eitaa logo
حرکت در مه
192 دنبال‌کننده
442 عکس
74 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
خاک بازی . نشسته بودم کنار در خانه امان بغل زمین حج عباس و خاک بازی می کردم. موتور سواری از راه رسید. بالای سرم موتور را نگاه داشت. گفت: سلام پسر حجی...می دونی اینجا قبلا خونه ما بوده... گفتم: نه نمیدونم گفت: ده سال پیش اینجا ما زندگی می کردیم، به بابات گفتم پا دیواراش را بکش بالا که آب جمع نشه. حواست به درخت مو باشه... . . چیز زیادی از قیافه‌اش به یادم نمانده. پنج سال بعد خانه امان را فروختیم و آمدیم پانصد متر بالاتر... . ده سال بعدش از آنجا می گذشتم پسرکی دم در خانه ی قبلی ما داشت خاک بازی می کرد. رفتم جلو. گفتم: سلام. اینجا خونۀ ما بوده ست ها... گفت: به من چه.. - همین جا که شما توش زندگی می‌کنید... مثل گنگ‌ها بهم نگاه کرد.... . حرفی نزدم. چرخ را پیچاندم و دور زدم. اما شاخه های درخت مو پر بر و بار تر شده بود... !
- انار... اگر بشود خوب است... اشک توی چشم‌هات جمع شد. انار در این فصل؟ ناراحت بودی. اصلاً نمی‌توانستی غم را در چهره‌اش ببینی. اما خودت از او خواسته بودی: «نه ای پسرعمو! پدرم سفارش کرده از شوهرم چیزی نخواهم که در توانش نیست»... رنج می‌کشید و این تو را می‌آزرد. «به علی قسم چیزی بخواه تا خوش‌حالت کنم»... - انار.... اگر بشود خوب است... و همین شد که راه افتادی در شهر به دنبال انار. - انار کجا پیدا می‌شود؟ - یا علی فصل انار گذشته... - الان دیگر جایی انار نیست... - صبر کنید چند روز پیش شمعون تعدادی انار از طائف آورده بود... پا تند کردی تا شمعون را بیابی. در ذهنت به‌یاد فاطمه بودی که داشت رنج می‌کشید. شمعون یک انار بیش‌تر نداشت. بسیار خوش‌حال بودی. صدای ناله‌ای می‌آمد از خرابه‌ای نزدیک. غریبی روی زمین خوابیده: نابینا بود و مریض. پیش رفتی. نشستی کنارش. سرش را به دامن گرفتی. گرسنه بود. گفتی: « من يك انار براى بيمار عزيزم می‌برم، ولى تو را محروم نمی‌كنم و نصفش را به تو می‌دهم»... نصفش کردی. نرم نرم دانه‌ها را به دهانش می‌گذاشتی... انگار به‌تر شده بود. - اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را هم به من بخورانی... آن نصف دیگر برای فاطمه بود. کمی تأمل کردی اما نتوانستی نه بگویی. آن وقت بود که من فراخوانده شدم. طبقی از انارهای زیبا و درشت به دستم دادند و فرستادندم آن‌جا. در زدم. فضه در را باز کرد: - این طبق انار را علی برای فاطمه فرستاده.. ... هنوز این را نمی‌دانستی. متفکرانه راه خانه را پیش گرفتی. حیا می‌کردی به خانه بازگردی. در تا نیمه باز کردی. چشم انداختی داخل. فاطمه بیدار بود. داشت انار می‌خورد. گل از گلت شکفت... پیش رفتی. انار، انار این دنیا نبود.
