eitaa logo
حرکت در مه
195 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 درباره زمان و مرگ ✍ اکبر جباری به محض اینکه بدانیم یک روز دیگر یا شش ماه دیگر خواهیم مرد، بطور کلی تغییر خواهیم کرد. آدم دیگری خواهیم شد. خوب یا بدش را نمی‌دانم، ولی طور دیگری زندگی خواهیم کرد. اما اگر این یک روز یا شش ماه، بشود ۶۰ سال، هیچ اتفاق خاصی نخواهد افتاد. هیچ تغییری رخ نمی‌دهد و به زندگی معمول خود ادامه خواهیم داد. چه فرقی بین شش ماه و شصت سال وجود دارد؟ چرا شش ماه، ما را تغییر میدهد ولی ۶۰ سال نه؟ مساله بر سر قطعیت مرگ در شش ماه و عدم قطعیت آن در ۶۰ سال نیست. چون مرگ در هرصورت قطعی‌ترین رخداد است. پس مساله چیست؟ چرا زمان طولانی (مثل ۶۰ سال) موضوع را تغییر میدهد در حالیکه هیچ تغییری در ماهیت قطعی بودن این رخداد ایجاد نمیکند؟ چه نسبتی میان زمان و مرگ است؟ آیا ما مرگ را همواره در بستر زمان ادراک میکنیم و چون این بستر کمی طولانی باشد، ادراک ما نیز ضعیف‌تر است؟ مگر مرگ رخدادی در جهان خارج است که طولانی بودن زمان وقوعش، آنرا بی‌اثر میکند، مانند اینکه بگویند فردا سیل خواهد آمد یا اینکه ۶۰ سال دیگر سیل خواهد آمد، که در اولی اضطراب و در دومی بی‌تفاوتی وجود دارد! اما مرگ که رخدادی در جهان خارج نیست، بل مرگ هرکسی از آنِ خود اوست و خودی‌ترین امکان وجودی او محسوب میشود، لذا کم یا زیاد شدن زمان مانند وقوع یک سیل نمی‌تواند تغییری در تاثیرانش بگذارد، جز اینکه زمان نیز چیزی بیرون از انسان نباشد. زمان همان انسان است و مرگ نیز خودی‌ترین امکان وجودی اوست، پس مرگ، همان زمان است. انسان چونان بستر رودخانه‌ایست که رودخانه زمان در آن جاریست، گذشته و حال و آینده، به واقع گذشته و حال و آینده انسان است. به عبارت دیگر، اگر انسان نبود، زمان هم نبود. انسان در زمان نیست‌ بل انسان، زمان است و مرگ نیز همین اینهمانی انسان و زمان است. مرگ هر انسانی، یعنی تمامیت زمان آن انسان. مرگ هر انسانی، گذشته، حال و آینده او را یکجا جمع میکند. پس مرگ همان زمان است. https://telegram.me/drakbarjabari
از در که وارد شدم هرم عرق بازی‎کن‎ها زد توی صورتم. پله‌ها را که پایین می‎آمدم به این فکر کردم که آخرین باری که سروکله‎ام این‎جاها پیدا شده بود، پدرم زنده بود. صدای تق‎تق توپ پینگ‎پنگ مثل همیشه ریخت توی گوشم و فهمیدم که دیگر حال و حوصلۀ قبل را ندارم و ضعیف شده‎ام و حتی نمی‎توانم برابر رقیب متوسط خودم بایستم! آماده بودم جواب تسلیت گفتن بچه‎ها را بدهم و از بی‎وفایی دنیا بگویم و از سخت بودن زندگی با خاطرات و بعد دوست‎هام کمی مرا تسلی بدهند و تمام! زندگی برگردد بر مدار قبلش. پردۀ لاستیکی ورودی سالن را کنار زدم و سرم را انداختم زیر و مشغول تعویض لباس شدم. بچه‎ها جفتی داشتند بازی می‎کردند. یکی با لباس قرمز و دیگری زرد و بعدی آبی و سر و صدا و داد و فریاد از پوینت نشدن توپ‎شان. یکی‎شان که جان‎باز هم بود گفت: - چرا مشکی پوشیدی، ایام عزاداری که تمام شده؟ و هم‎بازی‎اش که چیزک‎هایی از طب سنتی می‎دانست گفت: - تسلیت می‎گم... پدرتان را بردید بیمارستان؟ و با جواب مثبت من که مواجه شد، گفت: چرا! همین! همین پرسش و جواب مرا کند و انداخت به خاطرات دوران بیمارستان و چرخش و چرخش و چرخش.... مدام می‎آمدند جلوی چشمم و صحنه‎ها و لحظه‎های آخر... آن‎ها هم داشتند توپ را با کات زیر و بعد هم یک درایو خوش دست مهارناشدنی به این طرف و آن طرف میز می‎فرستادند. نگاه که کردم دیدم من را با این جماعت سنخنیتی نیست... دیگر کسی سوی من نچرخید... من سعی کردم خودم را مشغول کنم. پیراهن قرمز ورزشی‎ام را پوشیدم و کمی نفس‎نفس زدم... و توپ را به سمتِ دیگر هدایت کردم و توی ذهنم خاطره‎بازی می‎کردم... سعی کردم خودم را از جنس آن‎ها نشان بدهم... دو نفر دیگر درحالی که آمده بودند کنارم گفتند: - نبودی چند وقته؟ - گرفتار بودم. - کجایی پیدات نیست؟ - نشد بیام... انگار نباید می‎گفتم از آن‎چه برمن رفته بود. عمق غم را آن‎ها درک نمی‎کردند... تا پایان وقت سانس مدارا کردم و گذاشتم تا بروند و بعد لباس‎هام را پوشیدم تا کسی پیراهنِ مشکی‎ام را نبیند. چه می‎دانم؟ شاید هرکدام از آن‎ها هم برای خودشان غمی داشته‎اند و پیراهنِ مشکی یا حداقل خاکستری و حالا درش آورده‎اند و گذاشته‎اندش کنار. برای زیستن در دنیا باید آداب دیگری داشت!
سیرمطالعاتی علی صفایی حائری.pdf
205.1K
🔴 سیر جامع مطالعاتی کتاب‌های استاد علی‌صفایی‌حائری(عین‌صاد) 🔹 با توجه به درخواست مکرر مخاطبین گرامی معاونت تحقیق‌وپژوهش انتشارات‌لیلة‌القدر برای مطالعه کتاب‌های مرحوم استاد سیری مطالعاتی در ۳ فصل، با عنوان تنظیم کردند ✅ در این سیر تمامی کتاب‌های مرحوم استاد گنجانده شده 💯 🔺توصیه می‌کنیم حتما برای اطلاع دقیق تر از گام‌های معین شده در سیر، فایل کامل pdf را دانلود و مطالعه بفرمایید. #️⃣ •═══••@Einsad••═══•
کدام علما رمان می‌خواندند؟ قسمت سوم شهید مطهری و نقل قول از ویکتور هوگو استاد مطهری هم کم از رمان‌ نویس‌های غربی در صحبت‌هایش نگفته‌است. مثلا مکرر به جلد دوم مجموعه سخنرانی‌هایی که آقای فروغی در کتاب «آیین سخنوری» جمع‌آوری کرده‌ بود، اشاره می‌کند و به نقل از ویکتور هوگو می‌گوید: «اگر فرجام انسان عدم می‏بود، زندگی ارزش نمی‌داشت. آنچه زحمت را گوارا و کار را مقدس می‌کند و انسان را نیرو می‏بخشد و خردمند و مهربان و بردبار و نیکوکار و دادگر می‌سازد و در عین فروتنی مناعت می‌دهد و مستعد علم و معرفت می‏نماید، این است که چون از این دنیای تاریک گذشتیم به جهانی باصفا و روشن می‌رسیم.» حتی بارها به این سخن از ویکتورهوگو اشاره می‌کند که «هرکس یک مدرسه ایجاد کند، یک زندان خراب کرده‌است.» به نظر می‌رسد نوشته‌های ویکتور هوگو در میان عده‌ای از حوزویان کم خریدار نداشته‌است. مطلب از حورا صداقت نژاد چاپ شده در روزنامهٔ جام جم.
