حالی بین تعجب وخوشحالی گفت:《 آقا مهدی شمام رفتنی شدی؟ داری ما رو تنها می ذاری ؟
گفتم :《اگه خدا بخواد... .》
یک لحظه چشمهایش پر از اشک شد بی آنکه حرفی میزند دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند از وسط جمعیت گذشتیم و رفتیم بالای خاوری که همان نزدیکی پارک شده بود نمی دانستم می خواهد چه کار بکند میکروفون بلندگوی تبلیغات را گرفت و رو به جمعیت سلام کرد و گفت:《ما به لطف خدا و نظر ائمه همیشه سعی کردیم اسلام را مبنای کارهامون قرار بدیم.
#پارت_سی وهفتم
#رمان_عیدانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
توی راه دفاع از اسلام و دین هم از امام حسین(علیه السلام)پیروی میکنیم از امامی که در راه احیای دین خدا از همه هستی اش گذشت. از مالش گذشت از جانش گذشت از علی اکبر جوان و طفل شیرخواره اش علی اصغر گذشت... ما هم امروز به حرمت خون مبارک سیدالشهدا (علیه السلام) که به ناحق ریخته شد از جوونها ونوجوون هامون میگذریم از قاسم ها و علی اکبر هامون میگذریم... این آقا مهدی که الان دستش تو دست منه با اینکه چند ساله توی بسیج فعالیت داره اما امروز با وجود اینکه ما بهش اصرار داریم همینجا بمونه و کمک مون باشه تصمیم گرفته بره جبهه و دِینش را ادا کنه... شماها شاهد باشید ! اگه ما امروز راضی شدیم و با اعزامش موافقت کردیم فقط و فقط به خاطر حفظ اسلام بوده و بس... نکنه بعضیها فکر کنن که ما با کمبود نیرو و سرباز مواجه شدیم.》
خیلی از مردم و کسبه شهر مرا می شناختند . آنقدر به خاطر کارهای بسیج این در و آن در زده بودم که دیگر همه می دانستند چه خبر است چند نفر از حرفهای آقای محبوبیان اشکشان در آمده بود تا از بالای خاور آمدیم پایین خیلی ها آمدند برای دست دادن و روبوسی کردن بعضی بزرگترها قربان صدقه ام میرفتند نمی دانستم چطور باید جواب محبت هایشان را بدهم از بلندگو اعلام کردند که نیروها به ترتیب اسامی که میخوانند سوار اتوبوس ها شوند.
وقت رفتن بود مرتضی یک گوشه ایستاده بود و رفته بود توی بحر جمعیت دوباره با او دست دادم و صورتش را بوسیدم بعد هم با بچه های دفتر خداحافظی کردم وسوار اتوبوس شدم .
آقای زارعی همراه آقای ابرقوهی فرمانده سپاه اردستان با چند نفر دیگر سوار ماشین آهو سپاه شدند و پشت سرمان راه افتادند قبل از سوار شدن آقای زارعی من را کنار کشید و گفت:《مهدی جان پادگان غدیر اصفهان یه پادگان آموزشی سفت و سخته با هیچکس هم تعارف نداره به احتمال خیلی زیادشمارو از اونجا برمی گردونن چون اجازه اعزام افراد زیر هجده سال روندارن .براشون مسئولیت داره .گفتم بهت بگم آمادگی شنیدن چنین چیزی روداشته باشی بعد نگی نمیدونستم... .》
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