eitaa logo
حرکت در مه
184 دنبال‌کننده
455 عکس
78 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 ح‌ق: مارادونا پیوند و است؛ خودش را نمی‌گویم، کتابش را می‌گویم که نوشته و عادل فردوسی‌پور به هم‌راه علی شهروز در اوج مهارت به ترجمه‌اش کرده‌اند. از نگذریم که در خلق این کتاب، سنگ‌تمام گذاشته و از جلد و پشت‌جلد بگیر تا صفحه‌آرایی صفحات کتاب، به احسن وجه عمل کرده. القصه! دیشب در به نظام، در اعتراض به اصحاب اعتراض، در اعتراض به این پاییز آدم‌ریز لعنتی و بل‌که در اعتراض به خودم و این همه تنهایی ویران‌کننده، دست به یک جانانه زدم و تا خود صبح، یک کله از باده‌ی دل‌ربای مارادونا نوشیدم. آخ که چقدر این بشر را دوست می‌دارم؛ فقط می‌داند. یعنی هر را که می‌خواندم، پشت‌بندش داد می‌زدم: «مرگ بر تو ای مارادونا؛ نه! تو حق نداشتی این همه باشی.» دیشب با حضرت فقر را تا اعماق وجودم احساس کردم؛ ساکن حلبی‌آبادهای ویافیوریتو در حومه‌ی بوئنس‌آیرس شدم؛ با درب و داغون‌ترین توپ‌چهل‌تکه‌ی تمام تاریخ، هم‌راه روپایی زدم و صدالبته که بند کفش‌هایم هم بود: «آهای دیگو آرماندو مارادونا! به ما ربطی ندارد که تو با زندگی خودت چه کار کردی؛ ممنون بابت کاری که با زندگی ما کردی!» آن سوپرگل که اگر خودش هم داور بازی بود، باز را قبول می‌کرد؛ یا همان گل قرن که برداشتی از نیمه‌ی زمین، همه‌ی شیاطین را، همه‌ی عاقل‌ها را، همه‌ی بچه‌مثبت‌های بوگندو را، همه‌ی شاگرداول‌های پاچه‌خوار را، همه‌ی ماله‌کش‌های ظلم ظالمین را، همه‌ی پاپ‌های بچه‌باز را، همه‌ی آخوندهای خودخداپندار را، همه‌ی فراعنه را، همه‌ی ملکه‌ها را و اصلا بگو همه‌ی الیزابت‌پرست‌های مروش را که شعار مرگ بر انگلیس سرمی‌دهند اما تا تخم‌شان باد می‌کند سر از بیمارستان‌های لندن درمی‌آورند، یکی پس از دیگری، به عشق ما پابرهنه‌های تیله‌باز جنوب‌شهری جا گذاشتی و دست‌آخر را هم فرستادی دنبال سرنوشتش. آخر بگو عوضی! چه کار کردی با ما؟ ما در این بودیم که فوتبال هم ورزشی در کنار دیگر ورزش‌های قهرمانی است ولی تو به ما آموختی که در حکم یک معبد باستانی، چیزی جز و ندارد. کاش بودم و در امتداد شعار زن، زندگی، آزادی، دوست‌دخترت می‌شدم و چنان شب‌هایت را ستاره‌باران می‌کردم که دیگر حتی به دختر شاه پریان هم ندهی. خودت که دیدی پای همه‌ی این چهارصد و چهل و هشت صفحه، قطره‌های اشکم را به گذاشتم. الساعه بنا دارم سرم را از بکنم بیرون و بزنم: زنده باد مارادونا... ▫️سایت حق‌دیلی haghdaily.ir @ghete26
