آزمایشگاه
این بالا هستم. درست این بالا. صدای همهمه میآید و من هنوز دارم صبحانه میخورم. اه چرا این قدر عجله دارید. خب یک دقیقه دندان روی جگر بگذارید. بابا چیزی که نمیشود. آرام بگیرید. نه طاقت ندارند. بگذار این لقمه را هم بخورم و این لقمۀ پنیر و مربا و این تهِ گردو را... اه زنگ زده به گوشیم:
- سلام خانم مهرابی... معاون دبستان شهید بخشیام.. بچهها را آوردهام... اصلاً طاقت ندارند... محوطۀ آزمایشگاه را خراب کردهاند روی سرشان...
مجبور است صدایش را بلند کند. یکی از دبستانیها جیغ میزند. نگاه میکنم به ساعت. پنج دقیقه از نه گذشته.
- باشد حالا میآیم.
به لیست نوبتها نگاه میکنم. مدرسۀ بعدی یک دخترانۀ راهنمایی است. برای همین هم باید اینها را زود رد کنم بروند. چون اگر به هم بخورند ممکن است برایم دردسر درست شود. پا تند میکنم که از پلهها بیایم پایین پایم میپیچد. ای بابا از دست این راهپلهها. در را باز میکنم. معاون مدرسه دارد با بچهها دعوا میکند:
- صف بگیرید آقا! آرام باشید... آرام باشید تا به صف بروید داخل...
بعد رو میکند به من: «عه شما داخل بودید؟ خب زودتر در را باز میکردید!»
رو به دانشآموزها میگویم:
- آقا کسی کیف داخل نیاورد. همه کیفهاشان را بگذارند کنار آن دیوار.
به ثانیهای صفی که معاون درست کرده بود به هم میریزد و همهمهای راه میافتد. صدام را بالاتر میبرم و معاون هم کمکم میآید:
- آقا اینجا صف بگیرید.
دوباره هم را هل میدهند و تا بیایند به صف شوند، کلی از وقتشان میرود. دو تا از همکارهام هم سرمیرسند و میروند داخل تا آزمایشهای را برای بچهها توضیح دهند. میگویم: «خب حالا اینهایی را که میگویم بروند پیش خانم چراغی و بقیه بروند پیش آن یکی خانم» بچهها ساکت شدهاند و انتظار میکشند که داخلِ آزمایشگاه را ببینند. پانزده نفر را میشمارم و میفرستم تو تا بروند پیش خانم چراغی. به بعدیها میگویم دو دقیقۀ دیگر بیایید تو. کارِ من تمام شده است.
از پلهها بالا میروم و به دانشآموزها نگاه میکنم. دیگر عادت کردهام. هرکدام که میآیند تو اول میروند سراغ آینههای محدب و معقرِ قدی. تو یکیشان پاهای یکی دو متر بزرگ میشود و در یکی شبیهِ آدم کوتولهها میشوند. همیشه همین طور است. هر مدرسهای که بیاید. دختر و پسرش فرقی ندارد. خودشان را نگاه میکنند و میخندند. خودشان را به خودشان نشان میدهند و میخندند. بعد چندنفری میآیند و معاونشان هم میآید. بعد اگر گوشی آورده باشند که عکس میگیرند و اگر نیاورده باشند به معاون میگویند... همه عین هم. حداقل یکیشان خلاقیتی نشان نمیدهد، شاید سالیانِ سال هم اگر باشم همین است و همین. منتظر میمانم تا همکارهام این دبستان را رد کند تا نوبت خندههای پایِ آینههای محدب و معقر راهنماییها برسد.
🌴🌴🌴
هی دست می رود به کمرها یکی یکی
وقتی که می رسند خبرها یکی یکی
.
خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا
وقتی که می رسند پسرها یکی یکی
.
باب نیاز باب شهادت درِ بهشت
روی تو باز شد همه درها یکی یکی
.
سردار بی سر آمده ای تا که خم شوند
از روی دارها همه سرها یکی یکی
.
رفتی که وا شوند پس از تو به چشم ما
مشتِ پُر قضا و قدرها یکی یکی
.
رفتی که بین مردم دنیا عوض شود
درباره ی بهشت نظرها یکی یکی
.
در آسمان دهیم به هم ما نشانشان
آنان که گم شدند سحرها یکی یکی
.
آنان که تا سحر به تماشای یادشان
قد راست میکنند پدرها یکی یکی
.
.
.
مهدی رحیمی
حرکت در مه
هی دست می رود به کمرها یکی یکی وقتی که می رسند خبرها یکی یکی . خم گشته است قد پدرها دوتا دوتا
درست که این غزل برای شهدا و پدران شهداست، اما برخی ابیات آن در این روزهای کرونایی مصداق پیدا کرده است.
