🍂
#مارادونا
حق: مارادونا پیوند #فوتبال و #ادبیات است؛ خودش را نمیگویم، کتابش را میگویم که #گیم_بالاگه نوشته و عادل فردوسیپور به همراه علی شهروز در اوج مهارت به #فارسی ترجمهاش کردهاند. از #حق نگذریم که #نشر_چشمه در خلق این کتاب، سنگتمام گذاشته و از جلد و پشتجلد بگیر تا صفحهآرایی صفحات کتاب، به احسن وجه عمل کرده. القصه! دیشب در #اعتراض به نظام، در اعتراض به اصحاب اعتراض، در اعتراض به این پاییز آدمریز لعنتی و بلکه در اعتراض به خودم و این همه تنهایی ویرانکننده، دست به یک #اغتشاش جانانه زدم و تا خود صبح، یک کله از بادهی دلربای مارادونا نوشیدم. آخ که چقدر این بشر را دوست میدارم؛ فقط #خدا میداند. یعنی هر #صفحه را که میخواندم، پشتبندش داد میزدم: «مرگ بر تو ای مارادونا؛ نه! تو حق نداشتی این همه #جذاب باشی.» دیشب با حضرت #دیگو فقر را تا اعماق وجودم احساس کردم؛ ساکن حلبیآبادهای ویافیوریتو در حومهی بوئنسآیرس شدم؛ با درب و داغونترین توپچهلتکهی تمام تاریخ، همراه #آرماندو روپایی زدم و صدالبته که بند کفشهایم هم #باز بود: «آهای دیگو آرماندو مارادونا! به ما ربطی ندارد که تو با زندگی خودت چه کار کردی؛ ممنون بابت کاری که با زندگی ما کردی!» آن سوپرگل #دست_خدا که اگر #خداوند خودش هم داور بازی بود، باز #گل را قبول میکرد؛ یا همان گل قرن که برداشتی از نیمهی زمین، همهی شیاطین را، همهی عاقلها را، همهی بچهمثبتهای بوگندو را، همهی شاگرداولهای پاچهخوار را، همهی مالهکشهای ظلم ظالمین را، همهی پاپهای بچهباز را، همهی آخوندهای خودخداپندار را، همهی فراعنه را، همهی ملکهها را و اصلا بگو همهی الیزابتپرستهای مروش را که شعار مرگ بر انگلیس سرمیدهند اما تا تخمشان باد میکند سر از بیمارستانهای لندن درمیآورند، یکی پس از دیگری، به عشق ما پابرهنههای تیلهباز جنوبشهری جا گذاشتی و دستآخر #شیلتون را هم فرستادی دنبال سرنوشتش. آخر بگو عوضی! چه کار کردی با #زندگی ما؟ ما در این #توهم بودیم که فوتبال هم ورزشی در کنار دیگر ورزشهای قهرمانی است ولی تو به ما آموختی که #مستطیل_سبز در حکم یک معبد باستانی، چیزی جز #اصالت و #قداست ندارد. کاش #دختر بودم و در امتداد شعار زن، زندگی، آزادی، دوستدخترت میشدم و چنان شبهایت را ستارهباران میکردم که دیگر حتی به دختر شاه پریان هم #امضاء ندهی. خودت که دیدی پای همهی این چهارصد و چهل و هشت صفحه، قطرههای اشکم را به #یادگار گذاشتم. الساعه بنا دارم سرم را از #پنجره بکنم بیرون و #فریاد بزنم: زنده باد مارادونا...