🍂 مرا ببخش ح‌ق: امیرحسین فردی مدیرمسئول فقید کیهان‌بچه‌ها قریب ربع قرن پیش در ناهارخوری مؤسسه‌ی کیهان با اصرار فراوان به من پیش‌نهاد کرد بخوانم. ناظر بر مطالبم که تازه داشت از صفحه‌ی لایی مدرسه به صفحات رویی روزنامه می‌رسید، به ایشان گفتم که به سیاست علاقمندترم. جلدی درآمد که «رمان‌خوانی از قضا به قوام یادداشت‌های سیاسی یک روزنامه‌نگار کمک می‌کند» و بعد ایده‌اش را این‌جور شرح داد: «تو اگر خوب رمان بخوانی، می‌توانی جوری متن سیاسی‌ات را بپرورانی که مخاطب تصور کند دارد می‌خواند، نه بیانیه.» حرف حساب امیرخان این بود که فقط به چه نوشتن اهمیت نده؛ چگونه نوشتن هم برایت مهم باشد. واضح است که نیت مرحوم فردی این نبود که از به نفع سوءاستفاده کنم: «اصلاً از من می‌شنوی سیاسی‌نویسی را ببر در حاشیه‌ی ادبی‌نویسی.» این را گفت و بعد، از یکی از جملات قصارش رونمایی کرد: «سیاست را شوخی بگیر و ادبیات را جدی. ادبیات برخلاف سیاست، پدر و مادر دارد؛ حرام‌زاده نیست.» اعتراف می‌کنم که بیست و پنج سال طول کشید تا به پند حکیمانه‌ی امیرخان پی ببرم.... آخ که زنده‌یاد فردی چقدر خیرم را می‌خواست: «تو یادگار صمیمی‌ترین رفیقم هستی. خوب می‌شناسمت. لوح صاف و ساده‌ی تو تاب خارهای گل بی‌رنگ و رو و بی‌عطر و بوی سیاست را ندارد. اذیت می‌شوی. اذیتت می‌کنند. زجرت می‌دهند. کیهان را ول کن؛ برای کیهان‌بچه‌ها بنویس‌. دهه‌ی ما گذشته؛ بچه‌ها را بچسب.» شگفتا! آن روزی که امیرخان از من خواست ادبیات را جدی‌تر بگیرم و بچه‌ها را بیش‌تر از بزرگ‌ترها تحویل بگیرم، هنوز هیچ کدام از این دهه‌هشتادی‌ها به دنیا نیامده بودند. حالا من را باش. با این‌که بنا به توصیه‌ی امیر ادبیات در همان روز رفتم و رمان دنیای قشنگ نو به قلم آلدوس هاکسلی را خریدم و خواندم ولی در اوج کج‌سلیقگی، گنداب سیاست را به دریای ادبیات ترجیح دادم. نتیجه هم شد این ح‌سین ق‌دیانی پژمرده. «غلط کردم» را اما برای همین وقت‌ها گذاشته‌اند. اساساً این کافه‌ی مجازی را زده‌ام برای صفای مضاعف با حلال‌زاده‌ای به نام ادبیات...
🍂 ح‌ق: هایده مرا می‌گفت، وقتی از اهالی جهنم سخن می‌گفت که خانه در بهشت دارند. کاش هیچ وقت فلش وسط‌بازم را گم نمی‌کردم. از همین مرحومه شروع می‌شد و در گذر از حمیرا به معین می‌رسید: «یه حلقه‌ی طلایی» فلش من بود که فاطی‌عمه می‌گذاشت در بیلبیلک دووی کالباسی‌رنگش و صدای ضبط را هم تا هر کجا که دلش می‌خواست زیاد می‌کرد و مرا می‌برد دور دور و آخ که چقدر حال می‌کردم وقتی می‌دیدم شیشه‌های ماشینش با یک دکمه می‌رفت پایین و با همان دکمه هم می‌آمد بالا. انگار می‌کردم به من به چشم برادر شهیدش نگاه می‌کند یا حتی بالاتر؛ شوی شهیدش و الا چه لزومی داشت وقتی دستش روی دنده بود، از من بخواهد که دستم را بگذارم روی دستش؟ می‌آمد کله‌ی سحر، مرا می‌بردی کله‌پزی هوس، نزدیکای بهارستان و بعد دو تایی با هم می‌رفتیم بهشت‌زهرا و بعد سینما و بعد راسته‌ی کتاب‌فروشی‌های انقلاب و بعد پارک لاله و بعد یک دفعه به سرش می‌زد که برادرزاده‌ی خود را ببرد جاده‌چالوس، قبل کندوان، آش‌رشته بهش بدهد بخورد. توی تونل هم اصرار داشت که تا می‌توانی جیغ بکش. نور ببارد به قبرش که چه قشنگ بوق می‌زد. ماشین‌عروس بودیم انگار. فلش پایه‌ای هم داشتیم. همین که دل آسمان می‌گرفت، فرو می‌رفت در جان سیاوش: «چشمای منتظر به پیچ جاده» و بارانی که از بلندای سپهر بر سر ما می‌بارید. فاطی‌عمه هم همیشه‌ی خدا اشکش دم چشمش بود؛ مثل لب‌خندش که باز همیشه‌ی خدا دم‌پر لبش بود. هنوز وسط‌بازی مد نشده بود که فاطی‌عمه وسط‌باز شده بود. آخر کدام عمه‌ای آدم را بعد از مراسم محرم بیت رهبری می‌برد لواسان به قول خودش شب‌گردی؟ حالا باور می‌کنید دیشب خواب فاطی‌عمه را دیدم؟ فلشم هم بود‌. همان فلش مستی که برای همه‌ی صداهای خوب هستی من‌جمله مهستی گنجایش داشت. فلشی که توانسته بود منصور و حاج‌منصور را با هم تحمل کند. فلشی که شجریان داشت، ناظری داشت، سراج داشت و البته بی‌نصیب از شب‌های قاهره هم نبود. ببینم؛ شما فلشی پیدا نکرده‌اید که بعد از گذر از ترک‌های زنانه، به عبدالباسط و مصطفی‌اسماعیل برسد؟ که صدای گزارش‌گر آرژانتینی روی گل قرن دیگو مارادونا را هم داشته باشد؟ که هم همایون داشته باشد، هم آوینی؟ که از شب عشق برسد به صبح‌گاه دوکوهه؟ که مرتضای ما و کامران غزاله و سید شهیدان اهل قلم حزب‌اللهی‌ها، آن‌جا در آن فلش گفته باشد: یا فالق‌الاصباح! ما را در راهی که این‌چنین عاشقانه در پیش گرفته‌ایم، یاری فرما؟ ▪️ نه که فقط بگویی در خواب؛ این را فاطی‌عمه در بیداری هم زیاد به من می‌گفت که برای این جهان، هیچ کس خطرناک‌تر از آدم عاقل نیست؛ دیوانه شو...
🍂 خدایا! از آیدا به کجا رسیدم؟ ح‌ق: شانس دو بار در خانه‌ی شاملو را زد؛ باری با کلمه، شاعرانه و باری با آیدا، عاشقانه. آدم وقتی نامه‌های احمد شاملو به آیدا را می‌خواند، دلش برای پر می‌کشد. انگار شاملو شده بود تا موسم دل‌بری از آیدای باوفا کم نیاورد. من بارها این نامه‌ها را بلعیده‌ام. واقعیت آن است که برای فراتر از در حکم بود. مگر نه آن‌که حتی هم از یک جا به بعد دیگر قادر نبود که روح سرکش روسپید قصه‌ی ما را کند؟ بخوانید نامه‌های شاملو را به آیدا تا ببینید احتیاج شاملو به آیدا حتی از نیاز او به شعر هم بیش‌تر بود. باری شاملو از این موهبت برخوردار بود که به جای یک الله انتزاعی یا یک الهه‌ی سوررئال، خدای خود را در همین زمین ستایش کند. سر جدتان به قهوه‌ی این بار شیرین کافه‌ی ح‌ق، گیرهای تلخ حوزوی ندهید. خدا خودش بعضی آدم‌ها را برای بعضی دیگر از آدم‌ها در همان جای‌گاه خدایی خودش قرار می‌دهد. آیدا برای خدا عبد اما برای شاملو رسماً خود خدا بود. نه آن‌که آیدا برای شاملو ادعای خدایی داشت؛ نه. نکته این‌جا بود که شاملو بی‌آن‌که دچار گناه شرک شده باشد، به آیدا به چشم خالق خود نگاه می‌کرد. گناه هم نداشت این نگاه. آیدا اگر نبود، همان بلایی که سر خودش آورد هم بر سر خودش می‌آورد. خدا آیدا را وارد شاملو کرد، چون نمی‌خواست باز هم زودتر از موقع گریبان آدمی‌زاد را بگیرد. شما هم اگر قصد خودکشی داشتید و کسی توانست با مهر و محبت مانع‌تان شود، حتماً به آن به چشم نگاه کنید؛ گناهش گردن من. الحق که بعضی آدم‌ها را می‌توان پرستید، بی‌آن‌که موجب خشم خدا شد. موسی صدر برای مصطفی چمران فقط نبود؛ خدا هم بود.