#شروع_داستان
#براعت_استهلال
شروع داستان قسمت 3
- زمزم را حفر کن.
- زمزم چیست؟
- آنى که آبش نه مىگندد و نه کاستى و پایان مىپذیرد. آن را بکن و انبوه حاجیان را سیراب کن.
- کجاست؟... کجاست؟... از محل آن مرا با خبر سازید!
- در حرم است. جاى آن از خون و سرگین پوشیده است.
- نشانههاى بیشتر... از آن، به من نشانههایى بیشتر بدهید.
- محل لانههاى موران. آنجا که کلاغى سیاه و سپید، نوک بر زمین مىکوبد.
- من...
آنک آن یتیم نظرکرده / محمدرضا سرشار
#لوازم_نویسندگی⬇️
لوازم نویسندگی
◀️ ... ایشان در مقابل این سؤال که «اگر واقعاً میتوانستید بنویسید و خوب هم بنویسید، نوشتن را به چه علت امری لازم و جدی تلقی میکردید؟» پاسخ معقولی ارائه نمیدهند، و تنها معدودی از ایشان به انگیزۀ پوستهایی «خالی کردن خود» اشاره میکنند که با توجه به اینکه در خود این افراد، معمولاً و نه عموماً، جز مسائل و مشکلات شخصی، آرزوها و احساساتِ فردی یا دردها و ناکامیهای خصوصی، چیزی شکل نگرفته است و خالص انگیزههای شخصی و خصوصی نیز برای آنکه انسان در موضع نویسندۀ حرفهای قرار بگیرد کافی نیست.
◀️ میتوان گفت که این گروه معدود هم در واقع انگیزهای برای انتخاب نویسندگی یا اجبار در نوشتن نداشتهاند و نویسنده نشدن ایشان در وهلۀ نخست نه به علت ناتوانیهای مادرزادی و «بیاستعدادی»، نه به علتِ مجموعهایی از حوادث ناگوار و بدبیاریهای غیرمنتظره و نه به علت نبودِ شرایط مناسب، بل صرفاً بهدلیل عدم حضور یا عدم فراخوانی انگیزههای واقعی بوده است.
لوازم نویسندگی/نادر ابراهیمی ص41
حرکت در مه
#لوازم_نویسندگی⬇️ لوازم نویسندگی ◀️ ... ایشان در مقابل این سؤال که «اگر واقعاً میتوانستید بنویس
گاهی صحبت از چرایی نوشتن از چگونگی نوشتن برایم جذابتر بوده است. اگر چرایی خوبی برای نوشتنهامان بیابیم خیلی وقتها چگونگی هم درپیاش خواهد آمد.
راستی شما فکر کردهاید به چراییها!
❁ کپی ممنوع، مگر با ذکر منبع ( نام نویسنده )
🖋☕️
@Best_Stories
#داستان_کوتاه
پدر بزرگ
از چند روز پیش آنجا، جایی که یک مشت بچهی شیطان و شلوغ، با جست و خیز و فریاد فوتبال بازی میکردند، پسر بچهای حدودا ده ساله پیدایش میشد، تنها: مینشست حاشیه زمین، و در حالی که بچهها غرق در هیجان بازی خود بودند، نگاهشان میکرد.
کوچولو، قوز کرده با اندامی نحیف، عینك سياه آفتابی بزرگی به چشم داشت که بیشتر از نیمی از چهرهی رنگ پریدهاش را میپوشاند.
بچهها، در پی بازی خود، انگار که حتی متوجه او هم نمیشدند، و بالاخره پسرك بی آنکه توجه کسی را جلب کند، بلند میشد و میرفت.
اما يك روز که بچهها طبق معمول با سروصدا، بازی میکردند، پسرك با آن چهرهی رنگ پریده و پنهان زیر عينك سیاه، درحالی که بر عصایی تکیه داشت پیدایش شد، لنگ لنگان آمد، خسته مثل يك پیرمرد.
وقت استراحت، یکی از بچهها به او نزديك شد:
«تو کی هستی؟»
پسرك بیآنکه جوابی به او بدهد، از پشت عینک سیاه بزرگ خیره نگاهش میکرد.
«اسمت چیست؟»
«اِمیلیو»
«چشمهایت درد میکند؟»
«نه.»
«پس چرا عینك میزنی؟»
«عينك پدر بزرگ است.»
«مریضی؟»
«"نه.»
«پس چلاقی.»
«نه.»
«پس چرا با عصا راه میروی؟»
«عصای پدر بزرگ است.» پس پدر بزرگت کو؟
پسر سرش را پایین انداخت: گرهی راه گلویش را سد میکرد و نمیگذاشت جوابی بدهد.
«مرده است؟»
با سر تصدیق کرد: «بله..»
«پیر بود؟»
آهی کشید: «بله.»
«اینجا برای چه میآیی؟»
«میخواهی با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
پس از یک بازی دیگر، بچهها باز وقت استراحت به او نزديك شدند.
«من او را میشناسم، همانی است که همیشه با پیرمردی به گردش میرفت.»
«آن پیرمرد پدر بزرکت بود؟»
پسرك باز آهی کشید: «بله.»
«مامان و بابایت کجا هستند؟»
«وقتی دو سالم بود تو تصادف اتومبیل مردند.» چنان آهسته حرف میزد که بسختی میشد صدایش را شنید.
