من داستان مینویسم، تاریخ نمینویسم.
تاریخهای بسیاری قبلاز من نوشته شده است و همزمان با من و بعداز من نیز نوشته میشود و خواهد شد؛ اما داستان فقط یک بار نوشته میشود؛ فقط یک بار.
آنها که واقعیت را میخواهند و نه حقیقت را و طالب واقعیاتِ تاریخی هستند نه حقایقی انسانی میتوانند بیدغدغۀ خاطر، به بهترین تاریخها مراجعه کنند...
مقدمۀ کتاب سه دیدار
نادر ابراهیمی
پ.ن: دربارۀ این حرف دارم اما فعلاً به همین جملات فکر کنید تا بعد.
اُذُن
💐اوست خدایی که پاکیش روزگار را پر کرده. اوست که نورش ابدیت را فراگرفته. اوست که دستورش را بی مشورتِ مشورتکنندهای اجرا میکند... پادشاهِ پادشاهان و گرداننده افلاک و مسخّرکننده آفتاب و ماه، که همه با زمانِ تعیینشده در حرکتاند.
🌱میمیراند و زنده میکند، فقیر میکند و غنی مینماید، میخنداند و میگریاند، نزدیک میکند و دور مینماید، منع میکند و عطا مینماید.
🌺خداوند را بسیار سپاس میگویم و مدام شکر میکنم؛ چه در آسایش، چه در گرفتاری، چه در حال تنگنا و چه در حال آرامش...
🌿جبرئیل سه مرتبه بر من نازل شد و از طرف خدا مأمورم کرد که در این جمع برخیزم و بر هر سفید و سیاهی اعلام کنم که «علی بن ابیطالب برادرِ من و وصی من و جانشین من بر امتم است...
من از جبرئیل خواستم از خدا بخواهد تا مرا از این کار معاف کند، آخر به کمی متقین و زیادی منافقین و فساد ملامتکنندگان و حیلههای مسخرهکنندگانِ اسلام آگاهم.
🌻منافقها بارها مرا اذیت کردهاند تا جایی که مرا «اُذُن» نامیدند، و گمان کردند که من چنین هستم به خاطر ملازمت بسیار علی با من و توجه من به او و تمایل او و قبولش از من. اگر من بخواهم گویندگان این نسبت را نام ببرم میتوانم، و اگر بخواهم به شخصشان اشاره کنم مینمایم، و اگر بخواهم با علائم آنها را معرفی کنم میتوانم، ولی به خدا قسم من در کار آنان با بزرگواری رفتار کردهام.
💧این آخرین باری است که در چنین اجتماعی بپا میایستم. پس بشنوید و اطاعت کنید.
علی را فضیلت دهید که خدا او را فضیلت داده است، و او را قبول کنید که خداوند او را منصوب نموده است.
🌴بدانید که من شنوانیدم، بدانید که من روشن نمودم، بدانید که خداوند فرموده است و من از جانب خداوند عزوجل میگویم، بدانید که امیرالمؤمنینی جز این برادرم نیست. بدانید که امیرالمؤمنین بودن بعد از من برای احدی جز او حلال نیست.
🌿ای مردم، شیطان آدم را با حسد از بهشت بیرون کرد. مبادا به علی حسد کنید که اعمالتان نابود شود و قدمهایتان بلغزد.
ای مردم، من برایتان روشن کردم و به شما فهمانیدم، و این علی است که بعد از من به شما میفهماند.
🌺به علی به عنوان «امیرالمؤمنین» سلام کنید و بگویید: «شنیدیم و اطاعت کردیم، پروردگارا مغفرت تو را میخواهیم و بازگشت به سوی توست». و بگویید: «اَلْحَمْدُ للّهِِ الَّذی هَدانا لِهذا وَ ما کُنّا لِنَهْتَدِی لَوْ لا اَنْ هَدانَا اللّهُ...»
🌿خدایا، به خاطر آنچه ادا کردم و امر نمودم مؤمنین را بیامرز، و بر منکرین که کافرند غضب نما، و حمد و سپاس مخصوص خداوند عالم است.