‌ مگر کم و کسری داشت زندگی دکتر مصطفی در آمریکا؟ بحث این بود که استقرار خدای چمران در جنوب لبنان عاقبت کار دست دکتر مصطفی داد‌. زن و بچه و فیزیک و هسته و اتم را گذاشت در سایه‌ی مجسمه‌ی آزادی؛ تا امام موسی را از نزدیک بپرستد‌. بخوانید وصیت چمران را به صدر؛ آخ که چقدر شبیه نامه‌هایی است که شاملو به آیدا می‌نوشت‌. بگذارید را ورقی بزنم. می‌دانید چرا در آن‌جور با خدا وارد شد؟ آری! می‌خواست عاشق‌ها هنگام هم‌دلی با معشوق‌ها هرگز دچار نشوند و کلمه کم نیاورند. حسین در نشان داد که عاشق هم می‌تواند خودش را برای معشوق لوس کند‌: در اوج نیاز کن خودت را برای خدایت؛ خواه شاملو باشی یا چمران یا هر مجنون دیگری...
🍂 ح‌ق: اگر با هفشت تا از رفقای‌مان رفته‌ایم استخر و با وجود علاقه‌ی تا حد مرگ به سیب‌زمینی‌سرخ‌کرده‌های بوفه مجبوریم بیش‌تر مراقب جیب‌مان باشیم؛ اگر اصلاً سه سال است که مزه‌ی شیرجه را نچشیده‌ایم؛ اگر همین ماه گذشته برای اولین بار مزه‌ی دست‌فروشی در مترو را تجربه کردیم؛ اگر علی‌رغم داشتن مدرک دکتری بالاخره امروز ناگزیر شدیم که در اسنپ ثبت‌نام کنیم؛ اگر پری‌شب در بقالی مجبور شدیم به دروغ به فروشنده بگوییم آخ ببخشید؛ پول‌مان در آن یکی کارت‌مان است که در خانه جا مانده؛ اگر همین پس‌فردا تولد مادرمان است و تا آخر برج فقط پانصد و پنجاه هزار تومان در حساب‌مان مانده؛ اگر دل‌مان برای صحن انقلاب پرپر می‌زند ولی بده‌کاری به این و آن باعث شده که پنج سال از آخرین سفرمان به مشهد گذشته باشد؛ اگر هوس جاده‌ی نوستالژیک چالوس را کرده‌ایم اما پول‌مان حتی کفاف آش قبل از تونل کندوان را هم نمی‌دهد؛ اگر به ویترین قصابی محله همین دی‌شب با آه و حسرت نگاه کردیم؛ اگر به خانوم‌بچه‌ها قول چلوکباب را داده بودیم و دست‌آخر برای‌شان ارزان‌ترین ساندویچ کالباس را خریدیم؛ اگر منوی رستوران را نه بر اساس غذای محبوب‌مان بل‌که فقط به خاطر پیدا کردن ارزان‌ترین آپشن بالا و پایین می‌کنیم؛ اگر ماشین‌مان به تعویض روغن نیاز دارد ولی برای خرید روغن آش‌پزخانه هم کار سختی در پیش داریم؛ اگر پول آرایش‌گاه نداریم و خودمان به‌تر از هر کسی می‌دانیم که اهل منزل من‌باب مراعت ما دارند می‌گویند که ریش بلند اتفاقاً بهت می‌آید؛ اگر قرار عاشقانه‌مان را برای بار سوم می‌پیچانیم، چون خوب می‌دانیم کافه‌چی، بوس ما را لازم ندارد؛ اگر اواخر تیرماه مانده‌ایم چه چیزی در جواب صاحب‌خانه بگوییم و اگر با وجود این همه سختی اقتصادی، الدرم‌بلدرم‌های مسؤلین بی‌لیاقت نظام دارد کفرمان را درمی‌آورد؛ من توصیه می‌کنم که بیاییم و به جای خجالت‌کشیدن‌های تنهایی، همه با هم و در کنار هم بخوریم؛ بعضی سر شویم و بعضی شانه؛ بدهیم به هم و بعد