صورت یار
آسمان سد راهم بود. حرکتم را کند میکرد. چابک بودم و آسمان ترمزم را میکشید. هوا سرد بود و جادهای سبز مرا سوی دیر میکشانید. پرندگانی زیبا دورِ سرم چرخ میزدند و من سوی مرد حرکت میکردم.
- هرچه میگویم بپذیر...
صدایش انگار بود و نبود. جزوی از طبیعت بود. اضافهای نداشت. صدایش غمگین، پخته، شاد و پرهیجان بود.
- به دنبال عشق باش...
من؟ از کجا میدانست؟ اشک دور چشمهایم جمع شد:
- آه... سالهاست دنبالِ عشقم... عشقی جانسوز و جانکاه اما نمییابم...
- دنبال سروقامتی دلبر باش که سفیدی رویش چون روز روشن باشد و زلفانش چون شبِ ظلمانی تار...
باد خنکی وزید که دلم را برد. من فقط مینگریستم و مرد فقط خیره مرا مینگریست. مرا به معبدِ دیگری اشارت کرد. حرفهاش از من جدا نمیشد. میشنیدم و میشنیدم. میفهمیدم چه میخواهم: معاشری خوش و بساز میخواهم که دردهایم را برایش بگویم. هرچه میرفتم نمیرسیدم.حرکت کند بود و من بودم و آسمان...
اما در مسیر ناگاه پرندهها صدا کردند و من متوجه شدم که مرا به مسیری دیگر میخوانند. خورشید از گوشهای از آسمان بلند میشد و صورتی محو از دور مرا فرامیخواند. پیشتر که رفتم حس کردم آن صورت همهچیزم است. دو چشمِ شوخ و زلف چین در چین و دهان حیاتبخش. میدیدم و میرفتم و نمیرسیدم. باد صبح و پرندهها رهایم نمیکردند. میگشتم و میگشتم. همان صدا انگار حرفهایش را بیشتر ادامه میداد:
- چون قسمت ازلی بیحضور ما کردند اگر اندکی نه به وفق مردات است خرده نگیر!
#داستان
#پرنده