🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی ام
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
گفتم:《 بله آقا ! توکل به خدا... انشالله رفتنی ام خواستم ازتون حلالیت بخوام که بی ادبی نشه... .》😊
گفت:《 خیره ایشالا ! به سلامت موفق باشی پسرم》 ☺️
بعد هم رویش را کرد سمت بچه ها گفت:《کجاش خنده داره ؟》🤨
بچه ها ساکت شدند😐
آقای احسانی گفت:《 اگر الان بیام بهتون بگم بیاید برین جبهه کدومتون حاضرید ؟! همین که مهدی با این سن و سال جرات کرده بره جبهه حرف کمی نیست... .》😃😄
خیلی تقصیر بچه ها نبود ما دومراهنمایی بودیم از مدرسه مان هم هیچ کس تاحالا جبهه نرفته بود من اولین نفری بودم که می خواستم بروم جبهه😍
همینطور از بچه های دبیرستان هم کسی جبهه نمیرفت چه برسد به مدرسه راهنمایی.😅
نزدیک عید بود. دوباره رفت وآمد ها در دفتر جان گرفته بود.🚶♂🚶
می دانستم که باید عملیاتی درپیش باشد💣
.می دانستم که آقای زارعی حتما دیگر در این عملیات شرکت می کنند. خدا خدا میکردم خوب را فراموش نکرده باشد😍
دو سه روز بود بچه های دفتر به بهانه های مختلف میآمدند و سر صحبت را با من باز میکردند که:《 مهدی موقع اعزام حتی اگر آقا آقای زارعی هم خواست ببردت نری ها تو بری کلی کار روی زمین میمونه... .》😂
شستم خبردار شده بود که از طرف آقای زارعی میآیند تا دلم را برای ماندن نرم کنند بهشان می گفتم:《 خدا بزرگه کار خیر روی زمین نمیمونه وقتی خواستم برم حتما یکی رو جای خودم میزارم.》😁💪
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی ویکم
#رمان_شبانه 😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
دیده بودم بچه هایی که میروند جبهه برای خودشان یک ساک دارند 💼
یک روز رفتم بازار و یک ساک کوچک خریدم و بردمش دفتر نمیدانستم باید چطوری آن را پر کنم 😂
هر دفعه که می رفتم خانه یواشکی چیزی بر می داشتم و می آوردم دفتر ومی گذاشتم داخلش یک روز یک زیرپوش و یک شورت یک روز هم یک حوله کوچک... 👕
بالاخره پر شد !🤩
ساک را گوشه کمدم توی دفتر قایم کرده بودم میخواستم هر وقت روز اعزام شد بی معطلی آماده باشم.
یکی دو دفعه که پیش آقای زارعی بودم حرف را کشاندم سر اعزام هر دفعه یک طوری با شوخی و خنده دست به سرم کرد😕
به خودم گفتم عیبی نداره صبر می کنم تا روز اعزام .💪
لحظه تحویل سال ۱۳۶۱ در دفتر کنار بچه ها بودم باهم دعای تحویل سال را خواندیم و بعد هم روبوسی کردیم🤝
چند روز بود که آقام آمده بود اردستان روزهای آخر بارداری مادرم بود و احتیاج به مراقبت بیشتری داشت و تحویل سال در حال اعزام نیرو گم شده بود... .🤕
دوم فروردین جلوی دفتر تبلیغات سپاه جای سوزن انداختن نبود از یک طرف خانواده نیروها با اسفند و گوسفندهای قربانیشان آماده بودند از طرف دیگر چندتا اتوبوس قطار شده بود جلوی دفتر صدای بلندگو هایی که سرود را پخش می کردند تنظیم کردم و دویدم سمت کمد سراغ ساکم محمد ملکی ساک را که دستم دید گفت:《مهدی آخه تو کجا میخوای بری ؟!بمون همینجا هزار تا کار دهریم بابا !》😵😥
گفتم:《ماشالا این همه نیروی کمکی اینجاهست یه نفر که نباشه به جایی برنمی خوره .》😅
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی ودوم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
از دستم حرصش گرفته بود 😤می دانست که اگر تا شب بحث کند توی آستینم جواب دارم وقتی دید اینطوری فایده ندارد از این در🚪 وارد شد که :《اصلاً شما سن و سالت به حدی رسیده که اجازه اعزام داشته باشی اگه اینجا هم ازت ایراد نگیرند مرحله بعدی جلوتو میگیرن !