#غدیر
#خطبه_غدیر
حرکت در مه
عالی. آفرین به محمدحسن شهسواری.
خیلی فکر کردم تا ببینم این حرف محمدحسن شهسواری چه کم دارد! یک نکتۀ ریزی دارد. ما قواعد رانندگی را یاد نمیگیریم که ازشان تخلف کنیم اما گاهی قواعد داستاننویسی را یاد میگیریم تا خودمان راه خودمان را برویم و کاری به کار قواعد نداشته باشیم و رهاشان کنیم به امان خدا!
🔰 آزادی معلم
🔷🔹 افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى ها پاك شده باشيم
بر خويش عطر پاشيده ايم و خويشتن را جز آن كه هستيم
به ديگران معرفى كرده ايم.
🔹 ما به جاى آن كه رنگ خدا را گرفته باشيم، به خدا رنگ زده ايم.
🔹 چگونه مى خواهيم ديگران را بسازيم و از اسارت ها رها سازيم،
در حالى كه هنوز خويش را نساخته ايم؟
ما كه خود اسيريم، چگونه سخن از آزاد كردن ديگران مى گوييم؟!
🔹 نمى توان بار رسالت اللَّه را بر دوش داشت تا زمانى كه بنده غير اوييم.
🔹 پس بايد از حاكميت غير او آزاد شد.
اين است كه معلم قبل از هر چيز بايد حُرّ شود
و به آزادى برسد؛ آزادى از خويش، آزادى از غير و حتى آزادى از آزادى.
و در اين مرحله است كه به عبوديت مى رسد.
🔹 (حريت عبوديت رسالت)
پس بايد ابتدا مراحل خود سازى را طى كنيم:
- خودشناسى (توجه به خود)
- خود سوزى (پاكسازى- تزكيه)
- كشف نقاط ضعف و تسلط بر آنها
- كشف استعدادها و نقاط قوت و تقويت آنها
- انقلاب درونى (انفجار درونى)
🔹 بله، ممكن است كه يك معلم در كلاس سخنان خيلى خوب و جالبى بگويد،
ولى مسأله اين است كه پيش از حرف ها،
اين رفتار و عمل ماست كه روى ديگران تاثير مى گذارد.
🔹معلم بايد اعمال خود را كنترل كند
و توجه داشته باشد كه
طرز راه رفتن او، خنديدن، لباس پوشيدن،
نوع آرايش و شكل تفريحات و حتى طرز نگاه كردن او،
در شاگرد تأثير مى گذارد.
🔹 اين كافى نيست كه حرف هاى خوب بزنيم.
وقتى تو، دارى از يك زندگى ساده و بى تجملات
و رفت و آمدهاى مؤمنانه بى تشريفات سخن مى گويى،
شاگرد كنجكاو است كه بداند خانه تو چگونه است؟
🔹 فرش هايت، لوازمت، حتى عكس هايى كه به ديوار خانه ات آويخته اى،
نشان دهنده شخصيت واقعى توست؛
چون شخصيت انسان را مى توان از روى انتخابش درك كرد.
📝 استاد علی صفایی حائری(عین.صاد)
📚 کتاب تربیت کودک، صفحه ۱۳
▶️ @einsad
حرکت در مه
🔰 آزادی معلم 🔷🔹 افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى ها پاك شده باشيم بر خويش عطر پاشيده ايم و خو
این علی صفائی عشق است، عشق! نمیدانم در این دوران چهطور شبیهِ این آدمها پیدا میشوند. مرزهای انسانیت را درمینوردند و عالم باعملاند...
نویسنده قبل اینکه بخواهد بفهمد چهطور باید بنویسد باید خودش را مصفی کند و آنگاه نهرهایی از عسل را روانۀ دیدِ مخاطب کند. اما چه کنیم؟ ما قبرستاننشینان عادات سخیف هستیم... .