در لابه‌لای قطره‌های اشک‌مان به این فکر کنیم که برای رمان زندگی ما کدام شروع به‌تر عمق درد را نشان می‌دهد. آن‌جور که در نوشته: «در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می‌خورد و می‌تراشد» یا این‌جور که در آورده: خانواده‌های خوش‌بخت همه مثل هم‌ند اما خانواده‌های بدبخت هر کدام بدبختی خاص خود را دارند... ▪️ در رمان قشنگ نوشته: من و تو برادریم. مردم بدبخت این دنیا همه با هم برادرند...
🍁 هم و هم ح‌ق: عزا و عروسی ندارد؛ مادرم عین آب‌خوردن پیدا می‌کند. گاهی فکر می‌کنم نکند این خصلت همه‌ی مادرهای دهه‌ی شصت باشد. نکند پیازی که از معصومه‌خانم می‌گرفتیم یا نانی که به اقدس‌خانم می‌دادیم، همه و همه بود برای دوستی بیش‌تر. حتی همین الان که سال به دوازده ماه هم‌سایه از هم‌سایه خبر نمی‌گیرد، مادرم محرم اسرار همه‌ی هم‌سایه‌هایی است که در بین‌شان از پیرزن هشتاد ساله دیده می‌شود تا دختر مجرد. گاهی می‌کنم به که چطور این‌قدر زود می‌تواند خودش را در دل آدم‌ها جا کند یا از آن‌ها برای درددل‌های خود انیس و مونس بسازد. من خب این توفیق را داشتم که سال هشتاد و نه، چهل روز با مادرم مکه و مدینه باشم. در همان طیاره‌ی رفت هنوز از آسمان خلیج همیشه فارس عبور نکرده بودیم که انکشف مادرم ظرف همین دو ساعت چند تا دوست پیدا کرده. آخر مادر من، تو کی وقت کردی بفهمی جاری خانم پشت‌سری، معلم آبجی‌خدیجه بوده در مدرسه‌ی شاهد مطهره؟ یا خانم جلویی کی فرصت کرد متوجه جیک و پوک زندگی ما شود؟ فکرش را بکن! به مهمان‌دار هواپیما با آن همه قر و فر و چیتان پیتان می‌گفت دخترم. بی‌خود نگفته‌اند که هم‌دلی از هم‌زبانی شروع می‌شود. یک هم‌سایه داشتیم سوسن‌خانم که شوهرش برای کار به رفته بود و مدام خودش را برای ما می‌کرد. در کوچه به آن درازی این فقط بود که درجه‌آخر توانست یخ سوسن‌خانم را هم آب کند. زنی که شهره بود به زبان‌درازی و یا مدعی بود بچه‌ی جردن است، این اواخر به مادرم می‌گفت خواهر. باور می‌کنید آن اوایل زورش می‌آمد جواب‌سلام هم‌سایه‌ها را بدهد؟ حالا شده بود پای ثابت سفره‌ی ام‌البنین مادرم. البته هنوز ادا و اطوارش را داشت. لاک جیغ می‌زد و به شوهرش می‌گفت حشمت‌خان. حشمت‌خان از برگردد، قرار است برویم تورنتو. خالی می‌بست عین چی. غرض آن‌که مادرم حتی هوای ملوسک حشمت‌خان را هم داشت که با ویدئو می‌دید. ما فقط صدای را شنیده بودیم... ▪️ در این عصر سرشار از دشمنی، دوست‌بازها نعمت‌ند؛ غنیمت‌ند. دوستی را اگر بدانیم، لاجرم باید را بخوانیم. کتاب، کباب، فیلم، سریال؛ گمانم همه‌ی این‌ها برای سین. صاد قصه‌ی ما بهانه‌ای است برای ترویج دوستی. سروش صحت خودش با دوست می‌شود؛ بعد همه‌ی ما را هم با او دوست می‌کند. هر آدمی یک قفلی دارد. آسان نمی‌توان درون دل‌ها زد. زبان می‌خواهد. زمان می‌برد. برای اتصال، مردی با گمانم اول را می‌گشود، بعد باب کتاب را...
