eitaa logo
حرکت در مه
185 دنبال‌کننده
455 عکس
78 ویدیو
59 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
خانۀ خمار مریدان حیران و سرگردان بودند. دست به محاسن می‌کشیدند و خیره به اطراف نگاه می‌کردند. - حالا چه کنیم؟ - اصلاً متوجه نشدیم. - دی‌شب اتفاق افتاد... - کاش اصلاً خبرش را نمی‌شنیدم... - یعنی واقعاً شیخ بند و بساطش را از مسجد جمع کرد و رفته خانۀ خمار... - بله... - پس ما چه‌طور رو سوی قبله آریم؟ باورت می‌شود... - به‌کلی از مسجد آمد بیرون... - آن هم بعداز کلی اعتکاف و عبادت... - چاره‌ای نداریم جز حرکت به‌سوی خم‌خانه... مریدان گفت‌وگوکنان حرکت می‌کردند. باد آرامی می‌وزید و دل را جلا می‌داد. - وای ای اصحاب آن دور را ببینید... کسی افتاده بود بر روی زمین. - یک انسان است... بی‌جان بود در راهِ رسیدن به خم‌خانه جان از کف داده بود. مریدان با دل‌هایی لرزان راه را ادامه می‌دادند. هرچه پیش‌تر می‌رفتند اجساد بیش‌تری می‌دیدند. میان‌سالی سر از تنش جدا شده بود. کسی دست نداشت و کسی هم پا. راهِ می‌خانه پر از خون بود. خم‌خانه از دور نمایان شد. - صدای پیر می‌آید... - گوش بدهید... همهمه نکنید... - آیا آهِ آتش‌ناک و سوز سینۀ ما در دل سنگینت درنمی‌گیرد؟ بعد لحن پیر عوض شد: - ای ساقی عزیز! با نور باده جام ما را روشن کن، به بقیه بگو که کار جهان شد به کام ما... این شراب ارغوانی را می‌بینی ما در این شراب عکس رخ یار دیده‌ایم! مریدان انگشت به دهان بودند. یک نفرشان سر در جیب تفکر فرو برده بود و بلند می‌گفت: - پایان راه از آنِ ماست، پایان کار در خراباتِ طریقت...
ساعت پنج و نيم کنار حوض گوهرشاد اولش خودم هم نمي دانستم آن عکس و دم و دستگاه و به قول يکي قرتي بازي که در آورده اند براي چيست. در کل يک عکس بود و يک دعوتنامه. توي عکس همه بچه ها بودند. زورگوي گروهان عکس را خراب کرده بود و سر همان هم شد که نصف صورت سيد حسن رفت. بچه ها مي گفتندش حسن بي ريا.. درست توي عکس ديده نمي شود. بايد قبل تراش کلي به آن ريش هاي سيخ سيخي و دماغ هويجي وسط صورتش زل زده باشي تا بتواني حالا که مي بيني اش بعد کلي دقت بگويي آره به گمانم حسن است. شايد من هم براي همين درست نشناختم اش وقتي جلوي حوض گوهرشاد درست سر قرار ديدمش. از دور براندازش کردم. مثل فيلم ها من ثابت مانده بودم و آدم ها دور و برم راه مي رفتند و حرف مي زدند. بعد که راه افتاد يقين کردم . يعني از اولش هم يقين داشتم ها ولي يقين تر کردم. خودش بود.حسن بي رياي لنگ خودمان. همان که فرمانده نمي هشت بيايد جلو. نيم متري با حوض فاصله داشت و مدام سر مي چرخاند. و عکس توي دستش همان عکسي بود که عليرضا همت کرده بود و تکثيراش کرده بود و قبل اينکه از هم جدا بشويم داده بود دست همه مان.