حرکت در مه
امسال اصفهان جشنواره فیلم کودک.
حرکت در مه
ایضاً بالایی.
Büyük edebi eserler yazarlarını öldürür.  می‌گوید: «من نقاش خیلی بدی‌ام؛ چون آن‌قدر باهوش هستم که نمی‌توانم نقاش خوبی باشم. برای یک نقاش خوب‌بودن شما باید کمی ابله باشید. روزی که دالی نقاشی‌ای بکشد که به خوبی ،  و  یا به خوبی موسیقی  باشد، یک هفته بعد خواهد مُرد؛ پس من ترجیح می‌دهم نقاشی‌های بدی بکشم، اما بیش‌تر زندگی کنم.» دالی به موضوعی مهم اشاره می‌کند که مدتی است مشغولم کرده. در بحث تاثیر، همیشه بر تاثیر آثار ادبی بر مخاطب تمرکز می‌شود و ندیده‌ام کسی به  آن بر نویسنده یا به‌باور من  نویسنده نسبت به متن خود بپردازد. اثر هرچه سترگ‌تر، زخم آن بر روان و تن نویسنده کاری‌تر. زمانی حیرت کردم که سراغ دو رمان مهم تاریخ ادبیات داستانی رفتم:  از  و  از . وقتی این دو رمانِ به‌حقیقت بی‌مانند، باشکوه و رشک‌برانگیز این‌گونه روان مخاطب را به هم می‌ریزد و شبکه‌ی اعصابش را روی زمین پهن می‌کند، انتظار دارید کاری به جسم و روح نویسنده‌اش نداشته باشد؟ هم داستایفسکی و هم پروست چند ماه پس از اتمام این رمان‌ها از دنیا رفتند. من می‌گویم از پا درآمدند، تاب نیاوردند؛ بله بیمار بودند اما یقین دارم که این دو رمان ضربه‌ی کاری و نهایی را زده است. اگر بگردیم نمونه‌های دیگری از این دست کم نیست. سالوادور دالی درست می‌گوید، از عهده‌ی شاهکارها برآمدن، جان و توان می‌خواهد. زخم آثار بزرگ، کاری است و هنرمندکُش.
یک بحث نامرتب نکتۀ مهم و خوب این صوت این بود که واقعاً اگر کسی می‌خواهد نویسنده شود باید اهل مطالعه و اهل تفکر و اندیشه باشد. مثلاً کسی مثل علی صفایی حائری، یا علامه جعفری... یا مثلاً در غرب سارتر، آلبرکامو، داستایوفسکی و تولستوی که خودشان قله‌های تفکر و اندیشه هستند داستان هم نوشته‌اند. البته طیف‌بندی دارد. طیف‌های ضعیف‌تر هم هست که هرچه نویسنده سیر آفاق و انفسش کم‌تر باشد و اهل تفکر و فلسفه نباشد، کار به‌سمت عامه‌پسندنویسی پیش می‌رود. نکتۀ مهمی که از جناب حمیدرضا شاه‌آبادی فراگرفتم این بود که برای نویسندۀ حرفه‌ای شدن باید وقت گذاشت و متمرکز در نوشتن شد. کار کرد و کار کرد و کار کرد. کار نیکو کردن از پر کردن است. اول باید محتوای خوبی داشت. بارها گفته‌ام این‌که ما فکر می‌کنیم محتوای خوبی بلد هستیم، نه واقعاً این طور نیست. ما محتواهای ضعیفی داریم. کدام واقعۀ تاریخی را تا کنه آن بررسی کرده‌ایم و نقد و نظر مخالفان و موافقان را خوانده‌ایم. کدام موضوع فلسفی یا جامعه‌شناسی یا دینی را با قوت و دقت بررسی کرده‌ایم. سلام و نور همیشه نباید دنبال جواب بود. گاهی نفس ایجاد پرسش برای ما ارزشمند است. این قدر تأکید قرآن کریم بر تفکر و اندیشه برای چیست؟ خب خودتان چه فکر می‌کنید؟ مثلاً دربارۀ یک موضوع دم‌دستی مثلاً چه می‌دانم تعلیم و تربیت یا مثلاً حجاب که مبتلابه است چه کارهایی کرده‌ایم؟ نظرات چند صاحب‌نظر و اندیشمند را فراگرفته‌ایم و بررسی کرده‌ایم؟ از چند بعد به این قضیه نگاه کرده‌ایم؟ از بعد تاریخی، اجتماعی، فلسفی، کلامی، فقهی و .... نوشتن رمان و نوشتن داستان یک مرحله بالاتر از نوشتن یادداشت و مقاله و جستار است. یک مرحله سخت‌تر است. چرا؟ چون در مقاله شما یک مفهوم را حلاجی می‌کنید و بعدش نتیجه و نتایج را همان طور که در ذهن شما گذشته بر کاغذ می‌آورید ولی در داستان حتماً باید بر اساس آن فلسفه و نتیجه‌ای که دست یافته‌اید، جهان خودتان را بسازید. این سخت‌تر است. یعنی اول فلسفه داشته باشید (فلسفه به معنای تفکر) و بعد براساس جهانی خلق کنید. حال اگر این فلسفه و این جهان سطحی و کم‌عمق باشد داستان هم کم‌عمق می‌شود و حتی ممکن است برای طیفی از مخاطبان مفید باشد. ولی هرچه این فلسفه عمیق‌تر می‌شود، داستان هم عمق بیشتری پیدا می‌کند و ماندگارتر می‌شود. خب حالا به جایی رسیده‌ایم که ببینیم هدف ما از نوشتن چیست؟ آیا نویسندۀ حرفه‌ای شدن است و گذراندن عمر از این راه؟ به نظر من همۀ ما به‌عنوان مسلمان و به‌عنوان مؤمن به قرآن کریم باید اهل اندیشه و اهل فکر باشیم. توصیه به ما شده است که تفکر کنیم. توصیه شده است که اقوال مختلف را بشنویم و بهترین را انتخاب کنیم و فرموده‌اند که حق را با اقوال بسنجیم و نه با اشخاص. خب این مرحله را باید همۀ ما داشته باشیم چه بخواهیم نویسنده بشویم و چه نخواهیم! بله خب. خب پس باید انتظارمان را بیاوریم پایین. به قول آقای شاه‌آبادی وقتی خودمان کار درخوری تولید نکرده‌ایم و کارمان را خوب نمی‌دانیم چرا می‌خواهیم آن را منتشر کنیم؟ وقتی حرف تازه‌ای نداریم؟ نثر زیبایی نداریم و مانندش چرا؟ چرا وقت دیگران را بگیریم؟ به نظر من افرادی در سطح بنده و اعضای این گروه (فعلاً) قصدمان را رشد خودمان و رشد تفکرمان قرار بدهیم و اگر شد مقاله‌ای، یادداشتی، جستاری بنویسیم و شاید داستانی. شاید مثلاً یک داستان یا دو داستان خوب اگر شد بنویسیم. خوب به معنای واقعی. برای آن دنیای‌مان و اگر خداوند بخواهد در این دنیا هم به دردمان بخورد. این‌که گفته شد بهانه‌ای است برای رشد خودمان شاید دلیلش این باشد. بله نباید عجله کنیم ولی اگر می‌خواهیم حرفه‌ای باشیم مثل نویسندگان صاحب‌نام که به قول در این کار ممحض شده‌اند باید روزی هفت هشت ساعت کار کنیم. که گویا این از ما برنمی‌آید. یک جنبۀ نوشتن هم لذت بردن از بودن در فضای فکر و اندیشه است. این هم جنبۀ بسیار عالی‌ای است. بعداز مرحوم شدن پدرم یکی از چیزهایی که خیلی مرا آرام می‌کرد و فکرم تسکین می‌داد مطالعۀ علمی و اندیشه‌ای بود. واقعاً برای خودم جالب بود. من همیشه از مطالعه لذت می‌بردم ولی در این مدت به اندیشه و علم پناه بردم. واقعاً اگر نوشتن لذتی برای ما فراهم می‌کند چه باک! به قول شاهین کلانتری من اصلاً نمی‌خواهم کارم منتشر بشود. می‌خواهم برای دل خودم، برای لذت خودم بنویسم. خب بسم‌الله... جامعۀ مخاطب کوچکی هم دارم که همین‌ها برای ما بس است. ورزش ذهن است و غور کردن در فضای ادبیات! خب بابا آخر ادبیات چه فایده دارد؟ بیا حداقل یک چیز درست و درمان بخوان که آخر و عاقبت داشته باشد! این یک بحث دیگر است.
