#داستانک
#انار
- انار... اگر بشود خوب است...
اشک توی چشمهات جمع شد. انار در این فصل؟ ناراحت بودی. اصلاً نمیتوانستی غم را در چهرهاش ببینی. اما خودت از او خواسته بودی: «نه ای پسرعمو! پدرم سفارش کرده از شوهرم چیزی نخواهم که در توانش نیست»... رنج میکشید و این تو را میآزرد. «به علی قسم چیزی بخواه تا خوشحالت کنم»...
- انار.... اگر بشود خوب است...
و همین شد که راه افتادی در شهر به دنبال انار.
- انار کجا پیدا میشود؟
- یا علی فصل انار گذشته...
- الان دیگر جایی انار نیست...
- صبر کنید چند روز پیش شمعون تعدادی انار از طائف آورده بود...
پا تند کردی تا شمعون را بیابی. در ذهنت بهیاد فاطمه بودی که داشت رنج میکشید. شمعون یک انار بیشتر نداشت. بسیار خوشحال بودی. صدای نالهای میآمد از خرابهای نزدیک. غریبی روی زمین خوابیده: نابینا بود و مریض. پیش رفتی. نشستی کنارش. سرش را به دامن گرفتی. گرسنه بود. گفتی: « من يك انار براى بيمار عزيزم میبرم، ولى تو را محروم نمیكنم و نصفش را به تو میدهم»... نصفش کردی. نرم نرم دانهها را به دهانش میگذاشتی... انگار بهتر شده بود.
- اگر مرحمت فرمایی نصف دیگرش را هم به من بخورانی...
آن نصف دیگر برای فاطمه بود. کمی تأمل کردی اما نتوانستی نه بگویی.
آن وقت بود که من فراخوانده شدم. طبقی از انارهای زیبا و درشت به دستم دادند و فرستادندم آنجا. در زدم. فضه در را باز کرد:
- این طبق انار را علی برای فاطمه فرستاده..
... هنوز این را نمیدانستی. متفکرانه راه خانه را پیش گرفتی. حیا میکردی به خانه بازگردی. در تا نیمه باز کردی. چشم انداختی داخل. فاطمه بیدار بود. داشت انار میخورد. گل از گلت شکفت... پیش رفتی. انار، انار این دنیا نبود.
#نیم_ساعت_نوشتن
#ابراهیمی
#990805
#تمرین
#نیم_ساعت_نوشتن
کفر
وای دیوانه! چرا این کار را کردی... اصلاً تقصیر خودم بود. تقصیر اینهمه خودخواهی... اینهمه حواسپرتی. بابا یک لحظه. یک گاز میدادی جلو... اینکه کاری نداشت... تو با اینهمه اهن و تلپت نتوانستی پات را بگذاری یک کم روی گاز...هی او هم بوق زد و بوق... و باز هم بوق و بوق و بوق و بوق... آخر باهاش باید چی کار میکردم... باهاش چه کاری میتوانستم بکنم...؟ خسته شده بودم... یک لحظه فقط میخواستم گوشیم را چک کنم. او هم که انگار نه انگار که من کار دارم... درست است که راه بسته بود... بابا لازم بود همان جا جوابش را بدهم... او هم همین طور ایستاد و بهم نگاه کرد. من هم نگاهش کردم... اصلاً فکرم به هیچ جا قد نمیداد که دنیا اینقدر کوچک باشد... که او را دوباره ببینم... هیِ... هیِ ... واقعاً زشت شد...عجب... عجب غلطی کردم... کاش حداقل از پیامبر براش چیزی نمیگفتم... از اسلام براش چیزی نمیگفتم... همین که دیدمش یکهو نفسِ حق رحمتللعالمین زد زیر دلم و من هم شروع کردم به نطق. با لهجۀ فصیح انگلیسی... از خودشان هم بهتر the را ذِ میگفتم... ... هی... هی... بابا یک کم ملایمتر.... حالا امشب باید اینطوری سنگ روی یخ بشوم... با خودم گفتم که راه بهش بدهم برودها... دِ لامصب از همان اول روی مخ بود... بدجور روی مخ بود... هی پشتِ سر من بوق و هی بوق و بوق و بوق... البته خداییش اولش یک چند بار بوق آرام زد اما بعدش شروع کرد به بوق بوق کردن... بابا مگه سر داری میبری؟ خب حالا سر که میبری... مگر خراب میشود... میگذاشتی شاید من یک کار واجب داشتم... اما خب کارِ من هم مهم بود اما نه این قدر که جلو راهش را بگیرم... آن هم جلو راهِ کی... وای... هی... هی خدا... عجب غلطی کردم... دلم میخواست یکبار دیگر ببینمش و ازش عذرخواهی کنم و بهش بگویم عزیزم درست است که اسمم مسلمانه اما خودم نیستم... درست است که آن روز هی برات از محمد گفتم... اما راستش خودم... آخر پدربیامرز.. مسیح گفته این قدر پشتِ یک نفر بوق بزن و بوق بزن تا کفرش دربیاد و راه بهت نده! آخه مسیح گفته که نفر جلویایت را این قدر اذیت کن که از عمد یک دقیقه بایستد و راه را ببندد و همین که خواست پیاده بشود... بلند شدم و قفل فرمان را برداشتم... اما ... هی.... د لامصب جلو خودت را میگرفتی... به خدا اصلاً یک میلیونیم هم فکر نمیکردم طرف همان آدم باشد... نگاه... فقط نگاهش کردم... بعد خرد شدم... آخه توی لامصب کجا بودی توی این همه شهر... تو که تازه دو ماه و نیم است آمدی ایران... برو بشین فارسی یاد بگیر... میخوای یک عمر اینجا زندگی کنی نه اینکه راه بیفتی دنبال من... یا محمد ببخشم...
#ابراهیمی
#990808
حسین ابراهیمی:
#تمرین
#داستانک
#نیم_ساعت_نوشتن
خانۀ خمار
مریدان حیران و سرگردان دور هم جمع شده بودند و با یکدیگر سخن میگفتند.
- حالا چه کنیم؟
- اصلاً متوجه نشدیم.
- دیشب اتفاق افتاد...
- کاش اصلاً خبرش را نمیشنیدم...
- یعنی واقعاً شیخ بند و بساطش را از مسجد جمع کرد و رفته خانۀ خمار...
- بله...
- پس ما چهطور رو سوی قبله آریم؟ باورت میشود...
- بهکلی از مسجد آمد بیرون...
- آن هم بعداز کلی اعتکاف و عبادت...
- چارهای نداریم جز حرکت بهسوی خمخانه...
مریدان گفتوگوکنان حرکت میکردند. باد آرامی میوزید و دل را جلا میداد.
- وای ای اصحاب آن دور را ببینید...
کسی افتاده بود بر روی زمین.
- یک انسان است...
بیجان بود در راهِ رسیدن به خمخانه جان از کف داده بود. مریدان با دلهایی لرزان راه را ادامه میدادند. هرچه پیشتر میرفتند اجساد بیشتری میدیدند. میانسالی سر از تنش جدا شده بود. کسی دست نداشت و کسی هم پا. راهِ میخانه پر از خون بود. خمخانه از دور نمایان شد.
- صدای پیر میآید...
- گوش بدهید... همهمه نکنید...
- آیا آهِ آتشناک و سوز سینۀ ما در دل سنگینت درنمیگیرد؟
بعد لحن پیر عوض شد:
- ای ساقی عزیز! با نور باده جام ما را روشن کن، به بقیه بگو که کار جهان شد به کام ما... این شراب ارغوانی را میبینی ما در این شراب عکس رخ یار دیدهایم!
مریدان انگشت به دهان بودند. یک نفرشان سر در جیب تفکر فرو برده بود و بلند میگفت:
- پایان راه از آنِ ماست، پایان کار در خراباتِ طریقت...
#ابراهیمی
#990812
#تمرین
#تمرین45
#نیم_ساعت_نوشتن
علیرضا
لازم نیست بعضی آدمها را سالها و هفتهها ببینی تا عوضت کنند. بعضیشان نیاز به پنج دقیقه بیشتر ندارند. همینکه چشم توی چشمت میشوند و خلقشان را میبینی یا خلقتشان را جانت را تازه میکنند یا میروی توی جلدِ آنها و از چشم آنان دنیا را میبینی، بعدش انگار دورانهای متمادی باهاشان زندگی کردهای... لازم نیست بعضیها را هفتهها ببینی اما چه برسد که هفتهها و سالها و چه برسد سالیانِ سالها...
