زیبانما
بعضی از آدمها از دور خوب مینمایند. نگویم بعضی... بهتر است بگویم کم دیدهام آدمهایی که هم از دور زیبا باشند و هم درونشان عاری از احساسات... جالب این است که این آدمها توقع دارند تو هم مثل آنان بشوی و اگر نشوی شماتت میکنند و میکوبندت...
پاری آدمها اینطورند... از دور خوب مینمایندت و چه اسفبارتر وقتی است که رنگوبویی از مذهب نیز در چهرهشان ببینی... .
پس کو آنهمه شعار ، کو آنهمه حدیث، کو آنهمه آیه و توصیه و ...
نکتهای که در ذهنم مانده این است: بسیار سادهاندیشی و سادهانگاری است که ظاهر خوب آدمها را ببینی... بسیار... بسیار...
خیلی دوست دارم فقط آدمها را از دور ببینم. دیگر طاقت نزدیک شدن به آنان را ندارم. همان طور که خودم هستم. طاقت شنیدن و فهم نقصها و ایرادهاشان را ندارم. ترجیح میدهم از دور سلامی بگویم و علیکی و آنها هم مرا از دور با سلامی و علیکی بدرقه کنند... و چه بسا کسی مرا هم از نزدیک پراز عیب و نقص ببیند و نخواهد... این دیگر گیجی بر روی گیجی است... این درد بر روی درد است.... سرانجام چه خواهد شد؟
#حدیث
#نیم_ساعت_نوشتن
#ابراهیمی
مقصر هردو
گاز را فشار دادم و فکر کردم به اینکه معصومه گفته برای افطار نان قپی بخرم بیاورم، هوا گرم نشده بود ولی دهنم خشک شده بود، نمیدانم صاحبِ نیسانِ آبی هم تشنهاش شده بود یا نه؟ اصلاً توی این دنیا نبودم و توی خیالاتم داشتم پاتیلِ آب را هورت میکشیدم بالا و نمیدانم صاحب نیسان آبی تو چه فکری بود؟ به اقساط عقبمانده به قبضها یا اصلاً روزه نبود، اما مطمئن هستم، مطمئن مطمئن هستم که به یکی از بدبختیهای این عالم کوفتی فکر میکرد که من او را دیدم و او من را دید. هرچه سعی کردم زود ترمز بگیرم نشد... او هم نتوانست... پراید رفت جلو و نیسان هم آمد. بیهوا، سبکبار و من و رانندۀ نیسان چشم در چشم. پلق... چیزی پکید... نیسان خراب شد و پراید درهم فرورفت... پیاده شدم با قفل فرمان و رانندۀ نیسان فحش به لب. چشم در چشم... توی چشمهاش چیزی بود که قفل فرمان از دستم افتاد... فحشهای رانندۀ نیسان هم پخش زمین شد. ایستادیم. ماشینها رخ در رخ و ما هم رخ در رخ. اما ما نشستیم. نشستیم تا کسی بیاید کروکی بکشد اما هیچ حوصله نداشتیم. گفتم:
- بیا بشین روی جدول... روزهای؟
- آره...
- تو چی؟
- من هم روزه گرفتهام...
- خب چی شد، چرا من را ندیدی؟
- من تو را ندیدم یا تو مرا؟
- من توی فکر قبضها بودم...
- من توی فکر نان قپی بودم...
- حالا افطار میشود...
- بگذار پلیس بیاید..
- ولش کن... حالا یک فرصتی پیدا کردهایم بنشینیم میخواهی خرابش کنی...
- آری
- آری پلیس هم بالاخره روزی گذارش به اینجا خواهد افتاد...