حسین ابراهیمی: خانۀ خمار مریدان حیران و سرگردان دور هم جمع شده بودند و با یکدیگر سخن می‌گفتند. - حالا چه کنیم؟ - اصلاً متوجه نشدیم. - دی‌شب اتفاق افتاد... - کاش اصلاً خبرش را نمی‌شنیدم... - یعنی واقعاً شیخ بند و بساطش را از مسجد جمع کرد و رفته خانۀ خمار... - بله... - پس ما چه‌طور رو سوی قبله آریم؟ باورت می‌شود... - به‌کلی از مسجد آمد بیرون... - آن هم بعداز کلی اعتکاف و عبادت... - چاره‌ای نداریم جز حرکت به‌سوی خم‌خانه... مریدان گفت‌وگوکنان حرکت می‌کردند. باد آرامی می‌وزید و دل را جلا می‌داد. - وای ای اصحاب آن دور را ببینید... کسی افتاده بود بر روی زمین. - یک انسان است... بی‌جان بود در راهِ رسیدن به خم‌خانه جان از کف داده بود. مریدان با دل‌هایی لرزان راه را ادامه می‌دادند. هرچه پیش‌تر می‌رفتند اجساد بیش‌تری می‌دیدند. میان‌سالی سر از تنش جدا شده بود. کسی دست نداشت و کسی هم پا. راهِ می‌خانه پر از خون بود. خم‌خانه از دور نمایان شد. - صدای پیر می‌آید... - گوش بدهید... همهمه نکنید... - آیا آهِ آتش‌ناک و سوز سینۀ ما در دل سنگینت درنمی‌گیرد؟ بعد لحن پیر عوض شد: - ای ساقی عزیز! با نور باده جام ما را روشن کن، به بقیه بگو که کار جهان شد به کام ما... این شراب ارغوانی را می‌بینی ما در این شراب عکس رخ یار دیده‌ایم! مریدان انگشت به دهان بودند. یک نفرشان سر در جیب تفکر فرو برده بود و بلند می‌گفت: - پایان راه از آنِ ماست، پایان کار در خراباتِ طریقت...
توت بی‌موقع حدود بیست سال پیش مسئولان شهرداری در جاهای مختلف اصفهان درختان توت بسیاری کاشتند تا فضای سبز مناسب شهری درست کنند اما وقتی درخت‌ها بزرگ شدند می‌خواستند توت بدهند و این مشکلی نداشت. مشکل آن‌جا بود که معاون شهردار، در یک صبح بارانی، ناگهان فکری شد که امسال ماه مبارک با موقع ثمردهی توت‌ها تقارن یافته. برای همین هم وقتی بخش‌‌نامۀ مربوط به ماه رمضان را برای مسئولان ذی‌ربط صادر می‌کرد نوشت «کلیۀ اغذیه‌فروشی‌ها، فست‌فودی‌ها، رستوران‌ها و امسال به‌خصوص، درخت‌های توت باید حرمت رمضان‌المبارک را نگاه دارند. درختان توت موظف‌اند، از دادن توت به ره‌گذران به‌ویژه جوان‌ها خودداری نمایند، بدیهی است درصورت مشاهده تبعات این کار بر عهدۀ آنان می‌باشد.» اول چندتا از درخت‌های کم‌سن‌تر جلوی خود را گرفتند و اجازه ندادند توت‌های‌شان برسد اما پیرترها می‌گفتند «درست همین حالا وقت میوه‌دهی است و اگر این کار را نکنیم اکوسیستم‌مان مختل می‌شود، به‌جای این‌که جلوی مردم را بگیرند با ما مقابله می‌کنند.» مأمورهای شهرداری گله‌به‌گله سراغ درخت‌های توت رفتند و با باتوم هر درختی که توت رسیده‌اش را می‌انداخت، تنبیه می‌کردند و چندتایی را هم دست‌بند زدند. البته نیروهای شهرداری زیاد نبودند و به هر تقریباً ده تا درخت یک مأمور می‌رسید. بعضی از درخت‌ها، رنگ از صورت‌شان پرید. چندتای دیگر از این وضعیت به تنگ آمده بودند و توت‌های خود را روی زمین ول کردند و باتوم‌ها بود که فرود آمد بر روی تنۀ درخت‌ها. غیراز این چندتا از نوجوان‌ترها هم که تازه توت‌دار شده بودند توت‌های‌شان را بی‌پرواتر از قبلی‌ها روی زمین می‌ریختند و اگر مأموری می‌فهمید کتک را به جان می‌خریدند. تعدادی از مأمورهای شهرداری که خودشان روزه نمی‌گرفتند با درخت‌ها ساخت‌وپاخت کرده بودند که شما در ساعت‌های خلوت روز توت بدهید تا بخوریم و ما هم با شما کاری نداریم. شهرداری دید که این کار برایش خیلی هزینه‌بر و بی‌فایده است، طرح دیگری تصویب کرد تا مگر پانزده روز باقی ماه مبارک را دریابد: توری‌هایی به دور درخت‌ها توت بکشند تا میوه‌های رسیده‌اش بریزد توی توری‌ها و به مردم نرسد. اما مردم راهی تازه‌ای را یاد گرفته بودند. چارپایه می‌گذاشتند و بالا می‌رفتند و توت‌ها و روزه‌هایشان را با هم می‌خوردند. این‌طورها بود که دیگر توت‌ها را ول کردند، چون روز بیست‌وهشتم ماه بود و باید کارهای عید سعید فطر را راست‌وریس می‌کردند و معاون شهردار هم جای دیگری منتقل شد و نفر بعدی‌اش با شنیدن قضایای سال قبل کاری به کار توت‌ها نداشت.