#حسین_قدیانی
▫️سایت حقدیلی haghdaily.ir
@ghete26
🍂
ما بچههای صدریم
حق: دست ما به جایی بند نیست. جز این #قلم چیزی نداریم و مجبوریم سوپرانقلابیها را که خیلی آزارمان میدهند، با نوشتن از تو آزار بدهیم؛ امام موسی صدر! پشت آنها به تمام حکومت گرم است و پشت ما به چشمهای همیشه شیدای تو. زین پس از تو زود به زود مینویسم تا جماعت بفهمند ما هم #امام داریم. نه امامی در گذشته که بخواهیم تفسیرش کنیم به رأی خودمان. تو امام حی و حاضر مایی؛ بصیرت حتی از صورتت هم میبارد. انگار همین دیروز بود که بر پیکر #شریعتی نماز خواندی و #چمران هم در آن نماز بود و ما هم همه در آن نماز بودیم. حتی میخواهم بنویسم که مسیحیها هم کم به امامتت #نماز نخواندهاند. یادت هست رفتی و از بستنیفروش مسیحی بستنی خریدی و خوردی تا مبادا مسلمانها گمان ببرند که خوردن بستنیهای طرف اشکال شرعی دارد؟ آهای امام موسی! هر کس فکر میکند تو در جایی از جغرافیا گم شدهای، دست بگذارد بر سینهی ما و صدای قلب نازنین تو را بشنود. خوب میدانم چرا سوپرانقلابیها اینقدر به اسم مقدس تو آلرژی دارند. آخر حریت تو هیچ چیز برای بصیرت دگم جماعت باقی نگذاشته. آخر نوشتن از تو حسابی رسوایشان میکند. بیچارهها شریعت را تنها برای این میخواهند که موسم #اعدام بیاستدلال نباشند لیکن تو فقه و حقوق را برای این میخواستی که حتی برای بتپرستها هم #مسیح باشی. لذت میبرم از سرفهی سوپرانقلابیها موسمی که داری به #سیگار پک میزنی. باید هم از این دود ربانی، سینهشان بسوزد. سینهای که به دود موتورهزاریهای باتوم به دست حساس نیست ولی نیکوتین آرزوهای تو حالشان را خراب میکند. تو آرزو داشتی جمهوری اسلامی، جمهوری زندگی باشد و هیچ وقت هم دوست نداشتی ما لب به سیگار بزنیم. ما اما سیگاری شدیم، چون همان تحجری که دیروز تو را آزار میداد، امروز دارد ما را آزار میدهد. ما دور از چشمهای تو، فقط سیگار نمیکشیم؛ #آه هم میکشیم. همهی مدادرنگیهای ما را شکستهاند و میگویند امید را با رنگ سبز بکش. نوشتم #سبز و یاد چشمهای تو افتادم. واقعا دو سال برای یک بتپرست وقت گذاشتی که با #خدا آشتیاش دهی؟ طرف دو ماه بیاید #ایران با خدا قهر میکند! دروغ چرا؟ حال ایرانمان خوب نیست آقای امام موسی! یعنی آنقدر بد است که باید از سوپرانقلابیها اجازه بگیریم، بعد از تو بنویسیم. به این متن بیاجازه نگاه نکن. ما باید عین سوپرانقلابیها فکر کنیم و الا از قطار انقلاب پرتمان میکنند پایین. قطاری که یک روز آن همه واگن داشت، حالا فقط اندازهی پشت نیسان ظرفیت دارد! چه باک که در خیمهی تو برای همهی ما جا هست.
#حسین_قدیانی
▫️سایت حقدیلی haghdaily.ir
@ghete26
🍂
معشوقهی ناکام
حق: این یکی خودش خودش را دار زد. رفته بود جواهرده رامسر اما نه برای زندگی، که برای مرگ. او برای رفتن برنامه ریخته بود. از یک مغازه چند متری طناب خریده بود و طناب را به شاخهی قطور یک درخت کهنسال آویزان کرده بود و بعد هم نوبت حلقآویز خودش بود. بهار بود و بهار همان فصلی بود که آوینی با پای خودش رفته بود قتلگاه فکه. جمعه بود و جمعه همان روزی بود که سیدمرتضی برای همیشه بیخیال دنیا شد. غزاله البته او را به اسم کامران میشناخت. هنوز انقلاب نشده بود و هنوز خیلی مانده بود که کامران، سیدمرتضی بشود. کامران شعر میگفت و نقاشی میکشید و سبیل نیچهای میگذاشت و تیپ میزد و نه که فقط بگویی از غزاله؛ از همهی دخترهای اهل هنر دلبری میکرد. هنر غزاله در نوشتن بود و به اعتراف خودش، جز نوشتن هیچ هنر دیگری نداشت و کار دیگری هم بلد نبود. علاقهی غزاله به کامران، در دانشگاه لو رفته بود و همه میدانستند که این دختر درونگرا اینجا دیگر تاب مستوری ندارد. ذات عشق همین است. وقتی قرار باشد نخ بدهی، نامرئی نمیشود. غزاله غزال شده بود و جز نوشتن، کار دیگری بلد شده بود؛ دویدن. شبها مینوشت و روزها دنبال کامران میدوید و سرعت کامران البته بیشتر بود. کامرانی