نمیدانم چه ساعتی بود و چه خاصیتی بود این دم را که شروع کردیم به حرف زدن. ماشینها توی راه بود و نبود. همه از کنارش رد میشدند و انگار ما را نمیدیدند. ماشینهای دیگر توی خیالات خودشان درحالی که فرمان را میچرخاندند و بوق میزدند تا دیگری سد راهشان نکند، راه میخواستند... رهگذرها هم شده بودند عین ماشینها. ما توی این دنیا نبودیم. نمیدانم چرا این قدر حرف داشتیم. به اندازۀ ابدیت حرف داشتیم. شب شد... اصلاً نفهمیدم چهقدر گذشت یا چهطور گذشت... شاید یک روز یا نصفی از یک روز بود که متوجه شدم نیسان را کسی درست کرده و آن طرف کوچه پارک کرده و پراید هم پارک شده. پلیس هم کروکی کشیده و هردویمان را مقصر شناخته و باید میرفتیم پلیس به علاوه ده و جریمه میدادیم. گفتم بیا با هم برویم جریمه بدهیم اما هرچه گشتیم دفتر پلیس را پیدا نکردیم. گفتم من به جای تو قبضهات را میدهم او هم گفت من هم به جای تو نان قپی میخرم اما نه باجۀ بانک را پیدا کردیم و نه نان قپی را... نمیدانستیم چه کنیم بیخود و بیجهت راه افتادیم درحالی که مقصد راه را نمیدانستیم اما خوبیش این بود که دیگر هردو حواسمان به راه بود و از آن حواسپرتی بد درآمده بودیم و همۀ ما ماشینیها در یک جهت حرکت میکردیم و کسی خلاف نمیآمد که بخواهیم تصادف کنیم.
#ابراهیمی
#نیم_ساعت_نوشتن
#14000126
توت بیموقع
حدود بیست سال پیش مسئولان شهرداری در جاهای مختلف اصفهان درختان توت بسیاری کاشتند تا فضای سبز مناسب شهری درست کنند اما وقتی درختها بزرگ شدند میخواستند توت بدهند و این مشکلی نداشت. مشکل آنجا بود که معاون شهردار، در یک صبح بارانی، ناگهان فکری شد که امسال ماه مبارک با موقع ثمردهی توتها تقارن یافته. برای همین هم وقتی بخشنامۀ مربوط به ماه رمضان را برای مسئولان ذیربط صادر میکرد نوشت «کلیۀ اغذیهفروشیها، فستفودیها، رستورانها و امسال بهخصوص، درختهای توت باید حرمت رمضانالمبارک را نگاه دارند. درختان توت موظفاند، از دادن توت به رهگذران بهویژه جوانها خودداری نمایند، بدیهی است درصورت مشاهده تبعات این کار بر عهدۀ آنان میباشد.» اول چندتا از درختهای کمسنتر جلوی خود را گرفتند و اجازه ندادند توتهایشان برسد اما پیرترها میگفتند «درست همین حالا وقت میوهدهی است و اگر این کار را نکنیم اکوسیستممان مختل میشود، بهجای اینکه جلوی مردم را بگیرند با ما مقابله میکنند.» مأمورهای شهرداری گلهبهگله سراغ درختهای توت رفتند و با باتوم هر درختی که توت رسیدهاش را میانداخت، تنبیه میکردند و چندتایی را هم دستبند زدند. البته نیروهای شهرداری زیاد نبودند و به هر تقریباً ده تا درخت یک مأمور میرسید. بعضی از درختها، رنگ از صورتشان پرید. چندتای دیگر از این وضعیت به تنگ آمده بودند و توتهای خود را روی زمین ول کردند و باتومها بود که فرود آمد بر روی تنۀ درختها. غیراز این چندتا از نوجوانترها هم که تازه توتدار شده بودند توتهایشان را بیپرواتر از قبلیها روی زمین میریختند و اگر مأموری میفهمید کتک را به جان میخریدند. تعدادی از مأمورهای شهرداری که خودشان روزه نمیگرفتند با درختها ساختوپاخت کرده بودند که شما در ساعتهای خلوت روز توت بدهید تا بخوریم و ما هم با شما کاری نداریم. شهرداری دید که این کار برایش خیلی هزینهبر و بیفایده است، طرح دیگری تصویب کرد تا مگر پانزده روز باقی ماه مبارک را دریابد: توریهایی به دور درختها توت بکشند تا میوههای رسیدهاش بریزد توی توریها و به مردم نرسد. اما مردم راهی تازهای را یاد گرفته بودند. چارپایه میگذاشتند و بالا میرفتند و توتها و روزههایشان را با هم میخوردند. اینطورها بود که دیگر توتها را ول کردند، چون روز بیستوهشتم ماه بود و باید کارهای عید سعید فطر را راستوریس میکردند و معاون شهردار هم جای دیگری منتقل شد و نفر بعدیاش با شنیدن قضایای سال قبل کاری به کار توتها نداشت.