چند روزه که دارم میرم پیاده روی؛ دور دریاچه چیتگر گاهی صبح زود گاهی صلاة ظهر گاهی دم غروب، گاهی آخر شب میدونین؛ پیاده روی مثل نوشتن میمونه سبک میکنه روح آدم رو کم میکنه درد آدم رو هر قدم مثل یک کلمه می‌مونه و هر چند قدم مثل یک جمله تو وقتی راه میری از پات داری همون کاری رو میکشی که موقع نوشتن از دستهات میکشی نتیجه هم خب یکسانه به ت همون حس زلالی رو میده که بعد از یک دل سیر گریه نصیب روحت میشه پس پیاده روی کن بنویس اشک بریز حسین قدیانی
🚬 ح‌سین ق‌دیانی: چی بدتر از این اخلاق زشت شماری از خانم‌ها که تا در زندگی دچار بحران می‌شوند، غصه‌ی خود را تبدیل به قصه‌ی مجازستان می‌کنند؟ من هرگز نمی‌خواستم درباره‌ی این مسئله بل‌که مصیبت این‌قدر صریح بنویسم و به این ظن دامن بزنم که آن همه دفاعم از زن، زندگی، آزادی پلاستیکی بود. اساساً اگر یک روزنامه‌نگار این حق را داشت که خیلی هم حالا خودش را خرج مهسا نکند و بی‌خود حزب‌اللهی‌ها را با خود بد نکند، من بودم لیکن درست از همان منظر که به خانم حزب‌اللهی سابقم گفتم «چرا در اینستا پیج فیک داری؟ بیا و با اسم خودت فعالیت کن؛ من هم تو را به عنوان هم‌سرم معرفی می‌کنم» پای حق و حقوق ژینا هم ایستادم. ابایی ندارم رک باشم در این متن. کار نادرست خانم‌های آقایان سروش صحت و منوچهر هادی داغ دلم را تازه کرد. یک سال و چهار ماه است که من از جدا شده‌ام؛ لام تا کام از این طلاق حرفی نزده‌ام در این مدت. این در حالی است که شریک پنج سال از زندگی‌ام هنوز هم هر از گاه علیه حقیر استوری بل‌که پست می‌گذارد و مرا با همان صفاتی می‌نوازد که سوپرسایبری‌ها به من نسبت می‌دهند؛ من‌جمله نان به نرخ روزخور یا نمک به حرام! باری حتی بهم پیام داد مادام که نظام را نقد کنی، من هم بر ضد خود تو می‌نویسم! وای اگر اخلاق زشت شماری از زن‌ها جمع شود با نگاه ایدئولوژیک‌شان به جمهوری اسلامی؛ آن‌وقت من حتی از صحت و هادی هم مظلوم‌تر می‌شوم. باری هرگز نمی‌خواستم پا بگذارم در این حریم ممنوعه، اقلاً به حرمت اعتبار خودم و گمانم خود فاطمه هم فکر نمی‌کرد روزی چنین متنی بنویسم. یحتمل مطمئن بود که من هیچ وقت ورود نمی‌کنم در این ماجرا که آن‌جور دیو می‌ساخت و هنوز هم دیو می‌سازد از من در پیجش. نه! نمی‌خواهم خودم را سفید و او را سیاه کنم؛ حتم دارم قصور و تقصیر من بیش‌تر از فاطمه بود و البته این را هم حتم دارم که هنوز دوستش دارم؛ دیوانه‌وار! آن‌قدری که حتی بعد از طلاق هم هوایش را داشته باشم و با وجود بی‌کاری خودم، بارها به حسابش پول بریزم. لابد