«بله، بله، من هم میدانستم، مامان و بابایش در یک تصادف خیابانی کشته شدند.»
«تو، تو ماشین نبودی؟»
«نه، پیش پدر بزرگ در خانه بودم.»
«و حالا، پیش کی هستی؟»
«پیش پدربزرگ بودم.»
«بارها او را دیدهام، او و آن پیرمرد همیشه با هم بودند.»
«وقتی با او بودی به تو خوش میگذشت؟»
«بله.»
«آخر چطور میتوانستی با یک پیرمرد بازی کنی؟»
بر چهرهی رنگ پریده شعاع لبخند ناپایداری درخشید.
«دلت میخواهد با ما بازی کنی؟»
پسرك جواب نمیداد.
«چطور انتظار داری که با ما بازی کند؟ با این عینک بزرگ و عصا یعنی پیر است.»
«پس اگر پیری، مثل پدربزرگت میمیری.»
و دیگری افزود: «و ما تشییع جنازهات میکنیم.» جملهای بود مثل جرقه، از آن جرقههایی که آتشسوزی به راه میاندازند. بچهها که لحظه به لحظه تعدادشان بیشتر میشد، نگاههایی ردو بدل کردند.
«بیایید، همه بیایید اینجا، این پیرمرد بیچاره مرده و ما باید خاکش کنیم.»
پسرك، تکیه داده بر عصا، از جای خود برخاست، انگار که آمادگی خود را اعلام می کرد.
بچهها که لحظه به لحظه به این بازی تازه علاقمندتر میشدند، شانهها و پاهای پسرك را گرفتند و بلندش کردند، و بقیه به سرعت رفتند و آمدند و تیر و تخته، حلبی قراضه و قوطیهای کنسرو خالی از میان آشغالهای همان دور و بر آوردند. پسرك را روی تخته دراز کردند. با آهنگ و قدمهای يك تشییعجنازهی واقعی راه افتادند، و همراه با ضربههای منظم چوب روی حلبیها و قوطیهای کنسرو، يك مارش عزاداری مندرآوردی را زدند. صدایشان به تدریج اوج میگرفت و ضربهها محکمتر میشد، و گرداگرد تابوتی که بر آن، پسرک با چشمهای بسته دراز کشیده بود، راه میرفتند.
او را به جایی بردند که فرورفتگی طبیعی زمین، چیزی مثل گودال درست کرده بود، و انگار که جسدی را دفن میکنند پسرك را همان تو گذاشتند و دور تا دور ایستادند و شروع کردند به ریختن مشت مشت خاك روی او. به تدریج که خاك روی پسرك را میپوشاند، بر تحرك جمع افزوده میشد.
مردی که همان نزدیکیها، و درست توی همان مزرعه کار میکرد، و آن همه هیاهو را شنیده و مظنون شده بود، کمی از پشت پرچینی که دور زمینش حصار میکشید، نگاهشان کرد و سپس به موقع بیرون پرید، در حالی که کجبیلی را که در دست داشت، با خشم توی هوا تکان میداد، به طرف آنها دوید، و مثل پرواز پرندهها در اثر شليك گلولهای، به فرار وادارشان کرد.
«پدر سوختههای بیشرف دزد!.... »
بزرگترین آنها شهامتش را یافت که بایستد و رو برگرداند و جواب بدهد:
«پیر بود و مُرد، باید خاکش میکردیم.» جواب را که داد بسرعت دوید.
«اگر يك بار دیگر پایتان را اینجا بگذارید، خواهید دید که چه به روزتان میآورم. بدذاتهای حقه باز دزد!... دیشب هم آمده بودید تو مزرعهی من انگوردزدی..»
با نزدیک شدن به سوراخی که پسرك تويش تقريبا بطور کامل مدفون شده بود، شروع به کنار زدن خاك ها و بیرون کشیدن او از زیر آن همه خاکی که رویش ریخته بود کرد. از گودال که بیرونش آورد پرسید:
«تو چرا میگذاری این آدمکشها این بلا را سرت بیاورند؟»
پسرك، مثل کسی که از خواب عمیقی برخاسته است، در جواب دادن تأخیر میکرد. بالاخره با آهنگ خواب آلودی گفت:
«با پدربزرگ هم همین کار را کردند.»
نویسنده: #آلدو_پالاتزسکی
مترجم: #فیروزه_مهاجر
داستانهای کوتاه جهان...!
@Best_Stories
بهعنوان یک تمرین فکر کنید نکتههای مثبت داستان بالا چیست؟ بشمارید و دربارهاش فکر کنید....
