eitaa logo
حرکت در مه
185 دنبال‌کننده
455 عکس
78 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
داستان نویس, [۳۱.۰۷.۲۰ ۱۱:۱۸] آسمان من 🌞و دیگر آسمان را نخواهی دید! و حالا فقط باید ببینم که خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد. 🌕البته هنوز هم می‌توانم ببینم. بالاخره جایی پیدا می‌شود که آسمان معلوم باشد اما این تکه هم برای من جالب بود که حالا بسته شده. گاهی، وقتی، زمانی که بیرون می‌آمدم و چشم می‌انداختم به مشرق ماه را می‌دیدم و صبح‌ها هم خورشید را. اما حالا دارند همان یک تکۀ کوچک را هم پر می‌کنند: 🌞یک ساختمان جدید که مجوز هم گرفته و دارد می‌کشد بالا و یک تکه از افق را از ما گرفت که بعد هم بهش عادت می‌کنیم. البته یک خوبی هم دارد و آن این‌که برای ماشین‌ها جای سایه درست می‌کند! مشکل فقط امروز و دیروز نیست. مشکل کلی است. ساختمان‌هایی که بی‌قاعده بالا می‌روند. 🌎سرمایه‌داری دارد همه جا را تصرف می‌کند. افتاده در و هم نتوانسته جلوی این سرمایه‌داری را بگیرد! قدرِ آسمان‌های‌تان را بدانید قبل‌از این‌که آن را از شما بگیرند و بدیش این‌جاست که گاهی خودمان این آسمان را از خود می‌گیریم. 🪐إنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ...
. . زنده در خاک . . درد، بی‎هوشی، زندان... انگار از زندان زده بود بیرون. سبز شده بود. جوانه زده بود. سبزی جوانه را دید که فهمید نمرده یا غذای پرنده نشده. دیگر دانه نبود. جماد نبود. قد می‎کشید و می‎خواست از دل خاک بزند بیرون. با خورشید هم‎دم بود. با هوا پچ‎پچ می‎کرد. چشم به آسمان داشت. هفت خوشه ثمر داده بود در هر خوشه صد دانه گندم. برای نسیم ناز می‎کرد و کرشمه می‎آمد. نسیم نوازشش می‎کرد. آفتاب مهربان بود... آهسته خاطراتش به یاد آمد: . . ناگاه به زمین شخم‎خورده افتاد. غرق خاک شد. آمیخته شد با خاک و هراس از این‎که مبادا کلاغی بیاید سراغش. دانه می‎لرزید. هوا سرد بود. کوفته بود. تاب نمی‎آورد این سرمای سخت زمستان را. حس کرد زمین دور سرش می‎چرخد. چیزی نفهمید. چشم‎ها بسته شدند.. آهسته به یاد می‎آورد.
🍂 داستان ح‌ق: هیچ بنی‌بشری نمی‌تواند ادعا کند که همه‌ی رمان‌های داستایوفسکی را خوانده. بهار امسال بعد از خواندن «جنایت و مکافات» در همین توهم غوطه‌ور بودم که چند روز بعد انکشف هنوز «جوان خام» را نپخته‌ام یعنی نخوانده‌ام. نیز «شب‌های روشن» را بل‌که «مردم فقیر» را. نقل نویسنده‌ای است که با هر دم، یک رمان و با هر بازدم، یک رمان دیگر می‌نوشت. گمانم حضرت فئودور برای این زیاد می‌نوشت که با نوشتن، سردرد وحشتناکش را به فراموشی بسپرد اما مگر نه آن‌که در جوهر هر قلمی، صرعی هست؟ آدمی وقتی نگارش کتابی را تمام می‌کند، تازه اول بدبختی‌هایش است. سردرد خودش کم بود؛ حالا باید صرع همه‌ی کاراکترهای رمانش را هم تحمل کند. من که فکر می‌کنم بعد از هیچ کس اندازه‌ی داستایوفسکی دست به آفرینش نزده باشد. اگر خداوند با خاک، گل آدم را سرشت؛ داستایوفسکی همین کار را با انجام داده است. نه عجب آدم‌هایی که داستایوفسکی در رمان‌هایش آفریده، بیش‌ترین شباهت را به آدم‌های خدا دارند. آدم‌های خداوند همان اهالی هستند که خانه در دارند. آری! بهشت پر از خانه‌های خالی است. با خدا باشد، همه در جهنم مستأجرند و به زودی باید به خانه‌های خود در بهشت نقل مکان کنند. بخوانید داستان‌های داستایوفسکی را. تا می‌آیی حتم کنی که فلانی مسیح است، ناگهان قهرمان قصه‌ی داستایوفسکی گند می‌زند به همه‌ی باورهایت و رسماً به یک ضد قهرمان بل‌که به یک «ابله» تبدیل می‌شود. باز تو چند صفحه‌ی بعد دچار این شک می‌شوی که نکند پرنس میشکین همان یا دست‌کم مسیحکی باشد؟ تکلیف آدمی با آدم‌های خداوند نیز روشن نیست. همان خدایی که در رمانش چند آیه در میان همه را دعوت به ایمان می‌کند، دست‌آخر از می‌خواهد که بیاورند! من اگر ویراستار کلام‌الله بودم، همه‌ی این کتاب خواندنی را پر از علامت تعجب می‌کردم! آیا تعجب ندارد که راه عزیز شدن، از چاه می‌گذرد؟ بیاییم و یک بار برای آن دخترهایی دل بسوزانیم که چون یوسف را دیدند، به جای ترنج دست‌شان را بریدند! در رمان‌هایش از همین دخترها نوشته. اگر احسن‌القصص را تنها در یک رمان درآورد، بار نوشتن الباقی قصه‌ها را انداخت گردن داستایوفسکی؛ پیام‌بر نویسنده‌ها‌. رسالت فئودور این بود که زندگی و زمانه‌ی آدم‌هایی را بنویسد که در آن واحد، ابراهیم و نمرودند. یک صفحه موحدند، صفحه‌ای دیگر کافر‌. سردرد داستایوفسکی از این نبود که مادرش را نجیب از دست داد و پدرش را عجیب؛ از این بود که خانه‌ی ما جهنمی‌ها در بهشت چرا خالی است.