eitaa logo
حرکت در مه
194 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
شروع داستان قسمت 43 اين ماجرا يک روز، سر يک چهارراه اتفاق افتاد، درست وسط جمعيت؛ مردم می‌رفتند و می‌آمدند . من ايستادم، چشم‌هايم را باز و بسته کردم. يک دفعه احساس کردم هيچ حسی ندارم. هيچ. هيچ حسی نسبت به هيچ چيز. من هيچ دليلی نمی‌ديدم برای چيزها و آدم‌ها. خيلی پوچ و احمقانه بود. شروع کردم به خنديدن. برايم عجيب و غريب بود که تا آن زمان هرگز متوجه اين چيزها نشده بودم؛ تا جايی که همه چيز را باور کرده و پذيرفته بودم: چراغ‌های راهنما، ماشين‌ها، پوسترها، لباس‌های فرم، يادمان‌های تاريخی؛ همه چيز به طور کامل از هر گونه حسی دنيايی جدا شده بود، و من آنها را به عنوان بعضی از ضروريات پذيرفته بودم؛ بخشی از زنجيره‌ی علت و معلول که همه چيز را به هم متصل می‌کند... ایتالو کالوینو / فلاش
حکایت آن سه شپش ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می‌کردند. یک روز یک جلسه‌ی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می‌توانند از این وضعیت خلاص شوند. شپش اول گفت: «همه‌ی بدبختی ما از این است که حوزه‌ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه‌ی کارشان را مشخص کنند. شپش اول گفت: «من می‌روم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته‌اند.» شپش دوم گفت: «من هم می‌روم به خانه‌ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.» شپش سوم گفت: «من هم می‌روم به ولایت غربت پیش فک و فامیل‌های خودم.» باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. شپش اول مستقیما رفت به خانه‌ی ملک‌التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک‌التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک‌التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره. یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی می‌کردند. یک روز یک جلسه‌ی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور می‌توانند از این وضعیت خلاص شوند. شپش اول گفت: «همه‌ی بدبختی ما از این است که حوزه‌ی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزه‌ی کارشان را مشخص کنند. شپش اول گفت: «من می‌روم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشته‌اند.» شپش دوم گفت: «من هم می‌روم به خانه‌ی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.» شپش سوم گفت: «من هم می‌روم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.» باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند. شپش اول مستقیما رفت به خانه‌ی ملک‌التجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملک‌التجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملک‌التجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره. ملک‌التجار به شپش گفت: «چه می‌خواهی پدر جان؟» شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعب‌العلاجی دچار شده‌ام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است. لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.» ملک‌التجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی! پس تو هم با من همدردی؟ اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزی‌ات را جای دیگری حواله کند.» شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب. شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمده‌ام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما می‌زنی؟» بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است. شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیل‌هایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمده‌ای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم می‌رویم آنجا، خون کسانی را که آمده‌اند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان می‌کنیم.» شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیل‌هایش می‌رفت به پایگاه انتقال خون.
حرکت در مه
حکایت آن سه شپش ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند
آخرین خبر با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روان‌شاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان می‌رساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم می‌شود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ می‌شود: بیهده گشتیم در جهان و به نوبت «ایدز» گرفتیم در ولایت غربت! ما از این داستان نتیجه می‌گیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمی‌نشیند درباره شپش‌ها افسانه بنویسد.
ماهی سیاه کوچولو ... يکي ديگر از ماهي ها گفت:" همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند." يکي ديگر گفت:" هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي." ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:" بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم." يکي از ماهي ها گفت:" همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد." آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت: " مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم ? که مي شوم ? مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ..."