یکی از خودهام را میخواهم بفرستم برای تفریح به سواحلِ بورکینافاسو. بهش میگویم فعلاً شرایط توی ایران خوب نیست و بهتر است برود. او نمیخواهد، چون خودم است و اصلاً میل ندارد بدون خودش جایی برود. ولی من مجبورش میکنم و میگویم اصلاً نمیتوانی اینجا دوام بیاوری. او هم قبول میکند و میرود. یکی دیگر از خودهام را برای تحصیل علم به دانشگاه میفرستم تا پرفسور شود. اما او مثل آنیکی سرتق نیست و سریع قبول میکند و دیگری را دارم فکر میکنم که برای سیاحت به چین بفرستم یا کشورهای نزدیکش. اما نه اینکه بخواهم خودهام را فرتفرت بفرستم این بر و آن بر. آخر یکیشان را پارسالها فرستادم برای هواخوری. خسته شده بود و نق میزد اما الآن هرچه تقلا میکنم و داد میزنم بازنمیگردد. نمیدانم رفته است کجا و اصلاً بروز نمیدهد کجاست و بروز نمیدهد چه میکند برای همین هم دستم حسابی رفته است توی حنا و میترسم تا آخر عمر نبینمش این خود بیخودی را و یکی دیگر از آنها هم میگوید میخواهم بروم دیار عشقآباد. میگویم همچو دیاری اصلاً توی این دنیا وجود ندارد اما او بیخ خر مرا گرفته که تا مرا نبری ولت نمیکنم. نمیدانم باهاش چیکار کنم.
#خاطرات_مدرسه
محمودی و شیری دوست هستند.
محمودی با شیری همواره میزکند. میزکند یعنی اینکه از هم شکایت میکنند و غر میزنند. هم دوستند، هم دعوا دارند. مداد هم را برمیدارند، دفتر هم را خطخطی میکنند. شیری میگوید «محمودی پریشون».
آیه:
«و من الیل فتهجد به نافلة لک عسی أن یبعثک ربک مقاماً محموداً»
بچهها بعداز من تکرار میکردند. «مقاماً محموداً» آیه تمام شد و همه ساکت بودند. یکی گفت:
- آقا محمودی مقام آورده؟
#دیالوگ
#گفت_وگو
دیالوگ 2
🖌آيا ميتوان تصور كرد كه بدون استفاده از گفتگو، شخصيت برملا يا پرداخت شود؟ آيا ميتوان درباره آدمها نوشت و كلام در دهانشان گذاشت و از آنچه كلمات نشان ميدهند آگاه نبود؟ آيا در زندگي واقعي، وقتي با ديگري حرف ميزنيم آنتن گيرنده خود را از كار مياندازيم؟ آيا شناخت انگيزه و تأثير آن را در نظر نميگيريم؟ مسلماً اين طور نيست. مگر اين كه در دنياي آدم آهنيها زندگي كنيم.
🖌موقعيتهاي كليدي بايد به خوبي به كار گرفته شود تا گفتوگو باورپذير رخ نمايد. اين اهميت كمي دارد كه بخش روايت اثر هماهنگ با واقعيت باشد؛ يا اين كه بندهاي توصيفي، تصاوير حساسيت برانگيز را به ذهن متبادر سازد يا حتي اين كه سبك نگارش منحصر به فرد و چشمگير باشد. اگر گفتوگو كار نكند، نتيجه نهايي تفاوتي با وقتي كه اثر هنري بيريخت باشد، ندارد.
🖌خواننده منتظر خواندن گفتوگو است. حتي بعضي بندهاي توصيفي و و روايتي را رد ميكند تا به گفتوگو برسد و وقتي گفتوگو نياز او را برآورده نكند، به زودي كل كار دل او را ميزند.
شاه كليدها را بشناسيد. با استفاده از آنها داستان را خلق كنيد و مشعوف باشيد. چرا؟ چون كارآ هستند.
#شروع_داستان
#براعت_استهلال
شروع داستان قسمت 43
اين ماجرا يک روز، سر يک چهارراه اتفاق افتاد، درست وسط جمعيت؛ مردم میرفتند و میآمدند .
من ايستادم، چشمهايم را باز و بسته کردم. يک دفعه احساس کردم هيچ حسی ندارم. هيچ. هيچ حسی نسبت به هيچ چيز. من هيچ دليلی نمیديدم برای چيزها و آدمها. خيلی پوچ و احمقانه بود. شروع کردم به خنديدن.
برايم عجيب و غريب بود که تا آن زمان هرگز متوجه اين چيزها نشده بودم؛ تا جايی که همه چيز را باور کرده و پذيرفته بودم: چراغهای راهنما، ماشينها، پوسترها، لباسهای فرم، يادمانهای تاريخی؛ همه چيز به طور کامل از هر گونه حسی دنيايی جدا شده بود، و من آنها را به عنوان بعضی از ضروريات پذيرفته بودم؛ بخشی از زنجيرهی علت و معلول که همه چيز را به هم متصل میکند...
ایتالو کالوینو / فلاش
حکایت آن سه شپش
ابوالفضل زرویی نصرآباد
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی میکردند. یک روز یک جلسهی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور میتوانند از این وضعیت خلاص شوند.
شپش اول گفت: «همهی بدبختی ما از این است که حوزهی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزهی کارشان را مشخص کنند.
شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشتهاند.»
شپش دوم گفت: «من هم میروم به خانهی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»
شپش سوم گفت: «من هم میروم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.»
باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
شپش اول مستقیما رفت به خانهی ملکالتجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملکالتجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملکالتجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.
یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود.
سه تا شپش بودند در ولایت جابلقا که با فلاکت و بدبختی زندگی میکردند. یک روز یک جلسهی مشورتی گذاشتند که با هم مشورت کنند، ببینند چطور میتوانند از این وضعیت خلاص شوند.