مرض لاعلاج دکتر اکبر جباری چقدر زود میتوان لابه لای زندگی و غوغای روزمرگی، گم شد و عشق را فراموش کرد. چقدر راحت میتوان برق چشمانی که از عشق میدرخشید، از دست داد و مانند هزاران مرد و زنی که در این شهر فقط زنده اند و نفس میکشند، روز و شب را سپری کرد، بی آنکه شیدا شد... راستی، آخرین باری که شیدا شدی کی بود؟ آخرین باری که دلت بی هوا لرزید و چشم به آسمان دوختی و گریستی، کی بود؟ یادت می آید؟ یک دقیقه پیش یا یک ساعت پیش یا یک روز پیش یا شاید هم یک ماه پیش... اینجا تنها جایی است که "کمیت" مهم است. این کمیت نشان میدهد که چه کیفیتی دارد دل تو. دلهای شیدا وقت و ساعت نمی شناسند. گاهی وسط بازار و از صدای چکش مسگران، و گاهی حتی درون اتوبوس و مترو با تماشای دختر دستفروش. گاهی در جلسه ای رسمی وسط یک بحث کاری پوچ و کسالت بار، و حتی گاهی وسط نماز و در میانۀ قنوت، دلشان از زمین و زمان کنده میشود. چشمانشان خیره میماند به نقطه ای. ضربان قلبشان تند میشود و زبانشان بند می آید. اینها همه علائم بیماری است، اما این مرض لاعلاج است. یا با این مرض از دنیا میروی، یا مثل هزاران مرد و زن دیگر، عادت می‌کنی به چشمان بدون برق و دلی مُرده... من به این مرض لاعلاج خو کرده ام... https://telegram.me/drakbarjabari
حرکت در مه
مرض لاعلاج دکتر اکبر جباری چقدر زود میتوان لابه لای زندگی و غوغای روزمرگی، گم شد و عشق را فراموش
گرمای غربت در زندگی لحظاتی است که یک‎هو گرمایی احساس می‎کنم. البته که گرما نیست، یک جور مالش است، فشرده شدن دل. این گرما نمی‎دانم از کجا می‎آید یا کجا می‎خواهد برود. گرمایی است که حس می‎کنم دنیا با همۀ ابهتش و کوچکی‎اش یک گوشه‎ای ایستاده و دارد نگاهم می‎کند و من به این لحظه پیوند خورده‎ام... غمی در عالم نیست و شادی‎ای هم نیست. برای درست شدن این لحظات نیاز به خیلی چیزها هست، اول یک غربت چندین ماهه یا چندین ساله. چندین ماهی را در غربت گذرانده باشی و آسمان و زمین را سیر کرده باشی ولی به چیز مهمی دست نیافته باشی. و بعد یک اتصال‎دهنده می‎خواهد. این اتصال‎دهنده می‎تواند از هرجنسی باشد... گاهی یک نسیم ملایم حتی در اوج آلودگی... گاهی یک بوی غذا... گاهی یک لب‎خند... هرچه هست و از هرجا می‎آیند مقدمش بر روی دیده. شکرفروش که عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را.