پايين سمت چپ با خط خودش نوشته بود: بيست وپنج مرداد هزارو سيصد هفتاد و پنج ساعت پنج و نيم کنار حوض گوهرشاد. سي نفري مي شديم. سي نفري که قطعنامه تاراندمان اولش باورمان نمي شد. يعني هيچ کس ها . حال همه گرفته بود. همه گريه مي کردند. حاجي مي گفت: تکليف عوض شده. . . تا حالا توي جبهه بوديد بعدش بايد بريد يه جاي ديگه ولي معلوم بود خود حاجي شايد از ما هم ناراحت تر بود. اين را راحت ميشد از تن صدايش از نگاهش خواند.همان وقت ها بود که اصغر مداح يک روضه وداع خواند. توي روضه حاجي بيش از همه گريه کرد. سخت بود . واقعا سخت بود. مگر مي شد بي خيال ول کني بروي پي کار خودت. تمام شده بود و کار ديگري نداشتيم. هنوز هم که هنوز است عصر که مي شود ياد عصرهاي جبهه ولم نمي کند. کمر گرما که مي شکست مي شد بروي و خودت را توي بيابان هاي اطراف گم وگور کني و راحت سرت را بهلي سجده و شبها هم که شارژ بودي و با بچه ها به هم مي پريديم. تا خانه آمدم پيش زن و زندگي ام خواب که مي آمد به چشمها، جبهه هم مي آمد. و حاجي و الباقي بچه ها هم می آمدند.حيف شد. نمي دانم خدا چرا ما را همانجا شهيد نکرد که ديگر به اين حال و روز نيافتم. سيد حسن را که ديدم توي دلم بهش گفتم: پير شدي ها نگاهم را انداختم به گنبد امام رضا و تشکر کردم .چشم عباس افتاد به عکس همان عکسي که دست خودش هم بود و شناختم. پريديم تو بغل هم و يک ربعي گريه کرديم بعد گفتم: پس بقيه کجان؟ سيد گفت: تو بايد بگي که پات سالمه! هيچ کداممان از بقيه خبر نداشتيم و اينکه چرا نيامده بودند فقط اصغر مداح به من زنگ زده بود و گفته بود يک مجلس مهمی دارد که بايد برود و قول داده است...
گذشت وسطِ رد شدن از خیابان یک‌هو هوسش گرفت برود از دکۀ روزنامه‌فروشی یک عدد روزنامه بخرد که ببیند چه خبر است و نگاهِ سرگردانش تویِ تیترهای مختلف به یکی گیر کرد: "رضا محمدی برای همیشه دندان شمارۀ هفت خود را از دست داد" و زیرش چهره‌ای پر از اشک. همین را خرید و بی‌معطلی صفحۀ آن خبر را خواند: «نخستین دندان رضا محمدی دانش‌جوی فعال رشتۀ معماری دی‌روز در مطب دکتر به‌دلیل پوسیدگی از جا درآمد و دکترها هم هیچ کاری نتوانستند برایش بکنند و او دیگر برای همیشه بی‌دندان شد. او اظهار کرد: وقتی من تکه‌های دندانم را دیدم بسیار جا خوردم و با خودم گفتم دیگر رنگ و روی این دندان را نخواهم دید، حالا هر کار دیگری هم که بکنم، باید بگویم من از دست خیلی‌ها ناراحتم و خیلی‌ها مسئول این اتفاق‌اند، معلم‌های راه‌نمایی و ابتدایی‌ام، خانواده‌ام، بزرگ‌ترها و مسئولان هم که سرشان شلوغ است و روحانیان هم که باید دین مردم را درست کنند، هیچ‌کدام از آن‌ها به ما نگفتند که آقا باید دندانت را محافظت کنی و آن را نگاه بداری، اگر حقی بر گردنِ من دارند ازشان گذشت نخواهم کرد... » این‌ها را که می‌خواند یادش افتاد به دندان کرم‌خوردۀ خودش که تیز شده بود و زبانش را اذیت می‌کرد.