شپش اول گفت: «همهی بدبختی ما از این است که حوزهی فعالیتمان مشخص نیست. باید از هم جدا شویم، هر کداممان برویم سر وقت یک گروه خاصی.» دو شپش دیگر هم گفتند: «درستش همین است.» بعد تصمیم گرفتند هر کدام حوزهی کارشان را مشخص کنند.
شپش اول گفت: «من میروم سر وقت ملک التجار چون نسل اندر نسل خاندان ما با بزرگان نشست و برخاست داشتهاند.»
شپش دوم گفت: «من هم میروم به خانهی مش حسن بیل زن. اصولا خون آدم ثروتمند به مزاج من سازگار نیست.»
شپش سوم گفت: «من هم میروم به ولایت غربت پیش فک و فامیلهای خودم.»
باری سه شپش جوانمردانه بر سر و روی هم بوسه زدند و خداحافظی کردند و از هم جدا شدند.
شپش اول مستقیما رفت به خانهی ملکالتجار. شب بود و ملک التجار در پشه بند خوابیده بود. شپش بینوا تا صبح منتظر نشست تا ملکالتجار از خواب بیدار شد و از پشه بند آمد بیرون. وقتی چشم ملکالتجار به شپش افتاد، گفت : «اگر با من کاری داری، حالا فرصت نیست. ظهر بیا دم حجره.» شپش بیچاره تا ظهر گرسنگی کشید و بعد رفت به حجره.
ملکالتجار به شپش گفت: «چه میخواهی پدر جان؟»
شپش که نسل اندر نسل با بزرگان نشست و برخاست کرده بود، گفت: «تصدقت گردم بنده به یک مریضی صعبالعلاجی دچار شدهام. حکیم گفته دوای درد من دو قورت و نیم از خون حضرت عالی است. لذا جهت خون خوری استعلاجی خدمت رسیدم.»
ملکالتجار سری از روی تاثر و تاسف تکان داد و گفت: «آخیش، حیوونکی! پس تو هم با من همدردی؟ اتفاقا من هم کم خونی دارم و به همین خاطر مجبورم با این حال مریض بنشینم دم در حجره و با هزار بدبختی خون مردم را توی شیشه کنم. لذا متاسفم. خدا روزیات را جای دیگری حواله کند.»
شپش زبان بسته با دل پر غصه از حجره آمد بیرون و از ناراحتی رفت سر چهار سوق، خودش را انداخت توی جوی آب.
شپش دوم رفت سر وقت میرزا مش حسن بیل زن. مش حسن نگاهی از سر اوقات تلخی به او کرد. شپش با شرمندگی گفت: «مشدی، رویم سیاه، آمدهام برای صرف نهار!» مش حسن دستش را دراز کرد طرف شپش و گفت: «بفرما.» شپش رفت روی دست مش حسن و رگ را پیدا کرد و بنا کرد به مکیدن. قدری تقلا کرد و وقتی دید از خون خبری نیست با عصبانیت از دست مش حسن پرید پایین و گفت: «مرد حسابی! تو که خون نداری چرا بی خود بفرما میزنی؟»
بعد هم از زور غصه رفت مرکز بازپروری و در حال حاضر مشغول ترک است.
شپش سوم رفت به ولایت غربت پیش فک و فامیلهایش. اهل فامیل از او استقبال کردند و گفتند: «جایی آمدهای که وفور رزق و روزی است. در وسط شهر، یک پایگاه انتقال خون است. صبح به صبح با هم میرویم آنجا، خون کسانی را که آمدهاند برای اهدای خون، با خیال راحت نوش جان میکنیم.»
شپش سوم که عاقبت به خیر شده بود هر روز با فک و فامیلهایش میرفت به پایگاه انتقال خون.
حرکت در مه
حکایت آن سه شپش ابوالفضل زرویی نصرآباد یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. سه تا شپش بودند
آخرین خبر
با کمال تاسف و تحسر درگذشت زنده یاد روانشاد، مرحوم شپش سوم را به اطلاع کلیه دوستان و آشنایان میرساند. آخرین بیت شعری از آن زنده یاد که در واپسین لحظات سروده (معلوم میشود که آن خدابیامرز طبع شعری هم داشته ـ توضیح نگارنده) جهت درج و ثبت در تاریخ چاپ میشود:
بیهده گشتیم در جهان و به نوبت
«ایدز» گرفتیم در ولایت غربت!
ما از این داستان نتیجه میگیریم که آدم اگر عاقل باشد، نمینشیند درباره شپشها افسانه بنویسد.
ماهی سیاه کوچولو
#صمدبهرنگی
... يکي ديگر از ماهي ها گفت:" همه ي رودخانه ها و جويبارها به اينجا مي ريزند ، البته بعضي از آن ها هم به باتلاق فرو مي روند."
يکي ديگر گفت:" هر وقت دلت خواست ، مي تواني داخل دسته ي ما بشوي."
ماهي سياه کوچولو شاد بود که به دريا رسيده است. گفت:" بهتر است اول گشتي بزنم ، بعد بيايم داخل دسته ي شما بشوم. دلم مي خواهد اين دفعه که تور مرد ماهيگير را در مي بريد ، من هم همراه شما باشم."