قدش بلند و ترکهای و مشهدی و موهاش فر بود. لحنش آرام و متین و اهل شوخی. اینها را خیلیهای دیگر هم داشتند اما چرا او تو دل برو شده بود؟ وقتی میخواست از دانشگاه برود ما مریدانش (که ابداً مریدپرور نبود) غمگین و شکستهدل منتظر بودیم تا این لحظههای جانفرسا هم بگذرد اما نمیگذشت. خیلی سخت بود و دشوار. وقتی میخواست از دانشگاه برود مشکلِ عمدۀ ما کارتن کارتن کتابهای خوابگاهش بود. تصور میکنید کسی 5 سال یا 6 سال توی خوابگاه زندگی کند، آن هم توی زاهدان و حاصل آن شش هفت کارتن بزرگِ کتاب باشد؟ آن وقت ما مانده بودیم چهطور این چیزها را ببریم تا ترمینال. از ترمینال مشهد تا خانه با خودش...
من با او زندگی کردم. حتی توی مشهد هم دست از سرش برنمیداشتم. هروقت برای زیارت مشرف میشدم سرکی هم میزدم خانهشان. علیرضا خسیس نبود و آنجا هم یک اتاقِ پراز کتاب داشت. یکی از همان مشهدها بهم گفت دیگر من از کتاب خواندن خسته شدم. بعدش رسیدیم به جمعه بازارِ کتاب مشهد و همان موقع که داشت میگفت من خسته شدم، هفت هشت ده تا کتاب خرید. دو تاش را هم به من هدیه داد.
توی مشهد بهخوبی ازم پذیرایی میکرد و ما را به دیدار علمای مشهد میبرد. آیتالله سیدان را به برکت ایشان شناختم و از نزدیک دیدم... اهلِ فن بود و عاشقِ مطالعۀ مغالطات. توی نهاد مقام معظم رهبری نشریهای تولید کرده بود دربارۀ علامه طباطبایی. علامه را بسیار دوست میداشت اما نقدهایی هم بر او وارد میکرد. گاهی که شخصیتی علمی میآمد دانشگاه تا کچلش نمیکرد دست از سرش برنمیداشت. آنقدر سؤال میپرسید که نگو و نپرس. گاه شبها تا نیمههای شب میرفت اتاقش و با هم بحث میکردند.
روش عقلانی را بر هرچیزی برمیگزید اما با این حال به حال من غبطه میخورد. میگفت تو بی هیچ چارچوب فکری رفتهای سراغِ قرآن اما من با دنیایی از کتاب قرآن را آموختم... هربار که زنگ میزد یا احوالپرسی میکردیم از قرآن خبر میگرفت. میگفت نکتهای قرآنی، چیزی توی ذهنت هست به من بگو... و من آیهای از قرآن را که شاید برایم مهم بوده بود میگفتم و او خوشحال میپذیرفت و تشکر میکرد...
من با او دوست شده بودم. شاید هم او با من دوست شده بود؟ جمعه شبها که شام نداشتیم میرفتم اتاقشان. جمعه شبها مقداری سیبزمینی و پیازی و تخممرغ برای درست کردن شام میخرید و خودش را میگذاشت توی خوابگاه. هماتاقیهایش از هر طیفی بودند و همه او را دوست داشتند و در رفتنش ناراحت بودند...
روضۀ صحیح و معقول را خیلی دوست داشت و وقتی میدید حالی بهمان دست داده از تهِ دل حسرت میخورد و التماس دعای خیر داشت، اگر مصیبتی به مردم میرسید غمگین و افسرده میشد و با شادی مردم خوشحال میشد. ناراحتیاش بعداز زلزلۀ بم هنوز یادم نرفته. لازم نیست بعضیها را هفتهها ببینی اما چه برسد که هفتهها و سالها و چه برسد سالیانِ سالها...