اینجوری هم برای خودت زحمت درست می کنی هم برای بقیه حرفش تکانم داد😢 این همان چیزی بود که از آن می ترسیدم😨. ساک به دست شاکی رفتم پیش آقای زارعی که داشت تند تند آخرین هماهنگیها را انجام میداد دو سه نفر کنارش بودند حرفشان که تمام شد گفتم :《من آماده ام... اینم ساکم.》😎
گفت:《 کجا انشالله به سلامتی ؟!》
گفتم:《 جبهه دیگه .》
دستش رو آورد بالا و در هوا تا بی داد وبه تشر گفت:《 بیخود !!!》شوکه شدم اصلا توقع نداشتم چنین چیزی بگویدآن هم جلوی دو سه نفر غریبه بغضم را قورت دادم و گفتم:《 بیخود ؟!مگه پاسداراهم دروغ میگن ؟!》🤨
گفت :《چه دروغی ...کی دروغ گفت ؟!》😳
گفتم :《شما ؟!》
گفت:《 من ؟ من کی دروغ گفتم بهت؟!》🤔
گفتم :بله این طور که شما زدید زیر همه چی دارید دروغ میگید دیگه ! اعزام قبلی من خودم ازتون قول مردونه گرفتم که هر وقت خودتون میخواید برید جبهه منم ببرید شما هم قبول کردید اما حالا دارید میزنید زیر همه چی ... اگه این اسمش دروغ نیست پس چیه ؟!》🙃
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وچهارم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
آقام از همه جا بی خبر چشم👀 به دهان آقای هوشمند دوخته بود حرف های آقای هوشمند که تمام شد آقام گفت :《والا چی بگم آخه ؟! من دلم میخواست مهدی یکم بزرگتر و جا افتاده تر🧔 می شد بعد میرفت جبهه میترسم این جوری کاری که نتونه بکنه هیچ بدتر دست و پاگیرهم بشه... .》
آقای هوشمند گفت:《نه حاج آقا، آقامهدی ماشاالله چند ساله که تو بسیج مشغوله از نظر کارهای نظامی از من و خیلی های دیگر زرنگ تره💪 از این نظر نگران نباشید.》
آقام گفت خدا خیرتون بده☺️ با حرفاتون دلم قرص شد اگر از این نظرا شما تاییدش می کنید من حرفی ندارم ! 😳راضی ام به رضای خدا... خدا پشت و پناهش... .》
اگر رویم می شد می پریدم بغل آقام به سر تا پایش را غرق بوسه می کردم 😘صورت آفتاب سوخته اش را چرخاند سمتم و گفت:《 بابا دیروز داداشت👶 به دنیا آمده بیا هم برو اونو ببین هم با مادرت خداحافظی کن.》🙋♂
صورتم به خنده کش آمد چه به موقع آمده بود این داداش کوچولو 🤩حالا که من داشتم می رفتم یکی آمده بود تا جای خالی ام را با سروصدا های وقت و بی وقتش پرکند رفتم تو🚶♂ .مادرم توی رختخوابش در اتاق دراز کشیده بود مادر توی رختخواب کمی جا به جا شد و گفت :《خوبی مهدی جان ؟ نیومدی سال تحویل... .》
گفتم :《خوبم مادر...🙂دیگه ببخشید خیلی کار ریخته سرمون تو دفتر...شما هم که تنها نبودید خدا را شکر ! مادر با اجازتون دارم میرم جبهه... اومدم از شما و بقیه خداحافظی کنم... .》🤗
#پارت_سی وپنجم
#رمان_عیدانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
خیلی بی مقدمه شروع کرد به گریه کردن 😭دلم آشوب شد 😓طاقت دیدن گریه اش را نداشتم گفتم:《 مادر انشاالله زود برمیگردم خیالت از بابت من راحت باشه... .》
گفت:《 به خدا سپردمت مادر جون مواظب خودت باش تو رو خدا...》
دوست نداشت زیاد حرف بزند صدای بغض آلودش را از من می دزدید. سر تا پایش را برانداز کردم هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود🙁 تا آمدم از جایم بلند شوم داداش کوچولو به تنش کش و قوسی داد و یکی از پاهای کوچکش را از زیر پتو زد بیرون دلم طاقت نیاورد 😍خم شدم و پای گرم و نرمش را گرفتم توی دستم و بوسیدم 😚مادر هنوز گریه میکرد دلم داشت میترکید زود بلند شدم و زیر لب گفتم خداحافظ واز اتاق زدم بیرون .🏃♂
زهرا و فاطمه آمده بودند داخل حیاط فاطمه پرید طرفم ساکم 💼را گرفت و تکان تکان داد و گفت :《فکر کردی نمیدونم داری میری داداش مهدی ؟! بالاخره کار خودتو کردی ؟! آره؟》