يکي از ماهي ها گفت:" همين زودي ها به آرزويت مي رسي، حالا برو گشتت را بزن ، اما اگر روي آب رفتي مواظب ماهيخوار باش که اين روزها ديگر از هيچ کس پروايي ندارد ، هر روز تا چهار پنج ماهي شکار نکند ، دست از سر ما بر نمي دارد."
آنوقت ماهي سياه از دسته ي ماهي هاي دريا جدا شد و خودش به شنا کردن پرداخت. کمي بعد آمد به سطح دريا ، آفتاب گرم مي تابيد. ماهي سياه کوچولو گرمي سوزان آفتاب را در پشت خود حس مي کرد و لذت مي برد. آرام و خوش در سطح دريا شنا مي کرد و به خودش مي گفت:
" مرگ خيلي آسان مي تواند الان به سراغ من بيايد ، اما من تا مي توانم زندگي کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتي ناچار با مرگ روبرو شدم ? که مي شوم ? مهم نيست ، مهم اين است که زندگي يا مرگ من چه اثري در زندگي ديگران داشته باشد ..."
خلیفه
خودش را وارث گذشتهای دور میدانست. در یک مسیر منحنی میدوید و تویِ خیالش یک دایناسور را تصور میکرد. از آن گذشتۀ پرهیبت فقط یک قدوقامت ضعیف و نحیف به دوش میکشید.
وقتی ضربۀ دمپایی نزدیکش فرود میآمد، میترسید و دمش را رها میکرد و فرار میکرد به امان خدا.
نمیدانست که اجدادش هیچ وقت دمشان را این قدر بزدلانه ول نداده بودند و همینطور هیچ وقت نتوانست بفهمد که با دندانهای ارهای طعمه را دریدن یعنی چه؟ او فقط و فقط یک مارمولک بود که ماها بهش «مارمالی» میگفتیم.
#داستان_کوتاه
ضربه
درست که نگاه میکنم انگار همین دیروز بود که ضربهای زدم به صورتش، یعنی نخورد تا خواستم بزنم رد شد و دستم کوفته شد به دیوار و خراشید، یک تکه از گوشتهای دستم کنده شد، خونش بند آمد و جاش گوشت تازه رویید ولی ردش روی پوستم ماند ماند که ماند، حتی با گذشت این همه سال درست در هفتاد و سه سالگیام.
.
قبل از اینکه کسی یادت کند شما یادش کردهای.
.
.
خوب موقعی رسیدم به دعا. یک دعای عرفۀ زیرزمینی در این #بورس #کرونا. یک مسجد کوچک داریم که اسمش خاله سادات است. بچههای بسیج دعا گذاشته بودند.. حالا دیگر خیلی بزرگ شدهاند.
.
خوب موقعی رسیدم. دعا تازه اولش بود. معلوم بود مداح کلی روضه خوانده تا رسیده به اینجا. گوشهای نشستم و ماسک را گذاشتم کنار و مفاتیح را باز کردم: سپاس آن خدایی را که چیزی یارای مقاومت دربرابر قضایش را ندارد و ... و .... تا الهم انی ارغب الیک. ای خدا من به سویت رغبت دارم.
.
.
مداح میگوید حسین دارد با خدا مناجات میکند. حواستان هست. مناجات حسین! بعد یکهو میرود کربلا و میزند به روضه. دو خطِ بعد میزند به اربعین و اینکه ای خدا نبادا اربعین امسال جا بمانیم و منحوس ویروس کرونا نگذارد برویم زیارت ارباب.
.
.
هر چند خط یکبار یک طور خودش را به کربلا وصل میکند، به رقیه(س) و مسلم(ع) و ... به جای نیایش داریم روضه میشنویم. بعدش هم که دعا را غلط غلوط میخواند و یک صفحهاش را جا میاندازد.
.
.
دیگر انتظار ندارم بخش دوم دعا را جایی بخوانند. همان بخشی که مضامین عرفانیاش بسیار در اوج است و این جملهاش به دلم خیلی نشسته است: انت الذاکر قبل الذاکرین. خودم جلوجلو آن قسمتها را میخوانم و رد میشوم.
.
.
#عرفه #کرونا #دعا #نیایش #ادب_دعا #ذکر #مناجات
3 پند پدر
تا پدر بخواهد رو برگرداند چشم انداخت تو صورتش. دست حلقه کرد دور گردنش و بوسیدش. هیچ کلامی گویایی نگاه را نداشت. هیچ احساسی آشکارتر از قطرات اشک نبود.
- چیزی میخواهم بگویمت
ساکت اندیشید و خیره شد. پدر چه میخواست بگوید؟
- این مدت که من نیستم...
ادامهی سکوت.
- این مدت که من نیستم بهترین غذا را بخور. بهترین مایعات را بنوش. بهترین بستر را برای خودت انتخاب کن پسرم...
- تا بتوانی زود بیا پدر. هرچه میتوانی زودتر
پسر بهتزده زل زد به رفتن پدر.
* * *
پدر رفته بود و زحمت نبودنش مانده بود برای ما. اما در این میان جملات آخرش بدجور جایش را در ذهنام خوش کرده بود...
* * *
- تو خود به من گفتی بهترین را بخور... من همه جا رفتم. همه جا را گشتم. همهی محلات را همهی جاهایی که به ذهن کوچکام میرسد. اما هیچکدام هیچکدام آن چیزی نبود که من میخواستم. چون هر کدام مزهای داشت پدر...
