eitaa logo
حرکت در مه
192 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ح‌ق: مارادونا پیوند و است؛ خودش را نمی‌گویم، کتابش را می‌گویم که نوشته و عادل فردوسی‌پور به هم‌راه علی شهروز در اوج مهارت به ترجمه‌اش کرده‌اند. از نگذریم که در خلق این کتاب، سنگ‌تمام گذاشته و از جلد و پشت‌جلد بگیر تا صفحه‌آرایی صفحات کتاب، به احسن وجه عمل کرده. القصه! دیشب در به نظام، در اعتراض به اصحاب اعتراض، در اعتراض به این پاییز آدم‌ریز لعنتی و بل‌که در اعتراض به خودم و این همه تنهایی ویران‌کننده، دست به یک جانانه زدم و تا خود صبح، یک کله از باده‌ی دل‌ربای مارادونا نوشیدم. آخ که چقدر این بشر را دوست می‌دارم؛ فقط می‌داند. یعنی هر را که می‌خواندم، پشت‌بندش داد می‌زدم: «مرگ بر تو ای مارادونا؛ نه! تو حق نداشتی این همه باشی.» دیشب با حضرت فقر را تا اعماق وجودم احساس کردم؛ ساکن حلبی‌آبادهای ویافیوریتو در حومه‌ی بوئنس‌آیرس شدم؛ با درب و داغون‌ترین توپ‌چهل‌تکه‌ی تمام تاریخ، هم‌راه روپایی زدم و صدالبته که بند کفش‌هایم هم بود: «آهای دیگو آرماندو مارادونا! به ما ربطی ندارد که تو با زندگی خودت چه کار کردی؛ ممنون بابت کاری که با زندگی ما کردی!» آن سوپرگل که اگر خودش هم داور بازی بود، باز را قبول می‌کرد؛ یا همان گل قرن که برداشتی از نیمه‌ی زمین، همه‌ی شیاطین را، همه‌ی عاقل‌ها را، همه‌ی بچه‌مثبت‌های بوگندو را، همه‌ی شاگرداول‌های پاچه‌خوار را، همه‌ی ماله‌کش‌های ظلم ظالمین را، همه‌ی پاپ‌های بچه‌باز را، همه‌ی آخوندهای خودخداپندار را، همه‌ی فراعنه را، همه‌ی ملکه‌ها را و اصلا بگو همه‌ی الیزابت‌پرست‌های مروش را که شعار مرگ بر انگلیس سرمی‌دهند اما تا تخم‌شان باد می‌کند سر از بیمارستان‌های لندن درمی‌آورند، یکی پس از دیگری، به عشق ما پابرهنه‌های تیله‌باز جنوب‌شهری جا گذاشتی و دست‌آخر را هم فرستادی دنبال سرنوشتش. آخر بگو عوضی! چه کار کردی با ما؟ ما در این بودیم که فوتبال هم ورزشی در کنار دیگر ورزش‌های قهرمانی است ولی تو به ما آموختی که در حکم یک معبد باستانی، چیزی جز و ندارد. کاش بودم و در امتداد شعار زن، زندگی، آزادی، دوست‌دخترت می‌شدم و چنان شب‌هایت را ستاره‌باران می‌کردم که دیگر حتی به دختر شاه پریان هم ندهی. خودت که دیدی پای همه‌ی این چهارصد و چهل و هشت صفحه، قطره‌های اشکم را به گذاشتم. الساعه بنا دارم سرم را از بکنم بیرون و بزنم: زنده باد مارادونا... ▫️سایت حق‌دیلی haghdaily.ir @ghete26
🍂 ما بچه‌های صدریم ح‌ق: دست ما به جایی بند نیست. جز این چیزی نداریم و مجبوریم سوپرانقلابی‌ها را که خیلی آزارمان می‌دهند، با نوشتن از تو آزار بدهیم؛ امام موسی صدر! پشت آن‌ها به تمام حکومت گرم است و پشت ما به چشم‌های همیشه شیدای تو. زین پس از تو زود به زود می‌نویسم تا جماعت بفهمند ما هم داریم. نه امامی در گذشته که بخواهیم تفسیرش کنیم به رأی خودمان. تو امام حی و حاضر مایی؛ بصیرت حتی از صورتت هم می‌بارد. انگار همین دیروز بود که بر پیکر نماز خواندی و هم در آن نماز بود و ما هم همه در آن نماز بودیم. حتی می‌خواهم بنویسم که مسیحی‌ها هم کم به امامتت نخوانده‌اند. یادت هست رفتی و از بستنی‌فروش مسیحی بستنی خریدی و خوردی تا مبادا مسلمان‌ها گمان ببرند که خوردن بستنی‌های طرف اشکال شرعی دارد؟ آهای امام موسی! هر کس فکر می‌کند تو در جایی از جغرافیا گم شده‌ای، دست بگذارد بر سینه‌ی ما و صدای قلب نازنین تو را بشنود. خوب می‌دانم چرا سوپرانقلابی‌ها این‌قدر به اسم مقدس تو آلرژی دارند. آخر حریت تو هیچ چیز برای بصیرت دگم جماعت باقی نگذاشته. آخر نوشتن از تو حسابی رسوای‌شان می‌کند. بی‌چاره‌ها شریعت را تنها برای این می‌خواهند که موسم بی‌استدلال نباشند لیکن تو فقه و حقوق را برای این می‌خواستی که حتی برای بت‌پرست‌ها هم باشی. لذت می‌برم از سرفه‌ی سوپرانقلابی‌ها موسمی که داری به پک می‌زنی. باید هم از این دود ربانی، سینه‌شان بسوزد. سینه‌ای که به دود موتورهزاری‌های باتوم به دست حساس نیست ولی نیکوتین آرزوهای تو حال‌شان را خراب می‌کند. تو آرزو داشتی جمهوری اسلامی، جمهوری زندگی باشد و هیچ وقت هم دوست نداشتی ما لب به سیگار بزنیم. ما اما سیگاری شدیم، چون همان تحجری که دیروز تو را آزار می‌داد، امروز دارد ما را آزار می‌دهد. ما دور از چشم‌های تو، فقط سیگار نمی‌کشیم؛ هم می‌کشیم. همه‌ی مدادرنگی‌های ما را شکسته‌اند و می‌گویند امید را با رنگ سبز بکش. نوشتم و یاد چشم‌های تو افتادم. واقعا دو سال برای یک بت‌پرست وقت گذاشتی که با آشتی‌اش دهی؟ طرف دو ماه بیاید با خدا قهر می‌کند! دروغ چرا؟ حال ایران‌مان خوب نیست آقای امام موسی! یعنی آن‌قدر بد است که باید از سوپرانقلابی‌ها اجازه بگیریم، بعد از تو بنویسیم. به این متن بی‌اجازه نگاه نکن. ما باید عین سوپرانقلابی‌ها فکر کنیم و الا از قطار انقلاب پرت‌مان می‌کنند پایین. قطاری که یک روز آن همه واگن داشت، حالا فقط اندازه‌ی پشت نیسان ظرفیت دارد! چه باک که در خیمه‌ی تو برای همه‌ی ما جا هست. ▫️سایت حق‌دیلی haghdaily.ir @ghete26
🍂 معشوقه‌ی ناکام ح‌ق: این یکی خودش خودش را دار زد. رفته بود جواهرده رامسر اما نه برای زندگی، که برای مرگ. او برای رفتن برنامه ریخته بود. از یک مغازه چند متری طناب خریده بود و طناب را به شاخه‌ی قطور یک درخت کهن‌سال آویزان کرده بود و بعد هم نوبت حلق‌آویز خودش بود‌. بهار بود و بهار همان فصلی بود که آوینی با پای خودش رفته بود قتل‌گاه فکه. جمعه بود و جمعه همان روزی بود که سیدمرتضی برای همیشه بی‌خیال دنیا شد. غزاله البته او را به اسم کامران می‌شناخت. هنوز انقلاب نشده بود و هنوز خیلی مانده بود که کامران، سیدمرتضی بشود. کامران شعر می‌گفت و نقاشی می‌کشید و سبیل نیچه‌ای می‌گذاشت و تیپ می‌زد و نه که فقط بگویی از غزاله؛ از همه‌ی دخترهای اهل هنر دل‌بری می‌کرد. هنر غزاله در نوشتن بود و به اعتراف خودش، جز نوشتن هیچ هنر دیگری نداشت و کار دیگری هم بلد نبود. علاقه‌ی غزاله به کامران، در دانشگاه لو رفته بود و همه می‌دانستند که این دختر درون‌گرا این‌جا دیگر تاب مستوری ندارد. ذات عشق همین است. وقتی قرار باشد نخ بدهی، نامرئی نمی‌شود. غزاله غزال شده بود و جز نوشتن، کار دیگری بلد شده بود؛ دویدن. شب‌ها می‌نوشت و روزها دنبال کامران می‌دوید و سرعت کامران البته بیش‌تر بود. کامرانی که وقتی فهمید پشت‌سرش چه خبر است، حتی در ابری‌ترین روزهای سال هم بی‌خیال عینک‌دودی نمی‌شد. توهم زده بود اگر چشم‌هایش را از غزاله و آن دیگر غزل‌ها مخفی کند، دخترها می‌روند رد زندگی‌شان را می‌گیرند و او می‌تواند بدون هیچ مزاحمی به فلسفه بپردازد، به سینما بپردازد، به ادبیات بپردازد. انقلاب این قدرت را داشت که را تغییر دهد ولی تاب این را نداشت که باعث تحول هم بشود. غزاله همان بود که