#ابراهیمی
#990815
🌿🌿🌿
#گزارش_روزانه
#تمرین
#نیم_ساعت_نوشتن
تشنگی قسمت دوم
رکاب زد و زد. خودش نمیدانست کجا میخواهد برود. گوشیِ تلفنش زنگ خورد. دلش میخواست برگردد سرِ کار اما نمیتوانست... گیج بود و تشنه. خوبیش این بود که زن و بچه نداشت. تویِ این شهر درندشت خودش بود و خودش که برای خودش زندگی میکرد. دوباره رفت نزدیک خانۀ آن مردِ صبحگاهی. دربِ خانهاش قفل بود و سوت و کور. عابران پیاده سرشان را انداخته بودند زیر و داشتند و آرام آرام راهِ خودشان را میرفتند... آنجا توقف کردن فایدهای نداشت. زیرِ سایۀ درختان راستِ جدولها را گرفت و آرام آرام رکاب میزد. نگاهش افتاده بود به باغچۀ کنار جدولها. هنوز شهرداری آبِ آن را باز نکرده بود. چشمش میکاوید آب را. چیزی نبود. چیز درخوری نبود. جایی شهرداری داشت باغچهها را آب میداد. تشنهاش بود. چرخ را نگاه داشت. هوا گرم شده بود. این قدر زود؟ خم شد و صورتش را گرفت زیر آب. با تمام وجود آب را نوشید و فرستاد بالا... نشست روی جدول. چه قدر راه آمده بود؟ نمیدانست. اما آب... گوشی موبایلش چند بار زنگ خورده بود اما چون گذاشته بود روی سایلنت نفهمیده بود. خسته شده بود... آن چشمه کجا بود؟ خوابش میآمد. همان جا کنارِ شمشادها دراز کشید....
- آقا... آقا...
- چرا اینجا خوابیدید؟ جایی ندارید؟
پرید از خواب. یک سگ سفید آمده بود کنارش. پوزهاش را میکشید بهش.
- من کجام..... من تشنهام...
سگ داشت بر و بر نگاهش میکرد. با سرش به آن طرف اشاره کرد. فهمید دارد بهش میگوید که آنجا آب هست.
- نه آقا... همین آب را خوردم اما نمیدانم چرا هنوز تشنهام...
سگ یکهو پارس کرد و گذاشت رفت. صدای کسی او را به خودش آورد:
- شما بیمارید؟
- نه آقا تا دیروز سالم بودم اما امروز نمیدانم چرا این قدر حس میکنم تشنهام...
بعد کمی دوروبرش را نگاه کرد.
- من کجام؟...
- اینجا آخرین فلکۀ شهره... کجا میخواهی بروی...
- من؟... من... خب راستش... یکی از همین شهرکهای اطرافِ شهر... کارم آنجاست...
دروغ گفته بود. با خودش فکر کرد: «خوب است برگردم سرِ کارم؟ بروم و آدم بشوم؟» برگشت. دوباره راهی را که رفته بود، بازگشت. بازگشت به خانه. نفس بلندی کشید و خدا را شکر کرد که کسی را ندارد که منتظرش باشد وگرنه به همین راحتی نمیتوانست از او دل بکند. گوشی تلفن 16 بار زنگ خورده بود. تا وارد شد دوباره زنگ خورد:
- الو، رضایی؟ کجایی پس تو... تا حالا سی بار بهت زنگ زدم؟ اصلاً معلوم است کجایی؟ رئیس از دستت خیلی عصبانیه... من بهش میگم مریض شدی... یک مشکل بدجور برات پیش آمده... از امروز که گذشت... فردا صبحِ زود خودت را بگذار اداره..
- ممنونم باشد..
باید فکرِ آن چشمه را از سرش بیرون میکرد. چشمهای که باعث شده بود این طور آوارهاش کند. کاش آن روز از راهِ دیگری رفته بود و اصلاً نمیپیچید توی آن کوچۀ متروک که آن مردک را ببیند. ولی عجب چشمهای بود. چه آبی داشت. دوباره تلفن زنگ خورد:
- الو رضایی رئیس باهات کار دارد.. گوشی...
- سلام...
- سلام آقای رئیس...
- معلوم هست تو کجایی؟ دو روز از حقوقت کم میشود. یکی از مرخصیهات هم رفت به باد فنا...
هرچه خواست دروغ بگوید که مریض شده و نتوانسته خودش را به اداره برساند، نشد.
- آقای رئیس تشنهام...
- عه! میگه من تشنهام... خب تشنه باشی... برو آب بخور جان دلم... من تشنهام که نشد حرف! فردا صبح اول وقت زودتر از بقیۀ میآیی اداره تا کارها را انجام دهی و همچنین کارهای نکردهات را...