- پسرم یادت است روزی را که این خانه را تعمیر میکردیم و من پا اندر گل بودم و تو خشتها را بالا میهشتی.. آن روز یادت است؟ مادرت برایمان چه آورد؟ یک کاسهی آب دوغ خیار... یادت میآید پسرم چه لذتی داشت...
- تو به من گفته بودی بهترینها را بنوش.. اما هر نوشیدنیای یافتم بهتر از آن هم بود. بهتر از آن هم.. یکبار هم لب به شراب زدم. شراب نوشیدم پدر. تا ببینم آیا... اما پدر بهتر نبود. گاهی برایم آب لذتآور بود. گاه شربت بهارنارنج...
- این نوع نوشیدنی نیست که اندازهاش را تعیین میکند. این موقعیت است که بهترین را میسازد پسر. یادت است آن روز که سفر دور بود و رسیدنمان دیر شده بود به خانه و هر دو له له میزدیم از برای جرعهای آب...
- آری... آری...و مردی روستایی جرعهای آب به دستانمان داد که شادیاش از شادی دارا بودن تمام ثروتهای دنیا بیشتر بود..
- تو گفتی بهترین جاها بخواب.. من در بهترین جاها خوابیدم. اما حتم منظورت فهم موقعیتاش بوده است. میخواستی مرا امتحان کنی. یادم است همان بار که باید مسجد را میساختیم ما فرصت خواب نداشتیم و دو شب در حال خودمان نبودیم تا صبح روز سوم که جایی برای خواب یافتیم، در زیر درختی روی خاکها دراز کشیدیم و لذت آن خواب تا عمق جانمان فرو رفت آه... چرا اینها را به من زودتر نگفته بودی پدر؟ چرا نگفته بودی زودتر.. آه..
...پرهيزگاران ، هم در اين دنياى زودگذر سود برند و هم در جهان آينده آخرت . آنها با مردم دنيا در كارهاى دنيوى شريك شدند و مردم دنيا با ايشان در كارهاى اخروى شريك نشدند. در دنيا زيستند، نيكوترين زيستنها و از نعمت دنيا خوردند، بهترين خوردنيها و از دنيا بهره مند شدند آنسان ، كه اهل ناز و نعمت بهره مند شدند و از آن كامياب گرديدند، چونان كه جباران خودكامه كام گرفتند. سپس ، رخت به جهان ديگر كشيدند با ره توشه اى كه آنان را به مقصد رسانيد و با سودايى كه سود فراوانشان داد. (نامهی ۲۷ نهجالبلاغه)
داستان نویس, [۳۱.۰۷.۲۰ ۱۱:۱۸]
آسمان من
🌞و دیگر آسمان را نخواهی دید! و حالا فقط باید ببینم که خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد.
🌕البته هنوز هم میتوانم ببینم. بالاخره جایی پیدا میشود که آسمان معلوم باشد اما این تکه هم برای من جالب بود که حالا بسته شده. گاهی، وقتی، زمانی که بیرون میآمدم و چشم میانداختم به مشرق ماه را میدیدم و صبحها هم خورشید را. اما حالا دارند همان یک تکۀ کوچک را هم پر میکنند:
🌞یک ساختمان جدید که مجوز هم گرفته و دارد میکشد بالا و یک تکه از افق را از ما گرفت که بعد هم بهش عادت میکنیم. البته یک خوبی هم دارد و آن اینکه برای ماشینها جای سایه درست میکند!
مشکل فقط امروز و دیروز نیست. مشکل کلی است. ساختمانهایی که بیقاعده بالا میروند.
🌎سرمایهداری دارد همه جا را تصرف میکند. #بورس افتاده در #بورس و #کرونا هم نتوانسته جلوی این سرمایهداری را بگیرد!
قدرِ آسمانهایتان را بدانید قبلاز اینکه آن را از شما بگیرند و بدیش اینجاست که گاهی خودمان این آسمان را از خود میگیریم.
🪐إنَّ الَّذِينَ كَذَّبُوا بِآيَاتِنَا وَاسْتَكْبَرُوا عَنْهَا لَا تُفَتَّحُ لَهُمْ أَبْوَابُ السَّمَاءِ...
#سرمایه #آسمان #طلوع #کرونا #بورس #مشرق #مغرب #قرآن #آسمان #مجوز #زندگی #غم #شادی
عامل نویسندگی در داوود غفارزادگان
من اگه از چیزی حیرت نکنم نمی توانم داستان ش کنم. هیچ وقت نشده بشینم بگم: خب حالا یه داستان م در مورد حقوق زن ها بنویسم یا در مورد کارگرا به فرض یا مثلن یه داستان شهری علم کنم که تو بوق و کرناست...منظورم از حیرت البته قلقلک است، دغدغه مثلن، خارخار جان که ادبا بش می گویند خلجان. اما مشکل این جاست که بیش تر اتفاقای زندگی پیش پاافتاده است، تکراری و مضحک است و کم تر چیزی آدم را به حیرت می اندازد. می ماند تو به عنوان چیزنویس از چه منظری به ماجرا نگاه می کنی. روزنه ی خودت را برای نگریستن اگر پیدا کنی آن وقت تمام آن اتفاق های مضحک و تکراری از فرط حماقتی که درش تلنبار شده، حیرت انگیزند و تو یکسر تو حوض کوثری که 24 ساعت ت 48 ساعت م باشد کفاف نوشتن ت نمی دهد که همه ی چیزا خسته کننده است و حماقت بار و رقت انگیز است و همه ی وادی ها وادی حیرت است که تو به آن دراندری که بی کاره ای قصه ت کند، بی کاره تری بخواندت...
