🍂
#دیوانه
حق: هایده مرا میگفت، وقتی از اهالی جهنم سخن میگفت که خانه در بهشت دارند. کاش هیچ وقت فلش وسطبازم را گم نمیکردم. از همین مرحومه شروع میشد و در گذر از حمیرا به معین میرسید: «یه حلقهی طلایی» فلش من بود که فاطیعمه میگذاشت در بیلبیلک دووی کالباسیرنگش و صدای ضبط را هم تا هر کجا که دلش میخواست زیاد میکرد و مرا میبرد دور دور و آخ که چقدر حال میکردم وقتی میدیدم شیشههای ماشینش با یک دکمه میرفت پایین و با همان دکمه هم میآمد بالا. انگار میکردم به من به چشم برادر شهیدش نگاه میکند یا حتی بالاتر؛ شوی شهیدش و الا چه لزومی داشت وقتی دستش روی دنده بود، از من بخواهد که دستم را بگذارم روی دستش؟ میآمد کلهی سحر، مرا میبردی کلهپزی هوس، نزدیکای بهارستان و بعد دو تایی با هم میرفتیم بهشتزهرا و بعد سینما و بعد راستهی کتابفروشیهای انقلاب و بعد پارک لاله و بعد یک دفعه به سرش میزد که برادرزادهی خود را ببرد جادهچالوس، قبل کندوان، آشرشته بهش بدهد بخورد. توی تونل هم اصرار داشت که تا میتوانی جیغ بکش. نور ببارد به قبرش که چه قشنگ بوق میزد. ماشینعروس بودیم انگار. فلش پایهای هم داشتیم. همین که دل آسمان میگرفت، فرو میرفت در جان سیاوش: «چشمای منتظر به پیچ جاده» و بارانی که از بلندای سپهر بر سر ما میبارید. فاطیعمه هم همیشهی خدا اشکش دم چشمش بود؛ مثل لبخندش که باز همیشهی خدا دمپر لبش بود. هنوز وسطبازی مد نشده بود که فاطیعمه وسطباز شده بود. آخر کدام عمهای آدم را بعد از مراسم محرم بیت رهبری میبرد لواسان به قول خودش شبگردی؟ حالا باور میکنید دیشب خواب فاطیعمه را دیدم؟ فلشم هم بود. همان فلش مستی که برای همهی صداهای خوب هستی منجمله مهستی گنجایش داشت. فلشی که توانسته بود منصور و حاجمنصور را با هم تحمل کند. فلشی که شجریان داشت، ناظری داشت، سراج داشت و البته بینصیب از شبهای قاهره هم نبود. ببینم؛ شما فلشی پیدا نکردهاید که بعد از گذر از ترکهای زنانه، به عبدالباسط و مصطفیاسماعیل برسد؟ که صدای گزارشگر آرژانتینی روی گل قرن دیگو مارادونا را هم داشته باشد؟ که هم همایون داشته باشد، هم آوینی؟ که از شب عشق برسد به صبحگاه دوکوهه؟ که مرتضای ما و کامران غزاله و سید شهیدان اهل قلم حزباللهیها، آنجا در آن فلش گفته باشد: یا فالقالاصباح! ما را در راهی که اینچنین عاشقانه در پیش گرفتهایم، یاری فرما؟
▪️
نه که فقط بگویی در خواب؛ این را فاطیعمه در بیداری هم زیاد به من میگفت که برای این جهان، هیچ کس خطرناکتر از آدم عاقل نیست؛ دیوانه شو...