#داستانک
#ابراهیمی
کمی خستگی
کوچه تنها بود. دیگر خبر از سروصدا و هیاهوی بچهها نبود. مدتها بود تنها بود. به پسرک فکر کرد. به خاطراتش از پسرک. یادش آمد پدر توانسته بود برای پسرک بعداز سالها چرخی بخرد و او صبح و شب از خانه میآمد بیرون و ویراژ میداد. خسته نمیشد. انگار دنیا را بهش داده بودند... یادش آمد یکی از غمانگیزترین صحنهها آن وقت بود که پسر با کارنامۀ افتضاحش به خانه آمده بود و پدر درست و حسابی از خجالتش درآمده بود. آن روز یکی از غمانگیزترین روزهای پسر بود، حتی سختتر از روزی که پسر شنید قرار است مادرش را ببرند بیمارستان الزهراء و آمد بیرون تکیه داد به دیوار و گریه کرد.
حتی سختتر از پشیمانی از روزهایی که با داداشش دعوا میکرد و گاهی کارشان به کتک و کتککاری میکشید و صداهاشان میآمد یا در ادامۀ دعوا میزدند بیرون و سنگ میپراندند به هم... کوچه یادش آمد توی یکی از این سنگپرانیها شیشۀ همسایه شکست و چنان قشقرقی به پا شد که تمام محله فهمیدند. روزهای زیادی انگار پسرک هیچ حسی نداشت. شاید کمی خستگی. آرام سرش را میانداخت زیر و میرفت و میآمد و هیچ خبری توی زندگیش نبود... کوچه غرق خاطرات بود. سالی که عقد کرده بود و با نامزدش سرِ اذان رسیده بودند خانه. دلش نمیآمد خلوتشان تمام شود اما چارهای نداشتند. باید میرفت خانه. پسرک به دور و برش نگاه کرد و برقی توی چشمهایش درخشید و عروس را بوسید. ناگاه رهگذری از تهِ کوچه دیدشان. داماد خجالت کشید و مجبور شد سریع کلید بیندازد و برود تو...
پسرک صاحب فرزندان شد و کوچه خوشحال بود که هنوز او هست. حتی ناراحت نشد آن وقت که پسرک را غمگین و بهتزده در تشییع پدرش دید. هیچ وقت پسرک را این قدر غمگین و بهتزده ندیده بود، انگار دنیا را ازش گرفته بودند.
اندکی بعد دیگر پسرک بزرگ بزرگ شده بود. آن قدر بزرگ شده بود که موهاش سفید بود و بیهوا راه میرفت و کوچه میترسید هرآن بیفتد. پسرک بند دنیا نبود. یک روز درست سه ماه و چهار روز قبل از تاریخ تولدش دنیا را رها کرد و رفت و کوچه احساس تنهایی میکرد.
#ابراهیمی
ژنرال خاک!
یک موتور دارد و مینشیند توی صحرا و ما از کنارش رد میشویم. در سرمای زمستان هم حتی زمینش را رها نمیکند، تابستانها و بهارها که سرش شلوغِ شلوغ است، مشتریها رهاش نمیکنند و مدام دور و برش میپلکند. صبحها یا عصرها یا عصرها یا صبحها حتماً میبینیاش که توی زمینش دارد میچرخد یا بیل میزند یا خم شده و دارد و علفهای هرز را میاندازد میکند بیرون و ... و ... . او یک پیرمرد است یک پیرمرد گوژپشتِ کوتاه که عصرها که ما از کنار صحرا رد میشویم، مینشیند لب مزرعه یا زمینش و سیگار میگذارد کنار لبش و به آسمان نگاه میکند یا به حاصل زحماتش... هرکار میکند انگار آرامش دارد و ما از کنارش رد میشویم چون مجبوریم، چون اگر بایستیم ماشین پشتسری طاقتش طاق میشود و اول چراغ میزند و بعد هم بوق ... یک پیرمرد گوژپشتی هست توی محلۀ ما که یک موتور دارد. گاهی حس میکنم خودش است و زمینش. خودش است و مزرعهاش خودش است و خاکش... خاکی که به انسان آرامش میدهد... خاکی که از آن گل خواهند ساخت، گلِ کوزهگران را... شما درست ندیدهایدش من دیدهام. وقتی که عصر شده و بعداز مدتی کار کردن ایستاده است بالای زمینش و آنچنان مقتدارانه به آن نگاه میکند چون ژنرالی که با ارتش خودش برفراز تلی از اجساد زخم و زیلی شدۀ دشمن پیروزیاش را جشن گرفته و دود میفرستد هوا و من هم حسرت.