May 11
تشریففرمایی حضرت استاد!
فرفری و تندتند و سلامکننده به همه آمدی و من تنها نگاهت میکردم که آرام و آهسته بی هیچ تکلفی با همان آستین نصفه و شلوار لی رفتی جلوی جمع برای خودت نشستی و نگاهت به بنر بود که درشت نوشته بود جلسۀ فلان با حضور استاد رضا امیرخانی.
جلسه پرشوری بود و تو اول که رفتی بالا گیر دادی به همین استاد! گفتی اگر میدانید خلاقیت و آموزش دیدنم تمام شده مرا استاد بخوانید. اگر میخواهید پایان کار هنریام را اعلام کنید مرا استاد بگویید... نه من استاد نیستم... من همان نویسندهام تازه وقتهایی که مینویسم... و وقتهایی که نمینویسم هم نویسنده نیستم...
یادت میآید خودت جای دیگری نوشته بودی:
حضرتِ استادی وجود ندارند! سرتان را گول نمالند که متنتان را پیش از چاپ باید به استاد بدهید و باید زانوی ادب به زمین بزنید و کتاب اگر تقریظ نداشته باشد، کتاب نیست و... حضرتِ استاد توی قفسهی کتابخانهها هستند، بخشِ کلاسیکها!!
آفرین. همین یک نکته از این جلسه مرا بس بود و به یادگار برایم ماند، ما همچنان در راهیم و مینویسیم و زندهایم و وقتی رسیدیم به مقام استادی آن برکهای است که آب در آن خواهد ماند.
کفر متحرک به ایمان میرسد ولی ایمان راکد پدربزرگِ کفر است. احسنت به تو رضا.... حالا خودت بگو، کدام را بگویم؟ رضا، آقا رضا، رضای امیرخانی، رضاجانِ امیرخانی... رضای امیرخانیِ جان!
من داستان مینویسم، تاریخ نمینویسم.
تاریخهای بسیاری قبلاز من نوشته شده است و همزمان با من و بعداز من نیز نوشته میشود و خواهد شد؛ اما داستان فقط یک بار نوشته میشود؛ فقط یک بار.
آنها که واقعیت را میخواهند و نه حقیقت را و طالب واقعیاتِ تاریخی هستند نه حقایقی انسانی میتوانند بیدغدغۀ خاطر، به بهترین تاریخها مراجعه کنند...
مقدمۀ کتاب سه دیدار
نادر ابراهیمی
پ.ن: دربارۀ این حرف دارم اما فعلاً به همین جملات فکر کنید تا بعد.
اُذُن
💐اوست خدایی که پاکیش روزگار را پر کرده. اوست که نورش ابدیت را فراگرفته. اوست که دستورش را بی مشورتِ مشورتکنندهای اجرا میکند... پادشاهِ پادشاهان و گرداننده افلاک و مسخّرکننده آفتاب و ماه، که همه با زمانِ تعیینشده در حرکتاند.
🌱میمیراند و زنده میکند، فقیر میکند و غنی مینماید، میخنداند و میگریاند، نزدیک میکند و دور مینماید، منع میکند و عطا مینماید.
🌺خداوند را بسیار سپاس میگویم و مدام شکر میکنم؛ چه در آسایش، چه در گرفتاری، چه در حال تنگنا و چه در حال آرامش...
🌿جبرئیل سه مرتبه بر من نازل شد و از طرف خدا مأمورم کرد که در این جمع برخیزم و بر هر سفید و سیاهی اعلام کنم که «علی بن ابیطالب برادرِ من و وصی من و جانشین من بر امتم است...
من از جبرئیل خواستم از خدا بخواهد تا مرا از این کار معاف کند، آخر به کمی متقین و زیادی منافقین و فساد ملامتکنندگان و حیلههای مسخرهکنندگانِ اسلام آگاهم.
🌻منافقها بارها مرا اذیت کردهاند تا جایی که مرا «اُذُن» نامیدند، و گمان کردند که من چنین هستم به خاطر ملازمت بسیار علی با من و توجه من به او و تمایل او و قبولش از من. اگر من بخواهم گویندگان این نسبت را نام ببرم میتوانم، و اگر بخواهم به شخصشان اشاره کنم مینمایم، و اگر بخواهم با علائم آنها را معرفی کنم میتوانم، ولی به خدا قسم من در کار آنان با بزرگواری رفتار کردهام.
💧این آخرین باری است که در چنین اجتماعی بپا میایستم. پس بشنوید و اطاعت کنید.
علی را فضیلت دهید که خدا او را فضیلت داده است، و او را قبول کنید که خداوند او را منصوب نموده است.