خلیفه خودش را وارث گذشته‌ای دور می‌دانست. در یک مسیر منحنی می‌دوید و تویِ خیالش یک دایناسور را تصور می‌کرد. از آن گذشتۀ پرهیبت فقط یک قدوقامت ضعیف و نحیف به دوش می‌کشید. وقتی ضربۀ دم‌پایی نزدیکش فرود می‌آمد، می‌ترسید و دمش را رها می‌کرد و فرار ‌می‌کرد به امان خدا. نمی‌دانست که اجدادش هیچ وقت دمشان را این قدر بزدلانه ول نداده بودند و همین‌طور هیچ وقت نتوانست بفهمد که با دندان‌های اره‌ای طعمه را دریدن یعنی چه؟ او فقط و فقط یک مارمولک بود که ماها بهش «مارمالی» می‌گفتیم.
ضربه درست که نگاه می‌کنم انگار همین دیروز بود که ضربه‌ای زدم به صورتش، یعنی نخورد تا خواستم بزنم رد شد و دستم کوفته شد به دیوار و خراشید، یک تکه از گوشت‌های دستم کنده شد، خونش بند آمد و جاش گوشت تازه رویید ولی ردش روی پوستم ماند ماند که ماند، حتی با گذشت این همه سال درست در هفتاد و سه سالگی‌ام.
. قبل از این‌که کسی یادت کند شما یادش کرده‌ای. . . خوب موقعی رسیدم به دعا. یک دعای عرفۀ زیرزمینی در این . یک مسجد کوچک داریم که اسمش خاله سادات است. بچه‌های بسیج دعا گذاشته بودند.. حالا دیگر خیلی بزرگ شده‌اند. . خوب موقعی رسیدم. دعا تازه اولش بود. معلوم بود مداح کلی روضه خوانده تا رسیده به این‌جا. گوشه‌ای نشستم و ماسک را گذاشتم کنار و مفاتیح را باز کردم: سپاس آن خدایی را که چیزی یارای مقاومت دربرابر قضایش را ندارد و ... و .... تا الهم انی ارغب الیک. ای خدا من به سویت رغبت دارم. . . مداح می‌گوید حسین دارد با خدا مناجات می‌کند. حواس‌تان هست. مناجات حسین! بعد یک‌هو می‌رود کربلا و می‌زند به روضه. دو خطِ بعد می‌زند به اربعین و این‌که ای خدا نبادا اربعین امسال جا بمانیم و منحوس ویروس کرونا نگذارد برویم زیارت ارباب. . . هر چند خط یک‌بار یک طور خودش را به کربلا وصل می‌کند، به رقیه(س) و مسلم(ع) و ... به جای نیایش داریم روضه می‌شنویم. بعدش هم که دعا را غلط غلوط می‌خواند و یک صفحه‌اش را جا می‌اندازد. . . دیگر انتظار ندارم بخش دوم دعا را جایی بخوانند. همان بخشی که مضامین عرفانی‌اش بسیار در اوج است و این جمله‌اش به دلم خیلی نشسته است: انت الذاکر قبل الذاکرین. خودم جلوجلو آن قسمت‌ها را می‌خوانم و رد می‌شوم. . .