بازگشتن می‎گویی خب... بگذار ویندوزت بیاید بالا آن وقت روز را شروع کن. نشسته‎ای خسته و کوفته روی تخت و فکر می‎کنی به کارهایی که آن روز باید بکنی... با خودت می‎گویی حتماً حتماً یادت باشد که کارت ملی و شناسنامه‎ات را ببری برای افتتاح یک حساب جدید و این هم چه دردسری شد! اگر شد مرخصی بگیری... اما اگر این آقای محلوجی اجازه بدهد، خودش برای خودش هزاران بار این طرف و آن طرف می‎رود اما نوبت به تو که می‎رسد، هیچ! خودش دیر می‎آید اما تو که پنج دقیقه تأخیر می‎کنی به روت می‎آورد و ... کمی سرت را می‎خارانی... موهایت درهم است. فکر می‎کنی: کی می‎خواهیم درست شویم؟ حواسم باشد میوه‎ها را هم از مغازۀ سرچهارراه نخرم که هرروز خدا می‎گذارد رو میوه‎هاش ولی خب میوه‎هاش مجلسی است اما آن یکی ملکی همین‎طور می‎دهد، دو سه کیلو و خراب هم دارد ولی اقلِ کم ارزان‎تر است... میوه که خراب نمی‎شود... چرا میوه خراب هم می‎شود؟ و بعدش برگشت؟ برگشت.... یک‎هو یادت می‎افتد به برگشت... انگار توی یک دنیای دیگری بودی! دیشب بود! آری دیشب... جایی به غیراز این دفتر و دستک‎بازی‎ها... تو برگشتی... سه نفر بودید... تو و پدرت و یک زیبارو که اصلاً نمی‎شناختیش... اول توی خانه بودید بعد آمدید بیرون خانه انگار تهران بود ولی تهران پر بود از درختان و تک و توکی ره‎گذر... درخت‎های گل‎محمدی... و بویش که انگار هنوز هم آن بو را می‎دهی! درست یادت می‎آید به پدر می‎گویی: مگر شما نمرده بودید؟ چیزی نمی‎گوید و فقط لب‎خند می‎زند و تو چشم‎هات نگاه می‎کند... هوا چه‎قدر خوب است و خیابان‎ها خلوت است و درخت‎ها سربه‎فلک‎کشیده و نه شب است و نه روز است و نه گرگ‎ومیش است و گل‎های محمدی خوردنی شده و آن‎ها را گاز می‎زنی.... چشم‎انداز غریبی دارد... درخت‎ها و در و دشت جلوی چشم‎هات پایانی ندارد و عطر درخت‎ها را می‎مزی و گویی هزاران سال آن‎جا بوده‎ای... که می‎خواهند بروند... تو باید بازگردی... برگشت... برگشت... انگار اصلاً توی این دنیا نبوده‎ای! انگار اصلاً نمی‎دانستی کجا هستی! و می‎گویی اصلاً چرا یادم نیامد... قطره اشکی از گوشۀ چشم‎هات می‎لغزد بیرون. خیره به بیرون نگاه می‎کنی به پنجره‎ای که جلوش ساختمان است و یک یاکریم که آن بالا دارد به تو نگاه می‎کند و منتظر جفتش است. صدایی از توی آشپزخانه می‎آید: دیرت شد مرد!... آخرش هم کارت ملی‌ات را جا می‎گذاری!