از حرفش خنده ام گرفت😁 بلا به زور پنج سال را پر میکرد آن وقت صاف ایستاده بود جلویم و بلبل زبانی می کرد😊 سرش را بوسیدم و گفتم:《 آره آبجی دارم میرم بالاخره.》
بعد هم با زهرا که چشم هایش خیس اشک بود روبوسی کردم گفتم:《 مواظب مادر و داداش کوچیکه باشیدا... .》😌
زهرا گفت:《 باشه داداش حواسم هست.》
صدای پای مرتضی در کوچه پیچید دوان دوان می آمد سمت خانه گفت:《 برای بدرقه نیروها رفته بودم دم دفتر که بچهها بهم گفتن داداشت رفته خونه تون برای خداحافظی.》 دست انداخت گردنم بوسیدم و گفت:《 داداش خوش به حالت😀 !راستی راستی داری میری🧐 ؟! 》
گفتم :《آره انشالله.》
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وششم
#رمان_شبانه😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
آقام آمد جلو سر و پیشانی ام را بوسید و گفت:《 مهدی جان خیلی از خودت باشه بابا !ماروهم از خودت بی خبر نذار !》
گفتم :《چشم آقا !فقط اگه میشه اسم این داداش کوچولو رو بذارید محمد حسین... .》
به خاطر علاقه و ارادتی که به شهید فهمیده و شهید بهشتی داشتم دلم می خواست اسم بچه را محمد حسین بگذاریم. آقام گفت:《باشه بابا جان !اسمشو میزاریم محمد حسین... ماشالا اسم قشنگی هم هست .》
سر راه رفتم خانه خاله ایران و با او و شوهرخاله ام عمو رستم و پسرخاله محسن خداحافظی کردم مرتضی همراهم آمد جلوی دفتر غلغله بود آقای زارعی تا من را سرحال و ساک به دست دید فهمیدآقام رضایت داده است حسین محبوبیان که چند وقتی بود مسئول بسیج شده بود با دیدنم با حالی بین تعجب وخوشحالی گفت:《 آقا مهدی شمام رفتنی شدی؟ داری ما رو تنها می ذاری ؟
گفتم :《اگه خدا بخواد... .》
یک لحظه چشمهایش پر از اشک شد بی آنکه حرفی میزند دستم را گرفت و دنبال خودش کشاند از وسط جمعیت گذشتیم و رفتیم بالای خاوری که همان نزدیکی پارک شده بود نمی دانستم می خواهد چه کار بکند میکروفون بلندگوی تبلیغات را گرفت و رو به جمعیت سلام کرد و گفت:《ما به لطف خدا و نظر ائمه همیشه سعی کردیم اسلام را مبنای کارهامون قرار بدیم.
#پارت_سی وهفتم
#رمان_عیدانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
توی راه دفاع از اسلام و دین هم از امام حسین(علیه السلام)پیروی میکنیم از امامی که در راه احیای دین خدا از همه هستی اش گذشت. از مالش گذشت از جانش گذشت از علی اکبر جوان و طفل شیرخواره اش علی اصغر گذشت... ما هم امروز به حرمت خون مبارک سیدالشهدا (علیه السلام) که به ناحق ریخته شد از جوونها ونوجوون هامون میگذریم از قاسم ها و علی اکبر هامون میگذریم... این آقا مهدی که الان دستش تو دست منه با اینکه چند ساله توی بسیج فعالیت داره اما امروز با وجود اینکه ما بهش اصرار داریم همینجا بمونه و کمک مون باشه تصمیم گرفته بره جبهه و دِینش را ادا کنه... شماها شاهد باشید ! اگه ما امروز راضی شدیم و با اعزامش موافقت کردیم فقط و فقط به خاطر حفظ اسلام بوده و بس... نکنه بعضیها فکر کنن که ما با کمبود نیرو و سرباز مواجه شدیم.》
خیلی از مردم و کسبه شهر مرا می شناختند . آنقدر به خاطر کارهای بسیج این در و آن در زده بودم که دیگر همه می دانستند چه خبر است چند نفر از حرفهای آقای محبوبیان اشکشان در آمده بود تا از بالای خاور آمدیم پایین خیلی ها آمدند برای دست دادن و روبوسی کردن بعضی بزرگترها قربان صدقه ام میرفتند نمی دانستم چطور باید جواب محبت هایشان را بدهم از بلندگو اعلام کردند که نیروها به ترتیب اسامی که میخوانند سوار اتوبوس ها شوند.