3 پند پدر تا پدر بخواهد رو برگرداند چشم انداخت تو صورتش. دست حلقه کرد دور گردنش و بوسیدش. هیچ کلامی گویایی نگاه را نداشت. هیچ احساسی آشکارتر از قطرات اشک نبود. - چیزی می‌خواهم بگویمت ساکت اندیشید و خیره شد. پدر چه می‌خواست بگوید؟ - این مدت که من نیستم... ادامه‌ی سکوت. - این مدت که من نیستم بهترین غذا را بخور. بهترین مایعات را بنوش. بهترین بستر را برای خودت انتخاب کن پسرم... - تا بتوانی زود بیا پدر. هرچه می‌توانی زودتر پسر بهت‌زده زل زد به رفتن پدر. * * * پدر رفته بود و زحمت نبودنش مانده بود برای ما. اما در این میان جملات آخرش بدجور جایش را در ذهن‌ام خوش کرده بود... * * * - تو خود به من گفتی بهترین را بخور... من همه جا رفتم. همه جا را گشتم. همه‌ی محلات را همه‌ی جاهایی که به ذهن کوچک‌ام می‌رسد. اما هیچ‌کدام هیچ‌کدام آن چیزی نبود که من می‌خواستم. چون هر کدام مزه‌ای داشت پدر... - پسرم یادت است روزی را که این خانه را تعمیر می‌کردیم و من پا اندر گل بودم و تو خشت‌ها را بالا می‌هشتی.. آن روز یادت است؟ مادرت برایمان چه آورد؟ یک کاسه‌ی آب دوغ خیار... یادت می‌آید پسرم چه لذتی داشت... - تو به من گفته بودی بهترین‌ها را بنوش.. اما هر نوشیدنی‌ای یافتم بهتر از آن هم بود. بهتر از آن هم.. یک‌بار هم لب به شراب زدم. شراب نوشیدم پدر. تا ببینم آیا... اما پدر بهتر نبود. گاهی برایم آب لذت‌آور بود. گاه شربت بهارنارنج... - این نوع نوشیدنی نیست که اندازه‌اش را تعیین می‌کند. این موقعیت‌ است که بهترین را می‌سازد پسر. یادت است آن روز که سفر دور بود و رسیدنمان دیر شده بود به خانه و هر دو له له می‌زدیم از برای جرعه‌ای آب... - آری... آری...و مردی روستایی جرعه‌ای آب به دستانمان داد که شادی‌اش از شادی دارا بودن تمام ثروت‌های دنیا بیش‌تر بود.. - تو گفتی بهترین جاها بخواب.. من در بهترین جاها خوابیدم. اما حتم منظورت فهم موقعیت‌اش بوده است. می‌خواستی مرا امتحان کنی. یادم است همان بار که باید مسجد را می‌ساختیم ما فرصت خواب نداشتیم و دو شب در حال خودمان نبودیم تا صبح روز سوم که جایی برای خواب یافتیم، در زیر درختی روی خاک‌ها دراز کشیدیم و لذت آن خواب تا عمق جانمان فرو رفت آه... چرا این‌ها را به من زودتر نگفته‌ بودی پدر؟ چرا نگفته بودی زودتر.. آه.. ...پرهيزگاران ، هم در اين دنياى زودگذر سود برند و هم در جهان آينده آخرت . آنها با مردم دنيا در كارهاى دنيوى شريك شدند و مردم دنيا با ايشان در كارهاى اخروى شريك نشدند. در دنيا زيستند، نيكوترين زيستنها و از نعمت دنيا خوردند، بهترين خوردنيها و از دنيا بهره مند شدند آنسان ، كه اهل ناز و نعمت بهره مند شدند و از آن كامياب گرديدند، چونان كه جباران خودكامه كام گرفتند. سپس ، رخت به جهان ديگر كشيدند با ره توشه اى كه آنان را به مقصد رسانيد و با سودايى كه سود فراوانشان داد. (نامه‌ی ۲۷ نهج‌البلاغه)
داستان نویس, [۳۱.۰۷.۲۰ ۱۱:۱۸] آسمان من 🌞و دیگر آسمان را نخواهی دید! و حالا فقط باید ببینم که خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد. 🌕البته هنوز هم می‌توانم ببینم. بالاخره جایی پیدا می‌شود که آسمان معلوم باشد اما این تکه هم برای من جالب بود که حالا بسته شده. گاهی، وقتی، زمانی که بیرون می‌آمدم و چشم می‌انداختم به مشرق ماه را می‌دیدم و صبح‌ها هم خورشید را. اما حالا دارند همان یک تکۀ کوچک را هم پر می‌کنند: 🌞یک ساختمان جدید که مجوز هم گرفته و دارد می‌کشد بالا و یک تکه از افق را از ما گرفت که بعد هم بهش عادت می‌کنیم. البته یک خوبی هم دارد و آن این‌که برای ماشین‌ها جای سایه درست می‌کند! مشکل فقط امروز و دیروز نیست. مشکل کلی است. ساختمان‌هایی که بی‌قاعده بالا می‌روند. 🌎سرمایه‌داری دارد همه جا را تصرف می‌کند. افتاده در و هم نتوانسته جلوی این سرمایه‌داری را بگیرد! قدرِ آسمان‌های‌تان را بدانید قبل‌از این‌که آن را از شما بگیرند و بدیش این‌جاست که گاهی خودمان این آسمان را از خود می‌گیریم. 🪐إنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ...