خبر دست به پیشانی‌اش برد و صدای آب را شنید. نگاه کرد: آب باریک و کم‌رنگ شده بود. وای! انگار درست حس می‌کرد. آب خیلی کم‌رنگ شده بود و او هم می‌خواست به کسی بگوید. شلوارش را پوشید و توی خیابان‌ها راه می‌رفت. عاقبت یکی را انتخاب کرد و با احتیاط قدم پیش نهاد. مرد جلوی سرش تاس بود و انگار اصلاً او را نمی‌دید. گفت: «دقت کرده‌اید؟ آب کم‌رنگ‌تر نشده است؟» در جواب سرش را خاراند و نگاهی بهش انداخت و راهش را کشید به یک طرف دیگر. نمی‌دانست با این غم چه باید بکند. جوانکی جلویش سبز شد؛ «آقا دقت کرده‌اید هوا غلظتش کم‌تر شده؟» در جواب سرش را خاراند و نگاهی بهش انداخت و راهش را کشید. به خود گفت «باید سمت اداره آب بروم.» یکی او را انتخاب کرده بود و با احتیاط قدم پیش می‌نهاد: «جوان رعنا! ملتفت شده‌ای دیگر برق به سرعت فدیم توی سیم‌ها نمی‌دود؟» به ادارهٔ آب که رسید داشتند در را می‌بستند. جلوتر که رفت رئیس اداره قفل بزرگی دستش بود و زیرلب می‌گفت: «قفل‌مان انگار چند روزی است، محکم در راه نگه نمی‌دارد، قفل‌های شما هم این‌طوری شده؟» توی خانه دست به پیشانی‌اش برد. قفل شل می‌قفلید، برق آرام‌تر می‌دوید، تلفن خش‌خشی توی گلوش بود، لامپ آن روشنایی قبلش را نداشت، فرش زیرپایش زبرتر شده بود، آب کم‌رنگ شده بود، درست حس می‌کرد آب کم‌رنگ شده بود. زد به خیابان تا این را به کسی بگوید.
📚 ﺟﺮﺝ ﮔﻔﺖ : ﺧﺪﺍ ﭼﺎﻕ ﻭ ﮐﻮﺗﺎﻫﻪ . ﻧﻴﮏ ﮔﻔﺖ : ﻧﺨﻴﺮﻡ . ﻻﻏﺮ ﻭ ﺩﺭﺍﺯﻩ . ﻟﻦ ﮔﻔﺖ : ﻳﻪ ﺭﻳﺶ ﺳﻔﻴﺪ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭﻩ . ﺟﺎﻥ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ . ﺻﻮﺭﺗﺶ ﺳﻪ ﺗﻴﻐﻪ ﺱ . ﻭﻳﻞ ﮔﻔﺖ : ﺳﻴﺎﻩ ﭘﻮﺳﺘﻪ . ﺑﺎﺏ ﮔﻔﺖ : ﺳﻔﻴﺪ ﭘﻮﺳﺘﻪ . ﺭﻭﻧﺪﺍﺭﻭﺯ ﮔﻔﺖ : ﺩﺧﺘﺮﻩ . ﻣﻦ ﺧﻨﺪﻳﺪﻡ ﻭ ﻋﮑﺴﻲ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﺮﺍﻡ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ ، ﺑﻪ ﻫﻴﭻ ﮐﺪﻭﻣﺸﻮﻥ ﻧﺸﻮﻥ ﻧﺪﺍﺩﻡ . داستان های کوتاه🖋☕️