عشق کرگدن یک کرگدن جوان، تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید و از او پرسید که چرا تنهاست... کرگدن گفت: همه کرگدن ها تنها هستند. دم جنبانک گفت: یعنی تو یک دوست هم نداری؟ کرگدن پرسید: دوست یعنی چی؟ دم جنبانک گفت: دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد و به تو کمک بکند. کرگدن گفت : نه امکان ندارد ، کرگدن ها نمی توانند با کسی دوست شوند. دم جنبانک گفت : اما پشت تو می خارد ، لای چینهای پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند . یکی باید حشره های تو رو بردارد . کرگدن گفت :اما من نمی توانم با کسی دوست شوم پوست من خیلی کلفت است همه به من می گویند پوست کلفت ... دم جنبانک گفت : اما دوست عزیز دوست داشتن به قلب مربوط میشود نه ، به پوست. کرگدن گفت : من که قلب ندارم. من فقط پوست دارم . دم جنبانک گفت : این امکان ندارد همه قلب دارند . کرگدن گفت : کو ، کجاست ؟ من که قلب خودم را نمی بینم . دم جنبانک گفت : خوب چون از قلبت استفاده نمی کنی، قلبت را نمی بینی ، ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یه قلب نازک داری . کرگدن گفت : نه من قلب نازک ندارم ، من حتما یه قلب کلفت دارم . دم جنبانک گفت : نه تو حتما یه قلب نازک داری چون بجای اینکه دم جنبانک را بترسانی بجای اینکه لگدش کنی بجای اینکه دهن گشاد و گنده ات را باز کنی و آن را بخوری داری با آن حرف می زنی . کرگدن گفت : خوب این یعنی چی ؟ دم جنبانک گفت : وقتی یه کرگدن پوست کلفت یک قلب نازک دارد یعنی چی ؟ یعنی اینکه می تواند دوست داشته باشد یعنی می تواند عاشق شود . کرگدن گفت : اینها که میگی یعنی چی؟ دم جنبانک گفت : یعنی .... بزار روی پوست کلفت و قشنگت بنشینم ..... بگذار... کرگدن چیزی نگفت یعنی داشت دنبال یه جمله مناسب می گشت . فکر کرد بهتر است همان جمله اولش را بگوید . اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتت را می خاراند . داشت حشره های ریز لای چین پوستش را بر می داشت . کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید ... اما نمی دانست از چی خوشش می آید ! *کرگدن گفت : اسم این دوست داشتن است ؟ اسم اینکه من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟ دم جنبانک گفت : نه اسم این نیاز است من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت بر طرف می شود احساس خوبی داری یعنی احساس رضایت میکنی اما دوست داشتن از این مهمتر است * کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید . روزها گذشت روزها ، هفته ها ، و ماه ها و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست هر روز پشتش را می خاراند و حشره های کوچک و مزاحم را از لای پوستش کلفتش بر می داشت و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت . یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت :به نظر تو این موضوع که کرگدنی از اینکه دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های مزاحمش را می خورد احساس خوبی دارد برای یک کرگدن کافی است ؟ دم جنبانک گفت : نه کافی نیست . کرگدن گفت : درست است کافی نیست . چون من حس میکنم چیزهای دیگری هم دوست دارم راستش من بیشتر دوست دارم تو را تماشا کنم .... دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد چرخی زد و آواز خواند جلوی چشمهای کرگدن ، کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد ...... اما سیر نشد . کرگدن می خواست همین طور تماشا کند . کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگترین صحنه دنیاست و این دم جنبانک قشنگترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخترین کرگدن توی دنیا . وقتی که کرگدن به اینجا رسید احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد ! کرگدن ترسید و گفت : دم جنبانک ، دم جنبانک عزیزم من قلبم را دیدم همان قلب نازکم را که می گفتی ! اما قلبم از چشمم افتاد حالا چه کنم ؟ دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید . آمد و روی سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزیز ، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری . کرگدن گفت : راستی اینکه کرگدن دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و ، وقتی تماشایش می کند قلبش از چشمش می افتد یعنی چی ؟ دم جنبانک چرخی زد و گفت : یعنی اینکه کرگردن ها هم عاشق می شوند ! کرگدن گفت: عاشق یعنی چی ؟ دم جنبانک گفت : یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکند . کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید ، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند ، باز پرواز کند ، و باز او تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتند . کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشمهایش بریزد یک روز حتما قلبش تمام می شود . آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من که اصلا قلب نداشتم حالا که دم جنبانک به من قلب داد چه عیبی دارد ؟ بگذار تمام قلبم را برای او از چشمهایم بریزم ... 🍀☘
@pedram_ebra __ در کار (و طنزنویسی) دور ریختن به اندازهٔ خلق‌کردن مهمه. دل‌کندن، مرحلهٔ مهمی از بالغ‌شدن یک نویسنده و طنزنویسه. تأکیدم روی طنزنویسی به‌خاطر اینه‌که ما طنزنویس‌ها وقتی تازه‌کاریم، از شوخی‌هایی که می‌سازیم مثل جواهرات محافظت می‌کنیم. انگار چه اتفاق نادری در تاریخ ادبیات افتاده! اما بعضی از ما به مرور یاد می‌گیریم شوخی، دیالوگ، توصیف و سکانس و حتی فصلی که هم‌راستا با هدف پیرنگ نباشه باید حذف بشه، هرچقدر هم که باحال و خنده‌دار و هنرمندانه نوشته شده باشه. البته وقتی متوجه بشید که سود دورریختن این‌ها چقدر بیشتر از زیان‌شه، سختی دل‌کندن براتون ناچیز می‌شه. این کاغذها، پشت‌ورو، دورریزهای جستاری شش‌‌هزار کلمه‌ای از جدیدمه که چند هفته پیش تمومش کردم. (جستار رو تموم کردم ها، کتاب هنوز کلی کار داره) گفتم قبل از ریزریزکردن‌شون، اینجا براشون مراسم تودیع بگیرم! الوداع رفقا. شایدم شما بهتر از اون‌هایی بودید که موندند. (تعارف می‌کنم. گناه دارن، بذار با دلِ خوش برن تو سطل زباله!)
به آن‌جا که رسیدند همه با هم نفس عمیقی برآوردند و از تهِ دل خدای را سپاس گفتند. یکی‌شان گفت: حالا فرصت مناسبی است که برویم بیرون و از هوایِ دل‌انگیز نزدیک‌به‌بهار حظ کافی و وافی را ببریم، اما نمی‌توانست خودش را زیاد تکان بدهد. خانمی از آن میان، نگران حجابش بود و اصلاً گوش به حرف‌های بقیه نمی‌داد. چند نفری‌شان زور زدند تا از جای خود حرکت کنند و بروند و هوایی تنفس کنند اما گفتند که یک نفر گفته که هوا بیرون سرد است و ما انگار کمی زود آمده‌ایم. مردی داشت گریه می‌کرد و دلش برای بچه‌هایش تنگ شده بود. سه‌چهار نفر دیگر همین‌طور ثابت سرِ جای خود، پاسورهایشان را درآوردند و شروع کردند به پاسوربازی؛ تا آن وقت از عمرشان این‌قدر وقت نداشته بودند. یکی‌شان تازه از خواب بیدار شده بود و به تلگرامش سر زد و دید که از کسی پیام تازه‌ای نیامده غیراز چند خبر همیشگی مثل گرانی گوشت و اصلاح قیمت بنزین. چندتا خانم هم داشتند برای خرید شب عید بلندبلند دل‌وقلوه می‌دادند. یکی از زیر صندلی‌ها گفت: آرام حرف بزنید، صداتان توی جعبۀ سیاه ضبط می‌شود که خانم‌ها یک‌دفعه آرام گرفتند. خلبان که از بیرون می‌آمد گفت: برف شدیدی دارد می‌بارد ولی خیلی دیدن دارد. جوانی گفت: کاش می‌شد همه می‌رفتیم بیرون زیر برف آتش روشن می‌کردیم. مرد میان‌سالی پوزخند زد که «حالاحالاها وقت داریم فعلاً چند دقیقه راحت بخوابید تا فردا». پیرزنی هم زیرلب گفت: «حتماً علی‌اصغر به دنبالم خواهد آمد و مرا پیدا خواهد کرد.» برف سنگین می‌شد و هوا سردتر شده بود و صدای پروازهای بال‌گردها و هیاهوهایی از پایین کوه می‌آمد. (به یاد هواپیمای یاسوج)