بود اما دیگر نمی‌توانست دنبال کامرانی بگردد که سیدمرتضی شده بود. قبل از انقلاب به‌هم می‌خوردند ولی انقلاب، کامران را عوض کرده بود. دیگر در فلسفه و سینما و ادبیات دنبال هنر نمی‌گشت. هنر را در چشم‌های حاج‌همت می‌دید؛ چشم‌هایی که انگار خودش برای‌شان سرمه کشیده بود. غزاله از این می‌سوخت چرا سیدمرتضی چشم‌های همت را دیده اما چشم کامران همیشه در برابر چشم‌های مشکی خودش درویش بوده. آن جمعه‌ی فروردین که خبر شهادت سیدمرتضی در کوی و برزن پیچید، هیچ کس به فکر غزاله علی‌زاده نبود. همه به آینده‌ی شهیدی فکر می‌کردند که «سید شهیدان اهل قلم» شده بود و مشهور شده بود و حالا حتی حزب‌اللهی‌هایی که سلام آوینی را هم جواب نمی‌دادند، دوست‌دارش شده بودند. غزاله چه کند، چه نکند؛ جمعه و بهار را در خاطر نگه داشت. کار داشت با کامران... ▫️سایت حق‌دیلی haghdaily.ir @ghete26
🍂 داستان ح‌ق: هیچ بنی‌بشری نمی‌تواند ادعا کند که همه‌ی رمان‌های داستایوفسکی را خوانده. بهار امسال بعد از خواندن «جنایت و مکافات» در همین توهم غوطه‌ور بودم که چند روز بعد انکشف هنوز «جوان خام» را نپخته‌ام یعنی نخوانده‌ام. نیز «شب‌های روشن» را بل‌که «مردم فقیر» را. نقل نویسنده‌ای است که با هر دم، یک رمان و با هر بازدم، یک رمان دیگر می‌نوشت. گمانم حضرت فئودور برای این زیاد می‌نوشت که با نوشتن، سردرد وحشتناکش را به فراموشی بسپرد اما مگر نه آن‌که در جوهر هر قلمی، صرعی هست؟ آدمی وقتی نگارش کتابی را تمام می‌کند، تازه اول بدبختی‌هایش است. سردرد خودش کم بود؛ حالا باید صرع همه‌ی کاراکترهای رمانش را هم تحمل کند. من که فکر می‌کنم بعد از هیچ کس اندازه‌ی داستایوفسکی دست به آفرینش نزده باشد. اگر خداوند با خاک، گل آدم را سرشت؛ داستایوفسکی همین کار را با انجام داده است. نه عجب آدم‌هایی که داستایوفسکی در رمان‌هایش آفریده، بیش‌ترین شباهت را به آدم‌های خدا دارند. آدم‌های خداوند همان اهالی هستند که خانه در دارند. آری! بهشت پر از خانه‌های خالی است. با خدا باشد، همه در جهنم مستأجرند و به زودی باید به خانه‌های خود در بهشت نقل مکان کنند. بخوانید داستان‌های داستایوفسکی را. تا می‌آیی حتم کنی که فلانی مسیح است، ناگهان قهرمان قصه‌ی داستایوفسکی گند می‌زند به همه‌ی باورهایت و رسماً به یک ضد قهرمان بل‌که به یک «ابله» تبدیل می‌شود. باز تو چند صفحه‌ی بعد دچار این شک می‌شوی که نکند پرنس میشکین همان یا دست‌کم مسیحکی باشد؟ تکلیف آدمی با آدم‌های خداوند نیز روشن نیست. همان خدایی که در رمانش چند آیه در میان همه را دعوت به ایمان می‌کند، دست‌آخر از می‌خواهد که بیاورند! من اگر ویراستار کلام‌الله بودم، همه‌ی این کتاب خواندنی را پر از علامت تعجب می‌کردم! آیا تعجب ندارد که راه عزیز شدن، از چاه می‌گذرد؟ بیاییم و یک بار برای آن دخترهایی دل بسوزانیم که چون یوسف را دیدند، به جای ترنج دست‌شان را بریدند! در رمان‌هایش از همین دخترها نوشته. اگر احسن‌القصص را تنها در یک رمان درآورد، بار نوشتن الباقی قصه‌ها را انداخت گردن داستایوفسکی؛ پیام‌بر نویسنده‌ها‌. رسالت فئودور این بود که زندگی و زمانه‌ی آدم‌هایی را بنویسد که در آن واحد، ابراهیم و نمرودند. یک صفحه موحدند، صفحه‌ای دیگر کافر‌. سردرد داستایوفسکی از این نبود که مادرش را نجیب از دست داد و پدرش را عجیب؛ از این بود که خانه‌ی ما جهنمی‌ها در بهشت چرا خالی است.
