📕✏️📐🖊📚📝🤓
#خواندنی فرمان امتحانت ودست بگیر 🏎🛵😉
#قسمت_دوم
☘🌷🕊
📄 خلاصه به دست باشید👌
✍خلاصهنویسیهایی که از ابتدای سال داشتید را چند بار بخوانید🙇♂ و حتی خلاصهترشان کنید📝.
📈نقشه کلی از مباحث بکشید که با نگاه کردن به آن جزئیات هم به ذهنتان برسد.🤓
همین خلاصهها را دائم به دست گرفته و مرورشان کنید. 😎
لازم نیست برای خلاصهنویسی وسواس به خرج دهید، همین که هم بخوانید🗣 و هم بنویسید✍ برای یادگیری کمک بسیار بزرگی است.
فقط کلیدواژههای🔑 اصلی را یادداشت کنید. فراموش نکنید که شب🌘 امتحان بیشتر باید به مرور درسها اختصاص پیدا کند.🦋
#راهکارهای_شب_امتحانی
#دختران_حریم_حوراء
@harime_hawra
✨⚡️✨⚡️✨⚡️✨⚡️
📖#من_میترا_نیستم
#قسمت_دوم
بعد از آن اگر بچه 👼ها یا مادرم اشتباهی او را میترا صدا🗣 می کردند، زینب جواب نمی داد. آنها هم مجبور می شدند اسم جدیدش را صدا کنند.
من اسم میترا را خیلی زود از یاد بردم 😌انگار که از روز اول اسمش زینب بود. همیشه آرزویم بود که کربلا را به خانهام بیاورم و اسم تک تک بچه هایم بوی 🥀کربلا بدهد.
اما اختیاری از خودم نداشتم😕 به خاطر خوشحالی مادرم و رضایت شوهرم دَم نمی زدم و حرف هایم را در دلم می ریختم.
زینب کاری کرد که من سال ها آرزویش را داشتم. با عشق ❤️او را زینب صدا می کردم. بلند صدایش می زدم، تا اسمش در خانه🏠 بپیچد.
جعفر و مادر هم مثل بقیه تسلیم خواسته🙏 او شدند. بین اسم های اصیل ایرانیِ بقیه بچه ها، اسم زینب بلند شد و روی همه آنها سایه👣 انداخت. زینب یک بار دیگر من را به کربلا گره زد.
☘نذر کرده☘
من نذر کرده امام حسین(ع) 🌺بودم و همه هستی ام را از او داشتم. اگر لطف و مرحمت امام حسین نبود مادرم تا همیشه آرزوی بچه 👶دار شدن به دلش می ماند و کبری پا به این دنیا نمی گذاشت.
من تنها فرزند مادرم بودم☺️ که او با نذر و نیاز از امام حسین(ع) گرفت مادرم مال یکی از روستاهای شهرکرد بود🙃
قسمتش این بود که در بچه سالی ازدواج 💍کند و برای زندگی به آبادان بیاید. اما صاحب اولاد نشد. به قدر امکانات آن روز دوا و درمان کرد ولی اثری☹️ نداشت.
وقتی از همه کس و همه جا ناامید شد به امام حسین (ع) توسل 🤲کرد و از او خواست که دامنش را سبز کند.
دعایش برای مادر شدن، مستجاب😍 شد اما خیلی زود شوهرش را از دست داد. من در شکمش بودم که پدرم از دنیا رفت😭. بیچاره مادرم نمیدانست از بچه دار شدن از خوشحال باشد، یا از بیوه شدنش ناراحت😔.
او زن جوانی بود که کس و کار درستی نداشت. سالها از روستا و فامیلش دور شده بود و با مرگ همسرش یک دختر بدون پدر هم روی دستش ماند.😞
مدتی بعد از مرگ پدرم، با مردی به نام «درویش قشقایی» ازدواج💑 کرد. درویش قبلاً زن داشت با دو پسر. هر دو پسرش در اثر مریضی از دنیا رفتند زنش هم از غصه مرگ بچه ها، به روستای آبا و اجدادی اش که دور از آبادان بود برگشت😟.
نمیتوانم به درویش «نابابایی» بگویم او مرد خیلی خوبی بود و واقعا در حق من پدری کرد.
وقتی بچه بودم در خانه🏠 دو اتاقه شرکت نفت، در جمشیدآباد زندگی میکردیم. و همیشه دهه اول محرم🏴 روضه داشتیم. مادرم می گفت:کبری این مجلس مال توئه خودت برو مهمونات رو دعوت🙏🏻 کن.