🌴بدانید که من شنوانیدم، بدانید که من روشن نمودم، بدانید که خداوند فرموده است و من از جانب خداوند عزوجل میگویم، بدانید که امیرالمؤمنینی جز این برادرم نیست. بدانید که امیرالمؤمنین بودن بعد از من برای احدی جز او حلال نیست.
🌿ای مردم، شیطان آدم را با حسد از بهشت بیرون کرد. مبادا به علی حسد کنید که اعمالتان نابود شود و قدمهایتان بلغزد.
ای مردم، من برایتان روشن کردم و به شما فهمانیدم، و این علی است که بعد از من به شما میفهماند.
🌺به علی به عنوان «امیرالمؤمنین» سلام کنید و بگویید: «شنیدیم و اطاعت کردیم، پروردگارا مغفرت تو را میخواهیم و بازگشت به سوی توست». و بگویید: «اَلْحَمْدُ للّهِِ الَّذی هَدانا لِهذا وَ ما کُنّا لِنَهْتَدِی لَوْ لا اَنْ هَدانَا اللّهُ...»
🌿خدایا، به خاطر آنچه ادا کردم و امر نمودم مؤمنین را بیامرز، و بر منکرین که کافرند غضب نما، و حمد و سپاس مخصوص خداوند عالم است.
#غدیر
#خطبه_غدیر
حرکت در مه
عالی. آفرین به محمدحسن شهسواری.
خیلی فکر کردم تا ببینم این حرف محمدحسن شهسواری چه کم دارد! یک نکتۀ ریزی دارد. ما قواعد رانندگی را یاد نمیگیریم که ازشان تخلف کنیم اما گاهی قواعد داستاننویسی را یاد میگیریم تا خودمان راه خودمان را برویم و کاری به کار قواعد نداشته باشیم و رهاشان کنیم به امان خدا!
🔰 آزادی معلم
🔷🔹 افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى ها پاك شده باشيم
بر خويش عطر پاشيده ايم و خويشتن را جز آن كه هستيم
به ديگران معرفى كرده ايم.
🔹 ما به جاى آن كه رنگ خدا را گرفته باشيم، به خدا رنگ زده ايم.
🔹 چگونه مى خواهيم ديگران را بسازيم و از اسارت ها رها سازيم،
در حالى كه هنوز خويش را نساخته ايم؟
ما كه خود اسيريم، چگونه سخن از آزاد كردن ديگران مى گوييم؟!
🔹 نمى توان بار رسالت اللَّه را بر دوش داشت تا زمانى كه بنده غير اوييم.
🔹 پس بايد از حاكميت غير او آزاد شد.
اين است كه معلم قبل از هر چيز بايد حُرّ شود
و به آزادى برسد؛ آزادى از خويش، آزادى از غير و حتى آزادى از آزادى.
و در اين مرحله است كه به عبوديت مى رسد.
🔹 (حريت عبوديت رسالت)
پس بايد ابتدا مراحل خود سازى را طى كنيم:
- خودشناسى (توجه به خود)
- خود سوزى (پاكسازى- تزكيه)
- كشف نقاط ضعف و تسلط بر آنها
- كشف استعدادها و نقاط قوت و تقويت آنها
- انقلاب درونى (انفجار درونى)
🔹 بله، ممكن است كه يك معلم در كلاس سخنان خيلى خوب و جالبى بگويد،
ولى مسأله اين است كه پيش از حرف ها،
اين رفتار و عمل ماست كه روى ديگران تاثير مى گذارد.
🔹معلم بايد اعمال خود را كنترل كند
و توجه داشته باشد كه
طرز راه رفتن او، خنديدن، لباس پوشيدن،
نوع آرايش و شكل تفريحات و حتى طرز نگاه كردن او،
در شاگرد تأثير مى گذارد.
🔹 اين كافى نيست كه حرف هاى خوب بزنيم.
وقتى تو، دارى از يك زندگى ساده و بى تجملات
و رفت و آمدهاى مؤمنانه بى تشريفات سخن مى گويى،
شاگرد كنجكاو است كه بداند خانه تو چگونه است؟
🔹 فرش هايت، لوازمت، حتى عكس هايى كه به ديوار خانه ات آويخته اى،
نشان دهنده شخصيت واقعى توست؛
چون شخصيت انسان را مى توان از روى انتخابش درك كرد.
📝 استاد علی صفایی حائری(عین.صاد)
📚 کتاب تربیت کودک، صفحه ۱۳
▶️ @einsad
حرکت در مه
🔰 آزادی معلم 🔷🔹 افسوس كه ما، پيش از آن كه از آلودگى ها پاك شده باشيم بر خويش عطر پاشيده ايم و خو
این علی صفائی عشق است، عشق! نمیدانم در این دوران چهطور شبیهِ این آدمها پیدا میشوند. مرزهای انسانیت را درمینوردند و عالم باعملاند...
نویسنده قبل اینکه بخواهد بفهمد چهطور باید بنویسد باید خودش را مصفی کند و آنگاه نهرهایی از عسل را روانۀ دیدِ مخاطب کند. اما چه کنیم؟ ما قبرستاننشینان عادات سخیف هستیم... .
اضافه کنید به همۀ اینها کبر و حرص و غرور و بعد حسادت و ... و .... و .... ای بابا! پس برای چی قلم به دست گرفتهای؟ برای خدا؟ برای خودت؟ ای لامصب...