که وقتی فهمید پشتسرش چه خبر است، حتی در ابریترین روزهای سال هم بیخیال عینکدودی نمیشد. توهم زده بود اگر چشمهایش را از غزاله و آن دیگر غزلها مخفی کند، دخترها میروند رد زندگیشان را میگیرند و او میتواند بدون هیچ مزاحمی به فلسفه بپردازد، به سینما بپردازد، به ادبیات بپردازد. انقلاب این قدرت را داشت که #کامران را تغییر دهد ولی تاب این را نداشت که باعث تحول #غزاله هم بشود. غزاله همان بود که بود اما دیگر نمیتوانست دنبال کامرانی بگردد که سیدمرتضی شده بود. قبل از انقلاب بههم میخوردند ولی انقلاب، کامران را عوض کرده بود. دیگر در فلسفه و سینما و ادبیات دنبال هنر نمیگشت. هنر را در چشمهای حاجهمت میدید؛ چشمهایی که انگار #خدا خودش برایشان سرمه کشیده بود. غزاله از این میسوخت چرا سیدمرتضی چشمهای همت را دیده اما چشم کامران همیشه در برابر چشمهای مشکی خودش درویش بوده. آن جمعهی فروردین که خبر شهادت سیدمرتضی در کوی و برزن پیچید، هیچ کس به فکر غزاله علیزاده نبود. همه به آیندهی شهیدی فکر میکردند که «سید شهیدان اهل قلم» شده بود و مشهور شده بود و حالا حتی حزباللهیهایی که سلام آوینی را هم جواب نمیدادند، دوستدارش شده بودند. غزاله چه کند، چه نکند؛ جمعه و بهار را در خاطر نگه داشت. کار داشت با کامران...
#حسین_قدیانی
▫️سایت حقدیلی haghdaily.ir
@ghete26
🍂
داستان #داستایوفسکی
حق: هیچ بنیبشری نمیتواند ادعا کند که همهی رمانهای داستایوفسکی را خوانده. بهار امسال بعد از خواندن «جنایت و مکافات» در همین توهم غوطهور بودم که چند روز بعد انکشف هنوز «جوان خام» را نپختهام یعنی نخواندهام. نیز «شبهای روشن» را بلکه «مردم فقیر» را. نقل نویسندهای است که با هر دم، یک رمان و با هر بازدم، یک رمان دیگر مینوشت. گمانم حضرت فئودور برای این زیاد مینوشت که با نوشتن، سردرد وحشتناکش را به فراموشی بسپرد اما مگر نه آنکه در جوهر هر قلمی، صرعی هست؟ آدمی وقتی نگارش کتابی را تمام میکند، تازه اول بدبختیهایش است. سردرد خودش کم بود؛ حالا باید صرع همهی کاراکترهای رمانش را هم تحمل کند. من که فکر میکنم بعد از #خدا هیچ کس اندازهی داستایوفسکی دست به آفرینش #انسان نزده باشد. اگر خداوند با خاک، گل آدم را سرشت؛ داستایوفسکی همین کار را با #قلم انجام داده است. نه عجب آدمهایی که داستایوفسکی در رمانهایش آفریده، بیشترین شباهت را به آدمهای خدا دارند. آدمهای خداوند همان اهالی #جهنم هستند که خانه در #بهشت دارند. آری! بهشت پر از خانههای خالی است. با خدا باشد، همه در جهنم مستأجرند و به زودی باید به خانههای خود در بهشت نقل مکان کنند. بخوانید داستانهای داستایوفسکی را. تا میآیی حتم کنی که فلانی مسیح است، ناگهان قهرمان قصهی داستایوفسکی گند میزند به همهی باورهایت و رسماً به یک ضد قهرمان بلکه به یک «ابله» تبدیل میشود. باز تو چند صفحهی بعد دچار این شک میشوی که نکند پرنس میشکین همان #مسیح یا دستکم مسیحکی باشد؟ تکلیف آدمی با آدمهای خداوند نیز روشن نیست. همان خدایی که در رمانش #قرآن چند آیه در میان همه را دعوت به ایمان میکند، دستآخر از #مؤمنین میخواهد که #ایمان بیاورند! من اگر ویراستار کلامالله بودم، همهی این کتاب خواندنی را پر از علامت تعجب میکردم! آیا تعجب ندارد که راه عزیز شدن، از چاه میگذرد؟ بیاییم و یک بار برای آن دخترهایی دل بسوزانیم که چون یوسف را دیدند، به جای ترنج دستشان را بریدند! #فئودور_داستایوفسکی در رمانهایش از همین دخترها نوشته. اگر احسنالقصص را #خداوند تنها در یک رمان درآورد، بار نوشتن الباقی قصهها را انداخت گردن داستایوفسکی؛ پیامبر نویسندهها. رسالت فئودور این بود که زندگی و زمانهی آدمهایی را بنویسد که در آن واحد، ابراهیم و نمرودند. یک صفحه موحدند، صفحهای دیگر کافر. سردرد داستایوفسکی از این نبود که مادرش را نجیب از دست داد و پدرش را عجیب؛ از این بود که خانهی ما جهنمیها در بهشت چرا خالی است.