#ابراهیمی
ساعت پنج و نيم کنار حوض گوهرشاد
اولش خودم هم نمي دانستم آن عکس و دم و دستگاه و به قول يکي قرتي بازي که در آورده اند براي چيست. در کل يک عکس بود و يک دعوتنامه. توي عکس همه بچه ها بودند. زورگوي گروهان عکس را خراب کرده بود و سر همان هم شد که نصف صورت سيد حسن رفت. بچه ها مي گفتندش حسن بي ريا.. درست توي عکس ديده نمي شود. بايد قبل تراش کلي به آن ريش هاي سيخ سيخي و دماغ هويجي وسط صورتش زل زده باشي تا بتواني حالا که مي بيني اش بعد کلي دقت بگويي آره به گمانم حسن است. شايد من هم براي همين درست نشناختم اش وقتي جلوي حوض گوهرشاد درست سر قرار ديدمش. از دور براندازش کردم. مثل فيلم ها من ثابت مانده بودم و آدم ها دور و برم راه مي رفتند و حرف مي زدند. بعد که راه افتاد يقين کردم . يعني از اولش هم يقين داشتم ها ولي يقين تر کردم. خودش بود.حسن بي رياي لنگ خودمان. همان که فرمانده نمي هشت بيايد جلو. نيم متري با حوض فاصله داشت و مدام سر مي چرخاند. و عکس توي دستش همان عکسي بود که عليرضا همت کرده بود و تکثيراش کرده بود و قبل اينکه از هم جدا بشويم داده بود دست همه مان.پايين سمت چپ با خط خودش نوشته بود: بيست وپنج مرداد هزارو سيصد هفتاد و پنج ساعت پنج و نيم کنار حوض گوهرشاد. سي نفري مي شديم. سي نفري که قطعنامه تاراندمان اولش باورمان نمي شد. يعني هيچ کس ها . حال همه گرفته بود. همه گريه مي کردند. حاجي مي گفت: تکليف عوض شده. . . تا حالا توي جبهه بوديد بعدش بايد بريد يه جاي ديگه ولي معلوم بود خود حاجي شايد از ما هم ناراحت تر بود. اين را راحت ميشد از تن صدايش از نگاهش خواند.همان وقت ها بود که اصغر مداح يک روضه وداع خواند. توي روضه حاجي بيش از همه گريه کرد. سخت بود . واقعا سخت بود. مگر مي شد بي خيال ول کني بروي پي کار خودت. تمام شده بود و کار ديگري نداشتيم. هنوز هم که هنوز است عصر که مي شود ياد عصرهاي جبهه ولم نمي کند. کمر گرما که مي شکست مي شد بروي و خودت را توي بيابان هاي اطراف گم وگور کني و راحت سرت را بهلي سجده و شبها هم که شارژ بودي و با بچه ها به هم مي پريديم. تا خانه آمدم پيش زن و زندگي ام خواب که مي آمد به چشمها، جبهه هم مي آمد. و حاجي و الباقي بچه ها هم می آمدند.حيف شد. نمي دانم خدا چرا ما را همانجا شهيد نکرد که ديگر به اين حال و روز نيافتم. سيد حسن را که ديدم توي دلم بهش گفتم: پير شدي ها نگاهم را انداختم به گنبد امام رضا و تشکر کردم .چشم عباس افتاد به عکس همان عکسي که دست خودش هم بود و شناختم. پريديم تو بغل هم و يک ربعي گريه کرديم بعد گفتم: پس بقيه کجان؟ سيد گفت: تو بايد بگي که پات سالمه! هيچ کداممان از بقيه خبر نداشتيم و اينکه چرا نيامده بودند فقط اصغر مداح به من زنگ زده بود و گفته بود يک مجلس مهمی دارد که بايد برود و قول داده است...