وقت رفتن بود مرتضی یک گوشه ایستاده بود و رفته بود توی بحر جمعیت دوباره با او دست دادم و صورتش را بوسیدم بعد هم با بچه های دفتر خداحافظی کردم وسوار اتوبوس شدم .
آقای زارعی همراه آقای ابرقوهی فرمانده سپاه اردستان با چند نفر دیگر سوار ماشین آهو سپاه شدند و پشت سرمان راه افتادند قبل از سوار شدن آقای زارعی من را کنار کشید و گفت:《مهدی جان پادگان غدیر اصفهان یه پادگان آموزشی سفت و سخته با هیچکس هم تعارف نداره به احتمال خیلی زیادشمارو از اونجا برمی گردونن چون اجازه اعزام افراد زیر هجده سال روندارن .براشون مسئولیت داره .گفتم بهت بگم آمادگی شنیدن چنین چیزی روداشته باشی بعد نگی نمیدونستم... .》
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وششم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
تازه آنجا فهمیدم که آقای ابرقویی اصلاقرار نبوده همراه نیروها بیاید اصفهان وفقط وقتی دیده من همراه بقیه عازم هستم آمده تا اگر مرا برگرداندند تنها نباشم !
رادیو به هوای عملیاتی که درحال انجام بود مرتب مارش نظامي پخش می کرد پشت بندش هم سروده های حماسی ،لابه لای این ها ،اخبار لحظه به لحظه جبهه ها را گزارش میکرد ،نطنز و دلیجان و مورچه خورت را رد کردیم و ظهر نشده رسیدیم پادگان غدیر که مال سیاه بود !
در پادگان بروبیایی بود از بلندگو هایش مارش نظامی پخش میشید وقتی مسئول اعزام که سپاهی جوانی بود ،شروع کرد به قدم زدن مقابلمان حس کردم قلبم جای سینه در گلویم می زند!به من که رسید با فردی که شانه به شانه اش می آمد شروع کرد به پچ پچ کردن بعد هم دونفری لبخند زدند و رد شدند گفتم :《دیدی مهدی! دیدی پیش خودشون گفتن اینو ببین ! فکر کرده جبهه بچه بازیه !》
رفتند سمت فرمانده پادگان باهم چیز هایی گفتند و بعد دوباره دونفری آمدند کنارم چشم از آقای زارعی که چند متر آن طرف تر ایستاده بر نمی داشتم انگار آقای زارعی همه اعتماد به نفسم بود یکیشان گفت !《ببخشید برادر !ما یه بخش نامه داریم درباره درباره سن نیروهای اعزامی به خاطر همین بخش نامه اجازه نداریم شمارا بفرستیم جبهه 》
دهانم تلخ شده بود حالم دست خودم نبود هرچه تا امروز رشته بودم داشت پنبه میشد چیزی نگفتم پاهایم را کشیدم سمت آقای زارعی و با التماس گفتم :《اینا میگن من نمی تونم برم جبهه توروخدا یه کاری کنید برام خودتون بهتراز همه میدونید من چقدر برای این اعزام زحمت کشیدم و چشم انتظاری کشید....اصلا پام نمی کشه برگردم ... شایدحالا حرف شمارو قبول کردن! 》
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وهفتم
#رمان_شبانه 😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
حاضربودم بمیرم اما برنگردم. دردلم یک ریز خدارا صدامی زدم انگار ساعت نمی گذشت بقیه نیروها منتظر بودند تا تکلیف من روشن شود. آقای زارعی رفت سمت فرمانده پادگان. من هم پشت سرش راه افتادم آقای ابرقویی اورا معرفی کرد. آقای زارعی به فرمانده دست داد وهمانطور که دستش رارها نکرده بود گفت:(آقا ایشون رو اینطوری نبینید! ماشالا نصفش زیر زمینه! اگه الان یه سلاح بدید چشم بسته براتون بازش می کنه ومی بنده.ماهمین طوری که نیاوردیمش اینجا...آقا مهدی الان دوساله که باماست. تواین مدت همه مدل آموزش نظامی وعقیدتی دیده... خیلی جاهاپیش اومده که تیزتر از بقیه عمل کرده. حقیقتش اگه بهش اطمنیان نداشتیم وخیالمون از بابتش راحت نبود که تا همین جا هم اجازه نمی دادیم بیاد )
فرمانده هم گفت:(حرف شما صحیح اما برای اعزام ایشون منع قانونی داریم اگه خودمون هم دلمون بخواد بفرستیمشون نمی تونیم.)