#ابراهیمی
#990904
حرکت در مه
#گزارش_روزانه #تمرین #نیم_ساعت_نوشتن تشنگی قسمت دوم رکاب زد و زد. خودش نمیدانست کجا میخواهد
حسین ابراهیمی, [۲۵.۱۱.۲۰ ۲۰:۴۳]
#گزارش_روزانه
#نیم_ساعت_نوشتن
#تشنگی
تشنگی
قسمت سوم
صبح پا شد که برود اداره. چرخش گوشۀ حیاط افتاده بود. باید کت و شلوار میپوشید و خودش را مرتب میکرد و میگذاشت اداره، انگار بیحوصله بود. چرخ انگار باهاش حرف میزد: «دِ لامصب کجا میخوای بری؟، من را ببر همان جای دیروزی». ولی بیتوجه به چرخ راهِ خودش را گرفت. کیف و مدارکش را برداشته بود و منتظرِ استقبال گرمِ رئیس اداره بود. همان طور که فکر میکرد، نشد. رئیس اداره فقط به یک چشمغره بسنده کرد و زیر لب گفت: «کجا بودی دیروز؟» راستی دیروز کجا بود؟ چرا این طور زندگی خودش را به هم زده بود؟ مگر از زندگی سیر شده بود؟
رفت سراغ فرم اکسلش که جای دیروز خالی بود و او کسی را جای خودش نگذاشته بود... . نزدیکهای ظهر وقتی هنوز وقتِ ناهار نرسیده بود، رئیس آمد بالای سرش. کمی ایستاد. به صفحۀ مانیتور نگاهی کرد و گفت: «دِ لامصب تو هنوز اینجایی؟ باید کارهات را تا آخر شب تمام کنی... »
- تا آخر شب؟
- تا وقتی که تمام شود... عوض دیروز...
- پووف...
رئیس ناراحت شد.
- چرا این قدر اخ و تف... میری جاهای دیگر خوشگذرانی نکونالهات را برای من میآوری... پاشو ببینم...
- عجب گرفتاری شدیمها...
ادامه دارد.
#ابراهیمی
#990905
#نیم_ساعت_نوشتن
ژنرال خاک!
یک موتور دارد و مینشیند توی صحرا و ما از کنارش رد میشویم. در سرمای زمستان هم حتی زمینش را رها نمیکند، تابستانها و بهارها که سرش شلوغِ شلوغ است، مشتریها رهاش نمیکنند و مدام دور و برش میپلکند. صبحها یا عصرها یا عصرها یا صبحها حتماً میبینیاش که توی زمینش دارد میچرخد یا بیل میزند یا خم شده و دارد و علفهای هرز را میاندازد میکند بیرون و ... و ... . او یک پیرمرد است یک پیرمرد گوژپشتِ کوتاه که عصرها که ما از کنار صحرا رد میشویم، مینشیند لب مزرعه یا زمینش و سیگار میگذارد کنار لبش و به آسمان نگاه میکند یا به حاصل زحماتش... هرکار میکند انگار آرامش دارد و ما از کنارش رد میشویم چون مجبوریم، چون اگر بایستیم ماشین پشتسری طاقتش طاق میشود و اول چراغ میزند و بعد هم بوق ... یک پیرمرد گوژپشتی هست توی محلۀ ما که یک موتور دارد. گاهی حس میکنم خودش است و زمینش. خودش است و مزرعهاش خودش است و خاکش... خاکی که به انسان آرامش میدهد... خاکی که از آن گل خواهند ساخت، گلِ کوزهگران را... شما درست ندیدهایدش من دیدهام. وقتی که عصر شده و بعداز مدتی کار کردن ایستاده است بالای زمینش و آنچنان مقتدارانه به آن نگاه میکند چون ژنرالی که با ارتش خودش برفراز تلی از اجساد زخم و زیلی شدۀ دشمن پیروزیاش را جشن گرفته و دود میفرستد هوا و من هم حسرت.