#ابراهیمی
#داستان
گذشت
وسطِ رد شدن از خیابان یکهو هوسش گرفت برود از دکۀ روزنامهفروشی یک عدد روزنامه بخرد که ببیند چه خبر است و نگاهِ سرگردانش تویِ تیترهای مختلف به یکی گیر کرد: "رضا محمدی برای همیشه دندان شمارۀ هفت خود را از دست داد" و زیرش چهرهای پر از اشک. همین را خرید و بیمعطلی صفحۀ آن خبر را خواند:
«نخستین دندان رضا محمدی دانشجوی فعال رشتۀ معماری دیروز در مطب دکتر بهدلیل پوسیدگی از جا درآمد و دکترها هم هیچ کاری نتوانستند برایش بکنند و او دیگر برای همیشه بیدندان شد. او اظهار کرد: وقتی من تکههای دندانم را دیدم بسیار جا خوردم و با خودم گفتم دیگر رنگ و روی این دندان را نخواهم دید، حالا هر کار دیگری هم که بکنم، باید بگویم من از دست خیلیها ناراحتم و خیلیها مسئول این اتفاقاند، معلمهای راهنمایی و ابتداییام، خانوادهام، بزرگترها و مسئولان هم که سرشان شلوغ است و روحانیان هم که باید دین مردم را درست کنند، هیچکدام از آنها به ما نگفتند که آقا باید دندانت را محافظت کنی و آن را نگاه بداری، اگر حقی بر گردنِ من دارند ازشان گذشت نخواهم کرد... » اینها را که میخواند یادش افتاد به دندان کرمخوردۀ خودش که تیز شده بود و زبانش را اذیت میکرد.
#ابراهیمی
#داستان
مبل
دو نفر یکی پیر و دیگری میانسال سر یک مبل سلطنتی را گرفته بودند و آرام آرام تا سر کوچه میبردند. خنکای شب بیشتر شده بود و تک و توکی ماشین از توی خیابان میگذشت. سعی میکردند تا جایی که میشود بیسروصدا این کار را بکنند. مبل جای دست خوبی نداشت و بدبار بود. شاید اگر در یک روز شلوغ و پرترافیک میخواستند مبل را جابهجا کنند، همهٔ مردم تعجب میکردند. چون مبل چیزیش نبود ولی حالا داشت بهطرف سرنوشت خودش میرفت، سه ماه قبل جای نشستن خانمجان بود، بهترین جای خانه. خانمجان مینشست روش و از آنجا به بقیه امرونهی میکرد یا ازشان چیزی میخواست یا دعوتشان میکرد و غذا برایشان سفارش میداد و از روی مبل مینشست و با لذت نگاهشان میکرد. خانمجان مبل را به یک مبلساز کهنهکار گرج سفارش داده بود. یعنی آنقدر مبلها و صندلیهای مختلف را دیده بود و هیچکدام را نپسندیده بود. برای همین هم سراغ کرده بود و مردانِ گرج را بهش معرفی کرده بودند. خانمجان چیزهایی که از یک مبل توی ذهنش بود را با جزییات برایش گفته بود و با اینکه سی سال قبل صدهزار تومان گرفته بود اما خانمجان از این خرید خوشحال بود و هزار تا نقشه براش کشیده بود و تو ذهنش جاش را معلوم کرده بود و میخواست تزیینهای مختلفی براش درست کند از رومبلی تا گلهای ریز و درشت مصنوعی. بعضی از این کارها را هم کرد. حس خاصی نسبتبه مبل داشت. وقت غم و شادی، وقت شور و کسالت، وقت تفکر و بیخیالی، وقت حس سلطنت و وقت حس فقر، اگر خانه بود مبل را انتخاب میکرد. غیراز اینکه این سالهای آخر ازنظر بدنی ضعیف شده بود، تمایل بیشتری داشت رویش بنشیند. دو سال پیش وقتی یکی از نوهها به اشتباه لیوان شیر را روی مبل خالی کرد، خانمجان ناراحت شد اما نه مثل آن چیزی که اطرافیان انتظار داشتند. کمی اخم کرد و زیرلب غرید ولی دخترش از خجالت نوهٔ خطاکار درآمد و خانمجان صاف و ساکت نشسته بود روی مبل و به لکهٔ خیس جای شیرهای ریختهشده نگاه میکرد اما از سه ماه قبل فقط قاب عکس خانمجان بهجای خودش نشسته بود روی مبل و به بقیه زل زده بود و دیگران هم به جای خالی خانمجان نگاه میکردند و تأسف میخوردند یا اندکی میگریستند یا مشغول تقسیم ارث بودند و جروبحث میکردند یا به هم تکه میانداختند اما در این میان کسی مبل را نخواست. برای همین هم دو نفر یکی پیر و دیگری میانسال سر مبل را گرفته بودند و داشتند میبردند تا سر کوچه. فرقی هم نمیکند چه نسبتی با خانمجان داشتند ولی مهم این بود که آن مبل تقریباً بر و رویی داشت و سنگین بود و نفس آن دو نفر را درآورده بود. اما عاقبت رسیدند سر کوچه و مبل را گذاشتند کنار زبالهها و رفتند. فردا که رهگذران از جلوی کوچه عبور میکردند هیچ خبری از مبل و واقعهٔ دیشب نداشتند.