حرکت در مه
تشنگی بیرون که آمد حس خوبی داشت. حس عجیبی. انگار نه انگار که دیرش شده بود. دور و برش را نگاه کرد. د
دوستان قسمت دوم تشنگی خدمتتان تقدیم میشود:
#گزارش_روزانه
#تمرین
#نیم_ساعت_نوشتن
تشنگی قسمت دوم
رکاب زد و زد. خودش نمیدانست کجا میخواهد برود. گوشیِ تلفنش زنگ خورد. دلش میخواست برگردد سرِ کار اما نمیتوانست... گیج بود و تشنه. خوبیش این بود که زن و بچه نداشت. تویِ این شهر درندشت خودش بود و خودش که برای خودش زندگی میکرد. دوباره رفت نزدیک خانۀ آن مردِ صبحگاهی. دربِ خانهاش قفل بود و سوت و کور. عابران پیاده سرشان را انداخته بودند زیر و داشتند و آرام آرام راهِ خودشان را میرفتند... آنجا توقف کردن فایدهای نداشت. زیرِ سایۀ درختان راستِ جدولها را گرفت و آرام آرام رکاب میزد. نگاهش افتاده بود به باغچۀ کنار جدولها. هنوز شهرداری آبِ آن را باز نکرده بود. چشمش میکاوید آب را. چیزی نبود. چیز درخوری نبود. جایی شهرداری داشت باغچهها را آب میداد. تشنهاش بود. چرخ را نگاه داشت. هوا گرم شده بود. این قدر زود؟ خم شد و صورتش را گرفت زیر آب. با تمام وجود آب را نوشید و فرستاد بالا... نشست روی جدول. چه قدر راه آمده بود؟ نمیدانست. اما آب... گوشی موبایلش چند بار زنگ خورده بود اما چون گذاشته بود روی سایلنت نفهمیده بود. خسته شده بود... آن چشمه کجا بود؟ خوابش میآمد. همان جا کنارِ شمشادها دراز کشید....
- آقا... آقا...
- چرا اینجا خوابیدید؟ جایی ندارید؟
پرید از خواب. یک سگ سفید آمده بود کنارش. پوزهاش را میکشید بهش.
- من کجام..... من تشنهام...
سگ داشت بر و بر نگاهش میکرد. با سرش به آن طرف اشاره کرد. فهمید دارد بهش میگوید که آنجا آب هست.
- نه آقا... همین آب را خوردم اما نمیدانم چرا هنوز تشنهام...
سگ یکهو پارس کرد و گذاشت رفت. صدای کسی او را به خودش آورد:
- شما بیمارید؟
- نه آقا تا دیروز سالم بودم اما امروز نمیدانم چرا این قدر حس میکنم تشنهام...
بعد کمی دوروبرش را نگاه کرد.
- من کجام؟...
- اینجا آخرین فلکۀ شهره... کجا میخواهی بروی...
- من؟... من... خب راستش... یکی از همین شهرکهای اطرافِ شهر... کارم آنجاست...
دروغ گفته بود. با خودش فکر کرد: «خوب است برگردم سرِ کارم؟ بروم و آدم بشوم؟» برگشت. دوباره راهی را که رفته بود، بازگشت. بازگشت به خانه. نفس بلندی کشید و خدا را شکر کرد که کسی را ندارد که منتظرش باشد وگرنه به همین راحتی نمیتوانست از او دل بکند. گوشی تلفن 16 بار زنگ خورده بود. تا وارد شد دوباره زنگ خورد:
- الو، رضایی؟ کجایی پس تو... تا حالا سی بار بهت زنگ زدم؟ اصلاً معلوم است کجایی؟ رئیس از دستت خیلی عصبانیه... من بهش میگم مریض شدی... یک مشکل بدجور برات پیش آمده... از امروز که گذشت... فردا صبحِ زود خودت را بگذار اداره..
- ممنونم باشد..
باید فکرِ آن چشمه را از سرش بیرون میکرد. چشمهای که باعث شده بود این طور آوارهاش کند. کاش آن روز از راهِ دیگری رفته بود و اصلاً نمیپیچید توی آن کوچۀ متروک که آن مردک را ببیند. ولی عجب چشمهای بود. چه آبی داشت. دوباره تلفن زنگ خورد:
- الو رضایی رئیس باهات کار دارد.. گوشی...
- سلام...
- سلام آقای رئیس...
- معلوم هست تو کجایی؟ دو روز از حقوقت کم میشود. یکی از مرخصیهات هم رفت به باد فنا...
هرچه خواست دروغ بگوید که مریض شده و نتوانسته خودش را به اداره برساند، نشد.
- آقای رئیس تشنهام...
- عه! میگه من تشنهام... خب تشنه باشی... برو آب بخور جان دلم... من تشنهام که نشد حرف! فردا صبح اول وقت زودتر از بقیۀ میآیی اداره تا کارها را انجام دهی و همچنین کارهای نکردهات را...
#ابراهیمی
#990904
هدایت شده از حسین ابراهیمی
کلاسها رایگان بوده و سر ساعت باید در اتاق حاضر باشید.