#ابراهیمی
#991103
#نیم_ساعت_نوشتن
قصۀ من و نوشتن و پرایس اکشن
برای کاری فوتی فوری نیاز به مانی داشتم. مانی دیگر. همان پول. پولِ چرکِ کف دست. پولی که خدا رسانندهاش است و ما کارهای نیستم... نمیخواستم هم از کسی قرض بگیرم و توی ذهنم داشتم به تواناییهام فکر میکردم. خب. یکی از کارهایی که فکر میکردم دارم، نوشتن بود و یکی از دوستهام خبرنگار و رییس خبرگزاری فلان در بهمان شهر. خب مقام عالیِ است. گرچه که خودم خبرنگار هم بودهام و آشنا بودهام ولی هیچگاه نشده که مسئول جایی شوم و اصلاً قبلاز آنکه روزمرگی خبرنگاری مرا بگیرد زدم بیرون و البته با آن چندرغاز حقوق واقعاً گرداندن زندگی برای خبرنگارها بسیار سخت و سخت است... . پیجش را قبلاً دنبالکننده بودم و پیدا کردم و بهش پیام دادم که آقای فلانی... قضیه این طوری است. البته سالهای سال بود که ندیده بودمش و ازش خبر نداشتم و میدانستم که قبلترها چندتا کار شهدایی کرده و گاهی توی پیجش عکسها و پستهایی راجع به خبر و دروازهبانی خبر و نحوۀ درست کردن تیتر و لید و از این چیزها را میگذاشت و با خودم فکر میکردم که الان دیگر خبرۀ خبر شده و با یک انگشتش روزنامههای بهمان شهر که از کلانشهرها هم هست را میگرداند و کاری ندارد برای بنده یک صفحۀ خالی برای نوشتن یادداشت یا گزارش یا خبری تدارک ببیند که مانیاش را دریافت کنم. کاری دارد به نظرتان؟ این طورها بود که بهش پیام دادم نیاز دارم مدتی جایی یادداشت و گزارش و از این چیزها بنویسم... گفت الان وقت ندارم. بعد توی واتساپ بهم پیام بده... دوست ما بسیار شوخ بود و هنوز هم هست و گفتم واتساپ خارجیه و بعدش گفت «مگر نه اینکه اینستاگرام خیلی داخلیه!» هنوز نشانی از روحیۀ طنز و طنازیش بود. عاقبت توانستم باهاش تماس برقرار کنم و بعداز سلام و احولپرسی متعارف گفت: « ای بنده خدا از فکر پول درآوردن از نوشتن و گزارش و یادداشت و این چیزها بیا بیرون!، اگر اینها پول داشت الان خبرنگارها پولدارهای عالم بودند... آنها حتی کرایۀ ماشینشان را هم نمیتوانند دربیاورند... اصلاً شما میدانید؟ ... » بعد برای همدردی گفتم «بله خودم قبلاً بودهام...» گفت « ول کن این چیزها را... دیگر پولی تویش نیست... آقا بیا بیرون... ما الان یک گروه حرفهای تشکیل دادهایم برای سبدگردانی در بازار بورس... » و توضیح داد که گروه ما در بازار خونین از شهریور تا بهمن سود خوبی کرده و توانسته سهمهای مستعد را شناسایی کند و سبدهای ما بالای دویست میلیون است و یک سبد داریم میبندیم به ارزش پانصد میلیون و از این چیزها و یک فرصت برای آشناها قرار دادهایم که اگر بخواهند با سرمایههای کوچک بیایند توی گود و بهشان مثلاً فلان درصد میدهیم... گفتم: «من خودم توی بورس هستم و مبتدی هم نیستم و دست و پا بسته هم نیستم اما...» و بعد باب بحث بورسی باز شد و در نهایت به این رسیدیم که سبک تحلیل پرایس اکشن بهترین سبک تحلیل است و از ایچیموکو و اندیکاتورهای تأخیری و پیشگو و روندی مثل مکدی و استوکاستیک و از این چیزها بهتر عمل میکند اما توی بورس ایران شاید بهتر عمل کند... این جورها بود که فهمیدم دنیا دنیای غریبی است و همچنان مسئلۀ علم بهتر است یا ثروت یکی از مسائل اساسی بشر میباشد و یاد آن بیت حافظ با این مضمون افتادم که «همین گناه تو را بس که اهل هنری» یا یک چیزی در همین مایهها... حالا هم دیگر با هم ازباب دیگری دوست شدهایم و برای هم پیجهای خوب پرایس اکشنی را میفرستیم و کانالهای مرتبط را و از این چیزها.
