eitaa logo
حرکت در مه
192 دنبال‌کننده
442 عکس
75 ویدیو
58 فایل
دربارۀ داستان و زندگی
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر دست به پیشانی‌اش برد و صدای آب را شنید. نگاه کرد: آب باریک و کم‌رنگ شده بود. وای! انگار درست حس می‌کرد. آب خیلی کم‌رنگ شده بود و او هم می‌خواست به کسی بگوید. شلوارش را پوشید و توی خیابان‌ها راه می‌رفت. عاقبت یکی را انتخاب کرد و با احتیاط قدم پیش نهاد. مرد جلوی سرش تاس بود و انگار اصلاً او را نمی‌دید. گفت: «دقت کرده‌اید؟ آب کم‌رنگ‌تر نشده است؟» در جواب سرش را خاراند و نگاهی بهش انداخت و راهش را کشید به یک طرف دیگر. نمی‌دانست با این غم چه باید بکند. جوانکی جلویش سبز شد؛ «آقا دقت کرده‌اید هوا غلظتش کم‌تر شده؟» در جواب سرش را خاراند و نگاهی بهش انداخت و راهش را کشید. به خود گفت «باید سمت اداره آب بروم.» یکی او را انتخاب کرده بود و با احتیاط قدم پیش می‌نهاد: «جوان رعنا! ملتفت شده‌ای دیگر برق به سرعت فدیم توی سیم‌ها نمی‌دود؟» به ادارهٔ آب که رسید داشتند در را می‌بستند. جلوتر که رفت رئیس اداره قفل بزرگی دستش بود و زیرلب می‌گفت: «قفل‌مان انگار چند روزی است، محکم در راه نگه نمی‌دارد، قفل‌های شما هم این‌طوری شده؟» توی خانه دست به پیشانی‌اش برد. قفل شل می‌قفلید، برق آرام‌تر می‌دوید، تلفن خش‌خشی توی گلوش بود، لامپ آن روشنایی قبلش را نداشت، فرش زیرپایش زبرتر شده بود، آب کم‌رنگ شده بود، درست حس می‌کرد آب کم‌رنگ شده بود. زد به خیابان تا این را به کسی بگوید.