حسرت پرواز آن روز مثل همیشه مرغابی‎ها صبحانۀ مفصلی خوردند و خود را رساندند به اوج آسمان. اما لاک‎پشت مثل همیشه نبود، در حسرت پرواز با مرغابیان و صبور در لاک خودش نبود. همیشه لاکش را تحمل می‎کرد. می‎دانست که لاک است که نمی‎گذاشت برود یا بدود یا با مرغابی‎ها بپرد. مرغابی‎ها بهش می‎گفتند: تو خیلی سنگینی... نمی‎توانیم تو را بلند کنیم و ببریم... مثل اجدادمان که لاک‎پشتی را سوار چوب کردند و بردندش به اوج آسمان‎ها ولی نه ما تو را نمی‎بریم... سنگ‎پشت می‎گفت: این گناه من نیست، به من چسبیده... از قدیم هم همین‎طور بوده... اما مرغابی‎ها به حرفش گوش نمی‎کردند، بلند می‎شدند، پرواز می‎کردند و خالِ آسمان را هدف می‎گرفتند. سنگ‎پشت پیر از این پایین مرغابی‎ها را نگاه می‎کرد و حسرت می‎خورد. اما آن روز سنگ‎پشت خودش را تکان داد و آب‎های برکه را به هم زد و راه افتاد. درست بود که پیری او را اذیت می‎کرد اما چاره‎ای هم نداشت، شوق پرواز او را به راه افتادن واداشته بود. چند قدم که گذشت خیسی برکۀ مانده به دست‎وپاهاش خشک شد. به درخت‎ها نگاه کرد، به علف‎زارها و به باد که می‎وزید سلام داد. باد تعجب کرد: - چی شده که سنگ‎پشت برکۀ خودش را تنها گذاشته... سنگ‎پشت گرچه که حال و حوصله‎ای نداشت اما سرش را به زحمت بالا آورد و گفت: - می‎خواهم بپرم... باد هوهویی کرد و چرخی زد و بلندبلند خندید. - چرا با مرغابی‎ها نمی‎روی؟ - آن‎ها دیگر مرا نمی‎خواهند، مسخره‎ام می‎کنند... باد گفت: - شاید فقط یک راه داری.... خودت را از کوه پرت کنی پایین... آن وقت هم ما از دست تو راحت شده‎ایم و هم توانسته‎ای پرواز کنی... چشم‎های لاک‎پشت پراز اشک شد. گفت: - کجاست؟ - آن‎طرف درست بعداز درختان سدر، کوهی بلند هست... باد خندید و رفت. لاک‎پشت هرچه دید زد نتوانست درختان سدر را بیابد. اما هیچ راه دیگری برای پرواز نمی‎دانست. حتی اگر به اشتباه تصمیم گرفته بود به دنبال درختان سدر بگردد. خسته و تشنه و گرسنه سر که بالا کرد درخت سدری را دید و بعد درخت بعدی را... درست رسیده بود. کمی آن طرف‎تر را نگاه کرد. صخره‎ای و سنگی دیگر بود... خود را به لب سنگ رساند. هرچه قدر نگاه کرد نتوانست حدس بزند ارتفاع صخره چه قدر است. به این فکر کرد که خودش را بیندازد پایین. او که دیگر آخر عمرش است. رفت لبِ پرت‎گاه و داشت به این چیزها فکر می‎کرد که ناگاه صدایِ خشنِ پرنده‎ای را شنید.... «می‎خواهی بپری جانور مفلوک! ...کارت تمام است» به او مهلت نداد. به چنگال‎ها گرفتش. بلندش کرد و بردش به خال آسمان، حتی از مرغابی‎ها هم بالاتر.