رویداد ادبی داستان بیست‌وپنج که به بررسی آثار داستانی بیست و پنج سال اخیر می‌پردازد، فهرست نهایی خود را اعلام کرد. روابط عمومی این رویداد ادبی اعلام کرد: در گام دوم این رویداد ادبی، از طیف متنوعی از کارشناسان نظرسنجی کردیم و از آنان خواستیم تا از میان فهرست صد‌و‌پنجاه‌تایی منتخب مخاطبان، آثار برگزیده از نظر خودشان را اعلام کنند. در این گام از استادان دانشگاه، مدرسان داستان‌نویسی، منقدان ادبی، روزنامه‌نگاران، فعالان حوزه کتاب و کتابفروشان دعوت کردیم تا طیف متنوعی از سلیقه‌ها را گرد هم بیاوریم و نهایتا با تجمیع آرای آنان به فهرستی از بیست و پنج اثر شاخص داستانی از سال ۱۳۷۵ تا کنون رسیدیم. هدف این رویداد شناسایی و معرفی نویسندگانی است که در ۲۵ سال اخیر از سوی خوانندگان و به بیان دیگر جامعه‌ کتابخوان، نمره‌ قبولی گرفته‌اند. در گام نخست از رویداد ادبی داستان بیست‌وپنج، که از یکم تا بیست و پنجم دی‌ماه برگزار شد، ۵۳۱۹ مخاطب مشارکت کردند و عناوین مورد علاقه‌شان را در سایت این رویداد ادبی ثبت کردند و روز شنبه دوم بهمن فهرستی از ۱۵۰ اثر داستانی را که بیش از پنج‌هزار مخاطب در انتخاب آن مشارکت داشتند اعلام کردیم. در این انتخاب اولیه، فهرست بیش از ۳۰هزار عنوان کتاب رمان و مجموعه داستان فارسی که از ۱۳۷۵ تا ۱۴۰۰ منتشر شده بود در اختیار مخاطبان قرار گرفت و از میان این آثار ۱۵۰ کتاب با آرای مخاطبان برگزیده شد. پس از اعلام این فهرست نهایی، در مراحل بعدی در برنامه‌های متنوعی به معرفی و بررسی این آثار برگزیده خواهیم پرداخت تا با ابعاد مختلف ادبیات داستانی این بیست‌و‌پنج سال هر چه بیشتر آشنا شویم. برگزارکنندگان امید دارند که این رویداد ادبی، از آغاز تا اعلام فهرست نهایی و پس از آن، به محملی برای معرفی و شناخت هر چه بیش‌تر آثار فاخر داستانی این ۲۵ سال بدل شود و کمک کند که این آثار راه خود را در تاریخ ادبیات و در قرن جدید بهتر و بیشتر بیابند. ۲۵
اسارت حسین ابراهیمی یاکریم از بالای تیر برق به جسدِ جفتش که نیمی‎اش زیر فشار لاستیک‎های سمندِ بی‎قرار و عجولی له شده بود، می‎نگریست و شاید اشکی هم در گوشۀ چشمش جمع شده بود. نیمی له شده بود و پرهای نیمی دیگر انگار توی آسفالت‎ها کاشته شده بودند. فکریِ لحظات اسارتش در زیر ماشین‎ها شده بود. حتما هیچ فکرش را نمی‌کرده، حتما بارها این را امتحان کرده و موفق شده، نه یک موفق معمولی یک موفق مغرورِ سرخوش، پرزده و دماغ سوختۀ ماشین ها را سیر کرده و کوکویی مستانه سرداده بود. اما این‎بار چه شده بود که گرفتار آمده بود؟ اما شده بود. از آن بالا صدای قیرقیر موتور ماشین‎ها که امان نمی‎دادند و به سرعت از کنار یاکریمِ کشته رد می‎شدند، متوقف نمی‌شد. ماشین‎ها جاری بودند چون رودی و موج می‌انداختند و دود می‎دادند بیرون. با خودش فکر کرد لابد گیج خورده سرش و حیران و بهت زده مانده و دیگر چیزی نفهمیده و حالا فهمِ خودش شروع شده: فهم نبودِ جفتش. نمی‎توانست بپرد، بال‎هایش به خواست او حرکت نمی‎کردند اما اصلاً خواستی وجود نداشت. نشسته بود و کمی سرمی‎چرخاند و به آسفالت‎ها خیره بود. چراغ سبز شد و هیاهویِ ماشین‎ها ناگاه شدت گرفت. بوق و صدای ویراژ و گاه فحشی یا نالۀ ترمز شدیدی. یاکریم کشته در زیر ماشین‎ها ناپیدا مانده بود. ایستاد. نمی‌توانست رفت تا صحنه خالی شد. اما یاکریم هم نبود. تکه‎ای پر و آمیخته‎ای از گوشت و خونِ کف آسفالت از زیر حریر اشک‌ها پیدا بود. حرکت مدام ماشین‎ها متوقف نمی‎شد و خیرگی یاکریم بی‎انتهای بی‌انتها بود.