اضافه کنید به همۀ اینها کبر و حرص و غرور و بعد حسادت و ... و .... و .... ای بابا! پس برای چی قلم به دست گرفتهای؟ برای خدا؟ برای خودت؟ ای لامصب...
نمیدانم چهقدر صحیح است اما جایی خواندم که همینگوی برای نوشتن و گزارشگری به جنگ رفت و بعد وقتی دید اوضاع خیط است و نیاز است که در مهلکه بجنگد دست از نوشتن برداشت و شروع کرد کمک کردن. بعدها بهترین داستانها از آن دوران درآمد.
عمدۀ اشکال ما در نوشتن همین است نه چهطورش. باور کنید اگر دغدغۀ جدی چیزی را داشته باشیم و دلمان برایش بتپد خود به خود روشِ نوشتنش معلوم میشود. اگر ننویسمش، میسراییم، اگر نسراییمش آوازی میشود یا پرترهای یا طنزی...
خیلی دیدهایم که این انگیزهها (که گاه اشتباه هم هست یا صحیح نیست یا در مسیر خودش قرار نگرفته) منجر به تولیدِ اثری شده که عاقبت به اندازۀ اعتقاد طرف تأثیرش را گذاشته. این اخلاص این شور، این شیدایی تأثیرش را میگذارد...
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست
ز خاک من اگر گندم برآید
از آن گر نان پزی مستی فزاید
خمیر و نانبا دیوانه گردد
تنورش بیت مستانه سراید
اگر بر گور من آیی زیارت
تو را خرپشتهام رقصان نماید
میا بیدف به گور من برادر
که در بزم خدا غمگین نشاید
زنخ بربسته و در گور خفته
دهان افیون و نقل یار خاید
بدری زان کفن بر سینه بندی
خراباتی ز جانت درگشاید
ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان
ز هر کاری به لابد کار زاید
مرا حق از می عشق آفریدهست
همان عشقم اگر مرگم بساید
منم مستی و اصل من می عشق
بگو از می به جز مستی چه آید
به برج روح شمس الدین تبریز
بپرد روح من یک دم نپاید
🌿🌻💧
نور سبک
سوت میآید مثل هر روز. جیک جیک. جیک...
«زیباست نه؟»
صدای خالهزنکهای دو زن با جیکجیک قاطی میشود.
صدایش کم و کمتر میشود.
«خداحافظ سوت... »
دیگر صدایی از پنجرۀ تو نمیآید. فقط یک نور کمرنگ که از بالا میزند پایین و آسمان یکدست آبی با چند آسمانخراش.
پیازداغها انگار رسیدهاند. صدایِ جزجزشان عوض شده. عسلی شدهاند. برنجها میجوشند. دل او هم میجوشد. سوت خرید هر روزش را کرده.
«آخر کی گفته تو اینقدر دلبر باشی...»
جیک جیک...
کولر طعمِ دود سیگار را پخش میکند توی خانه. بوی برنج پخته، پیازداغ، دودِ سیگار و صدای سوت.
«اه دوباره این لعنتی شروع کرد به کشیدن... درد بگیری»
سوت دور شده. موتوری رد میشود و بعد یک چهارچرخ. سکوت.
دارد میآید عقب. صدای سوت قطع میشود.
- حواست کجاست نرهخرِ بدترکیب...
صدای گریۀ سوت بلند میشود.
- کی به تو گواهی داده...
دستهاش میلرزد. میسوزد. میکشد عقب دستهاش را. «او......ووووف»
- وای.... ببخشید... ببخشید...
- با ببخشید که حل نمیشه...
صدای سوت بند نمیآید.
_ برو خدا رو شکر کن که چیزیش نشده...
- ببخشید... شرمنده... بذارید ببرمش دکتر...
- برو به کارت برس... چیزی نیست... پاش یک کم ضربه خورده...
اشک از گونههاش سر میخورد پایین. «سوتِ من...»...
* * *
در که باز و بسته میشود میآید جلو. خستگیش را میبیند و میداند چهرهاش خنده را بر لبانش خشک میکند. بغض میکند:
- خسته نباشید... سوت امروز خورد زمین!