اسارت حسین ابراهیمی یاکریم از بالای تیر برق به جسدِ جفتش که نیمی‎اش زیر فشار لاستیک‎های سمندِ بی‎قرار و عجولی له شده بود، می‎نگریست و شاید اشکی هم در گوشۀ چشمش جمع شده بود. نیمی له شده بود و پرهای نیمی دیگر انگار توی آسفالت‎ها کاشته شده بودند. فکریِ لحظات اسارتش در زیر ماشین‎ها شده بود. حتما هیچ فکرش را نمی‌کرده، حتما بارها این را امتحان کرده و موفق شده، نه یک موفق معمولی یک موفق مغرورِ سرخوش، پرزده و دماغ سوختۀ ماشین ها را سیر کرده و کوکویی مستانه سرداده بود. اما این‎بار چه شده بود که گرفتار آمده بود؟ اما شده بود. از آن بالا صدای قیرقیر موتور ماشین‎ها که امان نمی‎دادند و به سرعت از کنار یاکریمِ کشته رد می‎شدند، متوقف نمی‌شد. ماشین‎ها جاری بودند چون رودی و موج می‌انداختند و دود می‎دادند بیرون. با خودش فکر کرد لابد گیج خورده سرش و حیران و بهت زده مانده و دیگر چیزی نفهمیده و حالا فهمِ خودش شروع شده: فهم نبودِ جفتش. نمی‎توانست بپرد، بال‎هایش به خواست او حرکت نمی‎کردند اما اصلاً خواستی وجود نداشت. نشسته بود و کمی سرمی‎چرخاند و به آسفالت‎ها خیره بود. چراغ سبز شد و هیاهویِ ماشین‎ها ناگاه شدت گرفت. بوق و صدای ویراژ و گاه فحشی یا نالۀ ترمز شدیدی. یاکریم کشته در زیر ماشین‎ها ناپیدا مانده بود. ایستاد. نمی‌توانست رفت تا صحنه خالی شد. اما یاکریم هم نبود. تکه‎ای پر و آمیخته‎ای از گوشت و خونِ کف آسفالت از زیر حریر اشک‌ها پیدا بود. حرکت مدام ماشین‎ها متوقف نمی‎شد و خیرگی یاکریم بی‎انتهای بی‌انتها بود.
حرکت در مه
خواب دید که بت فهمیده او تویِ یک کانالِ ضدِبت عضو شده و آن‌قدر حرف‌هایِ آن کانال توی گوشش فرورفته که با هیچ چنگکی درنمی‌آید و او هم کم‌کم حرف‌های ضدِبت می‌زند و عقل و فکرش دیگر اجازه نمی‌دهد برای خودش هر کاری خواست بکند. توی خواب دید که کارش آن‌قدر بالا گرفته که کارِ بت‌ها را، یکی‌یکی با رفقایش ساخته و با تبر همۀ آن‌ها را خردوخاکشیر کرده و او هم ره‌بری گروهی را برعهده گرفته و کار از دستِ بتان بشده است... شترقی از خواب پرید. کجا بود؟ محترمانه به بُت خود نگاه کرد. بت می‌خواست چیزی بگوید. خمیازه‌ای کشید: _ بلندشو مردک... کتاب بت بزرگ را هنوز نخوانده‌ای؟ نتوانسته بود مراسم شبانه‌اش را به جا بیاورد. خواندن کتاب مقدس و سر خم کردن به مدت یک ربع. شاید ازبس توی کانال‌ها و گروه‌های تلگرامی چرخیده بود. اراده‌اش توی برخاستن قوی بود اما جسمش نمی‌کشید. بت دربارۀ حضور در فضای مجازی به او چیزی نگفته بود. او هم نخواسته بود، بیش‌تر بپرسد. می‌خواست به بتِ خود بگوید امروز توی کانالی عضو شدم که علیه تو مطالبی می‌نوشت اما نگفت. گفت «خوب نیست.» می‌خواست بگوید آن کانال گفته بود همیشه هم نباید حواس‌تان به حرف‌های بت‌تان باشد و کمی دوراندیشی و کمی فکر، آخر خدا برای چه عقل را به شما داده است؟ بت به او نگاه کرد و گفت «انگار چیزهایی توی ذهنت دارد چرخ می‌خورد؟» - نه قربانت شوم، نه فدایت شوم! امان از دست این فضای مجازی که فکر آدم را به هزار راه می‌برد. نگاهی به بت انداخت: - من‌بعد هروقت خواستی توی این فضایِ پر از کثیفی حاضر شوی من باید بگویم. - بله جانم به فدای شما! بت لب‌خند رضایتی زد و پرسید: - خب چه خبر؟ چه چیزها نوشته بود آن تو؟ کتابِ بت بزرگ را که برمی‌داشت گفت: - هیچ. برای همایش بزرگ‌مان که همهٔ بت‌پرستان در آن شرکت می‌کنند، پست می‌فرستند. خبرهایش مدام توی گوشی‌ام می‌آید و هی من باید این مموری را پاک کنم. - آره، همایش بزرگی می‌‌شود، شاید من هم در آن‌جا سخن‌رانی کردم. - خیلی دلم می‌خواست الان من هم آن‌جا بودم، کاش زودتر موقعش می‌رسید. کتاب را خواند و خوابید؛ پاهاش را جوری که به بت بی‌احترامی نشود، دراز کرد... اما خوابش نمی‌برد. بت خوابش برده بود و حواسش به او نبود. با محبت نگاهی به او انداخت. کمی تویِ تشکِ خود جا‌به‌جا شد و با سرانگشت‌ها موبایلش را به‌طرف خودش سراند. رفت روی کانالِ ضدبت. 12 پیام ناخوانده داشت. اما او تصمیمش را گرفته بود. گزینه leave channel را لمس کرد. نفس راحتی کشید. خواب داشت چشمانش را سنگین‌تر می‌کرد. بی‌تشویش خواب ربودش.
📚 سفر کوتاه! پدر بزرگم میگفت:‍‌ «زندگی عجیب کوتاه است. حالا که گذشته را بیاد می آورم، زندگی به نظرم چنان فشرده می آید که مثلا نمی فهمم چطور ممکن است جوانی تصمیم بگیرد با اسبش به دهکده ی بعدی برود، امانترسد که مبادا- قطع نظر از اتفاقات بد- مدت زمان همین زندگی عادی و خوش و خرم، کفایت چنین سفری را نکند.» داستان های کوتاه🖋☕️
📚 لبخند پیرمرد و سراشیب تند کوچه پیرمردی با لبخند باز کناردیوار کوچه نشسته بود انگار من نیامده به من لبخند زده بود. کوچه ما سرازیری تندی دارد و پیرمردی هر روز در ابتدای کوچه، در انتهای سرازیری می نشیند. با خود می گویم امروز از او می پرسم به چه می خندی؟! باز تند ازکوچه پایین آمدم اما انگار او رفته بود انگار سراشیبی را تمام کرده بود و باز انگاری لبخندی برای من جا گذاشته بود. کوچه ما هنوز سراشیبی تندی دارد اما من دیگر نمی توانم تند پایین بیایم، گاهی که نفسم می گیرد می نشینم و به بچه های که تند و تند پایین می آیند می خندم. دیروز پسربچه ای از من پرسید بابابزرگ چرا می خندی؟! داستان های کوتاه🖋☕️
📚 موجی کوچک موج کوچکی در اقیانوس جلو می رفت و از باد و هوای خوب لذت می برد، تا اینکه چشمش به موج های دیگری افتاد که جلو تر به صخره ها می کوبند و متلاشی می شوند. ناراحت شد، موج دیگری از او پرسید چه شده است؟ گفت: مامثل بقیه موج ها محکوم به نابودی هستیم. موج دوم گفت؛ متوجه نیستی ،تو موج نیستی توبخشی از اقیانوسی!!! داستان های کوتاه🖋☕️ نویسنده: نامعلوم
📚☕️ شهریور عاشق اناربود اما هیچ وقت حرف دلش را به انار نزد آخر انار شاهزاده ی باغ بود تاج انار کجا و شهریور کجا؟! انار اما فهمیده بود، می خواست بگوید او هم عاشق شهریور است اما هر بار تا می رسید، فرصت شهریور تمام می شد نه شهریور به انار می رسید و نه انار می توانست شهریور را ببیند دانه های دلش خون شد و ترک برداشت سال هاست انار سرخ است ...سرخ از داغی وتندی عشق و قرن هاست شهریور بوی پاییز می دهد نویسنده: نامعلوم.