#ابراهیمی
#991130
#نیم_ساعت_نوشتن
مبل
دو نفر یکی پیر و دیگری میانسال سر یک مبل سلطنتی را گرفته بودند و آرام آرام تا سر کوچه میبردند. خنکای شب بیشتر شده بود و تک و توکی ماشین از توی خیابان میگذشت. سعی میکردند تا جایی که میشود بیسروصدا این کار را بکنند. مبل جای دست خوبی نداشت و بدبار بود. شاید اگر در یک روز شلوغ و پرترافیک میخواستند مبل را جابهجا کنند، همهٔ مردم تعجب میکردند. چون مبل چیزیش نبود ولی حالا داشت بهطرف سرنوشت خودش میرفت، سه ماه قبل جای نشستن خانمجان بود، بهترین جای خانه. خانمجان مینشست روش و از آنجا به بقیه امرونهی میکرد یا ازشان چیزی میخواست یا دعوتشان میکرد و غذا برایشان سفارش میداد و از روی مبل مینشست و با لذت نگاهشان میکرد. خانمجان مبل را به یک مبلساز کهنهکار گرج سفارش داده بود. یعنی آنقدر مبلها و صندلیهای مختلف را دیده بود و هیچکدام را نپسندیده بود. برای همین هم سراغ کرده بود و مردانِ گرج را بهش معرفی کرده بودند. خانمجان چیزهایی که از یک مبل توی ذهنش بود را با جزییات برایش گفته بود و با اینکه سی سال قبل صدهزار تومان گرفته بود اما خانمجان از این خرید خوشحال بود و هزار تا نقشه براش کشیده بود و تو ذهنش جاش را معلوم کرده بود و میخواست تزیینهای مختلفی براش درست کند از رومبلی تا گلهای ریز و درشت مصنوعی. بعضی از این کارها را هم کرد. حس خاصی نسبتبه مبل داشت. وقت غم و شادی، وقت شور و کسالت، وقت تفکر و بیخیالی، وقت حس سلطنت و وقت حس فقر، اگر خانه بود مبل را انتخاب میکرد. غیراز اینکه این سالهای آخر ازنظر بدنی ضعیف شده بود، تمایل بیشتری داشت رویش بنشیند. دو سال پیش وقتی یکی از نوهها به اشتباه لیوان شیر را روی مبل خالی کرد، خانمجان ناراحت شد اما نه مثل آن چیزی که اطرافیان انتظار داشتند. کمی اخم کرد و زیرلب غرید ولی دخترش از خجالت نوهٔ خطاکار درآمد و خانمجان صاف و ساکت نشسته بود روی مبل و به لکهٔ خیس جای شیرهای ریختهشده نگاه میکرد اما از سه ماه قبل فقط قاب عکس خانمجان بهجای خودش نشسته بود روی مبل و به بقیه زل زده بود و دیگران هم به جای خالی خانمجان نگاه میکردند و تأسف میخوردند یا اندکی میگریستند یا مشغول تقسیم ارث بودند و جروبحث میکردند یا به هم تکه میانداختند اما در این میان کسی مبل را نخواست. برای همین هم دو نفر یکی پیر و دیگری میانسال سر مبل را گرفته بودند و داشتند میبردند تا سر کوچه. فرقی هم نمیکند چه نسبتی با خانمجان داشتند ولی مهم این بود که آن مبل تقریباً بر و رویی داشت و سنگین بود و نفس آن دو نفر را درآورده بود. اما عاقبت رسیدند سر کوچه و مبل را گذاشتند کنار زبالهها و رفتند. فردا که رهگذران از جلوی کوچه عبور میکردند هیچ خبری از مبل و واقعهٔ دیشب نداشتند.
#ابراهیمی
#991214
زیبانما
بعضی از آدمها از دور خوب مینمایند. نگویم بعضی... بهتر است بگویم کم دیدهام آدمهایی که هم از دور زیبا باشند و هم درونشان عاری از احساسات... جالب این است که این آدمها توقع دارند تو هم مثل آنان بشوی و اگر نشوی شماتت میکنند و میکوبندت...
پاری آدمها اینطورند... از دور خوب مینمایندت و چه اسفبارتر وقتی است که رنگوبویی از مذهب نیز در چهرهشان ببینی... .
پس کو آنهمه شعار ، کو آنهمه حدیث، کو آنهمه آیه و توصیه و ...
نکتهای که در ذهنم مانده این است: بسیار سادهاندیشی و سادهانگاری است که ظاهر خوب آدمها را ببینی... بسیار... بسیار...