حرکت در مه
خواب دید که بت فهمیده او تویِ یک کانالِ ضدِبت عضو شده و آن‌قدر حرف‌هایِ آن کانال توی گوشش فرورفته که با هیچ چنگکی درنمی‌آید و او هم کم‌کم حرف‌های ضدِبت می‌زند و عقل و فکرش دیگر اجازه نمی‌دهد برای خودش هر کاری خواست بکند. توی خواب دید که کارش آن‌قدر بالا گرفته که کارِ بت‌ها را، یکی‌یکی با رفقایش ساخته و با تبر همۀ آن‌ها را خردوخاکشیر کرده و او هم ره‌بری گروهی را برعهده گرفته و کار از دستِ بتان بشده است... شترقی از خواب پرید. کجا بود؟ محترمانه به بُت خود نگاه کرد. بت می‌خواست چیزی بگوید. خمیازه‌ای کشید: _ بلندشو مردک... کتاب بت بزرگ را هنوز نخوانده‌ای؟ نتوانسته بود مراسم شبانه‌اش را به جا بیاورد. خواندن کتاب مقدس و سر خم کردن به مدت یک ربع. شاید ازبس توی کانال‌ها و گروه‌های تلگرامی چرخیده بود. اراده‌اش توی برخاستن قوی بود اما جسمش نمی‌کشید. بت دربارۀ حضور در فضای مجازی به او چیزی نگفته بود. او هم نخواسته بود، بیش‌تر بپرسد. می‌خواست به بتِ خود بگوید امروز توی کانالی عضو شدم که علیه تو مطالبی می‌نوشت اما نگفت. گفت «خوب نیست.» می‌خواست بگوید آن کانال گفته بود همیشه هم نباید حواس‌تان به حرف‌های بت‌تان باشد و کمی دوراندیشی و کمی فکر، آخر خدا برای چه عقل را به شما داده است؟ بت به او نگاه کرد و گفت «انگار چیزهایی توی ذهنت دارد چرخ می‌خورد؟» - نه قربانت شوم، نه فدایت شوم! امان از دست این فضای مجازی که فکر آدم را به هزار راه می‌برد. نگاهی به بت انداخت: - من‌بعد هروقت خواستی توی این فضایِ پر از کثیفی حاضر شوی من باید بگویم. - بله جانم به فدای شما! بت لب‌خند رضایتی زد و پرسید: - خب چه خبر؟ چه چیزها نوشته بود آن تو؟ کتابِ بت بزرگ را که برمی‌داشت گفت: - هیچ. برای همایش بزرگ‌مان که همهٔ بت‌پرستان در آن شرکت می‌کنند، پست می‌فرستند. خبرهایش مدام توی گوشی‌ام می‌آید و هی من باید این مموری را پاک کنم. - آره، همایش بزرگی می‌‌شود، شاید من هم در آن‌جا سخن‌رانی کردم. - خیلی دلم می‌خواست الان من هم آن‌جا بودم، کاش زودتر موقعش می‌رسید. کتاب را خواند و خوابید؛ پاهاش را جوری که به بت بی‌احترامی نشود، دراز کرد... اما خوابش نمی‌برد. بت خوابش برده بود و حواسش به او نبود. با محبت نگاهی به او انداخت. کمی تویِ تشکِ خود جا‌به‌جا شد و با سرانگشت‌ها موبایلش را به‌طرف خودش سراند. رفت روی کانالِ ضدبت. 12 پیام ناخوانده داشت. اما او تصمیمش را گرفته بود. گزینه leave channel را لمس کرد. نفس راحتی کشید. خواب داشت چشمانش را سنگین‌تر می‌کرد. بی‌تشویش خواب ربودش.