دوستش داشتم که همان سال اول زندگی، همه‌ی دار و ندارم را که خانه‌ام بود، به نامش کردم. خانه‌ام را در جنوب شهر فروختم به این نیت که در پردیس دو تا آپارتمان بخرم. اولی را سند زدم به نام فاطمه و دومی را ناظر بر رشد ناگهانی قیمت ملک در آن ایام اصلاً نشد که بخرم. حالا و در حالی که از بیست سالگی همیشه یک خانه‌ای به نام خودم داشتم، مستأجرم. این در حالی بود که حتی پدر فاطمه بهم می‌گفت خانه را نزن به اسم فاطمه. گفتم دخترتان را برای دنیا و آخرتم می‌خواهم. سه سال از زندگی ما خورد به کرونا اما همه جای ایران بردمش. آیا حق من این بود که پست بنویسد فلانی به خاطر پیپ عاشق خامنه‌ای شده بود؟ هفته‌ای یک بار از مخاطبان پیجش می‌خواهد که او را به خاطر نوشته‌های من سرزنش نکنند! هی هم تأکید می‌کند به جدایی‌مان! کاش بابت نوشته‌های من جهنمی، فاطمه‌ی بهشتی را نکوبید! او هیچ نسبتی با من ندارد و جز بدی و دود سیگار و پنج سال علافی و دختربازی، چیزی از من ندیده... ▪️ خلاصه که این هم خیانتی است برای خود؛ مردها وقتی پرده از زندگی شخصی‌شان برمی‌دارند که در سفرند و دارند دور دریاچه‌ی شورابیل با زن‌شان دوچرخه‌ی دوترکه سوار می‌شوند ولی خانم‌ها طلاق‌شان را جیغ می‌زنند! می‌دانید؛ در جامعه‌ی شهره به مردسالار ایران، بدبخت‌تر از زن‌ها، ما مردهاییم. مثال اعلایش خود من که جز وسایل شخصی‌ام، به هیچ چیز آن خانه که از قبل ازدواج هم خریده بودم، دست نزدم؛ حتی میز تحریرم یا میز شطرنجم. فاطمه می‌گوید تو یک روز خوش برای من نساختی و لطفی هم به من نکردی، اگر به وسایل خانه دست نزدی! من برای تو طلاهایم را فروخته بودم... ▪️ من با بچه‌های روزنامه‌دیواری حق راحت بودم. نمی‌خواهم بگویم کارم درست بود. خیانت را هم فقط خوابیدن با زن‌های غیر نمی‌دانم ولی همه‌ی بچه‌های مجله می‌دانستند چقدر زنم را دوست دارم. فاطمه گاه تا ده شبانه‌روز لطف می‌کرد و در محل کارم در پاستور می‌ماند؛ همان خانه‌ای که هم‌سایه‌هایش می‌آمدند دم در که مشتی! نصف شب داری چی داد می‌زنی که جمله را باید درست مهندسی کرد؛ که مصاحبه لید درست می‌خواهد... ▪️ همان روزهایی که مشاوران قالی‌باف داشتند از مال و منال باقر بالا می‌رفتند، دغدغه‌ی من آموزش نویسندگی به نوجوان‌ها بود. یکی‌شان می‌گفت: پنج سال در دانش‌کده‌ی فارس و صدا و سیما این‌قدری روزنامه‌نگاری یاد نگرفتم که در ویس پنج دقیقه‌ای شما. معترفم برای فاطمه کم وقت گذاشتم ولی هرگز نان به نرخ روزخور نبودم... ▪️ تو عشق عاقلانه می‌خواستی از کسی که بود. مرا ببخش فاطمه... 🍂