خیلی دوست دارم فقط آدمها را از دور ببینم. دیگر طاقت نزدیک شدن به آنان را ندارم. همان طور که خودم هستم. طاقت شنیدن و فهم نقصها و ایرادهاشان را ندارم. ترجیح میدهم از دور سلامی بگویم و علیکی و آنها هم مرا از دور با سلامی و علیکی بدرقه کنند... و چه بسا کسی مرا هم از نزدیک پراز عیب و نقص ببیند و نخواهد... این دیگر گیجی بر روی گیجی است... این درد بر روی درد است.... سرانجام چه خواهد شد؟
#حدیث
#نیم_ساعت_نوشتن
#ابراهیمی
مقصر هردو
گاز را فشار دادم و فکر کردم به اینکه معصومه گفته برای افطار نان قپی بخرم بیاورم، هوا گرم نشده بود ولی دهنم خشک شده بود، نمیدانم صاحبِ نیسانِ آبی هم تشنهاش شده بود یا نه؟ اصلاً توی این دنیا نبودم و توی خیالاتم داشتم پاتیلِ آب را هورت میکشیدم بالا و نمیدانم صاحب نیسان آبی تو چه فکری بود؟ به اقساط عقبمانده به قبضها یا اصلاً روزه نبود، اما مطمئن هستم، مطمئن مطمئن هستم که به یکی از بدبختیهای این عالم کوفتی فکر میکرد که من او را دیدم و او من را دید. هرچه سعی کردم زود ترمز بگیرم نشد... او هم نتوانست... پراید رفت جلو و نیسان هم آمد. بیهوا، سبکبار و من و رانندۀ نیسان چشم در چشم. پلق... چیزی پکید... نیسان خراب شد و پراید درهم فرورفت... پیاده شدم با قفل فرمان و رانندۀ نیسان فحش به لب. چشم در چشم... توی چشمهاش چیزی بود که قفل فرمان از دستم افتاد... فحشهای رانندۀ نیسان هم پخش زمین شد. ایستادیم. ماشینها رخ در رخ و ما هم رخ در رخ. اما ما نشستیم. نشستیم تا کسی بیاید کروکی بکشد اما هیچ حوصله نداشتیم. گفتم:
- بیا بشین روی جدول... روزهای؟
- آره...
- تو چی؟
- من هم روزه گرفتهام...
- خب چی شد، چرا من را ندیدی؟
- من تو را ندیدم یا تو مرا؟
- من توی فکر قبضها بودم...
- من توی فکر نان قپی بودم...
- حالا افطار میشود...
- بگذار پلیس بیاید..
- ولش کن... حالا یک فرصتی پیدا کردهایم بنشینیم میخواهی خرابش کنی...
- آری
- آری پلیس هم بالاخره روزی گذارش به اینجا خواهد افتاد...
نمیدانم چه ساعتی بود و چه خاصیتی بود این دم را که شروع کردیم به حرف زدن. ماشینها توی راه بود و نبود. همه از کنارش رد میشدند و انگار ما را نمیدیدند. ماشینهای دیگر توی خیالات خودشان درحالی که فرمان را میچرخاندند و بوق میزدند تا دیگری سد راهشان نکند، راه میخواستند... رهگذرها هم شده بودند عین ماشینها. ما توی این دنیا نبودیم. نمیدانم چرا این قدر حرف داشتیم. به اندازۀ ابدیت حرف داشتیم. شب شد... اصلاً نفهمیدم چهقدر گذشت یا چهطور گذشت... شاید یک روز یا نصفی از یک روز بود که متوجه شدم نیسان را کسی درست کرده و آن طرف کوچه پارک کرده و پراید هم پارک شده. پلیس هم کروکی کشیده و هردویمان را مقصر شناخته و باید میرفتیم پلیس به علاوه ده و جریمه میدادیم. گفتم بیا با هم برویم جریمه بدهیم اما هرچه گشتیم دفتر پلیس را پیدا نکردیم. گفتم من به جای تو قبضهات را میدهم او هم گفت من هم به جای تو نان قپی میخرم اما نه باجۀ بانک را پیدا کردیم و نه نان قپی را... نمیدانستیم چه کنیم بیخود و بیجهت راه افتادیم درحالی که مقصد راه را نمیدانستیم اما خوبیش این بود که دیگر هردو حواسمان به راه بود و از آن حواسپرتی بد درآمده بودیم و همۀ ما ماشینیها در یک جهت حرکت میکردیم و کسی خلاف نمیآمد که بخواهیم تصادف کنیم.
#ابراهیمی
#نیم_ساعت_نوشتن
#14000126