⭕️ امکانِ ادبیات و عجزِ رسانه 🖋محمد خیرابادی 🔘 ادبیات و هنرهای مکتوب (رمان و داستان) و همچنین هنرهای نمایشی و تصویری مرتبط با ادبیات و داستان (تئاتر و سینما)، یک تفاوت ماهیتی با رسانه (در شکل خبری و ژورنالیستی آن؛ رادیو، تلویزیون و روزنامه) دارد. رسانه کارش خبررسانی است و رسانه‌های جدید و هوشمند در پی باخبر کردن آدم‌ها از همدیگر در لحظه و مشترک ساختن همگان در مطلع بودن از اتفاقات روزمره در سرتاسر جهان هستند؛ به عبارت دیگر رسانه، امر واقع و وقوع یافته را بازتاب می‌دهد، امری که رخ داده و ما اغلب در برابرش عاجزیم. رسانه در بیشتر مواقع نشان‌مان می‌دهد که جز تماشا کردن و نهایتاً خرسندی یا افسوس و غم خوردن، کاری از ما ساخته نیست. از پشت شیشه رسانه‌ها انسان را نمی‌توانیم بشناسیم، تصاویری گزیده از دوستان‌مان در شبکه‌های اجتماعی می‌بینیم که دور میزهای غذا شاد و خوشحال نشسته‌اند، اخباری منتخب از اتفاقات پیرامون‌مان می‌خوانیم و می‌شنویم و در این توهم به سر می‌بریم که دنیا در مشت ماست. 🔘 اما ادبیات به تعبیر آگامبن "امکان و قدرت" خلق می‌کند؛ به موقعیت‌های انسانی نور می‌تاباند، زوایای دید را مدام جابجا می‌کند و به ما کمک‌ می‌کند جای شخصیت‌ها و انسان‌های دیگر قرار بگیریم تا نشان‌مان دهد که انسان چیست، چه در سر می‌پروراند، چه تمایلاتی دارد، به دنبال چیست و در تنوع و تکثر خود چه توانایی‌ها و امکاناتی دارد؟ ادبیات جا را برای رویاپردازی، تخیل و چشم‌اندازهای امیدوارانه باز می‌کند. در عوض رسانه، شهروندی را ترجيح می‌دهد که بلایی بر سرش نازل شده و دست و پا بسته و به عبارتی "آزرده اما ناتوان است". اين همان چیزی است که رسانه‌ها به دنبالش هستند. گویی کسی نشسته باشد و مدام خاطرات تلخ خود را برای‌مان تعریف کند. آگامبن رسانه‌ها را منبع "خاطره‌ی بد" می‌داند؛ نوعی خاطره که انسان‌ِ آسیب‌دیده، خشمگین، کينه‌توز، روان‌رنجور و ناامید توليد می‌کند.
🔻 در باب قصه‌گویی و داستان‌ ✍ والتر بنیامین ترجمه: مراد فرهادپور و فضل ا... پاکزاد 🔸هنر قصه‌گویی رو به زوال نهاده است. هر روز که می‌گذرد از شمار آنانی که قادر باشند قصه‌ای را به درستی روایت کنند کاسته می‌شود... تو گویی چیزی را از ما گرفته‌اند که از ما بیگانه‌ناشدنی می‌نمود و امن‌ترین مایملک ما بود: توانایی تبادل تجربه‌ها. تجربه‌ای که دهان به دهان منتقل می‌شود، آبشخوری است که همه قصه‌گویان از آن نوشیده‌اند. 🔸 هر داستانی، آشکارا یا نهانی، نکته‌ای سودمند در خود نهفته دارد و گاه این سودمندی به شکل پند اخلاقی و گاه به شکل پندهای عملی و زمانی نیز به هیئت ضرب المثلی یا اصلی اخلاقی. در همه این اشکال، قصه‌گو کسی است که برای خوانندگانش مشورت و اندرز به ارمغان می‌آورد. اما اگر امروز اندرز رفته‌رفته رنگ و بوی کهنگی به خود می‌گیرد، علتش این است که توانایی ما در تبادل تجربه‌ها کاستی گرفته است. آنچه قصه گو نقل می‌کند برگرفته از تجربه، خواه تجربه خود او و خواه تجربه منقول دیگران، است و او هم به نوبه خود آن را جزئی از تجربه کسانی می‌کند که به حکایتش گوش می‌دهند. 