#حسین_قدیانی
🍂
خدایا! از آیدا به کجا رسیدم؟
حق: شانس دو بار در خانهی شاملو را زد؛ باری با کلمه، شاعرانه و باری با آیدا، عاشقانه. آدم وقتی نامههای احمد شاملو به آیدا را میخواند، دلش برای #عشق پر میکشد. انگار شاملو #پادشاه_کلمات شده بود تا موسم دلبری از آیدای باوفا #کلمه کم نیاورد. من بارها این نامهها را بلعیدهام. واقعیت آن است که #آیدا برای #شاملو فراتر از #معشوقه در حکم #خدا بود. مگر نه آنکه حتی #شعر هم از یک جا به بعد دیگر قادر نبود که روح سرکش #شاعر روسپید قصهی ما را #آرام کند؟ بخوانید نامههای شاملو را به آیدا تا ببینید احتیاج شاملو به آیدا حتی از نیاز او به شعر هم بیشتر بود. باری شاملو از این موهبت برخوردار بود که به جای یک الله انتزاعی یا یک الههی سوررئال، خدای خود را در همین زمین ستایش کند. سر جدتان به قهوهی این بار شیرین کافهی حق، گیرهای تلخ حوزوی ندهید. خدا خودش بعضی آدمها را برای بعضی دیگر از آدمها در همان جایگاه خدایی خودش قرار میدهد. آیدا برای خدا عبد اما برای شاملو رسماً خود خدا بود. نه آنکه آیدا برای شاملو ادعای خدایی داشت؛ نه. نکته اینجا بود که شاملو بیآنکه دچار گناه شرک شده باشد، به آیدا به چشم خالق خود نگاه میکرد. گناه هم نداشت این نگاه. آیدا اگر نبود، همان بلایی که #صادق_هدایت سر خودش آورد #احمد_شاملو هم بر سر خودش میآورد. خدا آیدا را وارد #زندگی شاملو کرد، چون نمیخواست #خودکشی باز هم زودتر از موقع گریبان آدمیزاد را بگیرد. شما هم اگر قصد خودکشی داشتید و کسی توانست با مهر و محبت مانعتان شود، حتماً به آن #آدم به چشم #خدا نگاه کنید؛ گناهش گردن من. الحق که بعضی آدمها را میتوان پرستید، بیآنکه موجب خشم خدا شد. موسی صدر برای مصطفی چمران فقط #امام نبود؛ خدا هم بود. مگر کم و کسری داشت زندگی دکتر مصطفی در آمریکا؟ بحث این بود که استقرار خدای چمران در جنوب لبنان عاقبت کار دست دکتر مصطفی داد. زن و بچه و فیزیک و هسته و اتم را گذاشت در سایهی مجسمهی آزادی؛ تا امام موسی را از نزدیک بپرستد. بخوانید وصیت چمران را به صدر؛ آخ که چقدر شبیه نامههایی است که شاملو به آیدا مینوشت. بگذارید #متن را ورقی بزنم. میدانید چرا #حسین در #روز_عرفه آنجور با خدا وارد #رابطه شد؟ آری! #سیدالشهدا میخواست عاشقها هنگام همدلی با معشوقها هرگز دچار #لکنت_زبان نشوند و کلمه کم نیاورند. حسین در #دعای_عرفه نشان داد که عاشق هم میتواند خودش را برای معشوق لوس کند: در اوج نیاز #ناز کن خودت را برای خدایت؛ خواه شاملو باشی یا چمران یا هر مجنون دیگری...
#حق
#حسین_قدیانی