#حق
#حسین_قدیانی
🚬
#زن
حسین قدیانی: چی بدتر از این اخلاق زشت شماری از خانمها که تا در زندگی دچار بحران میشوند، غصهی خود را تبدیل به قصهی مجازستان میکنند؟ من هرگز نمیخواستم دربارهی این مسئله بلکه مصیبت اینقدر صریح بنویسم و به این ظن دامن بزنم که آن همه دفاعم از زن، زندگی، آزادی پلاستیکی بود. اساساً اگر یک روزنامهنگار این حق را داشت که خیلی هم حالا خودش را خرج مهسا نکند و بیخود حزباللهیها را با خود بد نکند، من بودم لیکن درست از همان منظر که به خانم حزباللهی سابقم گفتم «چرا در اینستا پیج فیک داری؟ بیا و با اسم خودت فعالیت کن؛ من هم تو را به عنوان همسرم معرفی میکنم» پای حق و حقوق ژینا هم ایستادم. ابایی ندارم رک باشم در این متن. کار نادرست خانمهای آقایان سروش صحت و منوچهر هادی داغ دلم را تازه کرد. یک سال و چهار ماه است که من از #فاطمه جدا شدهام؛ لام تا کام از این طلاق حرفی نزدهام در این مدت. این در حالی است که شریک پنج سال از زندگیام هنوز هم هر از گاه علیه حقیر استوری بلکه پست میگذارد و مرا با همان صفاتی مینوازد که سوپرسایبریها به من نسبت میدهند؛ منجمله نان به نرخ روزخور یا نمک به حرام! باری حتی بهم پیام داد مادام که نظام را نقد کنی، من هم بر ضد خود تو مینویسم! وای اگر اخلاق زشت شماری از زنها جمع شود با نگاه ایدئولوژیکشان به جمهوری اسلامی؛ آنوقت من حتی از صحت و هادی هم مظلومتر میشوم. باری هرگز نمیخواستم پا بگذارم در این حریم ممنوعه، اقلاً به حرمت اعتبار خودم و گمانم خود فاطمه هم فکر نمیکرد روزی چنین متنی بنویسم. یحتمل مطمئن بود که من هیچ وقت ورود نمیکنم در این ماجرا که آنجور دیو میساخت و هنوز هم دیو میسازد از من در پیجش. نه! نمیخواهم خودم را سفید و او را سیاه کنم؛ حتم دارم قصور و تقصیر من بیشتر از فاطمه بود و البته این را هم حتم دارم که هنوز دوستش دارم؛ دیوانهوار! آنقدری که حتی بعد از طلاق هم هوایش را داشته باشم و با وجود بیکاری خودم، بارها به حسابش پول بریزم. لابد دوستش داشتم که همان سال اول زندگی، همهی دار و ندارم را که خانهام بود، به نامش کردم. خانهام را در جنوب شهر فروختم به این نیت که در پردیس دو تا آپارتمان بخرم. اولی را سند زدم به نام فاطمه و دومی را ناظر بر رشد ناگهانی قیمت ملک در آن ایام اصلاً نشد که بخرم. حالا و در حالی که از بیست سالگی همیشه یک خانهای به نام خودم داشتم، مستأجرم. این در حالی بود که حتی پدر فاطمه بهم میگفت خانه را نزن به اسم فاطمه. گفتم دخترتان را برای دنیا و آخرتم میخواهم. سه سال از زندگی ما خورد به کرونا اما همه جای ایران بردمش. آیا حق من این بود که پست بنویسد فلانی به خاطر پیپ عاشق خامنهای شده بود؟ هفتهای یک بار از مخاطبان پیجش میخواهد که او را به خاطر نوشتههای من سرزنش نکنند! هی هم تأکید میکند به جداییمان! کاش بابت نوشتههای من جهنمی، فاطمهی بهشتی را نکوبید! او هیچ نسبتی با من ندارد و جز بدی و دود سیگار و پنج سال علافی و دختربازی، چیزی از من ندیده...
▪️
خلاصه که این هم خیانتی است برای خود؛ مردها وقتی پرده از زندگی شخصیشان برمیدارند که در سفرند و دارند دور دریاچهی شورابیل با زنشان دوچرخهی دوترکه سوار میشوند ولی خانمها طلاقشان را جیغ میزنند! میدانید؛ در جامعهی شهره به مردسالار ایران، بدبختتر از زنها، ما مردهاییم. مثال اعلایش خود من که جز وسایل شخصیام، به هیچ چیز آن خانه که از قبل ازدواج هم خریده بودم، دست نزدم؛ حتی میز تحریرم یا میز شطرنجم. فاطمه میگوید تو یک روز خوش برای من نساختی و لطفی هم به من نکردی، اگر به وسایل خانه دست نزدی! من برای تو طلاهایم را فروخته بودم...
▪️
من با بچههای روزنامهدیواری حق راحت بودم. نمیخواهم بگویم کارم درست بود. خیانت را هم فقط خوابیدن با زنهای غیر نمیدانم ولی همهی بچههای مجله میدانستند چقدر زنم را دوست دارم. فاطمه گاه تا ده شبانهروز لطف میکرد و در محل کارم در پاستور میماند؛ همان خانهای که همسایههایش میآمدند دم در که مشتی! نصف شب داری چی داد میزنی که جمله را باید درست مهندسی کرد؛ که مصاحبه لید درست میخواهد...
▪️
همان روزهایی که مشاوران قالیباف داشتند از مال و منال باقر بالا میرفتند، دغدغهی من آموزش نویسندگی به نوجوانها بود. یکیشان میگفت: پنج سال در دانشکدهی فارس و صدا و سیما اینقدری روزنامهنگاری یاد نگرفتم که در ویس پنج دقیقهای شما. معترفم برای فاطمه کم وقت گذاشتم ولی هرگز نان به نرخ روزخور نبودم...
▪️
تو عشق عاقلانه میخواستی از کسی که #دیوانه بود. مرا ببخش فاطمه...
#حق
#حسین_قدیانی
🍂