🔸کم کم در دوران سرمایه‌داری پیشرفته و به سبب رشد مطبوعات، شکل نوینی از ارتباطات تحت عنوان اطلاعات ظهور کرد. «ویله مسان» بانی روزنامه فیگارو می‌گفت « برای خوانندگان روزنامه‌ام خبر آتش‌سوزی در یکی از اتاقهای زیر شیروانی کارتیه‌لاتن مهمتر از خبر انقلابی در مادرید است». این گفته به نحوی موثر روشن می‌کند که دیگر نه روایات و حکایات بلاد دور و سده‌های قبل، بلکه اطلاعات به درد بخور در برخورد با نزدیکترین امور است که بیشترین و راغب‌ترین شنوندگان را دارد. در حالی‌که روایات و حکایات گرایش داشت با امور معجزه آسا درآمیزد، اطلاعات بالضروره باید پذیرفتنی و باورکردنی به نظر آید. به واسطه همین خصیصه است که اطلاعات همواره با روح قصه گویی ناسازگار است. 🔸 اگر هنر قصه‌گویی نادر و کمیاب گشته است، اشاعه اطلاعات سهمی قطعی در این وضع داشته است. هر صبح هزاران خبر از سراسر زمین به گوش ما می‌رسد و با این حال داستانهایی که به خواندن بیارزند انگشت شمارند. اینک تقریبا هیچ واقعه‌ای نیست که به قصه‌گویی ثمری برساند و تقریبا هر رویدادی به سود و صرفه اطلاعات تمام می شود. اطلاعات آن ارزشی که در لحظه تازگی خویش داراست حفظ نمی‌کند و فقط در آن لحظه زنده است و ناچار باید تماماً خود را در آن لحظه واگذارد. اما  قصه از لونی دیگر است و خود را نمی‌فروشد. قصه نیروی خود را حفظ و متمرکز می‌کند . حتی پس از گذشت زمانی دراز از پس سالها و قرن ها قادراست آن را بروز دهد. 🔸هدف قصه‌گویی برخلاف اطلاعات یا گزارش، انتقال جوهره ناب چیزها و رویدادها نیست. بلکه قصه‌گویی چیزی را در زندگی قصه‌گو و شنونده غرقه می‌سازد به طوری که هر بار بتوان آن را بیرون کشید. قصه گویی بر خلاف اطلاعات کارش انتقال تجربیات روزمره نیست بلکه کارکردش انباشت تجربه است. پیوند ساده شنونده به قصه‌گو را علاقه شنونده به حفظ کردن قصه‌ای که نقل می‌شود، تعیین می‌کند. نکته اساسی برای شنونده مطمئن ساختن خود ازامکان بازسازی آن قصه است. از این رو حافظه و خاطره خالق زنجیره‌ای از سنت در شکل قصه است که رویدادی را از نسلی به نسل دیگر منتقل می‌کند. 🔸 این شکل آغازگر آن بافته‌ای است که در نهایت از پیوند میان همه قصه‌ها حاصل می‌آید. در این منسوج هر قصه یا رشته‌ای به قصه بعدی گره می‌خورد و قصه‌گویان معظم ، خاصه قصه‌گویان شرقی ، همواره این نکته را در کار خویش نشان داده‌اند. در سیمای هر یک از این قصه‌گویان می‌توان شهرزادی را سراغ کرد که با پایان هر قصه در اندیشه قصه‌ای دیگر می‌شود.
📣 پیدا کردن گنج، جان مردی را در منزلش گرفت فرمانده انتظامی شهرستان اصفهان: 🔸با تلاش چندین ساعته و بدون وقفه عملیات آواربرداری چاه ۹ متری و تونل‌های حفر شده داخلی آن انجام و در نهایت جسد این شهروند از داخل چاه خارج و به پزشکی قانونی منتقل شد. 🔸برابر اظهارات همسر متوفی وی  برای پیدا کردن گنج اقدام به حفر چاه عمیقی در داخل منزل قدیمی خود کرده بود که صبح امروز ناگهان دهانه داخلی چاه ریزش پیدا کرد و این حادثه باعث مرگ او شد.