📚 خواب خواب دیدم یک گله سگ از نژادهای مختلف دنبالم اند. از رودخانه ای گذشتم که پر از ماهی بود. و از جنگلی که پر از مار بود. به شتری رسیدم که زانو زده بود. از ترس سوار شتر شدم و در بیابانِ خدا، رها شدم. مُعبر گفت: سگ درد و مرض است. ماهی و مار پول و ثروت است و شتر مرگ است که در خانۀ همه می‏خوابد. تو مریض می‏شوی. با پول و ثروتت نمی‏توانی خودت را معالجه کنی. شتر مرگ منتظرت است. قرض هایم را دادم، حلالیت طلبیدم و آمادۀ مردن شدم. سی سال است منتظرم که شتر مرگ در خانه ام بخوابد. داستانهای کوتاه🖋☕️
📚☕️ هر وقت در آب آدمي را مي بينم که سر و ته ايستاده، نگاهش مي کنم و هرهر مي خندم! البته نبايد اين کار را بکنم؛ چون شايد در دنيايی ديگر، در زمانی ديگر، در جايی ديگر، چه بسا همان آدم، درست ايستاده و اين منم که سر و ته، ايستاده ام . داستان های کوتاه🖋☕️
با شادی پریدم تو بغل مادرم و ساک پر از پول رو دادم بهش ، مادرم گریست و دعا کرد ، خواهرم زیر سرم اشک شادی ریخت و داداش کوچکم دستم رو بوسید . پول زیادی بود ، همه بدهی ها رو می تونستم با اون بدم ، تازه وضع زندگی مون هم بهتر می شد . از در خونه که وارد شدم از حال رفتم جای عمل کلیه هنوز درد می‌کرد. نویسنده: نامعلوم
هدایت شده از پیاده
پلک... «یا مقلب القلول و الابصار... » در دو گوشه‌ی بیمارستان، دو نفر به جهان تازه سلام کردند؛ یک پیرمرد، یک نوزاد. حیدر جهان کهن @piade63 @piade63 https://eitaa.com/joinchat/1105920033C30c5a941ac
🔻آقاى كوینر و مَدّ آقاى كوینر از دل دره‌اى عبور می‌کرد كه ناگهان پی برد پاهایش در آب فرو می‌رود. شصت‌اش خبردار شد که آن دره در حقیقت شاخه‌ای از دریاست و زمان مد نزدیک است. فوراً ایستاد و با نگاه در اطرافش به دنبال قایق گشت. تا زمانی كـه به پیدا کردن قایق امید داشت همانطور ایستاده باقی ماند. وقتى قایقى در منظرش نیافت، از این امید دست شست و امیدوار شد كه آب دیگر بالا نیاید. اما وقتی آب تا چانه‌اش رسید، از این امید هم دست شست و شنا كرد. او در این لحظه پی برده بود که خودش یک قایق است. ✍ برتولت برشت ترجمه: علی عبداللهی
📚☕️ سالن انتظار مردی که این جاست اسمش را فراموش کرده است. می گوید مهم این است که گذشته ای داشته باشی. اصل قضیه این است. از یک فلاسک قرمز، چای می نوشد. سالن انتظار خالی ست، همیشه خالی. فکر می کند، مردم وقت ندارند، منتظر قطار بمانند. بچه که بود انشایی نوشت، در یک جمله. نوشت: مقصدم خانه ی سالمندان است. مرد بی نام لبخند می زند. به ساعتِ بزرگ روی دیوار نگاه می کند و به قطارهایی فکر می کند که امروز از آن ها جا مانده. می گوید، شغل من نشستن روی نیمکت است. شغل من، جا ماندن از قطارها. شغل من فراموش کردنِ نامم. داستان های کوتاه🖋☕️ @best_stories
خاطره ‏چهار سال پیش ترمینال همدان بودم یه اقایی بغل دستم نشسته بود گفت اتوبوسم نیم ساعت دیگه حرکت میکنه یه چُرت کوچولو میزنم بیست دقیقه بعد بیدارم کن، الان یادم اومد.