🍂 خدایا! از آیدا به کجا رسیدم؟ ح‌ق: شانس دو بار در خانه‌ی شاملو را زد؛ باری با کلمه، شاعرانه و باری با آیدا، عاشقانه. آدم وقتی نامه‌های احمد شاملو به آیدا را می‌خواند، دلش برای پر می‌کشد. انگار شاملو شده بود تا موسم دل‌بری از آیدای باوفا کم نیاورد. من بارها این نامه‌ها را بلعیده‌ام. واقعیت آن است که برای فراتر از در حکم بود. مگر نه آن‌که حتی هم از یک جا به بعد دیگر قادر نبود که روح سرکش روسپید قصه‌ی ما را کند؟ بخوانید نامه‌های شاملو را به آیدا تا ببینید احتیاج شاملو به آیدا حتی از نیاز او به شعر هم بیش‌تر بود. باری شاملو از این موهبت برخوردار بود که به جای یک الله انتزاعی یا یک الهه‌ی سوررئال، خدای خود را در همین زمین ستایش کند. سر جدتان به قهوه‌ی این بار شیرین کافه‌ی ح‌ق، گیرهای تلخ حوزوی ندهید. خدا خودش بعضی آدم‌ها را برای بعضی دیگر از آدم‌ها در همان جای‌گاه خدایی خودش قرار می‌دهد. آیدا برای خدا عبد اما برای شاملو رسماً خود خدا بود. نه آن‌که آیدا برای شاملو ادعای خدایی داشت؛ نه. نکته این‌جا بود که شاملو بی‌آن‌که دچار گناه شرک شده باشد، به آیدا به چشم خالق خود نگاه می‌کرد. گناه هم نداشت این نگاه. آیدا اگر نبود، همان بلایی که سر خودش آورد هم بر سر خودش می‌آورد. خدا آیدا را وارد شاملو کرد، چون نمی‌خواست باز هم زودتر از موقع گریبان آدمی‌زاد را بگیرد. شما هم اگر قصد خودکشی داشتید و کسی توانست با مهر و محبت مانع‌تان شود، حتماً به آن به چشم نگاه کنید؛ گناهش گردن من. الحق که بعضی آدم‌ها را می‌توان پرستید، بی‌آن‌که موجب خشم خدا شد. موسی صدر برای مصطفی چمران فقط نبود؛ خدا هم بود.‌ مگر کم و کسری داشت زندگی دکتر مصطفی در آمریکا؟ بحث این بود که استقرار خدای چمران در جنوب لبنان عاقبت کار دست دکتر مصطفی داد‌. زن و بچه و فیزیک و هسته و اتم را گذاشت در سایه‌ی مجسمه‌ی آزادی؛ تا امام موسی را از نزدیک بپرستد‌. بخوانید وصیت چمران را به صدر؛ آخ که چقدر شبیه نامه‌هایی است که شاملو به آیدا می‌نوشت‌. بگذارید را ورقی بزنم. می‌دانید چرا در آن‌جور با خدا وارد شد؟ آری! می‌خواست عاشق‌ها هنگام هم‌دلی با معشوق‌ها هرگز دچار نشوند و کلمه کم نیاورند. حسین در نشان داد که عاشق هم می‌تواند خودش را برای معشوق لوس کند‌: در اوج نیاز کن خودت را برای خدایت؛ خواه شاملو باشی یا چمران یا هر مجنون دیگری...