حرکت در مه
خواب دید که بت فهمیده او تویِ یک کانالِ ضدِبت عضو شده و آنقدر حرفهایِ آن کانال توی گوشش فرورفته که با هیچ چنگکی درنمیآید و او هم کمکم حرفهای ضدِبت میزند و عقل و فکرش دیگر اجازه نمیدهد برای خودش هر کاری خواست بکند. توی خواب دید که کارش آنقدر بالا گرفته که کارِ بتها را، یکییکی با رفقایش ساخته و با تبر همۀ آنها را خردوخاکشیر کرده و او هم رهبری گروهی را برعهده گرفته و کار از دستِ بتان بشده است... شترقی از خواب پرید. کجا بود؟
محترمانه به بُت خود نگاه کرد. بت میخواست چیزی بگوید. خمیازهای کشید:
_ بلندشو مردک... کتاب بت بزرگ را هنوز نخواندهای؟
نتوانسته بود مراسم شبانهاش را به جا بیاورد. خواندن کتاب مقدس و سر خم کردن به مدت یک ربع.
شاید ازبس توی کانالها و گروههای تلگرامی چرخیده بود. ارادهاش توی برخاستن قوی بود اما جسمش نمیکشید. بت دربارۀ حضور در فضای مجازی به او چیزی نگفته بود. او هم نخواسته بود، بیشتر بپرسد. میخواست به بتِ خود بگوید امروز توی کانالی عضو شدم که علیه تو مطالبی مینوشت اما نگفت. گفت «خوب نیست.» میخواست بگوید آن کانال گفته بود همیشه هم نباید حواستان به حرفهای بتتان باشد و کمی دوراندیشی و کمی فکر، آخر خدا برای چه عقل را به شما داده است؟ بت به او نگاه کرد و گفت «انگار چیزهایی توی ذهنت دارد چرخ میخورد؟»
- نه قربانت شوم، نه فدایت شوم! امان از دست این فضای مجازی که فکر آدم را به هزار راه میبرد.
نگاهی به بت انداخت:
- منبعد هروقت خواستی توی این فضایِ پر از کثیفی حاضر شوی من باید بگویم.
- بله جانم به فدای شما!
بت لبخند رضایتی زد و پرسید:
- خب چه خبر؟ چه چیزها نوشته بود آن تو؟
کتابِ بت بزرگ را که برمیداشت گفت:
- هیچ. برای همایش بزرگمان که همهٔ بتپرستان در آن شرکت میکنند، پست میفرستند. خبرهایش مدام توی گوشیام میآید و هی من باید این مموری را پاک کنم.
- آره، همایش بزرگی میشود، شاید من هم در آنجا سخنرانی کردم.
- خیلی دلم میخواست الان من هم آنجا بودم، کاش زودتر موقعش میرسید.
کتاب را خواند و خوابید؛ پاهاش را جوری که به بت بیاحترامی نشود، دراز کرد...
اما خوابش نمیبرد. بت خوابش برده بود و حواسش به او نبود. با محبت نگاهی به او انداخت. کمی تویِ تشکِ خود جابهجا شد و با سرانگشتها موبایلش را بهطرف خودش سراند. رفت روی کانالِ ضدبت. 12 پیام ناخوانده داشت. اما او تصمیمش را گرفته بود. گزینه leave channel را لمس کرد. نفس راحتی کشید. خواب داشت چشمانش را سنگینتر میکرد. بیتشویش خواب ربودش.
#بت
#داستان
#داستانک
#داستان
#داستانکده