هرچه آقای زارعی اصرار میکرد فرمانده زیر بار نمی رفت و میگفت من باید پاسخگو باشم نه شما آقا!آقای زارعی نگاهی به چشمان مضطربم کرد دلش را به دریا زد و گفت !《آقا من متوجه محدودیت و شرایط های شما شما هستم اما شما اینو از من قبول کنید که ایشون واقعا استثنا است ...آقا مهدی برای اینکه الان اینجا باشه خیلی زحمت کشیده من مطمئنم میتونه مفید باشه ..》
فرمانده که انگار با این حرف آقای زارعی قدری نرم شدهبود و دیگر چیزی نگفت و رفت سراغ دیته بندی نیروه ها من هم همان طور بلا تکلیف ایستادم یه گوشه.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی وهشتم
#رمان_روزانه😃📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
نیروهارو به دسته های سه تایی تقسیم کردند در هر دسته یک تیر بار چی و یک آرپی چی زن و یک تک تیرانداز می گذاشتند وقتی نیرو های تمام دسته هارا مشخص کردند معلوم شد دسته آخر یک تک تیرانداز کم دارد !با شنیدن این خبر جان گرفتم فرمانده،اول صحبتش به آبای ابرقویی و نیرو ها گفت که قول داده در یک ویت معیّن چند دسته مشخص نیروی کامل بفرستد اهواز و این یعنی اینکه اصا وقت نمانده تا بشود منتظر یک نیروی دیگر شد!
تا وقتی نگاه فرمانده متمایل شود سمت من دیگر نذرونیازی نمانده بود که نکرده باشم با دست اشاره کرد به دسته نیروی نیمه کاره آخر .تا آنجا پر کشیدم با آمدنم دسته تکمیل شد نگاهم را پر از تشکر کردم و سرچرخاندم سمت آقای زارعی .فرمانده بهش گفت :《برادر زارعی آخر مجبور شدیم ایشونو بفرستیم اما مطمئنیم از اهواز برمی گردوننشون !》
نفسی تازه کردم وباخیال راحت نگاهی به اطراف انداختم.تاآن لحظه اصلا متوجه همسفرانم نشده بودم.همه تیپ آدمی بین نیروها پیدا نمی شد همان جا هم ناهار خوردیم وبعد سوار اتوبوس هاشدیم .
کلی توی راه بودیم تابه پادگان شهید بهشتی اهواز رسیدیم .
ماهمراه تعدادی ازبچه های تهران ویزد وشهرهای دیگر چهار گردان شدیم وتیپ۲۵ کربلا را که لشکری خط شکن بود تشکیل دادیم .من درگردان قدس وگروهان شهید بهشتی افتادم.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛
🖇♥️﷽♥️🖇
#پارت_سی ونهم
#رمان_شبانه😴📖
#دختران_حریم_حوراء🎀
جایمان که معلوم شد برای تهیه پلاک🏷 لیستی از اسامی هر گردان 📋تهیه کردند شب نشده همگی برای دریافت تجهیزات مان به خط شدیم در این فاصله خیلیها از دیدن من با این سن و سال و جثه تعجب می کردند.😳
درقسمتی از پادگان که فضای باز بزرگی بود تجهیزات نظامی مان🔫💣 را روی هم ریخته بودند یک دست لباس ،چفیه، یغلوی ،کوله پشتی🎒 پوتین ،جیب خشاب کلاه آهنی ⛑فانوسقه قمقمه جیب نارنجک💣( برای دوتا نارنجک) پتوی ارتشی جعبه کمک های اولیه که در آن چند باند و یک آمپول💉( در آموزشهای نظامی یاد گرفته بودم که این آمپول را موقع زخمی شدن میشکنیم و روی زخم می ریزیم تا از خونریزی شدید جلوگیری کنیم )بود به علاوه یک کلاشینکف تجهیزاتمان بود .لباس ها هیچ کدام بهم نمیخورد کوچکترین سایزش هم به تنم گریه می کرد😢 پوتین هم همینطور کوچکترین سایز پوتین پوتین شماره ۷ بود که حداقل چهار انگشت برایم گشاد بود وپایم داخلش گم می شد سراغ کلاه که رفتم اوضاع قدری بهتر بود کلاهها چون آستر چرم و بند داشت می شد آن را تنظیم و اندازه سر کرد کلاشها مختلف بودند هم کلاش قندق دار کلاش تاشو بیشتر به قد و قواره ام می خورد.
♡ (\(\
(„• ֊ •„) ♡
┏━∪∪━━━━━┓
⃟🎀@harime_hawra ⃟🎀
┗━━━━━━━━┛