#ابراهیمی
پیرزن مثل همیشه شش چای برایمان ریخت. شش تا. زل زدیم توی چشمهای هم. بغضم را قورت دادم. این بار نوبت من بود بگویم یکی اضافه ریخته.
#ابراهیمی
_ خیلی پول کم داریم..
_ خیلیه به نظرت؟
_راستش خیلی چیزها دلم میخواد... یه ماشین خوب، یه خونه عالی.. ولی نمیشه...
_ چیکار کنم؟
_ ببین من اصلاً ماشین مدل بالا نمیخوام، میخواهم راحت باشم... هرقدر که خواستم خرج کنم...
_ میگی نمیخوای میلیاردر بشی؟
_ نه به اندازهٔ خودمان ولی این دلم آرامش نداره..
_ ببین فرض کن خونهمون خراب بشه.. فقط ما بمونیم و بچهها... هیشکی دیگر هم نباشه... جلوت یه منطره باشد پراز خرابه... اون وقت چی؟
_ چی خوب؟
_ هنوزم میگی پول نداریم...
_ نه اون وقت چارهای نداریم باید خوش باشیم... خودمان را بزنیم به بیخیالی
_ مثلاً چی..
_ مثلاً بچهها را بندازیم تو وان حموم جلوی همه ساختمان های خراب شده و تو بازیشان بدی
_ حالا دیگر الکی نگو ما خیلی بدبختیم...
_ من هم ازت عکس بگیرم!
#ابراهیمی
#مشق_سوم
#شماره3
آقایان و خانمها خوش آمدید به تور یک روزه آلیس در سرزمین عجایب. بسیار مفتخریم که در طلیعهٔ قرن جدید تجربهای بینظیر را پشتسر خواهید گذاشت. با بستن چشمها و فشار دادن دگمهٔ قرمز در سرزمینی چشم باز خواهید کرد که نیاکانمان آن جا را دیدهاند، در آنجا قدم زدهاند و راه به سوی تشکیل تمدن اصیل بردهاند. این تجربه برای نخستین بار فراهم شده است و شما دومین گروهی هستید که این را تجربه میکنید. اکنون آماده باشید... دگمهٔ قرمز را لمس کنید.. اما قبل از آن باید بگویم صبر کنید، در آن سرزمین عجایب تنها به علائم و نشانههایی که متخصصان ما تعبیه کردهاند توجه کنید. منطقهای هست در این سرزمین که از دسترس متخصصین ما خارج خواهید شد. آن منطقه جایی است بین درختهای سیب قرمز و گیلاس. سیبها بر زمین ریخته و هرچه پیشتر میروید زیباتر هم خواهد شد...
ممنون که به تذکرات ما گوش میکنید. چشمها را ببندید و دگمهٔ قرمز را لمس کنید.
#ابراهیمی
#مشق_چهارم
#شماره3
م.ب
سرم پایین بود توی ستاد استقبال و داشتم مینوشتم اسم دانشجوها را و اسم دانشنجوها را که وسایلشان را تحویل بگیرم که اسمش را گفت: م.ب و من بچگیام از عمق وجودم کشیده شد بیرون. درست بود خودش بود: م.ب بچگی من. او کجا؟ اینجا کجا؟ اینهمه سال. باورت میشود دنیا اینقدر کوچک باشد که بعداز اینهمه دویدن توی زمینهای خاکی و توپ پوسته کردن و توپ انداختن توی خانۀ این و آن و دنبال هم گذاشتن و مسابقه با محلۀ آنوریها و اینوریها و افتادن توی جوی آب و توی مادی حالا آمده باشد بالا سرت. همان پرهیب و همان صدا. فقط بالغ شده بود وگرنه محبتش همان بود و من هم. اما چه میتوانستیم بکنیم؟ هم را در آغوش گرفتیم و گفتنها و گفتنها و شنیدنها و شنیدنها و درست بعد اینهمه سال حالا دنیاهاتان عوض شده بود. کاری نداری؟ نه من باید بروم و من هم و دیگر خداحافظی. حالا کجایی م.ب؟
#خاطرات_دانشگاه
#دلنوشت
#ابراهیمی