تکیهبان
رنگ و روشان رفته است. کنارشان علف سبز شده و آب باران رویشان مانده. ولی نگاهش برنمیگردد به بالا. میجوید و میجوید و میکاود... کجاست مادرم؟ شصت و سه سال گذشته. اما غمگین نیست. میکاود تا آن عشق قدیمی در دلش زنده شود. بیابد و برهد. عشق مادری.. عشق مادری. گم شده بین قبرها... بین تختهسنگهای ساییدهشده.. درختها برآمدهاند و سبزهها از خاک نورستهاند و همین یافتن قبر را سخت میکرد... گیج شده. حواس چندانی ندارد. شاید بهعبث میجوید. سرش پایین است که چیزی تیز میخورد توی سرش. از لای چروکهای کنار پیشانی خون جاری میشود و با موهای سفیدش درهم میآمیزد... مادر کجاست؟ صدایی میشنود.
- دنبال کی میگردی؟ اسمش را بگو... من تکیهبان اینجام
خیره میماند. پیرمرد تا زانوهاش است. اسم و فامیل مادر را میگوید. پیرمرد خمیدهخمیده، نرمنرم بیاینکه چشم بچرخاند میرسد سر قبر مادر...
- بیا این سه تومن مال شما...
- پنج تومن بده... سه تومن کمه...
- نه حالا... ایشالا دفعه بعد... اگر دیدمت...
دستهاش میلرزند تا بخواهند سه تومن را بگذارند توی جیبش آن هم با هزار زحمت و مچاله کردن. میرود همین طور خمیده خمیده از میان قبرها.
🌿🌿🌿
یادداشتهای روزانه
خیلی وقت بود که این قدر احساس نزدیکی با مردم نکرده بودم. یادم رفته بود شلوغیهای اتوبوس و سختی منتظر ماندن. اتوبوسی که قرار است هر بیست دقیقه یکبار بیاید یکهو ویرش میگیرد چهل دقیقه بعد بیاید. اول که ایستادم توی ایستگاه با خودم گفتم چه خوب شد با این آلودگی نرفتم سر کار ولی بعد که اتوبوس دیر آمد و هی مجبور بودم از هر اتوبوسی بپرسم فلان جا میروی یا نمیروی، حرصم گرفته بود و وقتی هم که جنابشان تشریف آوردند تا رفتم بالا دیدم جمعیت است. یعنی نه مثل متروِ تهران ولی بدی نبود. کنار هم بودند و اصلاً نمیشد فاصله را رعایت کرد. یادم رفته بود معطل شدنها و تأخیرها... گفتم اگر با دوچرخه میرفتم بهتر بود و تصمیم گرفتم که با دوچرخه یا با پراید بزنم به دل جاده. من که یک آدمِ جزء هستم و سعی میکنم مثل خود مردم باشم، وقتی از آنها کمی فاصله میگیرم حالشان و سختیهاشان یادم میرود حالا چه برسد به مسئولان!
هوا سرد بود و حسابی خودم را پوشانده بودم و نوای ناشیانۀ ای الهۀ ناز که از رادیوی راننده پخش میشد، گوش میکردم. چه فرازی، چه فرودی! چه تحریر غلطی. نگاهی انداختم به مردم، اغلب سرشان توی گوشی بود و یا کز کرده بودند یک جا و داشتند بیرون را نگاه میکردند. جلویم دو جوان نشسته بودند روی سکوی پشتِ صندلیها و دربارۀ سربازی و دانشگاه و کار و ازدواج حرف میزدند. نگاه کردم بهشان. ماسک داشتند و درست نمیشد حالت چهرهشان را تشخیص داد ولی با خودم حدس میزنم شاید یک حالت نامعلوم، یک حالت غریب داشتند اما چاره چیست؟ نمیشود نشست و نگاه کرد و چشم دوخت... آخرین ایستگاه پیاده شدم و خیلیها از راننده تشکر کردند و تک به تک پیاده شدند... و بعد نوشتم:
وقتی هوا آلوده است نمیتوان سوار چرخ شد.
وقتی ترافیک است ماشین چندان لطفی ندارد.
وقتی کرونا هست و اتوبوس شلوغ است نمیشود سوار اتوبوس شد.
وقتی باید سر کار رفت، باید سر کار رفت.
🌿🌿🌿
حرکت در مه
آقای ابراهیم اکبری دیزگاه نظرات جالبی دربارهٔ نوشتن و رمان دارند و این نظراتشان با دیدگاههای فلسفی ملاصدرایی و ابنعربیای درهم آمیخته است.
موضوع جلسه:
رمان به مثابه پژوهش و گزارش نحوهٔ بودن انسان در هستی
پنجشنبه ساعت ۱۵
https://www.skyroom.online/ch/tehranpl.Ir/varamin
حرکت در مه
آقای ابراهیم اکبری دیزگاه نظرات جالبی دربارهٔ نوشتن و رمان دارند و این نظراتشان با دیدگاههای فلسفی
دوستانی که علاقه دارند به مباحث ماهوی رمان حتماً بیایند. ماهیت رمان را ایشان مدنظر خواهند داشت احتمالاً.