خیلی کوچک بودم. در خانه همسایه ها را میزدم و با آنها میگفتم روضه داریم. 😊مادرم دیوارها را سیاهپوش میکرد. زن ها دور هم دایره میگرفتند و سینه میزدند.
به خاطر نذر مادرم تمام محرم و صفر لباس سیاه ⚫️می پوشیدم. در همان دهه
اول برای سلامتی من آش نذری🍵 درست می کرد و به در و همسایه می داد.
همیشه دِلهره سلامتی ام را داشت و خیلی به من وابسته بود. مادرم عاشق💕 بچه بود و دلش میخواست بچه های زیادی داشته باشد.
اما خداوند بیشتر از یک اولاد به او نداد😕 آن هم با نذر و نیاز. من از بچگی عاشق و دلداده امام حسین و حضرت🌸 زینب بودم زندگی ام، از پیش از تولد به آنها گِره خورده بود.
انگار به دنیا آمدن من، ونفس کشیدنم به امام حسین(ع) و کربلا بند بود.😌
#ادامه_دارد...
#من_میترا_نیستم🎀
#به_وقت_رمان💌
#دختران_حریم_حورا 🎊
╔═∞═๑💫ღ๑═∞═╗
@ harime_hawra
╚═∞═💫ღ๑═∞═╝
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼
🌼🌸
هوالحی💖
#رویای_نیمه_شب🌠🌜
#قسمت_دوم 2⃣
💞به حرف هایم می خندید و درآغوشم می کشید.گاهی😃❤️ هم آه می کشید😢،اشک در چشمانش حلقه می زد😭 و می گفت:،وقتی پدر خدابیامرزت در جوانی ازدنیا رفت☹️،دیگر فکر نمی کردم امیدی به زندگی داشته باشم.😢💔
🤲🏼🙏🏼خدا مرا ببخشد😢!چقدر کفر می گفتم و ازخدا گله و شکایت میکردم🙁!کسب و کاررا به شاگردان سپرده بودم و توی مغازه و کارگاه،بنده نمی شدم🤕.بیشتر وقتم را درحمام ((ابوراجح)) می گذراندم.🌸☀️
💛اومرا با خود به نمازجماعت و جمعه می برد🗯.در جشن هایی مثل عیدقربان وفطر و میلاد پیامبر 🎊🎀شرکتم می داد تاحالم بهتر شود.😇در همان ایام مادرت بااصرار پدرش،دوباره ازدواج کرد وبه کوفه رفت.😘شوهر بی مروتش حاضرنشد تورا بپذیرد.😒
👶🏻سرپرستی تورا که چهار ساله بودی به من سپردند.😚نگه داری از یک بچه کوچک که پدر و مادری نداشت،برایم سخت بود😫،((امّ حباب)) برایت مادری کرد.😍
☀️ابوراجح می گفت✨:هاشم،تنها یادگار فرزندتوست😍.سعی کن او را به ثمر برسانی🦋.می گفت:از پیشانی نوه ات می خوانم که آنچه را از پدرش امیدداشتی،دراو خواهی دید.🌸🙂
🌥ابوراجح را دوست داشتم😍.صاحب حمام بزرگ و زیبای شهر حلّه بود✨🌟.از همان خردسالی هروقت پدر بزرگ مرا به مغازه می برد،به حمام می رفتم تا با ماهی های قرمز🐠 داخل حوض بازی کنم.😍
👧🏻💐بعدها او دخترش((ریحانه)) را گه گاه با خودبه حمام می آورد♥️.رست ریحانه را می گرفتم وباهم در بازار وکاروان سراها پرسه می زدیم😅 و گشت و گذار می کردیم✨🦋.ریحانه که شش ساله شد😍،دیگر ابوراجح اورا به حمام نیاورد.😢💔
🌺🍃از آن پس فقط گاهی اورا میدیدم😄.باظرفی غذا به مغازه ی ما می آمد،رویش را تنگ می گرفت و به من می گفت:هاشم!برو این را به پدرم بده.😊بعد هم زود می رفت،دوست نداشت به حمام مردانه برود.😌♥️
🌷🍀ادامه دارد...🍀🌸
🌸🌿برای سلامتی وتعجیل در فرج امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات🌸🌿
🌙اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم
🌴با ما همراه باشید🌴
╔════🍭🌸═══╗
♡ @harime_hawra ♡
╚═══🌈🧚🏼♀════