عامل نویسندگی در داوود غفارزادگان من اگه از چیزی حیرت نکنم نمی توانم داستان ش کنم. هیچ وقت نشده بشینم بگم: خب حالا یه داستان م در مورد حقوق زن ها بنویسم یا در مورد کارگرا به فرض یا مثلن یه داستان شهری علم کنم که تو بوق و کرناست...منظورم از حیرت البته قلقلک است، دغدغه مثلن، خارخار جان که ادبا بش می گویند خلجان. اما مشکل این جاست که بیش تر اتفاقای زندگی پیش پاافتاده است، تکراری و مضحک است و کم تر چیزی آدم را به حیرت می اندازد. می ماند تو به عنوان چیزنویس از چه منظری به ماجرا نگاه می کنی. روزنه ی خودت را برای نگریستن اگر پیدا کنی آن وقت تمام آن اتفاق های مضحک و تکراری از فرط حماقتی که درش تلنبار شده، حیرت انگیزند و تو یکسر تو حوض کوثری که 24 ساعت ت 48 ساعت م باشد کفاف نوشتن ت نمی دهد که همه ی چیزا خسته کننده است و حماقت بار و رقت انگیز است و همه ی وادی ها وادی حیرت است که تو به آن دراندری که بی کاره ای قصه ت کند، بی کاره تری بخواندت...
تشریف‌فرمایی حضرت استاد! فرفری و تندتند و سلام‌کننده به همه آمدی و من تنها نگاهت می‌کردم که آرام و آهسته بی هیچ تکلفی با همان آستین نصفه و شلوار لی رفتی جلوی جمع برای خودت نشستی و نگاهت به بنر بود که درشت نوشته بود جلسۀ فلان با حضور استاد رضا امیرخانی. جلسه پرشوری بود و تو اول که رفتی بالا گیر دادی به همین استاد! گفتی اگر می‌دانید خلاقیت و آموزش دیدنم تمام شده مرا استاد بخوانید. اگر می‌خواهید پایان کار هنری‌ام را اعلام کنید مرا استاد بگویید... نه من استاد نیستم... من همان نویسنده‌ام تازه وقت‌هایی که می‌نویسم... و وقت‌هایی که نمی‌نویسم هم نویسنده نیستم... یادت می‌آید خودت جای دیگری نوشته بودی: حضرتِ استادی وجود ندارند! سرتان را گول نمالند که متن‌تان را پیش از چاپ باید به استاد بدهید و باید زانوی ادب به زمین بزنید و کتاب اگر تقریظ نداشته باشد، کتاب نیست و... حضرتِ استاد توی قفسه‌ی کتاب‌خانه‌ها هستند، بخشِ کلاسیک‌ها!! آفرین. همین یک نکته از این جلسه مرا بس بود و به یادگار برایم ماند، ما هم‌چنان در راهیم و می‌نویسیم و زنده‌ایم و وقتی رسیدیم به مقام استادی آن برکه‌ای است که آب در آن خواهد ماند. کفر متحرک به ایمان می‌رسد ولی ایمان راکد پدربزرگِ کفر است. احسنت به تو رضا.... حالا خودت بگو، کدام را بگویم؟ رضا، آقا رضا، رضای امیرخانی، رضاجانِ امیرخانی... رضای امیرخانیِ جان!